Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوتبال» ثبت شده است

رمضان امسال بی روح و ریحان شروع شد و پیش رفت، نه سرمای سحرهای کودکی رو داشت و ذوق قرمه‌سبزی‌ اونم وسطای شب، نه جوش و خروش برپایی افطاری تو دبیرستان و دویدن پی خورده ریزهاش، نه دل‌تنگی‌های کشنده‌ی چند ماه رمضونِ شیراز و سمنان و افطار با نوشیدنیِ گرمِ عرق بیدمشک و گلاب تو سلفِ دانشگاه شیراز و نه حتا شیدایی و مهجوری و نصفه‌شب سر کار موندن‌های چند سال اخیر و بخصوص دو سال پیش و جام جهانی رو. امسال و تصادفش با بازی‌های یورو حسابی خواب رو از چشمانم ربود و به انواع امراض روانی و جسمانی دچارم کرده که البته می‌گذرن و زوری ندارن. در عوض رمضان امسال مملو بود از آمادگی و تهیه‌ی اسباب زندگی. یعنی اصل شد دویدن دنبال آینه، پایه، کنسول، عکس و فیلم، همه هم در پرتو آفتاب مهربانِ حرامزاده! یک چاشنی‌هایی هم در این بین بود که اجازه می‌داد زندگی راحت تر بگذره، مثل دعوت‌های افطاریِ نطلبیده و دور همی، گوش دادن به پادکست‌های روح‌فزای علی بندری تو کانال بی و تماشای فریادهای آنتونیو کونته و بوفون تو فرانسه و لبخندی شیطانی از اینکه باز هم گذر پوست به دباغ‌خونه افتاده و امشب آلمان به تورمون خورده.

اینا رو ولش کن... رمضان امسال، رمضان که نبود، عید فطر بود، نوروز بود، شهرالله بود. بدو بدو کردن در جوار محبوب و تنفس موقع افطار. دنیای شما از آن خودتون، دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.

پ‌ن: بعدنا اگه یه کامیون ترانزیت داشتم، پشتش می‌نویسم: لبت کجاست که خاک چشم به راه است

  • احسان

City of Lights

۰۳
مهر

بسم الله الرحمن الرحیم

اولش یکم چهرازی بریم که مردم خوششون بیاد. دیر زمان بود که می‌ خاستم فلان و بهمان...

من زاده‌ ی تهران هستم، زاده‌ ی خیابان جمهوری، بیمارستان نجمیه، زمستان 66 بود و موشک بارانِ معروف تهران. محله‌ ی کودکیم سی متری جی بود و مهرآباد جنوبی. بعد نقل مکان‌ هایی داشتیم به خارج از تهران و تو یه برهه هم ساکن مینی‌ سیتی بودیم. خیلی مکان های تهران بوده که پام هم بهشون نرسیده. یه ایده داشتم که یکی دو سال پیش وقتی داشتم با آژانس از دم پارک ساعی می‌ رفتم میدون سپاه به ذهنم خطور کرد. این که سعی کنم تا جایی که می شه تهران رو زیاد سیر کنم، یعنی از جای تکراری رد نشم حتی المقدور، دوست داشتم اگه رد پیاده روی هام تو نقشه ثبت می شد روز بروز جاهای سفید بیشتری قرمز بشه (ردمو قرار شده با قرمز نشون بدم یعنی!) گذشت تا همین چند شب پیش... این متن در اجابت دعوتِ ندا میری نوشته شده برای معرفی ده مکانِ... (نمدونم چی بگم، مکانِ بیادماندنی خوبه!) ده مکانِ دوز‌داشتنیِ تهران برای من. شماره ها اصالت خاصی ندارن گمانم، حالا شایدم داشتن.

10 - کلاس نمدونم چندم دبستان بودیم و ظهرها بعد از تعطیلی در حد نیم ساعت هم که شده باید می رفتیم فوتبال. خیابون اصلی، خیابون جندقی بود که الان زیر میدونِ فتح، که خودش تو ضلع جنوبیِ فرودگاه مهرآباد باشه واقع شده. یه کوچه فرعی داشت، پُرّ درخت. آقا سایه می افتاد آدم کیف می‌ کرد سر ظهری. اون همکلاسی که خونشون تو اون کوچه بود و پای ما رو بهش باز کرده بود هم سیاهپوش نامی بود. اهمیت اون کوچه فارغ از چندباری که بابت دیر خونه رفتن کتک خوردم و فوتبال های بعد مدرسه ش، برای من تو زدنِ اولین گلِ هد بود. اونم تو گل کوچیک! اگر بدانید... اگر بدانید

9 - تو همون سال های دبستان، یه تفریح دیگه ی ما جوون های اون دوره، سِگا بود! سِگا می دونی چیه شما؟ از اونا خلاصه. پارک شمشیری، یه خیابون داره جنبش به اسم مسیح‌ خواه. پارک شمشیری حالا کجاست؟ تو خیابون شمشیری! سه راه آذری رو بلدی؟ اون ورا، یکم دست راست. جونوم براتون بگه تو خیابون مسیح خواه (والله اگه اسم خیابون یادم مونده باشه، سرچ کردم اینا رو!) یک عدد "کولوپ" بود که پاتوق ماها بود. شده بود از جیبِ والده گرامی دویست تومنی کش می‌ رفتم که برم شورش در شهر و اون یارو بازی وسترنه و علی الخصوص کامبت بازی کنم، یعنی قشنگ یه حالتِ  اعتیادطور. میعادگاه عاشقان بود برای ما، بعدها یروز پسرخاله صدام کرد تقاطع جندقی و دامپروری گفت بیا گفتم چیه گفت بیا این بازیه جدید اومده، سگا رو بیریز دور، این سونیه! میلان بر می داشت، ژرژ وآ داشت لامصب!

8 - کمی به عقب بازگردیم. محرم که می‌ شه ما سیاه می پوشیم. قدیما هیئت و اینام زیاد می رفتیم الان تک و توک هنوز می ریم اما یجا بوده و هست که گمونم جز یک سال که با محمد رفتیم مشهد، بقیه سال‌ ها پای ثابت محرم ما بوده. بازار تهران، مسجد جامع. خیلی دوست داشتم مجالی پیش بیاد بتونم از مسجد جامع بنویسم. روال کار اینه که صبح های تاسوعا و بعضن عاشورا، خیلی خیلی زود از خاب پا شده و تو تاریکی از سمت خونه ی آقاجون، همون خونه ی تو سی متری جی که توش بزرگ شدم (چون معمولن اون تاسوعا و عاشورا اونجاییم) حرکت می کنیم به سمت بازار، از گلوبندک و زیر اون خیمه ی بزرگ نزدیک چارراه سیروس  و عکس دیواریِ شاهرخ ضرغام رد می شیم و ماشین رو اطراف مدرسه مروی پارک می کنیم و می ریم داخل. بازار تهران عالیه، خدا بهش نظر داره، آدم تو اون صبح زود و مغازه های بسته هم که راه می ره کیف می کنه. اونجا قدیما دو دسته می شد الان رو مطمئن نیستم. یه ور می رفت سمت حاج منصور (گمونم صنف لباس فروش ها) یه ور هم سمت شیخ حسین انصاریان. ما سمت شیخ بودیم. داخل حیاط مسجد می شدیم، نون سنگک و پنیر و چای شیرین داغ زود می رسید دستمون و ایستاده کنار میزها صبحونه می زدیم و به توصیه ی اکید با وضو داخل می شدیم. رو ستون های مسجد جامع پارچه هایی می زنن با همچین جملاتی "دروغ نگویید" و "غیبت نکنید" قشنگ یه حالتی ده فرمان‌ طور، انگار طرف فهمیده اینجا با همین جملات ساده کارها راه میفتن. آدمای اینجا قِدیمی و مصداق قشر مخاطب موسا هستند و هنوز درگیر گیرای بیخودِ دنیا نشدن، نیومده دو ساعت قصه بگه که دروغ گفتن اِله و بِله. دروغ نگویید، والسلام.

7 - این قصه رو برای دوست هام زیاد گفتم اما مکتوب نکردم تا بحال. پاییزِ 87 بود که برنده ی حج عمره ی دانشجویی شدم و تابستون 88 اعزامم بود. باید بلافاصله بعد از اتمام تعطیلات نوروزی پاسپورتم رو می رسوندم به اهلش که برن دنبال کارها. روزهای آخر سال 87 بود و من هر روز می رفتم شهرآرا تا پاسپورتم رو تمدید کنن. روز 28 اسفند 87 (آخرین روز کاری سال) بود که بعد از کش و قوس های فراوان و حرکات رفت و برگشتیِ افتضاح از شهرآرا به اداره نظام وظیفه بالأخره ساعت یک رب به سه موفق به اخذ چیز شدم و خیلی نرم و نازک راه افتادم سمت خانه. به سیاق معمول از پارک وی تا تجریش رو پیاده سیر کردم. حاجی فیروز در طرح ها و رنگ های مختلف به وفور فراهم بود و خیابون ولی عصر از اون عصرهای کلاسیک خودشو داشت نشونم می داد، مگه می شه تهرانی باشی به ولی عصر به چشمِ هیزی نگاه نکنی؟ منم که چشمم یک دقیقه آروم نداشت، یکم می رفت سمت کتونی های پوما، یکم می رفت سمت حاجی فیروزا، بعد یهو گوشم به کار می افتاد و تیز می شد که یه خانم مسن که انگار نسخه ی مؤنث استاد جمال اجلالی تو آرایش غلیظ باشه داره با فیلم فروش تو پیاده رو بحث می کنه که "...نه پسرجون، این تنگه ی وحشت ارزونیِ خودت، اونی رو می خام که رابرت میچم داره، رابرت میچم می دونی کیه تو؟" بعد هم پیاده روی تا تاکسی های لواسون.

6 - این یکی مکان چندان حوزه ی بسته و مشخصی نداره. یجور محله محسوب می شه. محله های اطراف بلوار کشاورز و خیابون ایتالیا تا مثلن حتا میدون فلسطین. یه بار برای گرفتنِ هدیه ای پدر بنده رو فراخوندن و از اونجا که وقت نداشت بنده رو گسیل کرد برای ستوندن هدیه، چون هدیه هه فی نفسه براش ارزش داشت. مام سنی نداشتیم، اول دوم دبیرستان بودیم. رفتیم پی خیابون ایتالیا. تا خود بلوار کشاورز رسیده بودم هنوزم فکر می کردم آدرس سرکاریه، خیابون ایتالیا؟ مگه داریم؟؟ پ چرا ما ندیدیم تا بحال؟! خلاصه این شد که در پیِ یافتن ایتالیا همچین کریستف کلمب‌ وار دست به کشف آن دیار زدیم، از انبوهِ درختان سر به فلک ساییده بیگیر تا جوی های فراخ و هوای خنک و اصن شما بگو بِورلی هیلز منتها بدون هیلز. گفتم من باس یروز بیام این ورا ساکن شم اینجوری نمی شه. هنوزم گاهی خر می شم کلی راهمو دور می کنم می رم اون سمت و بین خیابونا راه می رم و با معماری قدیمیش کیف می کنم.

5 - کم کم باید وارد سویه ی ناخوش داستان هم شد، بالاخره زندگی بقول جواد خیابانی عرصه ی تقابل اشک ها و لبخندهاست! این جایی که می خام بگم رو شاید اسم نبرم اصلن. اولین بار گمونم یک روز پاییزی تو سال 90 بود که پام بهش باز شد. قرار سه نفره داشتیم. بهم آدرس دادن که بیا فلان جا. راهِ مسیرِ حماریِ اون مکان، 2 دقیقه بیشتر نبود اما به لطف آدرس دهی داغونِ طرف، مثل حمار کلی جا رو دور زدم تا رسیدم به مکان. مکان بالای یه شیرینی فروشی واقع شده بود. خوردنی هاش هم مالی نبود. راستشو بخواهید می رفتیم اونجا که یک، رو مبل های راحتش ولو شیم و حرف بزنیم و دو، اون دو تای دیگه، گوش تیز کنن و به حرفای مسخره ی مردم بخندن و منم حرص بخورم که چرا صداشونو نمی شنوم. شرف المکان بالمکین که می گن مال اینجاست، مکان شاید مالی نبود و بعدها هر وقت از کنارش هم رد شدیم شد مایه ی دق، اما مکین! مکین، مکینِ عزیزی بود.

4 - روزی بود شلوار قرمز رنگم رو بر پا کردم. بوت هم. ناهار دعوت بودیم. قرار بود میثم بخاطر تولد و ماشین جدید و... مهمونمون کنه. روز خاصی بود. بعدنا شاید متوجهش شدیم. من چند تا از رفقای نزدیک فعلیم رو اون روز برای بار اول از نزدیک دیدم. خیلی حرف زدیم، خیلی خندیدیم، هنوز هم "‌تـــــــــــــــــــلخ" گفتنِ میثم از یادمون نرفته، یا نوشیدنیِ جمیرا! گیچ شدنمون از اسم غذاها و هوشمندی هومان که با شماره سفارش داد! فکرشو نمی‌ کردیم از بین اون جمع حدود دو سال بعد دو نفرمون با هم مزدوج بشن و یکیمون یه کم بعدش یهو غیبش بزنه! خیلی به این فکر کردم بعدها... کی فکرشو می‌ کرد؟ رستورانِ لئون تو خیابونِ آبان برای ما جای عزیزیه. رستوران لئون 1960

3 - شیرازو که ول کرده بودم، چند ماهی انگل اجتماع بودم. خور و خاب و شهوت خلاصه. گذشت و خورد به سرما، مادرم نهیب زد که پاشو برو درستو ادامه بده بچه. ما هم که اعصاب مهندسی و دانشگاه و دانشجو و استاد و این هله هوله ها رو نداشتیم رفتیم فراگیر پیام نور ثبت نام کنیم، اونم همون لواسون که کنار گوش باشه. زمستون بود گمونم، برفِ بدی می‌ بارید و دفتر پست لواسون هم دفترچه نداشت نمدونم چرا. ما هم پا شدیم رفتیم کجا؟ سمت اقدسیه نزدیک ترین دفتر پست، طرف گفت یه کم دیگه محموله می رسه برو یه دور بزن برگرد. ماشین رو برداشتم و بلوار اوشان رو رفتم بالا، از محک و بیمارستان مسیح دانشوری و اینام رد شدیم و رفتیم یجایی که بش می گن بام  تهران! اونی که همه می رن نه ها، یه شهرک هس اون بالای دارآباد به اسم شهرکِ بام تهران اصلن! بعد یادم بود امیر از پشت صحنه ی سنتوری که حرف زده بود  گفته بود گرمخونه‌ ی معتادای سنتوری همون ورا بوده، من خود گرمخونه رو پیدا نکردم اما ول گشتم لای برف ریزون و تو ماشین، تنهایی تماشای عشاقِ فراری رو کردم که به ارتفاعات لابد پناه آورده بودن و داشتن دردودل می کردن! افسوس سوسیسی نبود که کباب کنیم و یکم خسته باشیم.

2 - کمی از زمین فاصله بگیریم. کوه نورد که خب نیستم اما قدیما کم و بیش می رفتم، سالی دو سه بار رو می رفتم دیگه. معمولن هم کلکچال. همیشه هم از جمشیدیه. با تاکسی می رفتیم سر منظریه و خیابونِ گمون کنم فیضیه رو می رفنیم بالا با اون همه کوله و بند و بساط تا برسیم به آستانه ی پارک محبوبِ شمال تهران که البته این اواخر هیچ دوست ندارم برم توش. جمشیدیه با اون کفِ سنگی و بالا پایین دارش، با اون آبخوریش که دو تا دست کاسه شده‌ ست، با اون جوون هایی که معمولن همیشه می نشستن یه گوشه و گیتار می زدن (لااقل اون زمان که هنوز این کارا کول بود!) تا حوضچه ی کوچیکِ اون بالاهاش که بار اولِ کلکچال رفتن از اون مسیر وقتی بهش رسیدیم و دیدیم جمعیتِ جوانِ مختلط دارن توش آب بازی می کنن، در حد چالشِ وِت شِرت و اینا، اصن در حکمِ صمد بودیم که تازه پا به تهران گذاشته! اما اصل مکانِ این شماره، نه پارکِ جمشیدیه که پناهگاهِ اون بالای کلکچاله، همون جا که کنارش یه هتلِ سفیدِ مدور نیمه کاره هم هست و از خیلی جاهای تهران پیداست هیبتش. اونجا تراس هایی داره که شب هایی درش گذروندیم و تهران رو تا جایی که دلمون خاسته دید زدیم، تهران، این گلِ کم پیدای ما که سالی یک بار در فیجی می‌ شکفه.

1 - یک اما فقط اسم داره، باغ فردوس!

پ ن: یک مکان داریم ما که نه می شه گفتش (از باب شخصی بودن) و نه می شه نگفت (از فرط اهمیت) و اون باجوله، عاشقان دانند خودشون.

  • احسان

بزرگترین مصیبت امشب اما وقتی بود که عقب افتاده ی جلفی مثل راموس بخودش جرات داد جلوی عالیجناب بوفون با قر و فر گل بزنه!



  • احسان

جمعه ۲۵ شهریور

صبح هنوز گیج بودم که صدام کردن و پا شدم نماز خوندم و بابا رسوندم دم تاکسی ها تا  برم تجریش سر قرار با محمدرضا و دیگه برای آخرین بار به قصد دانشگاه شیراز راهی شیراز بشیم با هم. نور خوبی تو آسمون بود، نور برام خیلی مهمه، خیلی از خاطرات خوب و بدم با نور نسبت مستقیم داشتن و دارن. یه نوری شبیه نور یه عکس که از فینچر تو پشت صحنه سوشال نتورک دیدم.

تاکسی فقط من و یه سرباز رو داشت و راه افتاد بلکه تو راه مسافر گیر بیاره و بره. دو نفر دیگه هم تو راه جور شدن و رفتیم، از اتوبان هم رفتیم. من همه ش نگران بودم که نکنه دیر برسم و اون علافم بشه و حدود 7 میدون قدس بودم دیگه ، همین که کوله بدوش از قدس به سمت تجریش راه میرفتم تو این فکر بودم که تو این سه روز یعنی 4شنبه و 5شنبه  و جمعه هی کارم به این تیکه راه  افتاده، 4شنبه شب برام جهنم بود، تو راه برگشت از سینماتک بود که کیف پولم، معادل تمام مدارک شناساییم بجز شناسنامه تو مترو گم شد و من در بدر دنبال یجا برای کپی کردن سند ماشین بودم که بابام واسه درآوردن ماشین از پارکینگ شهرداری برام آورده بود و جایی رو پیدا نمی کردم. 5شنبه صبح اومده بودم اونجا که از سند و کارت ملی کپی بگیرم و بدم به مسئول پارکینگ و از همون دور و بر هم یه فالوده بستنی خریدم و بزور داشتم میخوردم تا مامانم از کلاس برگرده و با هم بریم خونه و حالا  جمعه صبح دارم از بین مغازه های بسته رد میشم و تک تک کوهنوردای بیشتر جوون هم دارن از کوه برمیگردن و این سوال بازم تو سرم میاد که واقعن چقدر انرژی دارن اینا؟!

 رسیدم تجریش،یه کلوچه و آبمیوه شاید بتونه جمعم کنه تا چند ساعت چون اون وقت صبح دلم نیومد از مامان صبحونه بخوام دیگه. نشستم رو یکی از این صندلی های دور میدون و بغل صف مینی بوس هایی که داد میزدن " اِسسسستادیوم" خوردنی ها تموم شد و کوهنوردهای از راه رسیده بیشتر و بیشتر میشدن و راهی های استادیوم هم همینطور. خبری از محمدرضا نیست. حدود 8 از راه میرسه و میریم از ولیعصر به سمت چمران، یه زنگ به ایمان میزنم که مطمئن بشم نمیاد، نمیاد! تنها خبر هیجان انگیز صبح خوندن خبر برگزاری یه سری جلسات ژانرشناسی با حضور حسن حسینی تو فرهنگسرای ارسبارانه.

تا اصفهان ایست نداریم و اونجا بنزین میزنیم و دوباره قدم در راه. چرا هیچ رستوران سرراهی نداره اینجا؟ با اتوبوس که میرفتیم اینطور نبود، پر بود از رستوران. یجا از سر گشنگی می ایستیم تا فعلن یه چیپسی چیزی بخوریم.

یه نکته ای اینکه حومه اصفهان یجای خیلی بزرگ و بی در و پیکر و نامعلومیه! اینو تو این سفر متوجه شدیم که البته داستان هم داره.

تو ماشین هم سی دی سلکشن من طرفدار نداره و با اینکه حدود یه ساعتی پلی میشه ولی بهش میگم راحت باش مال خودتو بذار و خلاصه نیما علامه و روزبه نمیدونم چی چی هی میخونن هی میخونن...

هدفونمو کم کم در میارم و بلکفیلد میکنم تو گوش و میخوابم،صدای استیون ویلسون هم هر از چندگاهی تو گوشم میاد که but you’re always on the run یا اینکه don’t you forget what I’ve told you so many years ... و خواب مرا می برد.

می بینم ایستادیم و یه زن خیلی خسته با بچه ش داره میزنه به شیشه و کمک میخواد، هنوز گیج میزنم. رفیقمون رفته دستشویی و پشت پیرهنم هم خیسه. میام بیرون و یه بادی میخورم و یه آبی میزنم و باز تو راهیم.

دور و بر سعادت شهر که میشیم سبک کوه های منطقه آشنا میشه و معلوم میشه داریم به شیراز نزدیک می شیم، اگه شیراز رفته باشید میگیرید چی میگم. اولین اس امس دربی هم بهم میرسه و تنها یار من در دربی نوشته که  “ :-(  Na khiabani!!!  “و همگی خوشحال میشیم!

من دارم هنوز بلکفیلد گوش میدم که میبینم یکی داره وسط جاده پروانه میزنه، محمدرضا یه چیزی زیر لب میگه و میزنه کنار، بقول خودش شاخ میره جلو و طرف رو قانع میکنه که جریمه ننویسه....یا خدا! موفق شد!!! پس چرا من هیچ وقت موفق نمیشم؟!

خورشید خیلی پایین اومده نزدیک باجگاه شدیم و تصمیم میگیریم یه زنگ به عطا بزنیم محض کرم ریختن که از تفریحات رایج ماست اونجا، بهش میگم واسه شب جا داری بیام پیشت؟ مکث میکنه و چند تا جا از خونه های بچه ها رو پیشنهاد میده و وقتی میگم میخوام بیام خوابگاه پیش خودت میگه من خودم اینجا تلپم و همزمان داره دنبال گزینه های بعدی میگرده  و من ناامیدانه بهش میگم که روش حساب باز کرده بودم! محمدرضا هم بغلم داره مثل مرد هر هر میخنده...

میرسیم دم دروازه قرآن و به عموم زنگ میزنم تا آدرس خونشونو بگیرم و زود پیادم کنه که به دقیقه 15 دربی برسه بیچاره.

از دور با دست تکون دادن های حسن عمو میرم سمتش و روبوسی ( روبوسی دوتا آشنا تو یه شهر غریب خیلی حس خوبی داره آدم دوست داره کشش بده ) و با هم میریم سمت خونشون، خودش می ایسته و به منم میگه وایسا، میگه لیلی با من است رو دیدی؟ میگم خب، میگه فکر میکنی کدوم خونه ی ماست و شروع میکنم حدس زدن، پیدا میکنم و  میریم تو، این عمو و زن عموم از فامیلای مورد علاقه م هستند.

مشغول شستن دست بودم که این مردک مجیدی گل زد! چند وقتی هست فوتبال که میبینم گل ها رو از دست  میدم. پذیرایی ها شروع میشه، جالبه نه شیراز عمویی شده نه عمو شیرازی، هنوز وقت میخوان تا ممزوج  بشن. پرسپولیس داره بد بازی میکنه.

یه ذره به عادت این چند وقت که عمو اومده شیراز، مثل هرباری که همو میبینیم شروع میکنیم از شیراز و مشترکات و حس و حال و حافظیه و ... حرف میزنیم. بعد از بازی همینطور اس امسه که میاد و دارن ذوق میکنن و کری میخونن. منم که بعد از پنالتی محمد نوری دیگه شل شده بودم برام فرقی نداشت.شام رو که خوردیم دیدم دارم پهن میشم، حالا روم هم نمیشه تابلو رفتار کنم و چشمامو بمالم!

می خوابم!

 

شنبه ۲۶ شهریور

صبح گوشیو که روشن میکنم میبینم بازم خبر رویت ستاره سهیل تو آسمون رو دیر گرفتم و مثل دیشب از دستش دادم، یه اس امس دیگه میاد که برق از سرم می پرونه، داداشم خبر میده که کیفم پیدا شد! چند دقیقه بعد مامان زنگ می زنه و می بینم آره، راسته.

بعد از صبحونه ی زن عمو راه افتادم سمت ساختمون آموزش دانشگاه. عمو سویچ ماشین رو گذاشته بود تا با ماشین برم، ولی اول بدلیل نبودن گواهینامه م و بعدن خب بدلیل تعارف ورش نداشتم و خودم رفتم؛ یکی از آرزوهای دم دستیم ماشین روندن تو شیراز بوده البته که این بار هم نشد!

مستقیم رفتم فِلکه گازو و از اونجا سمت خیابون ساحلی ( وجه تسمیه این عبارت "ساحلی" هم خیلی جالبه ) و اداره آموزش. زیاد کشش ندم چون اونا هم زیاد کشش ندادند و در کمال تعجب کارم خیلی زود راه افتاد و فقط موند واریز 882 چوق ناقابل برای کنده شدن از دانشگاه شیراز واسه همیشه.

بعد هم تلفنی با اون عزیزی که کیفمو پیدا کرده بود حرف زدم و اونم از این همه حجم تشکر من بهت زده شده بود و فقط میگفت " خواهش می کنم " و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونه علیرضا. علیرضا نبود و رفته  بود سرکار و محمدرضا خونه ش بود. چند دقیقه ای اونجا بودیم و با ایکس باکس استاد کلی حرکات جلف انجام دادیم که امیدوارم شیر نشده باشه!

ظهر زود رسیدم بخونه عمو و هنوز زن عمو نرسیده بود. منتظر نشستم و "علی کوچیکه " خسروشکیبایی مرحوم رو گوش دادم که میخوند " راه  آب بود و غل غل آب، علی کوچیکه و حوض پر آب " یه ساعتی اونجا بودم و یه دوری زدم تا اومدن.

بعد از ناهار رفتم سر لپ تاپ...عمو دیر اومد و منم تا عصر تو اتاق بودم و Marillion گوش می دادم که آلبوم Brave ازشون خیلی چیز خوبیه. گذشت.

قبل از غروب دختر عموی ساکت و در عین حال غرغرو بهونه پارک گرفت و عمو ورش داشت که بره بیرون و منم باهاشون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و منتظر که بچه بازیشو بکنه عموم یه سری از افتخاری قدیمی هاشو رو کرد و یادم انداخت که اولین بار نیلوفرانه رو اون برام گذاشت و خودشم اون زمانا یه میکروفون داشت و صداشو ضبط میکرد و همه هم توافق داشتیم که صدای خوبی داره.

تو ماشین براش " پاسبان حرم دل " که از صالح گرفته بودم رو گذاشتم و " قیژک کولی" و بهونه شد تا از شجریان بگه که اومده بوده تلویزیون و قضیه خوندن واسه فیلم حاتمی رو تعریف کرده...رسیدیم خونه و کتلت زدیم به بدن و آلبوم هفت سین اصفهانی رو ازش گرفتم که چقدر هم خوب بود، اولش میخوند که دل از ما  برد و روی از ما نهان کرد...

فردا قراره از عصر با بچه ها برم بیرون و حافظیه ای بریم و هادی رو یاد کنم اونجا (هادی حواسم هستا )

یکشنبه ۲۷ شهریور

صبح رفتم پول رو واریز کردم و مدارک دبیرستانم آزاد شد و راهمو کشیدم رفتم. دلم نیومد از راه کوتاه برگردم. خیابون ساحلی رو تا فلکه علم (میدون دانشجو) رفتم و بغل باغ ارم تو بلوار دانشجو رو گرفتم و رفتم تا میدون ارم و بازم از بغل اون یکی ضلع باغ ارم پیاده رفتم پایین تا فِلکه گازو  و تو کل مسیر کلی قربون صدقه ی شیراز رفتم و دلتنگ شدم از همونجا.

از اونجا سوار تاکسی شدم تا میدون اطلسی. دیروز داشتم به زن عموم میگفتم که بیشتر راننده تاکسی های شیرازی که باهاشون هم کلام شدم وسط حرفاشون بعد از اینکه متوجه میشن من بچه تهرانم، میگن که اونا هم چند سال تهران بودن! این رفیقمون که تا اطلسی باهاش رفتم آخرین این راننده ها بود، وقتی فهمید تهرانیم گفت " من پوووونزده ساااالِ تمام تهران بودم. هفت تیر بودم ، امام حسین بودم، تمام کوچه پس کوچه هاشم بلدم! "

اون فالوده فروشی که عادتم بود ازش فالوده بگیرم و برم حافظیه بسته بود و از یجای دیگه گرفتم و رفتم.

روز – خارجی – زیارتگه رندان جهان

فالوده بدست میرم تو و آروم آروم قدم میزنم. بیشتر جمعیت دور و برم مسافر هستند و دوربین بدست. تا چند قدم هم جلو میرم یه دختره با سرعت زیاد میاد سمتم و میخواد که ازش عکس بگیرم و گویا عجله هم داره. میرم بالای قبر لسان الغیب و دودستی بهش میچسبم و بعد از اون مثل همیشه میرم کنج و به یکی از اون ستون ها تکیه میدم. یه فال هم برای یه دوست میگیرم. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز، زود یاد نامجو افتادم تو مستند سامان سالور!

تربت

حافظ کار خودشو این بار هم میکنه و با حال شوخ و شنگ میرم بیرون.

برای ظهر پیش عمو و زن عمو هستم و تا عصر که قراره با بچه ها بیرم بیرون برای شام میخوابم. قرار بود تو میدون نمازی همدیگرو ببینیم ولی دست آخر تو خیابون ساحلی منو سوار می کنن و بازم مثل روزهای خوابگاه نشینی نظرسنجی شروع میشه که کجا بریم حالا برای شام! علیرضا هم هست و تصمیم نهایی پیشنهادیه که اون میده، پیتزا ژابیژ.

 اونجا هم از هر دری حرف پیش اومد و گذشت و دم خونه عمو پیاده شدم تا برم پایانه کاراندیش و راه بیفتم. خبر خوب اینکه اتوبوس اسکانیاست و نه مثلن ولوو و خبر خوب دیگه که بعدن فهمیدم اینکه قراره فیلم "نفوذی" تو ماشین پخش بشه که خب حداقل دافعه برانگیز نیست و منم ندیدمش. بعد از فیلم هدفونم رو درمیارم و متکی میشم بذخیره ی موسیقی م تا تهران.

 

پ ن : شیرازی های عزیز، خیلی دوستتون دارم و به امید دیدار!

  • احسان