Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الن دو باتن» ثبت شده است

کوتاه مث آه

۰۵
مرداد

مثلی عربی می‌گوید روح به سرعت شتر حرکت می‌کند. در حالی که بیشتر ما بر اساس ساعت و تقویم، روزگار می‌گذرانیم، روح ما، جایگاه قلب‌مان، زیر بار خاطرات عقب می‌افتد.

...

با عبور در طی زمان، شتر سبک‌بارتر و سبک‌بارتر شد، خاطرات و عکس‌هایی را مدام از کوله‌ی پشت‌اش به‌دور می‌انداخت و پخش صحرا می‌کرد و اجازه می‌داد باد آنها را در شنزار دفن کند و به تدریج شتر چنان سبک‌بار شد که می‌توانست به روش خاص خودش حتا چهارنعل بتازد - تا این‌که این موجود خسته، روزی در واحه‌ی کوچکی به نام زمان حال، سرانجام با بقیه‌ی «من» همگام شد.

جستارهایی در باب عشق - آلن دو باتن

  • ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
  • ۳۵۰ نمایش
  • احسان

یک زمان‌ هایی بوده که دلم برایشان تنگ می‌شود، همین طور مکان هایی و همین‌ طور زمان ها و مکان هایی. حالا می‌ خاهد تجربه شان کرده باشم یا خیر. می خاهد دوست شان بدارم یا خیر. آخرین کتاب ترجمه شده‌ ی الن دو باتن (در باب مشاهده و ادراک) فصلی دارد با عنوانِ "در باب افسونِ اماکن پر ملال"؛ مستقل از این‌ که استاد در این فصل چه حرفی زده، میل من حرف زدن از اماکن پر ملال است و افسون‌ شان. چندان قصدی برای مصداق تراشیدن ندارم ولی دوست دارم برای ثبت در این جا هم که شده یادی کنم از یک نانوایی لواش که غروب یک روز پاییزی سال 81 با دوچرخه در برابرش حاضر شده بودم یا آستانه ی تمام شدن شهر اردبیل که صبح بسیار زود یک روز تابستانی سال 85 سوار بر ماشین، زل زده بودم به کامیون‌ هایی که از روبرو می آمدند و رفتگرهایی که کف آن تقاطع بزرگ را جارو می‌زدند، همچنین خانه‌ ای خالی با نوری زرد در بلوار دانشجوی شیراز که غروب ها موقع برگشت از کلاس چشمم را به سمت خودش می کشید. حالا سال ها از آن دوران گذشته، نشسته ام پای آلبوم آخر پینک فلوید، از همان تکه ی اول که چیزهای ناگفته مانده نام گرفته، همه ی حواسم می رود سمت سرزمین شان؛ پینک فلوید را می گویم. هی شِیم به یادم می افتد، هی دیوار، هی ساندی بلادی ساندی، هی کنسرتِ روی پشت بامِ بیتلز، هی لوکیشن های روی آندرشونی و چیزهای ناگفته هم بدجوری می بردم سمت گیتار ابتدایی بازگشت به زندگی یا همان کامینگ بک تو لایف از - بزعم من - بهترین آلبوم شان یعنی ناقوس جدایی. روزگاری دائم گوشش می دادم و خوف برم می داشت، هدفون در گوش راه می رفتم  و می دویدم و می ترسیدم و باعث می شد تندتر بدوم، انگار که فراری باشم. شده بود از خابگاه می زدم بیرون به هزار بهانه ولی به قصد نشستن لب نرده‌ های باغ ارم و تماشای خانه ی خالی و پر ملال بلوار دانشجو،‌ حقا که افسون داشت، می توانم دست ببرم در کیسه ی اماکن پر ملالم و یکی را بیرون بکشم، ترکِ محبوب پراگرسیو راکم را تنگش بگذارم و افسونِ افسونش شوم. دو باتن در اولین فصل کتابش با عنوانِ "در باب لذتِ اندوه" رفته سراغ تابلوی اتومات از ادوارد هاپر. هاپر از کاشفان فروتنِ اماکن پرملال است، باید یک موسیقی از موگ‌ وای گذاشت روی نقاشی هایش تا حق مطلب ادا شود. سرم را فرو کردم در متن و می نویسم، بالا که بیاورم، اتاقی است دراز و مستطیل، مثل قبر، از بطری آب معدنی خالی و کتبیه‌ ی محرم گرفته تا چارپایه و انبوه کتاب و مجله، این جا هم برای خودش مکان پرملالی شده، کافی است مدتی از آشنایی تان بگذرد تا ملال، این ویروس افسانه‌ ای از زیر در هم که شده خزان خزان همه جا را بگیرد. حالا سولوی دیوید گیلمور بدجوری می چسبد در این میهمان خانه ی ملال آورِ روزش تاریک.

  • احسان

The treasure found

۱۹
مهر
اصلن نمی دونم دلیل نوشتن اینا چی بودا، صرفن نوشتم چون همش "اینجا" جا نمی شد.
1. شبه و تاریکیِ کوهِ روبرو با جاده ی  توی دلش، مسیر تلسکی، پنجره های هتلِ روبرو و آسمون یکی شده؛ جوری که نگاه از پشت پنجره ی تراس، از داخل اتاق، جواب نمی داد و تخت رو به سمتی نهادم و سویشرت رو برداشتم، بیرون رفتم و نشستم روی کاشی های سردِ کفِ تراس.
2. مسیر، دو تکه بود، اول یه سربالاییِ محض و زیرِ پامون هم پر از برف. وقتی از یه ارتفاع بالاتر رفتیم خورشید هم معلوم شد و نورِ مستقیمش با سفیدیِ برف دست به یکی کرد تا چشمای بی حفاظم ناچار بسته بشن و تکون های تلِسکی معلوم کنه که رسیدیم به قله ی مسیر و می تونیم چند دقیقه ای بچرخیم و دیدی بزنیم و از شیبِ دیگه ای بریم پایین. دید زدن زیاد طول نکشید، فضا یه حالت اودیار واری داشت و با لحظاتی چشم چرونیِ شیبِ پر برف، تصمیم گرفتم برگردم پایین. مسیرِ برگشت در عوض سایه زده بود. بر خلافِ رفت که از بالای سر مسابقه دهنده ها رد شده بودیم، اینجا تو بازگشت یه عده اسکی بازِ دلی و بی مسابقه داشتن شیب رو پایین می رفتن، فقط از اون بالا می شد به شیارهای گمی که توش سُر می خوردن مسلط شد و دید که چه گریزدوستانه خودشونو گم و گور کردن و رو و تو اون سفیدی تنهاییِ خودشونو جشن می گیرن.
3. اتوبوس نگه داشت و همگی پیاده شدیم. به گمونم بهار بود و هوا هم بارونی. اینجا یه پیچِ پهن از جاده شمشک به دیزین بود که مسیر رودخونه، توش چند تا آبشار پهن هم بوجود آورده بود. یه دکه ی جیگرکی و سکویی برای نشستن هم پیدا می شد. کوهستان! کوهستان بزرگترین واژه ای بود (و هست) که وقتی از اونجا رد می شم تو مغزم وول می خوره. کوه های غول پیکر و دره های خالی ِ بزرگِ وهم انگیزش باعث می شن این تصور که تا پیش از این به چه چیزهایی لفظ عظیم و تهی رو می دادی به بازی گرفته شه!
4. از بهشتی که برید سمت مصلا، یه خیابون چسبیده به ضلع شرقی مصلا هست ب اسم قنبرزاده؛ وقتی پیچیدید توش، همون آغازِخیابون یه گودالِ خیلی بزرگ هست. شاید بزرگترین گودالی باشه که تا حالا از نزدیک دیدید، اون پایین توی گودال کلی دم و دستگاه هست برای ساختِ تونل. روی دیواره های شمالی و جنوبی گودال هم ورودی های تونل معلومن. تا چشمم از دور به این گودال افتاد، مثل آدمای توی انیمه ها چشمام یه برقی زد و قلبم شروع کرد با شدت تپیدن! حالا گفتنش برای کسایی که مثل من نباشن فکر می کنم سخت باشه. یه گودال به اون بزرگی چنان وجدی در من بوجود آورد که وقتی رفتم کارم رو انجام دادم و بر می گشتم چند دقیقه ایستادم دور و بر گودالِ عزیز و شروع کردم به عکاسی ازش. از این خوشحال بودم که می تونم هفته ای چند روز بهش سر بزنم و وایسم از اون بالا لذتشو ببرم...



5. ... در اوایل قرن هجدهم واژه ای اهمیت یافت که می شد بوسیله ی آن در برابر کوه های سر به فلک کشیده، یخبندان های عظیم، آسمان شب و صحراهای بایر واکنش خاصی را بیان کرد. به احتمال قوی اگر در حضور این مناظر احساسی متعالی تجربه می کردیم، می توانستیم آن را با این واژه بیان کنیم و بدانیم که بعدها هم درک می شویم.
اصل واژه [sublime] بر می گردد به رساله ای با عنوان «درباب متعالی بودن» (200 سال بعد از میلاد) ... [منتقدان و نویسندگان] مجموعه ای از مناظرِ تا کنون بهم نامرتبط را در مجموعه ای گرد آوردند که وجوه اشتراکشان حجم، تهی بودن یا مخاطره آمیز بودنشان بود. و بحث می کردند که این قبیل مکان ها احساسی قابل تشخیص برمی انگیزند که در آنِ واحد هم لذتبخش و هم اخلاقن خوب است. ارزش این مناظر دیگر با وجوه زیبایی شناختی آن ها (هماهنگی رنگ ها و تناسب خطوط) و یا بر حسب کاربرد اقتصادی شان ارزیابی نمی شد، بلکه بر حسب قدرت شان در برانگیختنِ تعالی ذهنی بود.
6. کتابِ «یک هفته در فرودگاه» الن دو باتن رو ذوق زده همراه پیپ برداشتم و رفتم بیرون. تو نور ضعیف تراس و سرمای مهرماهِ دیزین نشستم به خوندن و گیروندنِ پیپ تو اون سرما و یه چشمم هم حریصانه مسیرِ اتومبیل هایی رو که اون وقت شب از بالای گردنه ی دیزین پایین می اومدن و فقط سرِ پیچ های اون گردنه ی پرشیب می شد از روی نور چراغاشون ردّشونو زد، تعقیب می کرد.

پ ن: مورد دو به سال 86 برمی گرده، مورد سه فکر می کنم سال 78 باشه، مورد چار سال 90 (این یکی رو اصلن همون زمان نوشتمش) مورد پنج نقل قولیه از کتابِ عزیزِ «هنرِ سیر و سفر» و موارد یک و شش مربوط به همین دیشب هستن.
پ پ ن: یک هفته در فرودگاه رو بخونید، باشد که رستگار شوید!

با تشکر از آقای موبی که تکونی بهم داد تا این عصر جمعه ای دستم به نوشتن بره.


  • احسان

می فرماید:
 آن کس کو آزمون ندارد / از بعد از او خبر ندارد


آدم پر سفری هستم. سفر طولانی و دور و دراز ندارم ولی همش در رفت و آمدم که با توجه به تنبلی ذاتیم چیز بغرنجیه. کارمم به رفت و آمد مربوطه اصلن. این روزا، تو این یه ماه اخیر کمتر روشنایی درخشان روز رو دیدم. صبح زود رفتم و تو اوایل تاریکی هوا برگشتم. دوشنبه اول صبح اما باید می رفتم خیابون مطهری. رفتم میدون نوبنیاد و ماشین های هفت تیر رو سوار شدم. بارون که نه ولی سرمای خفیف مرطوبی تو هوا بود و شفافیت تهران بعد از مدت ها بالا کشیده بود. کثیف ترین چیزا وقتی شفاف باشن خواستنی می شن (یادمه تو یکی از اپیزودای Planet Earth داشت زندگی زیرزمینی حشرات رو نشون می داد و تصاویری با دوربین های فوق سریع و شفافیت بالا از سوسک ها، از جمعیت انبوهشون نشون می داد که دوربین هم هم سطح کف بود و روی خاک، توضیح زیادی لازم نیست که چه حس نوع دوستانه ای (!) نسبت بهشون پیدا کرده بودم) این شد که زل زده بودم به چراغ عقب یه پراید کثیف که با سرعت متوسط بغل ماشین ما داشت رد می شد و تو نظرم اون مک کالی بود و منم هانا... یا نه، هانا کس دیگه ای بود و من همون نقش تماشاچی رو داشتم و نگاه به چرخش چرخ و قالپاق بی ریختش، مثل نگاه کردن به اون چرخیدن های ملکوتی چرخ ماشین تو اون اتوبان تو شب برام طعم یگانه ای پیدا کرده بود. همین جور که تو اتوبان صدر جلو تر رفتیم نگاهم مشغول اون سازه های عظیم و تسلیم کننده شد (شما هم عاشق سطح سیمانی قرن هستید مثل من؟ یه جور دل مشغولی اطمینان بخش بهم می ده، جوری که دلم غنج می ره برای فکر کردن و تو مغزم ور رفتن باهاش، بخصوص که کتاب خوشی ها و مصایب کار هم که این روزا دستمه. توش جمله های عاشقانه ای پیدا می شه درباره دکل های برق و ستایش های خوندنی از تمیزی و بی نقصی سیستم لجستیک و ... اگه بدونید چقدر این کتاب اصلن برای شخص من نوشته شده و زده تو خال احساس من به دنیا، ر ک به پی نوشت) دوست دارم فرصتی دست بده و بتونم یه روز از همون ابندای صدر تا انتهای اون سازه های پل پیاده برم و با همون لذت و اشتیاق و سکوتی که با ایمان تو باغ ارم، دست به تنه درختای پیر می کشیدیم و گوش می چسبوندیم تا صدای خش خش رو بشنویم، دست بکشم به پایه های پل و چشم بدوزم به جر ثقیل های مهیبش. اگه راهتون هنوز به اون ورا نیفتاده انذارتون می کنم که تا قبل از افتتاحش حتمن یه سر، تو اون ترافیک مثال زدنی تو صدر بیفتید و حظی ببرید از اون جرثقیل های غول پیکر و اون همه بدنه بتنی و اگه شب باشه و چراغاشم روشن که چه بهتر. شهرکیه واسه خودش. کم مونده بود از دیدن اون همه زیبایی اشکم دربیاد(البته من تو تهران از این جاها و کانسپت ها بازم دارم واسه خودم که خب لو دادنشون ثواب نباشد). کم کم رفتیم و رسیدیم به... از جلوی خونه علی رضوان هم رد شدیم. کلیدی هم نبود یه آبی به گلدوناش بدم. بعدش دیگه پیچیدیم تو صیاد و شلوغی و هیچی... بازم تهران بی نشونه و ...



پ ن: الن دو باتن تو بخش اول کتاب خوشی ها و مصایب کار که یجورایی حکم مقدمه رو هم داره (اسم این بخش اینه: نظاره ی کشتی باربری) به ابعاد مخفی و دور از نظر مونده کشتی های باربری و محجوبیت ذاتی اونا در برخورد با آدما می پردازه و الحق که چه ایثاری هم نثار جزئیات می کنه. آخرای این بخش رفته تو نخ یه عده که دراگشون رفتن تو نخ این کشتی هاست، که لب اسکله منتظر می ایستن و آمارشونو در میارن:
مسلمن کشتی دوست ها به اشیای مورد علاقه شان خیال پردازانه واکنش نشان نمی دهند. کارشان قاچاق آمار است. انرژی شان روی تاریخ گزارشات سفرها و سرعت کشتی ها، ثبت شماره ی توربین ها و طول میله ها متمرکز است. مثل مردی رفتار می کنند که بدجور عاشق شده و از معشوق می پرسد آیا اجازه دارد به احساس خود تن دهد و فاصله ی بین آرنج و شانه ی او را سنجه ای بزند. اما این علاقه مندان، در تبدیل شور به مجموعه ای از حقایق عینی دست کم پیرو الگوی اصولی هستند که بیشتر در محیط های دانشگاهی دیده می شود، جایی که یک مورخ هنری با آرامش و صفایی که در اثر نقاش فلورانسی قرن 14 کشف می کند به گریه می افتد و ممکن است بخاطرش تک پاراگرافی در باب تاریخ تولید رنگ در عصر جیاتو (نقاش و معمار ایتالیایی) بنویسد که به اندازه سردی و بی احساس اش، بی نقص هم باشد ... [این کشتی دوست ها] همچنان که کنار کشتی لنگر انداخته ایستاده اند و سرهای شان را عقب داده اند تا بتوانند به برجک های فولادی اش که در آسمان محو می شوند زل بزنند، مانند زائران در برابر ستون های شارتر به سکوت و حیرتی رضایت بخش فرو می روند.
دوس داشتم ده برابر حجم این پست رو تو همین پی نوشت از این کتاب نقل قول بذارم ولی نه حال تایپ کردن دارم نه... همین، حال تایپ کردن ندارم.

غرض اینکه روزهای پس از آزمون هاست و ... دلتون بسوزه خلاصه.


  • احسان

1- دیروز به کشف مهمی نائل شدم!
"در دنیا نیست زیبایی و نظمی مگر از دلِ ضد خود بیرون خزیده باشد"
نمی خوام از این اراجیف تارانتینویی (اینجا اراجیف معنی متعالی ای داره و بیشتر بر می گرده به فرم حرف زدن تارانتینو که این حرفای مهم رو مثل یه مشت آشغال از دهنش پرت می کنه بیرون) که حرف از نمی دونم رستگاری از دل خون و فلان و ایناست بزنما نه، ینی راستشو بخواید همونه در اصل، ولی دیگه خسته شدم از اون ادبیات که همه جا هی داره بلغور می شه.
این رو حالا فعلن نمی گم چی شد که رفتم به سمتش ولی کم کم خودشو بهم مالوند و دیدم داره باورم می شه، و شد! گذشت و یادم اومد مدتی قبل از قول براهنی هم، همچین مفهومی خونده بودم. آقای براهنی تو رساله حافظ از الگوی قربانی هایی می گه که برای شکل گیری یک کل برتر و زیبا فدا می شن. براهنی از کودکانی که قبل از تولد موسا قربانی شدن مثل قربانی هایی یاد می کنه که تمام زورشون تو موسا جمع شد و بساط فرعون رو از هم پاشید؛ همین طور از آلهه هایی که پیش از اسلام توسط اعراب پرستیده می شدن بعنوان قربانی های راه یکتاپرستی و سر برآوردن الله بعنوان یگانه پروردگار و... . از قول شاملو و یه تکه از شعرش که می گه:
در برابر تندر می ایستند/خانه را روشن می کنند./ومی میرند.
این حرفا رو می زنه:
کودکی است که می میرد تا یک الله پایدار بماند، و از سوی دیگر حافظ غنی تر و قوی تر بشود. در واقع او در برابر تندر می ایستد، خانه را روشن می کند و می میرد. آن خانه روشن، حافظ است. اگر الله از آلهه فراروی می کند، اگر موسی از کودکان فراروی می کند، حافظ از شیخ روزبهان و حتی منصور فراروی می کند. گرچه خودش در ارتباط با الله همان موضوع را دارد که که کودکان در برابر موسی، آلهه در مقابل الله و روزبهان در مقابل حافظ.
حالا من می خوام حرفی بزنم در ادامه. این چیزیه که فعلن بش رسیدم. اگر دیدید تو دنیا جایی خلاف این الگو برقراره، اون جا، اون شخص، اون چیز یا هرچی... اون فرمون دستشه یا وصله به کسی که فرمون دستشه.
2- نمی دونم وسط این همه درس و این همه حجم مطالعه که باید تو این چند روز امتحانشونو پس بدم براشون چرا دستم به خوندن اونا خیلی کم می ره و عوضش "خوشی ها و مصایب کار" الن دو باتن رو باز کردم و غرق خوندنش شدم. گشتم دنبال یه شغل مرتبط به رشته م و رفتم سراغ حسابدار. ببنید چی نوشته توش در توضیح اینکه قوانینی تو اساس نامه  شرکت هست که آزار و اذیت جنسی از هر نوع رو تو محیط کار تحمل نمی کنن:
بروز حسادت در شرکت هیچ شگفت انگیز نیست. در طول تاریخ، هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. این فقط باور ساده لوحانه ما به معقول بودن خودمان است که نمی گذارد تشخیص دهیم شیوه های قدیمی سرکوب امیال شهوانی تا چه حد باید در اساس نامه های رفتار حرفه ای مان پنهان باشد.
اگر این دو نهاد (منظورش همون شرکت حسابداری و کلیساست که چند پاراگراف قبل تر ازش حرف زده) جرایم سنگینی را برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاریِ خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر. پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در سیاست آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام یا منجی وجود داشته باشد.
3- نامرد چنان می گه"باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست" که قلب آدم از جا کنده می شه. دلبر پا می شه میاد اصن.
4- با تشکر از دوست عزیزم دیونیسوس!

  • احسان