Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لواسون» ثبت شده است

از همون لحظه که رفتم تو اتوبوس خط BRT (سلام بر بهروز) به طرف تجریش، هی تو جنب و جوش بودم، می دونستم چیزا یه رنگ دیگه گرفتن، خوب تر شدن، ایستاده بودم، حتا تو ایستگاه ونک هم که کلی آدم هر دفعه پیاده می شن و جا خالی می شه این بار کسی پیاده نشد و من همینطور ایستاده بودم ولی خوب بود!

وقتی جا خالی شد و نشستم هم رفتم سراغ کیفم که یه چی خوندنی دربیارم! دمیان تازه تموم شده بود و رفتم سر وقت همشهری داستان و روایت های خوابگاهی رو خوندم...رسیدیم تجریش!
خوبه، راننده ی تا حدی محبوبم هم اونجاست و از همه بهتر اینکه جام تو تاکسی، وسط نیفتاده و نشستم بغل پنجره. این آقای راننده محبوب ما تو خط تجریش لواسون همچین سبزه ست و صدایی شبیه مرحوم شکیبایی داره و موهاشم ریخته تا حدی. هوا کم کم داره رو به تاریکی می ره، یه روز باید یه متن عاشقانه برای این اوقات شبانه روز بنویسم، زمانی که خورشید گذاشته رفته و هوا مونده بین روشنایی و تاریکی و یه ماده یشمی رنگ و یه ماده آبی نفتی رنگ تو آسمون دارن خودشونو پخش می کنن و جدال جذابی هم بینشون برقراره. تاکسی راه افتاده و من با یه چهره گشاده نشستم و سعی هم نکردم که چرت بزنم و چشم دوختم به مسیر، راننده داره برای بقیه با اون لحن قشنگش توضیح می ده که الان که می اومده فرمانیه کلی ترافیک بوده و قصد داره از نیاورون بره، چشم من به چراغای زرد رنگ تو مسیره، تو این قسمت تهرون خونه هایی پیدا می شن که دم درشون چراغ نصب کردن و دل ما رهگذرا رو شاد می کنن. از سه راه یاسر پیچیدیم و افتادیم تو باهنر. راننده داره با یکی از مسافرا سر اینکه طرف تو صحبت با مبایل به اون بابایی که اون ور خط بوده با وجود همچین ترافیکی گفته بیست دقیقه دیگه می رسیم شوخی می کنه و دستش انداخته. مسافر صندلی جلویی هم همراه راننده می شه و می گن و می خندن، دم میدون باهنر از فرط ترافیک می پیچه سمت کاشونک و تو خیابونای پیچ دار و شیب دار کاشونک بالا و پایین می شیم.

یهو یاد این افتادم که می گن که تاریخ بیهقی در اصل سی جلد بوده و اینی که به ما رسیده فقط شش جلد کل قضیه ست! داشتم فکر می کردم عجمی زنده می کرده به این سی مجلد! "بازی تاج و تخت"ی (سلام بر حسین) می شده شصت برابر شاخ تر! چنان این چند روزه حسرت این داستان رو خوردم که انگار مهم ترین چیزه تو دنیا. خدایا یه قسم هم میگذاشتی رو این تاریخ که از گزند بلایا محفوظ می موند خب!

رسیدیم نزدیکای دارآباد و راننده با مسافرا داره هنوز صحبت شلوغی مسیر رو می کنه و اینکه بنظرشون اون یکی تاکسی که همزمان با ما راه افتادن و از فرمانیه رفتن الان جلوتر هستن یا نه! خیلی خوبه، این خیلی خوبه که هوا هنوزم اون حالتشو حفظ کرده و نورها، درخشش خودشونو دارن و هوا رقیقه و رنگ و رو رفتگی اوایل پاییز چیزی از جذابیت مناظر کم نکرده. چارراه فرمانیه رو که رد می کنیم دیگه تمومه، رفتیم که رفتیم. یه برنامه رادیویی داره پخش می شه و ملت زنگ می زنن از اتفاقای عجیب زندگیشون خیلی کوتاه حرف می زنن. یه زن میونسال زنگ زده و می گه بعد از پونزده جلسه آموزش، تو اولین امتحان قبول شده و گواهینامه گرفته، همه تو ماشین آروم می خندن، راننده می گه : بنده خدا خودشم کپ کرده بوده!
از اونجا تا لواسون فقط رنگ باختن ماده یشمی و ماده ی آبی نفتی نکته ی قابل توجهه و با این حال بازم دلم نمیاد سرمو تکیه بدم عقب و چرت بزنم. راننده با همون صدای شکیباییش یه چیزایی آروم به مسافر جلو می گه و یواش می خندن هردو. به لواسون که می رسیم چراغ بالای سرشو روشن می کنه و می گه همه بیدارن؟ حسی شبیه یه سفر طولانی بهم دست داده از این حرفش، ما لواسونیایی که کارمون تهرانه خوشبختیم که یه سفر کوچولو داریم هرروز، البته دوتا سفر. دم نونوایی پیاده شدم، همون نونوایی که قبلن هم ذکرش رفت. شش تا تافتون گرفم و خیابون رو سرازیر شدم تا خونه...


- یه حبه قند -

  • احسان
دررررررر،دررررررر! بله بازم هشت شده. زود پاشدم و پوشیدم و زدم بیرون، لباس پشمی ِ ارث خانوادگی رو هم پوشیدم. اصلن یادم رفته بود که صبح مامان گفت بیرون سفید شده، دم در که رسیدم تعجب کردم از این همه برف! رفتم سمت ماشین و خوشحال از تجربه جدید رانندگی (چون بابام دیروز ماشین رو برده بود و کلی بهش رسیده بود، روکش ها نو شده بود و شیشه ها دودی و ...) نشستم. آقای عشقی همسایه طبقه بالا هم از در اومد بیرون و میخواست سر راه آشغال هم بذاره. سوارش کردم و سر راهم تا محل کارش که نزدیک هم بود با هم رفتیم. سر راه صحبت از آسفالت بد محله شد که چیکارش کنیم و از این حرفا، دم میدون گلندوک آقای عشقی گوش تیز کرد به موسیقی توی ماشین...
- این ساکسیفونه ها
- بله ساکسیفون!
- عباس...براردم، سرباز که بود تو گروه موزیک بود و ساکسیفون هم میزد
- ساز خوبیه (بهروز)
- (بی توجه به من) آره، این ساکسیفونه، اون موقعا میاورد خونه میزد
- بفرمایید رسیدیم
- (هنوز بی توجه به من) خیلی هم سخته زدنش!
- ...
- دست شما درد نکنه.
- خواهش میکنم

شهرداری هنوز حرکتی برای باز شدن راه نزده بود و فرمون ماشین تو دستم مثل کره میلغزید و با کلی هیجان رسیدم دفتر پست که بقیه حساب و کتابم رو باهاش صاف کنم. دفتر پست هنوز باز نشده و بود سوار شدم که برم.
با کلی اضافه شدن هیجان از کنترل ماشین تو اون هوا رسیدم به پلیس راه و اونجا بود که برام مسجل (!) شد نمیشه ادامه داد، چند تا ماشین زده بودن بغل و داشتن زنجیر می بستن، چدن تایی مثل من با حالت "پوکر فیس" به اطراف نگاه میکردن و بقیه هم مشغول بندری زدن بودن. این شد که با خیال راحت و بدون عذاب وجدان سر وسیله نقلیه رو کج کردم سمت منزل. همون اول راه هم دو نفر تو برف مونده رو سوار کردم. یکیشون که با هم هم صحبت شدیم میخواست بره ونک و مدارک ببره برای درآوردن ماشین از پارکینگ. میگفت دیروز تو همین گردنه ماشینش رو خوابوندن.
- حالا واسه چی خوابوندن؟
- هه هه، واسه شیشه دودی!
- جاااان؟ یعنی از همینا که من دارم؟
- آره دیگه، ایناهاش، ببین (برگه رو آورد جلوم و روش نوشته بود تخلف : شیشه دودی)
- ...
- آره، زانتیا، کَمَری(!) سوناتا، همه جور ماشینی بود، همه رو گیر میدادن، باید برچسبشو بکنی دیگه
- آخه ما همین دیروز دادیم دودیش کردن! ای بابا...
- خلاصه اینجوریه دیگه

...

طرف پیاده شد و منم اومدم خونه، داداشو بیدار کردم که واسه امتحاناش تعطیله چند وقتی. رفتم دوش گرفتم و بیرون که اومدم نیمرو آماده بود. صبح خوبی بود!

  • احسان

زامپانو

۰۶
آبان

    از اول که راه میفتم باید موسیقی روشن باشه، مگه روزایی باشه که بی حال باشم. شاد باشم یا عصبانی باید اون گوشه صدا رو بشنوم یجوری. بعد...

-        اینو بهت داده بودم؟

-        نمیدونم، باید ببینم.

-        کیتارو، کیتارو دیگه دیدن داره؟ میشناسی که! اینو... داستان داره! اینو استادمون داده بهم، بله استاد دانشگاه بهم دادش! (حواسم هست که تعجب نکردی و تو ذوقم خورده) ترم نمیدونم چند چند بودم که نقشه کشی صنعتی داشتم و استاد هم جوون بود، داشت دکتر میشد بنده خدا، روز آخر کلاس اومد و نفری یه سی دی برگزیده موسیقی کیتارو داد به همه! اینه داستانش

-        آها! برای صبح و اینا یعنی گذاشتیش؟ منظورم اینه چون طلوع آفتابه؟

-        آره، تو خوابگاه با ایمان مینشستیم لب پنجره وقتی از شب بیدار مونده بودیم و اینو گوش می دادیم، ایمان هم اتاقیم.

-        خوبه ها

-        پس چی که خوبه، ببین تجربه مشترک موسیقایی شنیدی؟

-        نه

-        مثلن من بتو یه چیزایی میدم بری گوش بدی،بعد تو اونا رو گوش میدی دیگه؟

-        (لبخند میزنی و نگام میکنی) خب آره!

-        خب دیگه، حالا کافیه یذره چاشنی زمانی مکانی هم بذاریم تنگش ( ببین من هنوز گیر اون لبخنده هستما)

-        کوتاه،کوتاه و واضح بگو ببینم ینی چی؟ (ادای خانم شیرین رو هم ضمیمه میکنی دیگه؟ باشه!)

-        ینی که من بتو می اند تنسی میدم، بعد اینو خب تو زیر بارون که نمیتونی بفهمی چی توشه، بقول دوستم باید یه آفتاب همچین قشنگی هم بزنه از پنجره و تو یه کانتری خوب مثل اینو پلی کنی تا کانتری-اسک بشه روز و روزگارت! بعد من فعه بعدی که دارم می اند تنسی گوش میدم و دارم از سمت سوهانک رد میشم و اون آفتابه هم داره میتابه، میرم تو فکر، میگم من که می اند تنسی دادم بهش، اونم رفته اینو گوش بده؟ اونم راهش میفته این ورا بیاد؟ راهش که... اگه بخواد دو دیقه راهه تا راهش بیفته، بعد اگه بیفته تو این راه اینو گوش میده؟ بعد اگه تو این راه بیفته و اینو گوش بده آفتاب رو بهش میتابه؟ هزارتا اما و اگر میچینم بعد خودم همه رو از جلوم/ جلوت بر میدارم و اوضاع رو روبراه میکنم من با همینا زمستونو سر میکنم، چی خیال کردی؟

-        دیوونه

-        جان تو

-        باشه، روزای آفتابی، مسیر سوهانک اینا یادم میمونه ( برمیگردی با یه اخم الکی نگام میکنی) این روزا که بارونه، اوه اوه اونجا رو نگاه کن (به آبشار باریک گلی رنگی که از پیچ و خم های گردنه قوچک راه افتاده اشاره میکنی) چه خبره!

-        روزای بارونی قصه شون فرق داره، اون روزای آفتابی هستن که سخته براشون چیزی پیدا کنی، روزای بارونی که صد تا پدر و مادر دارن، من یه روز آفتابیم!

-        شم رین، دپلا و اینا لابد

-        ببین شوکولوی من اینایی که گفتی همه اوکی، ناصر چشم آذر رو عشق است!

-        آه! رو این حساسی یادم نبود(میخندی و میگی)

لیک آو تیرز میذارم... سو فل آتم رین و میریم، از کادر خارج میشویم، از کادر خارج میشویم و از کادر خارج میشویم

  • احسان