Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

از همون لحظه که رفتم تو اتوبوس خط BRT (سلام بر بهروز) به طرف تجریش، هی تو جنب و جوش بودم، می دونستم چیزا یه رنگ دیگه گرفتن، خوب تر شدن، ایستاده بودم، حتا تو ایستگاه ونک هم که کلی آدم هر دفعه پیاده می شن و جا خالی می شه این بار کسی پیاده نشد و من همینطور ایستاده بودم ولی خوب بود!

وقتی جا خالی شد و نشستم هم رفتم سراغ کیفم که یه چی خوندنی دربیارم! دمیان تازه تموم شده بود و رفتم سر وقت همشهری داستان و روایت های خوابگاهی رو خوندم...رسیدیم تجریش!
خوبه، راننده ی تا حدی محبوبم هم اونجاست و از همه بهتر اینکه جام تو تاکسی، وسط نیفتاده و نشستم بغل پنجره. این آقای راننده محبوب ما تو خط تجریش لواسون همچین سبزه ست و صدایی شبیه مرحوم شکیبایی داره و موهاشم ریخته تا حدی. هوا کم کم داره رو به تاریکی می ره، یه روز باید یه متن عاشقانه برای این اوقات شبانه روز بنویسم، زمانی که خورشید گذاشته رفته و هوا مونده بین روشنایی و تاریکی و یه ماده یشمی رنگ و یه ماده آبی نفتی رنگ تو آسمون دارن خودشونو پخش می کنن و جدال جذابی هم بینشون برقراره. تاکسی راه افتاده و من با یه چهره گشاده نشستم و سعی هم نکردم که چرت بزنم و چشم دوختم به مسیر، راننده داره برای بقیه با اون لحن قشنگش توضیح می ده که الان که می اومده فرمانیه کلی ترافیک بوده و قصد داره از نیاورون بره، چشم من به چراغای زرد رنگ تو مسیره، تو این قسمت تهرون خونه هایی پیدا می شن که دم درشون چراغ نصب کردن و دل ما رهگذرا رو شاد می کنن. از سه راه یاسر پیچیدیم و افتادیم تو باهنر. راننده داره با یکی از مسافرا سر اینکه طرف تو صحبت با مبایل به اون بابایی که اون ور خط بوده با وجود همچین ترافیکی گفته بیست دقیقه دیگه می رسیم شوخی می کنه و دستش انداخته. مسافر صندلی جلویی هم همراه راننده می شه و می گن و می خندن، دم میدون باهنر از فرط ترافیک می پیچه سمت کاشونک و تو خیابونای پیچ دار و شیب دار کاشونک بالا و پایین می شیم.

یهو یاد این افتادم که می گن که تاریخ بیهقی در اصل سی جلد بوده و اینی که به ما رسیده فقط شش جلد کل قضیه ست! داشتم فکر می کردم عجمی زنده می کرده به این سی مجلد! "بازی تاج و تخت"ی (سلام بر حسین) می شده شصت برابر شاخ تر! چنان این چند روزه حسرت این داستان رو خوردم که انگار مهم ترین چیزه تو دنیا. خدایا یه قسم هم میگذاشتی رو این تاریخ که از گزند بلایا محفوظ می موند خب!

رسیدیم نزدیکای دارآباد و راننده با مسافرا داره هنوز صحبت شلوغی مسیر رو می کنه و اینکه بنظرشون اون یکی تاکسی که همزمان با ما راه افتادن و از فرمانیه رفتن الان جلوتر هستن یا نه! خیلی خوبه، این خیلی خوبه که هوا هنوزم اون حالتشو حفظ کرده و نورها، درخشش خودشونو دارن و هوا رقیقه و رنگ و رو رفتگی اوایل پاییز چیزی از جذابیت مناظر کم نکرده. چارراه فرمانیه رو که رد می کنیم دیگه تمومه، رفتیم که رفتیم. یه برنامه رادیویی داره پخش می شه و ملت زنگ می زنن از اتفاقای عجیب زندگیشون خیلی کوتاه حرف می زنن. یه زن میونسال زنگ زده و می گه بعد از پونزده جلسه آموزش، تو اولین امتحان قبول شده و گواهینامه گرفته، همه تو ماشین آروم می خندن، راننده می گه : بنده خدا خودشم کپ کرده بوده!
از اونجا تا لواسون فقط رنگ باختن ماده یشمی و ماده ی آبی نفتی نکته ی قابل توجهه و با این حال بازم دلم نمیاد سرمو تکیه بدم عقب و چرت بزنم. راننده با همون صدای شکیباییش یه چیزایی آروم به مسافر جلو می گه و یواش می خندن هردو. به لواسون که می رسیم چراغ بالای سرشو روشن می کنه و می گه همه بیدارن؟ حسی شبیه یه سفر طولانی بهم دست داده از این حرفش، ما لواسونیایی که کارمون تهرانه خوشبختیم که یه سفر کوچولو داریم هرروز، البته دوتا سفر. دم نونوایی پیاده شدم، همون نونوایی که قبلن هم ذکرش رفت. شش تا تافتون گرفم و خیابون رو سرازیر شدم تا خونه...


- یه حبه قند -

  • احسان