Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ثارالله» ثبت شده است

عدد چهل حامل معنای کثرت و فراوانی است. می‌خواهد چهل کلاغ باشد یا چهل چراغ، چهل دزد بغداد باشد یا چهلم عزیزی از دست رفته اطراف بغداد. روزهای فقدان که به چهل برسند یعنی خیلی روز، خیلی روز است که پیش ما نیستی و این خودش بهانه‌ایست برای سوگواری. انگاری غم از دست دادن، سر و شکل تازه‌ای بخودش گرفته، تبدیل به هیولایی چهل سر شده و افتاده به جان همه. این شده که جماعتی از بین آن "همه" بی‌تاب شده‌‌اند و چون اتم‌هایی که از مدارشان دور افتاده‌اند، با خرج انرژی و تابیدن به جای قبلی برمی‌گردند بلکه آرام بگیرند.
قصه‌ی زیارت امام حسین (ع) در اربعین بهمین سادگی‌ست. بسادگیِ "هر کسی کو دور ماند از اصل خویش..."
تمام قضیه یک بازی چند سر برد است. عده‌ای می‌روند زیارت کنند، عده‌ای راه را برای زائرین هموار می‌کنند، عده‌ای به تماشای این ماجرا می‌نشینند، از این عده، بعضی‌هایشان حال خوب پیدا می‌کنند و بعضی دیگر به ترس می‌افتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفته. گردهماییِ عزاداریِ چند میلیونی متحرکی که در صلح و آرامش (فراموش نشود که حضور نیروهای امنیتی بخاطر محافظت در برابر خطرهای بیرونی است) برگزار می‌شود آن هم در روزگاری که سبعیت و درنده‌خویی ویژگی بارز مسلمانان معرفی می‌شود. نفس کسی هم از جای گرم بلند نمی‌شود، هستند افرادی که فلج، پیر، کودک، پابرهنه، ندار... پای پیاده بدنبال مقصودشان می‌روند و خانواده‌های تنگ‌دست و دست‌های پینه‌ بسته تا جایی که چیزی در بساط داشته باشند از اموال خود، و بعدتر از راه مقروض شدن، به استقبالشان می‌روند. زیبایی کار در مختار بودن آن "همه" است که اگر نبودند نمی‌شد در پذیرایی‌ها هم سیب‌زمینی پخته‌ی خالی دید و هم برنج و ماهیچه. نمی‌شد دید عده‌ای دو اتاقِ نمور خانه‌شان را که تمام سرپناهشان است به زائرین داده‌اند و شب را به بهانه‌ای بیرون سر کرده‌اند و عده‌ای هم خانه‌ی دو طبقه و نیمه مجللشان را تمام و کمال تبدیل به مهمانسرا کرده‌اند آن هم نه یک شب که هفت شب. وجه مشترک تمام بازیگران این بازی، اختیار و اتفاق است. اتفاقی که کانونش حسین (ع) است.
این‌ها ور معنوی قضیه بودند و قصه‌ی اربعین و پیاده روی در دل عراق جنبه‌های جامعه‌شناسانه‌ای زیادی هم همراه خودش دارد. مثلن مطالعه‌ی تغییراتِ جامعه‌ی عراق و رویکرد دولت و ملت به مسئله‌ی حضور عده‌ی زیادی خارجی در کشورشان. اینکه سال گذشته شاهد حضور پررنگ نشانه‌های ایرانی  - برای مثال وفور تصویر مراجع تقلید و بزرگان دینی- بودیم و امسال روی بیشتر عمود‌ها* تصاویر شهدای عراقی و سپاه بدر و الحشد الشعبی و... پیدا بود و پرچم عراق بسیار بیشتر از سابق در گوشه و کنار دیده می‌شد. مطالعه‌ی رفتار عراقی‌ها در برخورد با زائرینِ عمدتن ایرانی که می‌شود در چارچوب بازار و مفاهیم عرضه و تقاضا بررسی‌اش کرد. بعنوان مثال اکثر قریب به اتفاق موکب‌هایی* که چایی سرو می‌کردند قبل از ریختن چایی از زائر می‌پرسیدند که "چای ایرانی یا عراقی؟" و این عکس‌العملی بود به ناسازگاری خیلی از ایرانی‌ها با چای عراقی که در حکم بازخوردی بود برای اصلاح روند عرضه‌ی محصول و جالب اینکه این محصول هیچ سودی برای عرضه‌کننده ندارد و با این حال باز هم مصرانه دنبال وفق دادن نذوراتشان با ذائقه‌ی زائرند که مبادا رنجش خاطری پیدا کنند. البته این روند، هر چند ملایم‌تر در سمت مشتری(!) یا همان زائر هم دیده می‌شود، چه خادمینی که سال‌های گذشته زائری گذری بودند و امسال مستقر شده و خدمت می‌کردند، چه بسیار نذرهایی که از ایران به عراق منتقل شدند و چه بسیار زائرینی که بصورت خودجوش و با راه‌اندازی کمپین‌هایی بخشی از بار خدمت‌رسانی ( مثلن جمع‌آوری زباله از اطراف مسیر) را به دوش کشیدند و قطعن در سال‌های آینده بیشتر و بیشتر خواهند شد. طرفه اینکه در این معرکه بر خلاف خیلی از اتفاقات فرهنگی داخل مملکت، این مردم بودند که با حضورشان، سازمان‌های رسمی اعم از شهرداری تهران و مشهد و برخی بانک‌ها را وادار به شرکت در این حرکت عظیم کردند.
سخن کوتاه؛ قول معروفی بین اعراب است که می‌گوید: البلیة اذا عمت طابت - بلا هنگامى که فراگیر شود قابل تحمل خواهد بود.

عمود: یکی از روش‌های بیان مسافت پیاده‌روی اربعین. از انتهای محدوده‌ی شهر نجف تا بین‌الحرمین در کربلا 1452 عمود یا تیر موجود است.

موکب: مکانی شبیه تکیه‌ی خودمان که معمولن بدست عشیره‌ها تأسیس و اداره می‌شود و بنا به شرایط، مکانی‌ست برای پذیرایی، اقامت، عزاداری.

  • احسان


آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد


پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد



شعر از سعید بیابانکی

  • احسان

غم، آستانه ی دنیاهای تازه است. مسافری که از روز و روزگار خودش راه می افتد از این دروازه باید بگذرد تا به احوال نو برسد. آستانه ای که پسِ ستوه از روزمرگی ایستاده و مسافر تا از پناه آن عبور نکند از دنیای کوچک خودش دور نمی شود. غم دروازه ای ناشناخته است که گاهی نزدیک می آید و صبورانه منتظر می ماند که شاید از درونش عبور کنیم و در ماندن گیر نیفتیم. مردمان روشنِ قدیم این حرف ها را می دانستند اما حالا که فقط حساب و سود را بلدیم یک آدم چطور ممکن است غم اختیار کند؟ اختیار کردنِ غم ترکیب غریبی است. خریدنِ آگاهانه ی اندوه به نظر نابلدی می آید. ناشیانه سرمایه گذاشتن است. چرا یک نفر از همه ی کارهایی که در یک روز می شود بکند، نقلِ روایت مصیبت را انتخاب کند؟ برود به جایی که به گریه دعوتش کنند؟ چطور می شود یکی لباس بپوشد از خانه بیرون بیاید و برود به نوعی مهمانی که برایش نوحه بخوانند؟ چرا خیال بسپارد به نقالانی که اتفاق سهمگینی را تصویر و مجسم می کنند؟ چطور یک نفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی قرار بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک.

ما هرسال این روایت را انتخاب می کنیم چون به  آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرور روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن و مرگ نیاز پیدا می کنیم. مثل دوباره خواندن کتابی که یک بار عبارت خوبی در آن پیدا کرده باشی. شناگر در واگرایی طولانی مان، جذبه ها و سامان گرفتن های مردمان این قصه را می خواهیم. دل مان پیوستن های بی گسست می خواهد. خیمه ای که بپذیرد و رها نکند. این دور ایستادن و فاصله گذاری با همه کس و همه چیز، این واگراییِ طولانیِ ما یک جایی باید تمام شود. «هفتاد بار اگر بمیرم با تواَم» دل مان می خواهد. این وقت سال همیشه دوست داریم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد. به علم هایی که نمی افتد محتاج می شویم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و دست و سینه ی  خونی هم رهایش نکنند. «وای بر من، زنده باشم و تو بمیری» دل مان می خواهد، صفت های مطلق، بی تأویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقلِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنیم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردیم. دنبال کسی که برای همیشه اسم مان را صدا کند. مرد سر سفره نشسته. ناگهانی صدایش می کنند. پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان این جا هستند. کوتاه می رود. سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهان دلش پیش هیچ چیز نیست. زنش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و ما همین را دل مان می خواهد. آدم گاهی دلش می خواهد یکی سر و سامانش بدهد. و کُلّ حَی سالک سبیلی.


نقل از "همشهری داستان" آذر


تنهایی - فرهاد فخرالدینی

  • احسان