Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است



Come ride with me
,Through the veins of history
I'll show you a God
Who Falls asleep on the job

,And how can we win
?When fools can be kings
Don't waste your time
...Or time will, waste, you

No one's gonna take me alive
The time has come to make things right
You and I must fight for our rights
You and I must fight to survive


Knights of Cydonia


پ ن : حالم خوبه ها!

  • احسان

صدای بسته شدن در رو که پشت سرم شنیدم حواسم جمع دور و برم شد و زنبیلی که تو دست داشتم، شلوار سفید نازکی که تازه خریده بودم و تو اون آب و هوا خیلی خوب جواب می داد، شلوار کوتاهی بود که تا بالای قوزک پام می رسید و کفش راحتی که اونم تازه خریده بودم باهاش خیلی خوب ست شده بود و همون طور که دوست داشتم بدون جورابم اذیتم نمی کرد. پیرهنم هم کتان بود و از یقه ش زلم زیمبو آویزون بود. حواسم رفت پیش سقف خونه بغلی. اسم همسایه رو نمی دونستم ولی از آجرای سرخی که برای سقف استفاده کرده بود معلوم بود آدم خوش سلیقه ای باید باشه. زود به یه گذر رسیدم که سقفش کوتاه بود نسبتن و یه چندتایی تیکه حصیر هم روش بود تا جایی که من می دیدم. کوچه ی خاکی دور و بر اونجا رو دوست داشتم، دستم رو آروم روی دیوارها که تازه ساخت ولی روشون کاهگلی بود می کشیدم و هنوز باورم نمی شد تو مراکشم!



- Marrakesh Night Market -


هر طرف که نگاهمو ول می کردم لبه های چین دار سقف ها و نقش و نگارهاشون بیشتر حریصم می کرد به چشم چرونی. پسر تو ورودی هر دری یدونه از این پرده های چوبی تزیینی بود و ... صبرکن ... فقط من اینجوریم یا بقیه هم همین حس رو دارن که با هر بار تکون خوردن اینا یه بوی خاص تو هوا منتشر میشه؟ روی تک تک مولکول های هوای اینجا نوشته شده "بوی عود" و جالب اینه که اونجا من اون بو رو دوست داشتم...بهم گفتن این نزدیکی ها کافه هست و می تونم توش دمی بیاسایم بمعنای واقعی قضیه، حالا من دارم فکر می کنم دمی آسودن واسه وقتیه که ... خب آدم باید دست کم یه مقدار خسته باشه ولی من خسته نبودم و داشتم مثل کره تو اون همه زیبایی آب می شدم. ولی راهمو ادامه دادم به قصد کافه ای که نمی دونستم کجا هست. بعد از گذر داخل کوچه ای پیچیده بودم که تهش دوتا نوازنده نشسته بودن و یکی از اونا ضمن ساز زدن یه چیزایی هم زمزمه می کرد و من که خوشم می اومد. یکی آکاردئون می زد و یکی عود. اون عودیه داشت می خوند. چند نفری هم کنارشون ایستاده بودن از جمله یه زن که تو سبد آویزون از دستش کمی سبزی بود. همین که رد می شدم سرعتمو کم کردم تا بدون اینکه بایستم بتونم موسیقی رو هم گوش کنم. یه کم جلوتر یه آقایی رو دیدم که از این کلاه های قرمز که تو مصر و سوریه خیلیا سرشون می ذارن داشت و دستاشو از پشت بهم گرفته بود و آروم از روبرو می اومد و وقتی نزدیک تر شد دیدم یه سیبیل نازک هم داره و بیشتر مجذوبش شدم و لبخند نشست رو لبام و اونم متوجه من شد دستشو بالا برد و کلاهشو برام برداشت و سلامی کرد و منم جوابشو دادم و دیدم که تو دستش یه تسبیح بود. یه کم جلوتر رسیدم به یه میدونچه که باورتون نمیشه چقدر زیبا و خودمونی بود برام. دور تا دور میدونچه پر بود از مغازه و دقت که کردم دیدم جلوی یکی از مغازه ها چند تا تیر چوبی برپا کردن روشون یه پارچه ی گلدار انداختن و یکی جلوی بقیه که میرن اون تو تعظیم می کنه. فهمیدم باید خود کافه باشه. آروم و خرامان نزدیک شدم و حواسم به بساطی بود که اون طرف میدونچه برپا بود و یه نوازنده ی سیاهپوست ساکسوفون داشت یه آهنگ شاد رو برای مردم می زد و دو تا دختر هم با دامن های چین دار و گل من گلی بلند و کفش های تق تقی اونجا می رقصیدن و بهشون می اومد آندلسی باشن و نمی دونم چرا به یکیشون می اومد اسمش روزا باشه، اصلن نمی دونم تو سویا و اون دور و برا اسم روزا رواج داره یا نه ولی بهش می اومد.

- The Gates of Istanbul -

 

کم کم داشت غروب میشد و من داخل کافه شدم و از طرفی جو کافه رو دوست داشتم تو همون لحظه ی ورود و از طرف دیگه دلم می خواست نمایش اون ور میدونچه رو هم تماشا کنم. خوشبختانه یکی از خدمه ی کافه امیال منو از چشمام خوند و راهنماییم کرد از پله ها بالا برم و دیدم بله ... طبقه بالا در اصل یه تراسه که اصلن از بیرون متوجه ش نشده بودم و انگار ساخته شده برای من. یه سری چراغ ریز از تیرهای چوبی که سقف حصیری تراس روشون بنا شده بود آویزون بود و تا نشستم اونا هم روشن شدن و نگاهم بین دیدن اونا یا دیدن آسمون آبی نفتی دور و بر غروب یا نگاه از روی پرچین به بساط اون سر میدونچه یا اصلن هر چیز دیگه ای اون دور و اطراف حیرون و گیج مونده بود که پیشخدمت رسید و تعظیم نصفه ای کرد و ازم سفارش خواست، دلم می خواست از تک تک فریم های واقع شده عکس بگیرم. یه چای همراه عرق بهارنارنج سفارش دادم و طرف رفت و بعد چند دقیقه با سفارشم اومد و بعد از گرفتن لبخند رضایت آمیز من، اون دستیش که روش پارچه آویزون بود رو کنار برد و با اون یکی دستش که روش سینی کوچیکی هم بود به سبک گاوبازای اسپانیایی و با لبخند ادای احترامی کرد و رفت. بعدشم سیگارمو درآوردم و یه احساس کلارک گیبل گونه ای بهم دست داد و حس می کردم دارم کول ترین لبخند دنیا رو می زنم و باید حواسم باشه از نسوان کسی دور و برم نباشه که بمونه رو دستم! تقه ای به بسته ی سیگار، روی میز چوبی تراس زدم و یه نخ سیگار گوانتانامرا برداشتم و دود دادم. دستی به سیبیلم کشیدم و نوبت رو دادم به آسمون ِ حالا دیگه تیره شده ی بعد از غروب و به این فکر کردم که می تونم تا چندین ساعت همین جا بمونم و به هیچ جای دنیا بر نخوره.

  • احسان
  • احسان