Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۵ مطلب با موضوع «Whispers» ثبت شده است

عدد چهل حامل معنای کثرت و فراوانی است. می‌خواهد چهل کلاغ باشد یا چهل چراغ، چهل دزد بغداد باشد یا چهلم عزیزی از دست رفته اطراف بغداد. روزهای فقدان که به چهل برسند یعنی خیلی روز، خیلی روز است که پیش ما نیستی و این خودش بهانه‌ایست برای سوگواری. انگاری غم از دست دادن، سر و شکل تازه‌ای بخودش گرفته، تبدیل به هیولایی چهل سر شده و افتاده به جان همه. این شده که جماعتی از بین آن "همه" بی‌تاب شده‌‌اند و چون اتم‌هایی که از مدارشان دور افتاده‌اند، با خرج انرژی و تابیدن به جای قبلی برمی‌گردند بلکه آرام بگیرند.
قصه‌ی زیارت امام حسین (ع) در اربعین بهمین سادگی‌ست. بسادگیِ "هر کسی کو دور ماند از اصل خویش..."
تمام قضیه یک بازی چند سر برد است. عده‌ای می‌روند زیارت کنند، عده‌ای راه را برای زائرین هموار می‌کنند، عده‌ای به تماشای این ماجرا می‌نشینند، از این عده، بعضی‌هایشان حال خوب پیدا می‌کنند و بعضی دیگر به ترس می‌افتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفته. گردهماییِ عزاداریِ چند میلیونی متحرکی که در صلح و آرامش (فراموش نشود که حضور نیروهای امنیتی بخاطر محافظت در برابر خطرهای بیرونی است) برگزار می‌شود آن هم در روزگاری که سبعیت و درنده‌خویی ویژگی بارز مسلمانان معرفی می‌شود. نفس کسی هم از جای گرم بلند نمی‌شود، هستند افرادی که فلج، پیر، کودک، پابرهنه، ندار... پای پیاده بدنبال مقصودشان می‌روند و خانواده‌های تنگ‌دست و دست‌های پینه‌ بسته تا جایی که چیزی در بساط داشته باشند از اموال خود، و بعدتر از راه مقروض شدن، به استقبالشان می‌روند. زیبایی کار در مختار بودن آن "همه" است که اگر نبودند نمی‌شد در پذیرایی‌ها هم سیب‌زمینی پخته‌ی خالی دید و هم برنج و ماهیچه. نمی‌شد دید عده‌ای دو اتاقِ نمور خانه‌شان را که تمام سرپناهشان است به زائرین داده‌اند و شب را به بهانه‌ای بیرون سر کرده‌اند و عده‌ای هم خانه‌ی دو طبقه و نیمه مجللشان را تمام و کمال تبدیل به مهمانسرا کرده‌اند آن هم نه یک شب که هفت شب. وجه مشترک تمام بازیگران این بازی، اختیار و اتفاق است. اتفاقی که کانونش حسین (ع) است.
این‌ها ور معنوی قضیه بودند و قصه‌ی اربعین و پیاده روی در دل عراق جنبه‌های جامعه‌شناسانه‌ای زیادی هم همراه خودش دارد. مثلن مطالعه‌ی تغییراتِ جامعه‌ی عراق و رویکرد دولت و ملت به مسئله‌ی حضور عده‌ی زیادی خارجی در کشورشان. اینکه سال گذشته شاهد حضور پررنگ نشانه‌های ایرانی  - برای مثال وفور تصویر مراجع تقلید و بزرگان دینی- بودیم و امسال روی بیشتر عمود‌ها* تصاویر شهدای عراقی و سپاه بدر و الحشد الشعبی و... پیدا بود و پرچم عراق بسیار بیشتر از سابق در گوشه و کنار دیده می‌شد. مطالعه‌ی رفتار عراقی‌ها در برخورد با زائرینِ عمدتن ایرانی که می‌شود در چارچوب بازار و مفاهیم عرضه و تقاضا بررسی‌اش کرد. بعنوان مثال اکثر قریب به اتفاق موکب‌هایی* که چایی سرو می‌کردند قبل از ریختن چایی از زائر می‌پرسیدند که "چای ایرانی یا عراقی؟" و این عکس‌العملی بود به ناسازگاری خیلی از ایرانی‌ها با چای عراقی که در حکم بازخوردی بود برای اصلاح روند عرضه‌ی محصول و جالب اینکه این محصول هیچ سودی برای عرضه‌کننده ندارد و با این حال باز هم مصرانه دنبال وفق دادن نذوراتشان با ذائقه‌ی زائرند که مبادا رنجش خاطری پیدا کنند. البته این روند، هر چند ملایم‌تر در سمت مشتری(!) یا همان زائر هم دیده می‌شود، چه خادمینی که سال‌های گذشته زائری گذری بودند و امسال مستقر شده و خدمت می‌کردند، چه بسیار نذرهایی که از ایران به عراق منتقل شدند و چه بسیار زائرینی که بصورت خودجوش و با راه‌اندازی کمپین‌هایی بخشی از بار خدمت‌رسانی ( مثلن جمع‌آوری زباله از اطراف مسیر) را به دوش کشیدند و قطعن در سال‌های آینده بیشتر و بیشتر خواهند شد. طرفه اینکه در این معرکه بر خلاف خیلی از اتفاقات فرهنگی داخل مملکت، این مردم بودند که با حضورشان، سازمان‌های رسمی اعم از شهرداری تهران و مشهد و برخی بانک‌ها را وادار به شرکت در این حرکت عظیم کردند.
سخن کوتاه؛ قول معروفی بین اعراب است که می‌گوید: البلیة اذا عمت طابت - بلا هنگامى که فراگیر شود قابل تحمل خواهد بود.

عمود: یکی از روش‌های بیان مسافت پیاده‌روی اربعین. از انتهای محدوده‌ی شهر نجف تا بین‌الحرمین در کربلا 1452 عمود یا تیر موجود است.

موکب: مکانی شبیه تکیه‌ی خودمان که معمولن بدست عشیره‌ها تأسیس و اداره می‌شود و بنا به شرایط، مکانی‌ست برای پذیرایی، اقامت، عزاداری.

  • احسان

1- یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های برگمن برای من سونات پاییزیه. اینگرید برگمن و لیو اولمان تو این فیلم نقش مادر و دختر رو بازی می‌کنن. مادری مقتدر که پیانیست معروفی هم هست و دختری نویسنده و آروم و از خود گذشته. دختر، مادر رو به خونه‌ش دعوت کرده تا بعد از سال‌ها همدیگرو ببینن. کاری به جزئیات ندارم و می‌خوام یک راست برم سر سکانسی از فیلم که برام بیاد موندنی‌ش کرده. یک شب شارلوت (مادر) از خواب بیدار می‌شه و می‌بینه که ایوا، دخترش هم بیداره و تو اتاق نشیمن نشسته. بیداریِ اون شب مادر و دختر و حرف‌هایی که بهم می‌زنن تبدیل می‌شه به برون‌ریزی و پاشیدن بسیار حرف‌هایی که سال‌ها تو دل ایوا مونده بود. حرف‌هایی که تمام دیوار‌های ملاحظه و رعایت چندین و چند ساله رو می‌دره و بیننده رو میخکوب می‌کنه. جایی می‌خوندم که "تظاهر چسبی‌ست که مانع فرو ریختن تمدن می‌شود..." بنا به این گفتار، چسب‌های بین شارلوت و ایوا تا حد زیادی دود شده و به هوا می‌ره. حالا شاهد شکل گرفتن نظم جدیدی هستیم، نظمی که اعتنایی که بی‌اعتنایی‌های شارلوت و رنج‌های ایوا نمی‌کنه، دنیا دنیای تازه‌ای شده.

2- ماه رمضون امسال بعضی‌ شب‌ها می‌نشینم پای نامه‌خونی. نامه‌های افرادی که نمی‌شناسمشون. سایت روزنامه‌ی گاردین بخشی داره به اسم A letter to... که نامه‌های مردم رو منتشر می‌کنه. نامه‌هایی که سال‌ها می‌خواستن بنویسن و ننوشتن، حرف‌های باد کرده. نامه‌ای به قاتل دخترم... نامه‌ای به دوستی که بعد از مردن همسرم خیلی کمکم کرد... نامه‌ای به دو برادر بزرگترم که هیچ وقت ندیدمشون و... . نامه‌هایی از جنس حرف‌های ایوا به شارلوت.

مادری که بقول خودش دختری خیلی معمولی داشته، دختری 17 ساله که یک روز سوار ماشینی شده و دیگه ندیدنش و دوست داره از قاتل فقط بپرسه چرا با دخترش اونطور رفتار کرده و مثل عروسکی که دیگه نیاز نداره دورش انداخته و اون شبِ هولناک رو براشون رقم زده.

زنی که بعد از فوت همسرش، از مراقبت‌های دوست مشترکشون بهره‌مند شده و حالا خودش رو گرفتار علاقه‌‌ای یک طرفه به اون دوست می‌بینه و تو شیش و بش اینه که بهش بگه یانه.

آدمی که نامه‌ای نوشته به کودکی که می‌تونست به دنیا بیاد ولی نیومده. که صداش رو می‌شنوه که می‌پرسه چرا؟ اما توضیح دادن براش سخته.

  • احسان

آقا نمی‌دونم چرا این آهنگ‌های شاد ایرانی واسه من بغض میارن! خیلی اهل موسیقی‌های شاد رایج نیستم و همون دفعات معدودی که گوش می‌دم تو عروسی‌هاست. امشب وسط عروسی و وقتی قطعه‌ی "بلا"ی اندی پخش می‌شد باز استارتش خورد. یکم بدنم سست شد، شل کردم، رو صندلی لیز خوردم و رفتم تو فکر شعرش. وقتی می‌خونه " نگاه کن جای پامون همون‌جا لب چشمه‌ست" همیشه فکرم می‌ره پیش یه جور حسرت، انگار که داره خاطرات یه چیز یا یه شخص از دست رفته رو با جای پایی که لب چشمه مونده بیاد میاره، حالا می‌خواد با هزار تا ناز و کرشمه‌ی مردونه‌ی لزج بخونه اینو، فرق نمی‌کنه که، من دلم هرّی می‌ریزه و تازه یادم میفته به چهره‌ی اندی که اخیرن تو اجرای زنده‌ی همین آهنگ دیدم، طرف چروک و کبود شده بود و هنوز داشت زور می‌زد زرنگ و شنگول جلوه کنه! پسرخاله‌م برگشته می‌گه نکن اینطوری، نباید به شعرش دقت کنی، به ضربش دقت کن! یعنی انگار یه چیز پذیرفته شده‌ست و همه اونایی که رفتن وسط دارن هد می‌زنن حواسشون پی ضربه.

بعد استاد رفت سراغ ویگن و قد و بالای تو فلان و اینا. ویگن که لاکردار اصن غم توش نهادینه شده. آدمی که مدل موهاش اونطوره، با اون لبخند و ابروی کج ژست می‌گیره و صدایی اون‌جور داره، این آدم رواست که شاد باشه؟ اینا همه فتوشاپه آقا، باور نکنید. گوش نکنید به شادوماد شادوماد گفتناش، این آدم چهره‌ی واقعیش اونه که می‌خونه با تو رفتم بی تو باز آمدم... از سر کوی او... دل دیوانه. حالا هرچقدرم کت سفید بپوشه گیتار بگیره دستش و دندوناشو نشون بده، من دیگه بچه نمی‌شم.

قصه پیش رفت تا رسید به ناهید و شهرام شب‌پره و آهنگ "دلکم دلبرکم" شما به اسم این قطعه نگاه کن فقط، می‌خوای بالا بیاری، خب این شادیه؟ این منتهای غمه. بعد تازه برو تو شعر، همش گله‌ست و  لابلاشون داره با دلبرکش لاس می‌زنه، آخه با چه منطقی؟‌ با چه استدلالی؟ تزویر تا به کجا؟ اگه شکسته بال و پرکت، اگه نمدونم چی چی رو گذاشته پای کلکت،‌ اگه بهت نگفت عاشق دیگری بود و برات همه‌ش قصه‌ی پردرد و پرغصه گفت... دیگه واسه چی گه می‌خوری می‌گی دلبر بانمکم؟ آخه اون دلبره؟‌ اون توله‌ی سگه. بعد تماشای مردم که دارن با این اباطیل می‌رقصن دردشو دوچندان می‌کنه و البته باز یاد آدم میاره که با هر سختی...

اما بعدش یه موسیقی پخش شد که گویا یه کار فولک ترکیه ب اسم ناری ناری و زیادم کاور شده و نمی‌دونم اینی که ما شنیدیم نسخه‌ی کی بود. اون اوضاع رو بغرنج‌تر کرد. ترکی بود و خیلیشو نمی‌فهمیدم و تو اون سر و صدا تقریبن هیچی نمی‌فهمیدم و مواجه شده بودم با خیل ترکانِ رقصنده‌‌ی حاضر در صحنه که بازو در بازوی هم داشتن تو یه دایره با این آهنگ می‌رقصیدن! و من شقیقه‌مو می‌مالیدم که اون حس و حال یادم بمونه و بتونم ازش بنویسم.

این بود شرح یک شب عروسیِ ما! جمشید پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن؟

آهنگ شاد

  • احسان

قرار شد عصر بریم سینما در معیت آقای کا. خلاصه رفتم اما برای اوشون مشکلی پیش اومد و نتونستیم بهم ملحق بشیم و تنا تنا فیلمو دیدم، فیلم بدون مرز. یجاهاییش خوب بود اما حس خودبرتربینی داشت و اینکه شاید خیال می‌کرد کلید همه مشکلات عالم تو جیبشه. انگاری آمریکا و عراق و ایران رو مدل‌سازی کرده بود تو سه تا کرکتر، یدونه بچه هم اون وسط بود که لابد... نمدونم والا.
بعد فیلم راه افتادم از وسط پارک ملت به سمت ولی‌عصر و ایستگای اتوبوس و تجریش. رفتم یجا یچی بخورم، نمدونم چرا سر میز که نشسته بودم صدای همه میزا تو گوشم بود، یه میز بود که دو تا زن بودن و سه تا پسربچه، گویا زنا با هم خواهر بودن و اونا هم بچه‌هاشون. خواهر بزرگتر رو به بچه‌ها گفت خب... خوش گذشت؟ یکیشون لب باز کرد که البته شما قول دادید از 5 تا 8 بریم بیرون، وقتی رسیدیم 5 و 20 دیقه بود. بعد هم بچه‌ها آروم یه شعر خوندن در این باره که چرا اون مرد حسابی غذاشونو نمیاره پس؟ از یکی از میزای پشتی صدای یه مرد جاافتاده میومد که می‌گفت: باز خوب شد مریم زیر منت اونا نرفت، اینم شما بذار بحساب کم‌توجهی‌های اخیر و می‌خوام که بهت خوش بگذره، برگشتم نگاشون کردم، یه مرد و زن میان‌سال بودن و عینک مرده هم بند داشت. میز دقیقن پشتم از صداشون پیدا بود یه زوج جوونن، مرده اصلن حرف نمی‌زد، فقط صدای اهممم و احتمالن تأییداش میومد، زنه اما ناراحت بود که به پیشنهاد اون اومدن اونجا و نمدونه چرا این بار مرغش انگار یه بویی داره، حتمن از روغنشه.
مشغول صداها بودم که دیدم بیشتر غذامو خوردم و مرغ منم انگار بو داره. ماءالشعیرمو برداشتم تا رسیدن به پارکینگ بخورم. دم پل هوایی میدون تجریش هم مثل اکثر اوقات یه نوازنده مشغول نوازندگی بود. تجریش دیگه تجریش نمی‌شه برام. به سرتاپاش لبخند می‌زنم، بعد اخم می‌کنم، اخم یهویی، بعد آسمونو نگاه می‌کنم، می‌گم اف بر تو تجریش جان، دیگر به چه کار آیی؟ لیاقتت همینه بیام تو سرمای پیاده‌روت دست تو جیب و زنخدان به جیب فرو برده راه برم، ماءالشعیر بخورم و به روت آروغ بزنم، عین حسین‌آقا که به کل تهران آروغ می‌زد، بعدم بزنم زیر همه تعریفایی که ازت کردم، که تجریش ما نمونه‌ست، امامزاده صالحش اله، بازارش بله و... نخیر، از همین تریبون اعلام می‌کنم دیگه همشون برام از حیز انتفاع ساقطن، والا...

چه خوشبخت بودیم هیهات.

  • احسان

Just for fun

۰۷
مهر

دیوید: ... یک بار شخصی به من گفت که از بدو پیدایش بشر دو سوال همیشه ذهن او را مشغول کرده‌‌است. اول: «معنای زندگی چیست؟» و دوم «با این همه پول خرد که آخر روز ته جیبم جمع می‌‌شود چکار کنم؟»

لینوس: من جواب سوال اول را دارم.

دیوید: و جواب سوال اول چیست؟

لینوس: یک جواب ساده و دوست داشتنی. این جواب هیچ معنایی به زندگی شما نمی‌دهد، ولی نشانتان می‌‌دهد که پشت پرده چه چیزی در جریان است، در زندگی سه چیزِ معنادار هست. این ها سه انگیزه‌ی اصلی در زندگی شما هستند. عواملی که باعث می‌شوند شما کارهایی را انجام دهید که یک موجود زنده می‌کند: اولی بقاست، دومی نظم اجتماعی و سومی تفریح. هر چیزی در زندگی، به همین ترتیب است و بعد از تفریح هم چیز دیگری نیست. این به نوبه‌ی خود مستلزم این است که در زندگی، هر کاری معطوف به رسیدن به مرحله‌ی سوم باشد و وقتی به منطقه‌‌ی سوم برسید، کارتان تمام شده است. البته پیش از رسیدن به مرحله ی آخر باید از مراحل قبل بگذرید.

دیوید: این بحث که گفتی توضیح بیشتری لازم دارد.

...

لینوس: می توانیم... سراغ جنگ برویم. مشخص است که اولین جنگ‌ها برای بقا بوده‌اند چون یک یارویی بین شما و چاله‌ی آب ایستاده بود. بعد باید سرِ زن با یک مرد می‌جنگیدند و بعد جنگ تبدیل می‌شد به یک موضوع اجتماعی. این جریان سال‌ها قبل از قرون وسطا واقع شد.

دیوید: یعنی جنگ بعنوانِ یک شیوه برای برقراری نظم اجتماعی.

لینوس: درست است ولی شاید بهتر باشد بگوییم روشی برای پیدا کردن جایی برای افراد در نظم اجتماعی؛ چون هیچ کس برای خودِ نظم اجتماعی چندان اهمیتی قائل نیست. در این ماجرا، فرقی هم نمی‌کند شما یک مرغ در مرغدانی باشید یا یک انسان در جامعه.

دیوید: و می‌خواهی بگویی این روزها جنگ به یک سرگرمی تبدیل شده؟

لینوس: دقیقن.

دیوید: شاید برای کسانی که آن را روی تلویزیون می‌بیند این حرف درست باشد. برای آن‌ها جنگ، یک سرگرمی شده.

لینوس: همچنین در بازی‌های کامپیوتری. بازی‌های جنگی. سی ان ان. تازه دلیل جنگ هم ممکن است به تفریح مربوط باشد. علاوه بر این، برداشت از جنگ هم به یک سرگرمی تبدیل شده...

متن گفتگوی دیوید دایموند و لینوس توروالدز از کتاب فقط برای تفریح: داستان یک انقلابیِ اتفاقی ترجمه ی جادی: جادی دات نت.

  • احسان

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش/بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال/مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار/کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام/هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید/این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند/دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود/عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۰:۴۰
  • ۳۰۴ نمایش
  • احسان

Dangerous And Moving

۱۹
خرداد

تو لپ‌تاپم نرم‌افزاری نصبه که مربوط می‌شه به تشخیص چهره و وارد شدن بوسیله‌ی اون، یعنی بجای پسورد زدن یا اثر انگشت و اینا. این نرم‌افزار برای من یجورایی مصداق حاسِبوا قبل‌ اَن تحاسَبوا محسوب می‌شه، یعنی هر تلاشی برای Login کردن رو هم تو یه بازه‌ی تعریف شده ثبت می‌کنه  و اینم مشخص می‌کنه که موفق بوده یا خیر. بعد این لیست گزارشات یا همون Log هم در اختیار کاربره و می‌شه رفت سراغش و نگاه کرد و دید چه گذشته بر این  انسانِ نسیان‌گر!
توی لیستِ فعلی، قدیمی‌ترین تصویر از من برمی‌گرده به روز دهم از ماه ششم سال 2013. که سیبیل و ته‌ریش دارم و زیرپیرهنی تنم کردم و چشمام پایین رو نگاه می‌کنن، تا چند‌تا عکس به همین منوال پیش رفته با کمی تغییرات و بعد یه تصویر خارجی هست، عکس ابوالفضل، همکارم که نشسته بوده جلوی لپ‌تاپ و عکسش افتاده، روزها و ماه‌ها سپری شدن و منم گاهی هدفون به گوشم، گاهی لب می‌گزم، گاهی لبخند کم‌رنگی زدم و... بعد آدم یادش میاد که می‌شه نقطه‌های بیادموندنی یا بقولی چک‌پوینت‌های این دوران کوچیک رو از توی عکس‌ها نشون کنه، می‌رم تا برسم به ماه اول سال 2014. تا روز 21 ماه اول هنوزم سیبیل و ته‌ریش پابرجا بودن، تو عکس روز 22 اما جفتشون ریختن، بعد یادم میاد به سفر مشهد، که نمی‌دونم همون روز بود یا روز قبلش که صورتمو اصلاح کردم، که وقتی رسیدم متروی شوش، با یه موتور تا راه‌آهن رفتم و راننده که بدحالی منو دید سر راه به یه داروخونه رسوندم تا قرص‌هامو که فراموش کرده بودم بخرم، که وقتی رسیدم راه‌آهن همشون خندیدن به صورت بی ریش و سیبیلم! که عکس یادگاری انداختیم جلوی درب راه‌آهن با شال‌گردنِ بلند و موی کوتاه و صورت خالی. عکس بعدی مربوط می‌شه به بعد از سفر مشهد و روز 29 ماه اول. نمی‌دونم اون خبر هولناک همون روز بهم رسیده بود یا نه، ولی صورت، صورتِ عادی نیست دیگه، بعدی‌ها که دیگه هیچی... هی عکس‌ها رو با مرکزیت همون روزهای شوم عقب و جلو می‌کنم، منِ قبل از خبر، منِ بعد از خبر، من با معده‌ی دردناک، منِ گوربابای معده، منِ عاقبت ماهِ رخش سیر ندیدیم و برفت، می‌رسم به یک‌جور بازیچه‌گی، به یک‌جور هیچ‌کارگی، که یعنی ببین... ببین در گذر زمان چطوری، ببین چه‌ها بر تو گذشته، حالا تو کدوماش نقش داشتی؟‌ فقط تو آرایش صورتت!

این‌که بعدها گوشیِ جدیدی که خریدم به قابِ تصاویر اضافه شده و گاه‌گاهی مشخصه که چشم‌هام مشغول دزدیدن نگاهشون از بقیه‌ان و دارن به صفحه‌ی خالی نگاه می‌کنن بماند، تصاویر اومدن و اومدن تا رسیدن به روز هفتم از ماه ششم سال 2014 یعنی دو روز پیش، امید‌هایی اومدن و رفتن، اشخاصی اضافه و کم شدن، صورتم یکم در خلاف جهت لاغری پیش رفته، موهام کم‌تر شده و ریش و سیبیلم بیشتر، تغییرات اما خیلی آروم‌تر و موذی‌تر از اونی که فکر می‌کردم احاطه‌م کردن، غول بزرگی‌ است این تغییرات.

  • احسان

I need to look him in the eye

۲۸
فروردين



تقصیری به گردن من نبوده، مشکل (اگه بشه اسمشو مشکل گذاشت) ژنتیکیه، شاید بشه گفت بابا هم کم و بیش همینطوره، معمولن هم اعصاب خرد کن هستیم. قبلنا اینجا از دراگ نوشتم، هنوز هم ایمان نیاوردید؟ بی دراگ می شه اصلن؟ داریم؟ مرد باید دراگ داشته باشه، باید بند کنه به چیزی، باید فرو بره، مرد واسه زیر زیراست، روی زمین جای زنده هاست، از مردنه، از زیر رفتنه که چیزی درست می شه، از فرو رفتنه، از فرو کردنه، از فرو شدنه که راهی باز می شه، گرهی باز می شه، فرجی می شه، خبری می شه، شرابم باید یه اربعین بمونه واسه صاف شدن، اینه که بعد از دیدن her با رفیقم، یعنی بلافاصله بعد از تموم شدنش اومدم اینجا و یه پست جدید شروع کردم و تیترش رو زدم meet me in montauk و زل زدم بهش، زل زدم بهش که بنویسم، اما نشد، فقط تصویر می دیدم، از راه آهن مرتفع چینگ های تو سرم تصویر پیدا می شد تا گمشده در ترجمه و رنگ قرمزِ فیلم! اما باز هم چیزی برای نوشتن نیومد، همون لحظه دعا کردم اپلیکیشنی بسازن که این تصاویرو بگیره و شیر کنه لااقل، اینه که وقتای بیکاری مثل پاچینو تو... (تو همه جا) چشمامو می بندم و رو پلکام رو مالش می دم و از خدا می خوام یه راهی پیدا کنه منو خلاص کنه از این افکار چسب گونه، از این که دو ساعت کامل زل بزنم به یه پاراگراف که چی ترجمه ش کنم و سعی کنم تمام اون سه خط رو با یه جمله جمع کنم و مثلن جمله رو نشکنم (بعنوان یه چالش)، این که این مرحله ی موناکو رو تو فلان بازی بصورت پرفکت رد کنم و رکورد خودمو بزنم،این که زور بزنم ببینم اون آهنگ زنگ که صبح از اون همکار داغونم شنیدم مال کجاست؟ بیشتر از همه درگیر این تناقض می شم که این آهنگ که خیلی چیز خوبیه، چطور می شه زنگ گوشی فلانی باشه و یجای کار گیره،اینکه به ملت حالی کنم که به وسایل من دست نزنن مجله های منو درست ورق بزنن و اگه اینطور باشه مجبور نیستم تا چیز ورق زدنی می دم دستشون زیرچشمی بپام همه جوانب رو و احیانن برم یه نسخه دیگه ازش بخرم، اینکه بشینم فلان مطلب رو حتمن امشب بنویسم وگرنه با خودم درگیری پیدا می کنم، اینکه همش تصویر خودمو شبیه رابرت گری اسمیتِ زودیاک ببینم که موقع صحبت چشماشو بسته و همچین بی منطق پافشاری می کنه که باید بدونم اون کیه... باید که تو چشماش نگاه کنم و بفهمم که خودشه... ینی تا این چیزا محقق نشن، آنِ من آروم نمی گیره، و تمام این حرفا نافیِ لذت مبهمِ وسواس نیست، لذتی که شبیه جویدن و فشار دادن آدامس با تمام زور آرواره هاست، مثل خاروندن یه زخم روی قوزک پا، نه می شه از دست اون آدامس رها شد و نه زخم، حالا هم که اهدافِ بلند مدت واسه خودم ترسیم کردم و اگه بشن که چی می شن ولی بقول یحیا اشکم در میاد، خیلی اشکم در میاد. اون وقته که می تونم سرم رو بذارم زمین، راحت...


  • احسان



بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران/کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد/داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم/تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت/گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد/از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت/اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل/بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت/باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران


روز وداع یاران، قطع امیدواریست چون شام روزه داران، بیرون نمی توان کرد...  الا یک از هزاران

الا به روزگاران

الا به روزگاران

الا به روزگاران

حتّا به روزگاران...



پ ن: دوست باوفا٬ چه کنم که این پی نوشت ها تنها راه جواب دادنه برای من. در جواب کامنت خصوصی.. منم همینطور٬منم هستم.

  • احسان

دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • احسان