Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با موضوع «مرقومه» ثبت شده است

1- 24 اسفند 85 از شمالی‌ترین نقاط تهران کنده و پرت شدم به جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر در بهشت زهرا. همه کس و کارم مثل خیلی‌های دیگر در آن احتمالن پنجشبنه‌ی آخر سال در بهشت زهرا جمع بودند و من رفیقم در توچال لابلای برف‌ها سرگرم هم بودیم. این تصویر خلاصه‌ای از آن روزهای من بود. محمد یک سمت می‌ایستاد و بقیه سمتی دیگر.

2- نتایج انتخاب رشته کنکور آمد. بدیهی بود که زود هم را ببینیم. روی چمن‌های کنار مزار شهدا که نزدیک خانه بود نشسته بودیم و زمین و زمان را فحش می‌دادیم، اگر نمی‌دادیم عجیب بود. باید ناراضی می‌بودیم، چاره‌ای جز این نبود. محمد برق قدرت سمنان و من متالورژی شیراز و البته هر دو عمران عمران تهران مرکز را هم آورده بودیم و خب واضح بود که انتخابمان نبود. شیراز کجا سمنان کجا؟ حالا چی‌کار کنیم جمشید؟

3- از باشگاه زدیم بیرون به سمت هیئت. از این هیئت‌های خانگی که با چهارتا جوانک با ریش کرکی تشکیل می‌شود. وسط روضه بود. در گوشم گفت میای بریم مشهد؟ زل زدم به دیوار روبرو. چی؟ میای واسه تاسوعا و عاشورا بریم مشهد؟ تا آن موقع تجربه سفر تنها نداشتیم. دو تا بچه دبیرستانی... اسفند 83. خوراکمان کمی غذای نذری بود و کمی به توصیه محمد موز و پرتقال! سوغاتی هم‌کلاسی‌ها هم طبق عادت محمد از هر جای ایران سوهان بود! عصر عاشورا که تولد من هم بود سوار قطار شدیم و برگشتیم، صبح زود تهران بودیم و یک ساعت بعد سر کلاس.

4- بعدها بارها به این فکر کردم که آیا ایده‌ی ول کردن شیراز و خیز برداشتن به سمت سمنان و رفیقم در آینده هم همینقدر ابلهانه جلوه می‌کند؟ اما چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که آن سال اصلن اینطور نبود. تابستان 86 به کل معطوف به آمادگی و تلاش همه‌جانبه برای عزیمت از شیراز به سمنان شد. شاید دیگر کمتر در زندگی‌ام اینقدر انرژی و تمرکز صرف کاری کردم. سمنان اما هاویه بود. تلخ و گزنده اما سرد و کاری کرد که بازگشت به شیراز تبدیل به بهترین کامبک زندگی‌ام شد.

5- سردی سمنان فقط به زور تماشای دیوید لینچ و برگمان و فلینی و این‌ها بود که تحمل‌کردنی می‌شد. آن روزها آنقدر غرق فیلم دیدن بودیم که پرسونا را نشسته کف قطار تهران-سمنان و در یک مانیتور هفت اینچی دیدیم و درخشش ابدی ذهن بی‌آلایش را در غیاب بخاری و زیر پتو در تعطیلی بعد از امتحانات و خوابگاه خالی. سمنان را فقط اینجور می‌شد پایین داد.

6- آخرین سفرمان اربعین 94 بود. محمد چاق شده بود، چاق‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم. غمگین هم بود (آن موقع هنوز در قبال هم مجرد بحساب می‌آمدیم. هرچند او سه سالی بود که متأهل شده بود و من هم تازه عقد کرده بودم اما مواجهه‌مان با هم مواجهه خانوادگی نبود و هنوز دوپسربچه بودیم. دو سالی طول کشید تا به‌عنوان دو خانواده باز به‌هم رسیدیم و "رفت و آمد خانوادگی" پیدا کردیم). غمگین بودنش و حواس‌پرت بودنش اذیتم می‌کرد. دوست داشتم حالا که در آن سفر مهمان ماست بهش خوش بگذرد. فازش شبیه کسانی بود که صرفن جسمشان همراهی‌ات می‌کند و روحشان جایی دیگر می‌پرد. حس کرده بودم گیر و گرفتی دارد و هنوز هم نمی‌دانم آیا داشت و اگر داشت چه بود.

7- بعد از اینکه همسرهایمان به هم معرفی شدند قصه چندان تغییری نکرد. هر وقت که بهم می‌رسیدیم آنها مثل کسانی که ده سال است با هم دوستند سرگرم هم می‌شدند و گاهی این ما بودیم که صدایشان می‌کردیم که باید برویم. حرف‌هایمان همانقدر بود که بود اما از دونفر که 17 سال سابقه رفاقت دارند از بیرون این انتظار می‌رود که حرف‌هایشان تمامی نداشته باشد.

زهرا می‌پرسد: ناراحتی که دوستت داره می‌ره؟

                     نه... ایشالا بره خوشبخت بشه.

تا چند روز همین جواب را به خودم می‌دادم اما وقتی شنبه شب از خانه‌مان رفتند تازه فهمیدم این محمد است که دارد می‌رود. محمد تناورترین درخت جنگل بود و حالا تبر آورده بودند برایش. دوست داشتن،‌ یعنی رابطه‌ی دوستی داشتن احساس خوبی می‌دهد بخصوص وقتی که دیگر نباشد بیشتر متوجهش می‌شوی. آن شب هم حالش جا نبود و این بار می‌دانم چرا جا نبود. چند روز دیگر محمد و همسرش در آخن مستقر شده‌اند و هر بار که با هم صحبت می‌کنیم باید اول بپرسم "اونجا ساعت چنده؟"

  • احسان

۱- این روزها بالاخره بعد از حدود پنج سال نشستم به بازبینی کامل سریال محبوبم وضعیت سفید و دو نکته توجهم رو جلب کردند که یکی مال همون زمان پخش بودند و یکی تازه:
* یکی از رویکرد های کلی نعمت‌الله به تصویر: توجه کامل و حتا افراطی به عمق میدان بصورتی که در هر قسمت حداقل پنج شش بار شاهد قاب‌هایی هستیم با چار تا پنج لایه و اون هم نه لایه‌های منفعل بلکه لایه‌های درگیر، جوری که انگار اصلن به خواست کارگردان هر کس می‌خواد تو قاب باشه باید فاعل باشه.
* رابطه بینامتنی در هم تنیده بین آثار نعمت‌الله. گاهی با حضور - ولو تنها با ذکر نام - شخصیت‌ها (احمد رنجه، دوست بهزاد، از بچه‌های جوادیه، صاحب تئوری در باب نقش دایی در خانواده) گاهی با خلق موقعیت‌ها و حتا میزانسن‌های مشابه مثل صحنه هندونه خوری بهروز تو شورولت و ترس از هندونه‌ای شدن تلویزیون که نظیرش می‌شه صحنه خربزه‌خوری ایرج تو بی‌پولی و ترس از خربزه‌ای شدن تراولا! گاهی با خلق دیالوگ‌ها و اصطلاحات هم‌خوانواده مثل "میتینگ" و دادِ سخن در باب تناقض معتاد بودن با خوردن هندونه٬ گاهی با ارجاعات چپ و راست به شرق تهران از چارراه کوکا گرفته تا نیرو هوایی و چارراه تلفونخونه و میدون هفت حوض (بوتیک و لب دریا)، و اشارات سیاه و طنازانه به فقر (مثلن میتینگ‌های گاه و‌ بی‌گاه بهروز  و دیالوگ‌های پایانی حبیب رضایی در آرایش غلیظ)
۲- به لطف اتلاف وقتی مسخره تو محیط کار، تونستم تو یه هفته دو نمایشنامه و یه کتاب دیگه بخونم. نمایشنامه‌هایی از مارتین مک دانا: "مأمورهای اعدام" و "غرب غم‌زده" و همچنین کتاب "از گوشه و کنار ترجمه" نوشته‌ی علی صلح‌جو.
دو نمایشنامه چیز عجیب و غرببی به دنیایی که از مک‌دانا می‌شناختم اضافه نکردن جز اینکه نویسنده تو مأمورهای اعدام رودست بانمکی به انسان‌های خودباهوش‌پندار زده بود، رو دستی که خیلی هم غمناک بود و مثل بقیه آثار استاد طعم تماشای دلقکی رو می‌داد که کارش تموم شده و با همون لباسش و خستگی کار روزانه نشسته منتظر سرویس برگشت به خونه، بارونی هم می‌باره و گریمشو کم کم می‌شوره. غرب غم‌زده هم یکی دیگه از سه نمایشنامه‌ای بود که بهشون لقب سه‌گانه‌ی لی‌نِین رو دادن (دو تای دیگه: ملکه‌ی زیبایی لی‌نین و جمجمه‌ای در کانه‌مارا) و این بار رابطه‌ی پرتنش، خشن و حماقت‌بار دو برادر رو نقل می‌کرد. نکته‌ی مهم برای خوندن آثار مک‌دانا به فارسی، ترجمه و دراومدن لحنه. به نظرم بهرنگ رجبی به گواه این دو کار و نمایشنامه‌ی قطع دست در اسپوکن به خوبی از پس این کار براومده و مثلن زهرا جواهری در ترجمه مرد بالشی نه.
کار سوم اما از گوشه و کنار ترجمه‌ی علی صلح‌جو بود که پیشنهاد می‌کنم حتا اگه به ترجمه علاقه ندارید هم بخونیدش. کتاب اصلن در باب مفهوم ترجمه‌ست خیلی جاها و مفهوم گفت و گوی فرهنگ‌های متفاوت و اینکه چطور جمله‌ای، رفتاری، فرهنگی که فلانی داره رو برگردونیم به زبونی دیگه. بافت کتاب پیوسته نیست و تشکیل شده از فصول یا بخش‌های خیلی کوتاه و نهایتن یک صفحه و نیمی و انگار که از دل یادداشت‌های سالیان نویسنده دراومده باشن. گرچه برخی موارد تکراری هم ممکنه موجود باشه اما بیشتر همپوشانیه تا تکرار و من که لذت بردم از خوندن و تسلط بالای نویسنده به امور ترجمه و‌ ویرایش و راستش چند جا از اینکه نظراتی که خودم از قبل داده بودم با نظرات استاد هماهنگ بود نیمچه ذوقی هم کردم.
حالا و این چند روز هم "شاه،بی‌بی، سرباز" ولادیمیر نابوکف رو با ترجمه رضا رضایی می‌خونم و تا اینجای کار که خیلی خوب بوده و چه نثر بازیگوش و  متفاوتی داره نابوکف، خوشمان آمد.
کتاب قطور "آخرین روزهای امپراتوری شوروی"هم که مدتهاست دست گرفتم و انشالله وقتی تموم شد ازش خواهم گفت.

  • احسان