Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هوس» ثبت شده است

هوسه، بی هوا میاد و دامن گیر می شه. خیلی بی منظور و بی خبر چشم باز می کنی می بینی یک هوس ریشه به تنه ی زندگیت زده، اصلن خودش شده ریشه و پیچیده به تنه و داره کم کم درخت می شه.

بی هوا فکری بهم رخنه می کنه که باید بچه داشته باشم و تربیتش کنم، شاید برای اینه که همیشه فکر می کنم اون جور که باید، تربیت نشدم، گور بابای تمایلاتِ ضد دیکتاتوریِ خفیف و سرنوشتِ دیگری رو در دست گرفتن، گور بابای تجدد و ایستادن جلوی روش های سنتی، دلم خواسته بچه م رو بنشونم کنار دستم و اون چیزایی که می خوام رو  بخونم، نشونش بدم و ازش حرف بزنم. دلم خواسته تا جایی که زورم می رسه یه آدمو بیارم این دنیا و دست ببرم تو سرنوشتش و دست خودمو ببینم، دلم خواسته که حیاتمو تجدید کنم، که بچه م رو جوری بار بیارم که شغل منو ادامه بده، که بره آرزوهای دست نیافته ی منو چنگ بزنه. 

مگه می شه فرار کرد ازش؟ صبح و شب مثل فلَش دوربین تو مغز ظاهر می شه و می بینی مثل یه خارشه که تاخودآگاه دست می بری و اجابتش می کنی. یه استغفراللهی نثارش می کنم و یه مدت دمشو می ذاره رو کولش ولی زیاد دور نمی شه، میاد و باز می شینه ور دل. یه کنج، چمباتمه، صورت تو زانو، دو تا چشم بیرون، یه گوشه آروم می نشینه و با صبر، ترس رو تو روح اسپری می کنه.


بشنوید

  • احسان

صدای بسته شدن در رو که پشت سرم شنیدم حواسم جمع دور و برم شد و زنبیلی که تو دست داشتم، شلوار سفید نازکی که تازه خریده بودم و تو اون آب و هوا خیلی خوب جواب می داد، شلوار کوتاهی بود که تا بالای قوزک پام می رسید و کفش راحتی که اونم تازه خریده بودم باهاش خیلی خوب ست شده بود و همون طور که دوست داشتم بدون جورابم اذیتم نمی کرد. پیرهنم هم کتان بود و از یقه ش زلم زیمبو آویزون بود. حواسم رفت پیش سقف خونه بغلی. اسم همسایه رو نمی دونستم ولی از آجرای سرخی که برای سقف استفاده کرده بود معلوم بود آدم خوش سلیقه ای باید باشه. زود به یه گذر رسیدم که سقفش کوتاه بود نسبتن و یه چندتایی تیکه حصیر هم روش بود تا جایی که من می دیدم. کوچه ی خاکی دور و بر اونجا رو دوست داشتم، دستم رو آروم روی دیوارها که تازه ساخت ولی روشون کاهگلی بود می کشیدم و هنوز باورم نمی شد تو مراکشم!



- Marrakesh Night Market -


هر طرف که نگاهمو ول می کردم لبه های چین دار سقف ها و نقش و نگارهاشون بیشتر حریصم می کرد به چشم چرونی. پسر تو ورودی هر دری یدونه از این پرده های چوبی تزیینی بود و ... صبرکن ... فقط من اینجوریم یا بقیه هم همین حس رو دارن که با هر بار تکون خوردن اینا یه بوی خاص تو هوا منتشر میشه؟ روی تک تک مولکول های هوای اینجا نوشته شده "بوی عود" و جالب اینه که اونجا من اون بو رو دوست داشتم...بهم گفتن این نزدیکی ها کافه هست و می تونم توش دمی بیاسایم بمعنای واقعی قضیه، حالا من دارم فکر می کنم دمی آسودن واسه وقتیه که ... خب آدم باید دست کم یه مقدار خسته باشه ولی من خسته نبودم و داشتم مثل کره تو اون همه زیبایی آب می شدم. ولی راهمو ادامه دادم به قصد کافه ای که نمی دونستم کجا هست. بعد از گذر داخل کوچه ای پیچیده بودم که تهش دوتا نوازنده نشسته بودن و یکی از اونا ضمن ساز زدن یه چیزایی هم زمزمه می کرد و من که خوشم می اومد. یکی آکاردئون می زد و یکی عود. اون عودیه داشت می خوند. چند نفری هم کنارشون ایستاده بودن از جمله یه زن که تو سبد آویزون از دستش کمی سبزی بود. همین که رد می شدم سرعتمو کم کردم تا بدون اینکه بایستم بتونم موسیقی رو هم گوش کنم. یه کم جلوتر یه آقایی رو دیدم که از این کلاه های قرمز که تو مصر و سوریه خیلیا سرشون می ذارن داشت و دستاشو از پشت بهم گرفته بود و آروم از روبرو می اومد و وقتی نزدیک تر شد دیدم یه سیبیل نازک هم داره و بیشتر مجذوبش شدم و لبخند نشست رو لبام و اونم متوجه من شد دستشو بالا برد و کلاهشو برام برداشت و سلامی کرد و منم جوابشو دادم و دیدم که تو دستش یه تسبیح بود. یه کم جلوتر رسیدم به یه میدونچه که باورتون نمیشه چقدر زیبا و خودمونی بود برام. دور تا دور میدونچه پر بود از مغازه و دقت که کردم دیدم جلوی یکی از مغازه ها چند تا تیر چوبی برپا کردن روشون یه پارچه ی گلدار انداختن و یکی جلوی بقیه که میرن اون تو تعظیم می کنه. فهمیدم باید خود کافه باشه. آروم و خرامان نزدیک شدم و حواسم به بساطی بود که اون طرف میدونچه برپا بود و یه نوازنده ی سیاهپوست ساکسوفون داشت یه آهنگ شاد رو برای مردم می زد و دو تا دختر هم با دامن های چین دار و گل من گلی بلند و کفش های تق تقی اونجا می رقصیدن و بهشون می اومد آندلسی باشن و نمی دونم چرا به یکیشون می اومد اسمش روزا باشه، اصلن نمی دونم تو سویا و اون دور و برا اسم روزا رواج داره یا نه ولی بهش می اومد.

- The Gates of Istanbul -

 

کم کم داشت غروب میشد و من داخل کافه شدم و از طرفی جو کافه رو دوست داشتم تو همون لحظه ی ورود و از طرف دیگه دلم می خواست نمایش اون ور میدونچه رو هم تماشا کنم. خوشبختانه یکی از خدمه ی کافه امیال منو از چشمام خوند و راهنماییم کرد از پله ها بالا برم و دیدم بله ... طبقه بالا در اصل یه تراسه که اصلن از بیرون متوجه ش نشده بودم و انگار ساخته شده برای من. یه سری چراغ ریز از تیرهای چوبی که سقف حصیری تراس روشون بنا شده بود آویزون بود و تا نشستم اونا هم روشن شدن و نگاهم بین دیدن اونا یا دیدن آسمون آبی نفتی دور و بر غروب یا نگاه از روی پرچین به بساط اون سر میدونچه یا اصلن هر چیز دیگه ای اون دور و اطراف حیرون و گیج مونده بود که پیشخدمت رسید و تعظیم نصفه ای کرد و ازم سفارش خواست، دلم می خواست از تک تک فریم های واقع شده عکس بگیرم. یه چای همراه عرق بهارنارنج سفارش دادم و طرف رفت و بعد چند دقیقه با سفارشم اومد و بعد از گرفتن لبخند رضایت آمیز من، اون دستیش که روش پارچه آویزون بود رو کنار برد و با اون یکی دستش که روش سینی کوچیکی هم بود به سبک گاوبازای اسپانیایی و با لبخند ادای احترامی کرد و رفت. بعدشم سیگارمو درآوردم و یه احساس کلارک گیبل گونه ای بهم دست داد و حس می کردم دارم کول ترین لبخند دنیا رو می زنم و باید حواسم باشه از نسوان کسی دور و برم نباشه که بمونه رو دستم! تقه ای به بسته ی سیگار، روی میز چوبی تراس زدم و یه نخ سیگار گوانتانامرا برداشتم و دود دادم. دستی به سیبیلم کشیدم و نوبت رو دادم به آسمون ِ حالا دیگه تیره شده ی بعد از غروب و به این فکر کردم که می تونم تا چندین ساعت همین جا بمونم و به هیچ جای دنیا بر نخوره.

  • احسان

شاید

۱۱
بهمن

یه چند صباحی باقی مونده تا برم تو....نمیدونم چندسالم میشه و چه میدونم چندسالگی رو تموم می کنم، دبگه در مقابل این سئوال تو ذهن خودمم گیج میشم و میگم خب! ساده ست تو سال 66 بدنیا اومدی، همینو در جواب بگو، بذار هرکی میپرسه خودش جوابو پیدا کنه و در ضمن تو هم زیر چشمی نگاهش کن که چطور داره با انگشتاش میشمره سن لعنتی تو رو و....خب ...میتونی یه کمی هم تو دلت بهش بخندی، موردی نداره!

بذارین اعتراف کنم، از اون موقع که دیگه تولد گرفتن و کیک و اینجور داستانا برام از رنگ و رو افتاد همش یه آرزو تو سرم بود در رابطه با تولدم، میل داشتم یه سال هم که شده روز تولدم فراموشم بشه، خسته و کوفته و داغون برسم خونه، برقا رو روشن کنم....لابد فک می‌کنید منتظرم ملت داد بزنن و تولدمو تبریک بگن؟ نه بابا....اصن بی خیال، برقارو همون خاموش میذاریم باشن، اسرافم نمیشه، آره میگفتم، بعد میفتم رو مبل و زل میزنم به دیوار روبروم(احتمالن تو ذهنم هم دارم به بیل مورای فک می‌کنم مخصوصن تو گلهای پژمرده جارموش! یعنی دقیقن عین بیل مورای) بعد از لختی استراحت پا میشم میرم سر وقت تلفن و پیام‌های ضبط شده رو پلی می‌کنم( و در حالی که دارم تو خونه میگردم و به یخچال سرک میکشم و واسه خودم بیخودی راه میرم که حالتم حفظ بشه) :


مامان : ” چیه؟ بازم نشستی داری فیلم می‌بینی لابد؟ درس خوندی امروز؟” دیگه نمی دونم...آهان ”این دوربین چرا باز مشکل پیدا کرده؟ چطوری ببرمش رو مد فیلم برداری؟”


بابا : ”ببینم اونجا داره برف می باره؟ دخترم اومد خونه زنگ بزن باهاش صحبت کنم” (لابد چون داره از راه دور میاد میخواد ببینه جاده بازه یا نه!)


امین(برادرم) : ”سلام.درو باز کن” (آیفون ما گویا هنوزم چند وقت یه بار خراب میشه و رفیقمون پشت در مونده و دیده من نیستم رفته یه وری)


* : ”سلام. چطوری؟ این ورا نمیای؟آخر هفته جمع کن بریم مشهد با هم. بهم خبرشو بده که بلیت میخوام بگیرما”


* : ”سلام علیکم آقا مصطفا خوبی قربان؟ من امتحانام تموم شده حاجی،تو که فاز اون جو ستریانی مارو گرفتی اگه زحمتی نیس اون سی دی کمل رو برام رایت کن بیار داداش که خیلی وقته منتظرشم، اون کتاب قبض و بسط... رو هم اگه نمی خونیش بیار بین دو ترم بخونمش. خداحافظ”


* : ”سلام. حالت چطوره مصطفا؟ میزونی؟ بزن فیلان شبکه-هنوز من آن وایری که دادی رو ندیدم، آخه زیرنویس نداشت، فقط برای قسمت‌های فرانسوی زبانش زیرنویس شده که اونم خیلی کمه، اون کتاب زندگانی امیرالمومنین رو هم بی‌زحمت برام بیار اگه نمی خونیش. خداحافظت باشه”


* : ”سلام آقای سالم. زنگ زدم خونه نبودید! یه سر بیاید دفتر هر وقت شد”


و احتمالن چندتا تکست:


*فکتوری رو ندیدی هنوز؟ من هنوز فری رو پیدا نکردما! مطمئنی زدیش؟ای بابا باز این میرطاهر اومد، جای قدرت خالی!


*نه ندیدم! چی هست؟ خوبه؟ تازه اون 500 روز سامرم دارم نصفه دیدمش!(اینا رو در جواب من داره میگه ها، خودش میدونه)


*احسان تو چهارعروسی و یک تشییع جنازه رو داری؟ استایل باشکوه کریسین اسکات تامس رو توش از دست ندیا...هیو گرانت هم داره تازه


*عاااامو! نود رو میبینی؟اصل آلمانه ها!


...نگارنده در این مرحله متوجه میشه که این متن، تبدیل شده به محملی برای تقلید سبک گفتار و نوشتار دوستان و نزدیکان برای ارضای تمایلات شخصی و در حالی که نیشخند میزنه صلاح نمیدونه بیشتر، این مرحله رو کش بده!

نخیر مثل اینکه تو تصورات هم راهی به صورت مطلوب نمی بریم! در ادامه یاد این چندسال اخیر می‌کنم و روزهای تولدم، تو سه چهارسال اخیر هیچ وقت خونه نبودم، همش رو شیراز بودم. یه شبش از دیدن فیلم ”خون بپا می شود” تو کانون فیلم علوم پزشکی می اومدیم با بچه‌ها و با هم رفتیم تو رستوران همون دانشگاه یه غذایی زدیم و دور هم بودیم. یه شب با ایمان و محمدرضا رفتیم بستنی باباابر تو فلکه گازوی شیراز و بستنی و ذرت(با قارچ و پنیر) خوردیم.سال پیش هم باز با همون بچه‌ها بعلاوه عطا و وحید و امین رفتیم تو شیراز بگردیم. این بار رفتیم بستنی نارنج ترنج...رفقا هم تو همون مسیر هدیه تولد خریدن برام!


چند دقیقه بعد...


در میزنن! درو باز می کنم، ریحانه س، خواهر کوچولوی تازه مدرسه ای شدم. داره یجوری با لبخند و ذوق و شیطنت نگام می کنه : ”مصطفااااااا مامان یه چیزی بهم گفته ولی قول دادم که بهت نگم!”
من : چی؟ نمیدونم! اصن نمیدونم چه خبره! یعنی چه خبره؟ چیه که نمیخواد به من بگه! یعنی امروز چه خبره؟ (نگارنده تلاش مذبوحانه ای داره برای حفظ ظاهرش که از تو نوشته هم داره داد میزنه) چی؟؟؟ نه باااااابااا. تولدمه؟؟؟ اصن یااااادم نبود....ای ول!



  • احسان