Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

اخیرن یجایی خوندم که یکی از علایم بلوغ در اومدن از بازی در نقش قربانیه. کم کم عقب رفتم تا پیدا کنم لذت بازی کردن در نقش قربانی چی می‌تونه باشه. فارغ از این حس و نتیجه‌ی اولیه‌ی باسمه‌ایِ جلب ترحم و نیاز به محبتِ هرچند ذلت‌مند دیگران، شاید پسِ قضیه این باشه که ایفای نقش قربانی تو دل خودش یجور حال فنا داره، که یعنی انگار منِ ایفاگر نقش قربانی دارم راستی راستی قربانی می‌شم، دارم تو خون خودم لیز می‌خورم، شاید یه چیزی شبیه اون نشئگی بعد از رفتن حجم زیاد خون باشه که میاد سراغ بازیگرِ نقش قربانی. اما چی شد که اون بابا گفت بیرون جستن از نقش قربانی از نشونه‌های بلوغه؟ بازم یه جواب دم دستی موجوده که می‌گه هر کی نقش قربانی رو نپذیره در جا نمی‌زنه و پیش‌رونده‌ست و این حرفا.

یه دید دیگه اما اینه که در تقابل با نپذیرفتن نقش قربانی، پذیرفتن نقش قربانی‌کنندست. حالا که قبول نکردی قربانی بشی، آستین بالا بزن و قربانی کن. یه پله برو بالاتر، خودت رو قربانی کن، کنده شو از این همبونه‌ی کرم و کثافت و مرض. یه تیر و دو نشان. بمیر و بمیران.

عمری گشته بودم و گفته بودم زهر باید خورد و انگارید قند؛ بعد نگاهی انداختم به حال خودم دیدم که... کو؟ کجاس؟ دیدم نشستم به خوردنِ - حالا نه قند و انگاریدنِ زهر ولی لااقل - زهر و انگاریدنِ زهر‌. دیدم نشستم به دیدن زشت و انگاریدنِ همان زشت! پس کو خوب انگاری‌ت؟ تو فیلم زندگی و دیگر هیچِ کیارستمی یه پیرمرده هست که به یکی همچین چیزی می‌گه: فیلم خوب باید منو از اینی که هستم زیباتر نشون بده، اگه زشت‌تر نشون بده یا همین رو نشون بده بدرد نمی‌خوره.

حالا این چه ربطی داشت به قربانی؟ وقتی نگاه می‌کنم به تصویری که از اون آدم بالغ شده‌ی خارج از نقش قربانی دارم، یه لبخند پهن ازش میاد به چشمم. یه آدم قدبلند، لبخند به لب، پاهاش توی گل، اما سرش روشن و بر فراز، تر و تمیز، انگار داره با نگاهش می‌گه: مـــــــی‌دونم، می‌دونم که پام تو لجنه، می‌دونم که اون پایین تاریکه، اما این صورت روشن رو ببین، این اجرِ نترسیدن از اون لجن‌گردیه. اون لجن هم چیزی نیست جز تیکه پاره‌های خودش. انگار که از دل لجن گذر کرده باشه تا برسه به این لبخند. ذکر زیر لب هم اینه که گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی...

Visions

  • احسان

قرار شد عصر بریم سینما در معیت آقای کا. خلاصه رفتم اما برای اوشون مشکلی پیش اومد و نتونستیم بهم ملحق بشیم و تنا تنا فیلمو دیدم، فیلم بدون مرز. یجاهاییش خوب بود اما حس خودبرتربینی داشت و اینکه شاید خیال می‌کرد کلید همه مشکلات عالم تو جیبشه. انگاری آمریکا و عراق و ایران رو مدل‌سازی کرده بود تو سه تا کرکتر، یدونه بچه هم اون وسط بود که لابد... نمدونم والا.
بعد فیلم راه افتادم از وسط پارک ملت به سمت ولی‌عصر و ایستگای اتوبوس و تجریش. رفتم یجا یچی بخورم، نمدونم چرا سر میز که نشسته بودم صدای همه میزا تو گوشم بود، یه میز بود که دو تا زن بودن و سه تا پسربچه، گویا زنا با هم خواهر بودن و اونا هم بچه‌هاشون. خواهر بزرگتر رو به بچه‌ها گفت خب... خوش گذشت؟ یکیشون لب باز کرد که البته شما قول دادید از 5 تا 8 بریم بیرون، وقتی رسیدیم 5 و 20 دیقه بود. بعد هم بچه‌ها آروم یه شعر خوندن در این باره که چرا اون مرد حسابی غذاشونو نمیاره پس؟ از یکی از میزای پشتی صدای یه مرد جاافتاده میومد که می‌گفت: باز خوب شد مریم زیر منت اونا نرفت، اینم شما بذار بحساب کم‌توجهی‌های اخیر و می‌خوام که بهت خوش بگذره، برگشتم نگاشون کردم، یه مرد و زن میان‌سال بودن و عینک مرده هم بند داشت. میز دقیقن پشتم از صداشون پیدا بود یه زوج جوونن، مرده اصلن حرف نمی‌زد، فقط صدای اهممم و احتمالن تأییداش میومد، زنه اما ناراحت بود که به پیشنهاد اون اومدن اونجا و نمدونه چرا این بار مرغش انگار یه بویی داره، حتمن از روغنشه.
مشغول صداها بودم که دیدم بیشتر غذامو خوردم و مرغ منم انگار بو داره. ماءالشعیرمو برداشتم تا رسیدن به پارکینگ بخورم. دم پل هوایی میدون تجریش هم مثل اکثر اوقات یه نوازنده مشغول نوازندگی بود. تجریش دیگه تجریش نمی‌شه برام. به سرتاپاش لبخند می‌زنم، بعد اخم می‌کنم، اخم یهویی، بعد آسمونو نگاه می‌کنم، می‌گم اف بر تو تجریش جان، دیگر به چه کار آیی؟ لیاقتت همینه بیام تو سرمای پیاده‌روت دست تو جیب و زنخدان به جیب فرو برده راه برم، ماءالشعیر بخورم و به روت آروغ بزنم، عین حسین‌آقا که به کل تهران آروغ می‌زد، بعدم بزنم زیر همه تعریفایی که ازت کردم، که تجریش ما نمونه‌ست، امامزاده صالحش اله، بازارش بله و... نخیر، از همین تریبون اعلام می‌کنم دیگه همشون برام از حیز انتفاع ساقطن، والا...

چه خوشبخت بودیم هیهات.

  • احسان

صبح که می‌شه الف میاد دم در اتاق نگاه می‌ندازه ببینه چراغ روشنه یا نه، اگه باشه یکم این پا اون پا می‌کنه، دولا می‌شه جلو و آروم در می‌زنه، بعد من یا خابم یا بیدار، خاب باشم که هیچ، اگر بیدار باشم یا حال دارم یا نه، اگر نداشته باشم که هیچ اگر داشته باشم می‌رم درو باز می‌کنم. با یه فلاسک نمی‌دونم پر یا خالی و یه چهره‌ی گود مورنینگ تو یو آل سلامی می‌ده و جست و خیز کنان میاد تو منم لبخند کم‌رنگ بر لب خوشامدی می‌گم و صبح‌ بخیری و چه خبر و اینا. اگه روز قبل فوتبال برگزار شده باشه از فوتبال حرفا شروع می‌شن اگه نه، از... مثلن آخرین خبرهای سقوط قیمت نفت ( نفت دیگه تمومه، فاتحه‌ش خوندس! شیبِ شیبِ افت قیمتش هم تندتر داره می‌شه  پسر!) یا مثلن آخرین تحرکات داعش تو منطقه (خب، کوبانی هم چیز شد، الحمدلله! دیدی دو تا ژاپنی رو گروگان گرفتن؟ آره دیدم، تو ژاپن هم کلی جک درست کردن ازش و بقول یسری دارن با شوخی کردن، مبارزه می‌کنن با تروریسم، لابد اونا هم تدبیر و امید دارن).

بعد می‌گذره، می‌رم سراغ کتابم، عجم اوغلو داره قصه‌ی تولد چین جدید رو می‌گه، که چی شد دنگ شیائو پینگ بعد از مردک مائو چینو گرفت دستش و از تو گه‌دونی کشیدشون بیرون، هرچند که هم‌الآنش هم فقط یکم از سطح گه فاصله گرفتن و با همین فرمون اگه بخوان پیش برن باز تو دیوارن، الف می‌گه راست می‌گه، تو حرفامون قبلن به مبحث چین و تشکیل هنگ‌کنگ هم رسیدیم، راست می‌گه. عجم بعد می‌زنه تو فاز برزیل...

بریم بیرون یه آفتابی بخوره به سرمون خب. یه کتابخونه هم هست این اطراف، تازه پیداش کردیم، همین امروز، کتابای چاپ قدیم و صحافی شده توش زیاده، از نشر شباویز هم کتاب بود توش، همونی که ذن و فن نگاهداشت موتورسیکلت رو چاپیده. الف کتاب نان لاینر اپتیکال فلانش رو داد سیمی کردن و برش زدن و خوشال شده، لبخند می‌زنه می‌گه ببین چه خوب شده، راضی‌ام ازش. خب الحمدلله.

از اتاق که می‌خاد بره بیرون همش چشش میفته به قفسه مجلاتم و عکس مصدق رو رو جلد مهرنامه می‌بینه و درود روزانه‌شو به استاد روانه می‌کنه. هر دفعه هم می‌گه که قوام مرد سیاست بود اما مرد اخلاق نه، مصدق ولی هم مرد سیاست بود هم مرد اخلاق. براش یه تیکه از مصاحبه‌ی گلستان و بهنود رو که از صالح گرفتم پخش می‌کنم، همون‌جا که داره از دادگاه مصدق می‌گه، گل از گلش می‌شکفه!

عصر شده بود و تی‌تایم بود. رفتم فلاسکو آبجوش کردم و نشستیم به چای‌خوری با بیسکویت. گفتم الف! یه سایت پیدا کردم کره؛ توش پر از آمار همه‌چیز کشورهاست که معتبر هم هست، اونم با نمودار و داستان. الف دستاشو مالید بهم و رفتیم تو اتافش به تماشای نمودارهای سپید. نمودار صادرات های‌تک کشورها رو نگاه می‌کردیم که بحرین و جیبوتی و ماداگاسکار بالای ایران بودن! بعد من مونده بودم مثلن تو اون کشورهای ته جدول که ده‌هزار دلار صادرات های‌تک داشتن تو سال 2013، دقیقن چی بوده صادراتشون، الف می‌گه چوب بوده، چوبِ های‌تک!

غروب که شد، تنها بودم. نشستم پای لویی، این کمدینِ زوال و نابودی. لوییس سی.کی. داشت واسه وایس پرزیدنتِ پارامونت پیکچرز ایده‌ی فیلمشو شرح می‌داد، که همیشه تو فیلما برای یارو یه مشکلاتی پیش میاد و بعد رفع می‌شن اما اون می‌خاد یارو رو نان استاپ بگا بده و بعد یه دختر خوشگل سر راهش سبز کنه بخیال برطرف شدن مصایب ولی زهی خیال باطل، بارونِ نجاسته که هی به باریدن ادامه می‌ده، منو یاد فانی گیمزِ هانکه انداخت، دوزار روزنه‌ی امید هم نذاشت باز بمونه، شیلنگ کثافت رو بست به تموم دنیا. واقعن که خنده‌دار بود.هم‌زمان و بعد از دیدن لویی هم نشستم به لمبوندنِ ساندویچ مرغ.

امشب کار دارم، ینی اینکه شب هم سر کارم، می‌رم لای قطارا و ول می‌چرخم و نصمه‌شب برمی‌گردم خونه، طبق معمول می‌رم پای نت، می‌رم تو کورا، ول می‌چرخم، به دغدغه‌های ریز و جزئی جماعتِ خوره و پیگیری عجیبشون برای جواب گرفتن تعظیمِ غرایی می‌کنم. به چارتا پست چارتا یوزر مورد علاقم تو پلاس سر می‌زنم، نگاهی به سقف میندازم، نع... قصه همون قصه‌ست.

خیلی وقته صبحا با صدای SW بیدار می‌شم که می‌خونه، انی دی کن بی دِ لاست دی این یور لایف، سو میک ایت ان آنفورگتبل تایم!

  • احسان