Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «MUSE» ثبت شده است

فریدریش، تا پایان عمرش در ۱۸۴۰ به کشیدن مهتاب به عنوان امری الاهی و تنها سرچشمه‌ی نور در دل تاریکی شب ادامه داد. احتمالا علت این کار آن بود که فریدریش می خواست کینه‌ی خود را از این واقعیت ابراز کند که تاریکی شب به تدریج اما به صورتی نظام‌مند، مورد هجوم نورهای مصنوعی قرار می‌گرفت. در اواخر قرن هجدهم نوعی چراغ نفتی اختراع شده بود و در پی آن، در حدود ۱۸۰۰، چراغ گازسوز و حدود ۱۸۸۰ الکتریسیته ابداع شدند. یکی دیگر از دوست‌های فریدریش در درسدن، نقاشی به نام گئورگ فریدریش کرستینگ شیفته‌ی چراغ نفتی‌های آرگاندی بود. این چراغ‌ها فتیله‌ای استوانه‌ای و توخالی داشتند که با محصور کردن آن در لوله‌ای شیشه‌ای اکسیژن اضافی برای آن‌ها تأمین می‌شد و جریان هوا شکل می‌گرفت. در نقاشی‌های او شخصیت‌هایی تنها و منزوی در حال مطالعه، تفکر یا خیاطی کردن، در زیر نور چنین چراغ‌هایی دیده می‌شوند.


در ۱۸۵۰، ده سال بعد از مرگ فریدریش، دال نیز به کشیدن مهتاب به صورت متفاوت از قبل روی آورد. دال در درسدن زیر نور مهتاب، هاله‌ی ماه را در وضعیتی کشید که ابرها در حال پراکندن آن بودند، پدیده‌ای که پیش‌تر آن را فقط در طراحی‌های شخصی‌اش درباره‌ی ابرها به دقت بررسی کرده بود. نکته‌ی جالب‌تر آن که دال، در این منظره‌ی کوچک از شهر درسدن که هنوز ماه بر آن حکم‌فرما بود، نزدیک شدن نور مصنوعی را می‌دید. در این اثر پنجره‌های خانه‌های کمی در دل سیاهی شب سوسو می‌زنند و نشان می‌دهند که اندرون آن‌ها احتمالا با نور چراغ گازی روشن شده‌است. دوستش فریدریش با این مسئله موافق نبود.

شاعر و نویسنده‌ی آلمانی، هاینریش هاینه، با طنز و کنایه این دل‌کندگی فراگیر زمانه‌اش از ستایش و پرستش ماه را در این جمله خلاصه کرده است: «بوی گند چراغ‌گازی‌ها عطر دلپذیر ماه شب را نابود می‌کنند.» هاینه در حدود سال‌های ۱۸۵۱ تا ۱۸۵۵ معانی پیشین ماه را توهمی دانست و از روی استهزا آن را «شمع پنج سنتی بی‌ارزش» خواند و با این کار ناقوس عزای شعر و ادبیاتی را که زمانی مفتون ماه بود به صدا در آورد و احتضار آن را اعلام کرد. هم‌عصر فرانسوی هاینه اونوره دومیه نیز در سال ۱۸۴۶ با طرح لیتوگراف خود از زوج جوانی که هاج واج به ستاره ها نگاه می‌کنند، در این بی قدر و منزلت شدن ماه شریک شد؛ این «بورژواهای خوب» را می‌توان کاریکاتوری از شخصیت‌های در حال نظاره‌ی ماهِ فریدریش دانست که از پشت سر نقاشی شده بودند.

فریدریش و عصر رمانتیسیسم آلمانی - نشر چشمه

  • احسان

Woo Woo

۰۲
خرداد

"تمام خطوط راه‌آهن روزی دو بار قدم‌به‌قدم بازرسی می‌شوند؛ به این ترتیب که یک راه‌بان از ایستگاه الف به سمت ب می‌رود و دیگری بالعکس، این دو جایی در میانه‌ی راه همدیگر را ملاقات می‌کنند و برگه‌های‌شان را ردوبدل می‌کنند و برمی‌گردند. راه‌بان‌ها به طور متوسط دوازده کیلومتر در روز را پیاده طی می‌کنند؛ در همه‌جور آب و هوا. یک گروه ساعت دوی ظهر راه می‌افتند و تا غروب در طول خط هستند، و گروه دیگری هم شب راه می‌افتند و تا صبح. این مسیر می‌تواند در بیابان و کوهستان باشد؛ مسیری که قرار بود من همراه راه‌بان طی کنم مسیر جنگلی شیرگاه تا زیرآب بود که از قبل می‌دانستم مسیری دل‌انگیز است، ولی این همه‌ی ماجرا نبود..."

***

قطعه‌ی بالا رو از کتابِ "قطارباز" نوشته‌ی احسان نوروزی انتخاب کردم. حالا که اینو می‌نویسم درست وسط کتابم و بی اغراق تمامش رو با لذت خوندم. نویسنده با طی مسیر تو راه‌آهن ایران، مقوله‌ی راه‌آهن رو دستمایه‌ی بررسی تاریخ توسعه‌ی ایران معاصر و مطالعه‌ی وضعیت اجتماعی کشور تو صد سال اخیر کرده و با وجود این هیچ کجا عشقش به قطار رو به حاشیه نبرده. با اینکه قبل از شروع منتظرِ رسیدن به قسمت‌ِ خط تهران-قم بودم که ببینم از ایستگاه پرندک (که تو بچه‌گی و به واسطه‌ی شغل داییِ مامان و بابام، ازش زیاد خاطره دارم) هم حرفی زده یا نه ولی همه‌ی قسمت‌ها جذاب پیش رفتن از جمله خط تبریز-جلفا که اتفاقن جند هفته پیش مقصد سفرم بود و فهمیدم قدیمی‌ترین راه‌آهن جدیِ ایرانه (با بیش از صد سال قدمت) و همین قطعه‌‌ی بالا که درباره‌ی یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مناطق ایران واسه منه یعنی زیرآب و شیرگاه و محدوده‌ی سوادکوه (که این هم برمی‌گرده به خاطرات بابام از ایستگاه دوآب و اقامتش تو پادگان پیش عموش و بعدها ناهارهایی که در راه شمال تو جنگل‌ها و بالای تونل‌هاش خوردیم) و از اون گذشته معرفیِ شغلی به این خفنی:‌ راه‌بان!

نوروزی در ادامه‌، سفر نیمروزه‌ش با راه‌بان رو شرح می‌ده و از حیوانات مسیر، رد شدن از تونل در تاریکی و تجربه‌ی نزدیک شدن قطار و صدای اعجاب‌آورش تو اون سکوت طبیعی می‌گه و وقتی اینا رو می‌گذارم کنار یکی از جنبه‌های دل‌انگیز شغل راه‌بانی یعنی پیاده‌روی طولانیِ هرروزه دیگه می‌ره در کنار جعل اسناد و تدوین فیلم و ویراستاری و چند شغل محبوب دیگه که کم کم بهشون علاقه‌مند شدم.

قطارباز رو بخونید، جدا از اینکه شیفته‌ی قطار و حواشی‌ش هستید یا نه، این کناب نمونه‌ی خوبیه از یه کار دلی و با حوصله که فقط از یه شیفته برمیاد.

قطارباز - نشر چشمه - 25 هزارتومن

  • احسان

روزهای گرم تابستون با قوت، گرمای شومشون را به سر و صورتمون می‌مالن. چند سال پیش پستی زدم بابت گذران شب‌های زمستون و الان اومدم برای التیام این گرمای چغر و بداُفت.

برونو شولتز، نویسنده‌ی لهستانی و برای ما تقریبن گمنام، مجموعه داستانی داره با نام The Street of Crocodiles که اسم دیگه‌ای هم داره که اون هم برگرفته از یکی از داستان‌های داخل کتابه: Cinnamon Shops یا "مغازه‌های دارچینی".

تو این داستان، راوی که یک پسر جوانه، همراه پدر و مادرش به دیدن نمایش می‌رن که اونجا پدرش متوجه می‌شه کیفش رو جا گذاشته و سرانجام قرار بر این می‌شه که راوی بره خونه و کیف رو بیاره. راوی اما سرِ پر بادی داره و تو اون شبِ زمستونی، حسابی خواننده رو می‌بره به سفری از بین خاطرات و الهاماتش، چیزی که بی شباهت به کارای کریستین بوبن و فیلم نیمه‌شب در پاریسِ وودی الن نیست. ابتدا بخونید بخشی از داستان رو که راوی بعد از راه افتادن به سمت خونه تعریف می‌کنه:

به شبی زمستانی پای گذاشتم پر نور از روشنای آسمان، یکی از آن شب‌های صاف زمستانی که آسمان پر ستاره‌اش آنقدر فراخ و تا دوردست گسترده است که انگار به توده‌ای از آسمان‌های مجزا پاره پاره و تقسیم شده که برای یک ماه تمام شب‌های زمستانی کفایت می‌کنند و گوی‌های نقره‌ای و رنگی‌اش می‌توانند همه‌ی پدیده‌ها، ماجراها، رویدادها و کارناوال‌های شبانه را بپوشانند. در چنین شبی بیرون فرستادن پسری جوان برای کاری ضروری و مهم بسیار بی‌فکرانه‌ است چرا که در آن تاریکی خیابان‌ها تکثیر، قاتی و جابجا می‌شوند. آنجا در دل شهر، خیابان‌های بازتابیده، خیابان‌های موهوم، خیابان‌های بدلی راهشان را باز می‌کنند. خیال آدمی، افسون شده و فریفته، نقشه‌های خیالی از مناطقی با ظاهر آشنا می‌پرورد. نقشه‌هایی که خیابان‌هایش، جاهای درست و اسم‌های همیشگی را دارند ولی نیروی آفرینش پایان ناپذیر شب، ویژگی‌هایی تازه و غیرواقعی به آنها بخشیده است. وسوسه‌های این شب‌های زمستانی، غالبن با میل معصومانه‌ی طی کردن یک راه میان‌بر، پیمودن راهی کوتاه‌تر اما غریبه‌تر شروع می‌شود. با عبور از یک خیابان فرعی ناآشنا برای کوتاه کردن مسیری پیچیده، احتمالات جذابی سر بر می‌آورند. اما آن شب ماجرا جور دیگری شروع شد. بعد از چند قدم متوجه شدم که پالتویم تنم نیست. می‌‌خواستم برگردم ولی دیری نپایید که این کار بنظرم اتلاف وقت بی‌موردی رسید، مخصوصن که شب اصلن سرد نبود، برعکس می‌توانستم موج‌های گرمای خلاف عادت فصل را مثل نسیم یک شب بهاری حس کنم. برف آب رفت و به کرکی سفید، به پوسته‌ی نازک بی‌آزاری تبدیل شد که بوی خوب بنفشه‌ها را می‌داد. همان کرک‌های سفید داشتند آسمان را که ماه در آن دوتا و سه تا شده بود و همه‌ی حالت‌هایش را همزمان به نمایش گذاشته بود می‌پیمودند. آن شب آسمان ساختار درونی‌اش را در مقطع‌های مختلفی نمایان کرده بود که مانند تصاویری شبه آناتومیک، مارپیچ‌ها و حلقه‌های نور، جمود سبزِ رنگ پریده‌ی تاریکی، سیلان فضا و نشر رویاها را آشکار می‌کردند. در چنان شبی محال بود که از خیابان رامپارت یا هر یک از خیابان‌های تاریک گرد بازارچه، خیابان‌های کاملن محاط شده از چار طرف عبور کنی و بیاد نیاوری که گاهی غریب‌ترین و جالب‌ترین مغازه‌ها، مغازه‌هایی که در روزهای معمولی سعی می‌کردی از کنارشان بی‌توجه بگذری، در آن وقت شب هنوز هم باز هستند. به این مغازه‌ها بخاطر دیوارکوبی‌های چوبیِ تیره‌شان، مغازه‌های دارچینی می‌گفتم. این مغازه‌های واقعن اصیل که تا دیروقت باز می‌ماندند همیشه سخت مورد توجهم بوده‌اند. محیط تاریک و گرفته‌شان با آن نور کم، لبریز بود از بوی رنگ و روغن جلا و عود، از رایحه‌ی سرزمین‌های دوردست و کالاهای نایاب. می‌توانستی در آنها چراغ‌های بنگالی را بیابی، جعبه‌های جادویی، تمبر کشورهای از یاد رفته، عکس‌ برگردان‌های چینی، لاجورد، کندر مالابار، تخم حشرات عجیب، طوطی، توکا، سمندر و باسیلیسک زنده، ریشه‌ی مهرگیاه، اسباب‌بازی‌های کوکیِ نورمبرگی، گورزادهای نگه‌داری شده در شیشه، میکروسکوپ، دوربین چشمی و فوق‌العاده‌تر از همه کتاب‌های عجیب و نایاب، نسخه‌های قدیمیِ پر از تصاویر مبهوت‌کننده و داستان‌های شگفت‌انگیز. آن تاجرهای پیر محترم را بیاد می‌آورم که مشتری‌هایشان را با نگاهی پایین افتاده، در سکوتی رازدارانه می‌پذیرفتند و در برابر پنهانی‌ترین هَوی و هوس‌هایشان، سرشار از دانایی و رواداری بودند. ولی بیش از همه کتابفروشی‌ای را بخاطر دارم که یک بار در آن نگاهم به کتابچه‌های کمیاب و ممنوعه افتاد. نشریات انجمن‌های مخفی که از رازهایی اغواگر و نامعلوم پرده برمی‌داشتند. آنقدر کم می‌شد از آن مغازه‌ها مخصوصن با پولی کافی ولو اندک در جیبم دیدار کنم که با وجود مسئولیت خطیری که بر دوشم نهاده شده بود نمی‌توانستم این فرصتِ پیش آمده را از دست بدهم. طبق محاسباتم باید به کوچه‌ی باریکی می‌پیچیدم و از دو سه خیابان فرعی می‌گذشتم تا به خیابان مغازه‌های شبانه برسم. با این کار از خانه باز هم دورتر می‌شدم ولی می‌توانستم با میان‌بر زدن از خیابان سالت‌ورکس تغییر بوجود آمده را جبران کنم. بال درآورده از شوق دیدن مغازه‌های دارچینی پیچیدم به خیابانی که می‌شناختم و نگران از گم کردن راهم داشتم تقریبن می‌دویدم. از سه چار خیابان گذشتم ولی هنوز از پیچی که به دنبالش بودم اثری نبود. بیش از آن ظاهر خیابان‌ها با آنچه انتظارش را داشتم تفاوت داشت و هیچ اثری هم از مغازه‌ها نبود. در خیابانی بودم که خانه‌هایش دری نداشتند و بازتاب مهتاب بر پنجره‌های چفت‌شده‌شان نمی‌گذاشت چیزی از داخل نمایان باشد. با خودم فکر کردم لابد خیابانی در طرف دیگر خانه‌ها هست که به آنها راه دارد.
حالا دیگر تندتر راه می‌رفتم، کمی آشفته بودم و داشتم فکر دیدن مغازه‌های دارچینی را از سر بیرون می‌کردم. حالا فقط می‌خواستم زودتر از آنجا برگردم به قسمتی از شهرکه برایم آشناتر بود. به انتهای خیابان رسیدم و نمی‌دانستم از آنجا به کجا خواهم رسید. در خیابانی بودم عریض و با ساختمان‌هایی کم ‌تعداد، بسیار دراز و مستقیم. جریان هوای آزاد را روی خودم احساس می‌کردم...

در ادامه و با پرشی که صرفن چون اگه تمام داستان رو تایپ می‌کردم زیاد طول می‌کشید، قسمت زیر رو بخونید. قسمت زیر، گردش راویه تو خاطراتِ کلاس طراحی که غروب‌های زمستون تشکیل می‌شد و استادش هم پروفسور آرنت بود. راوی تو مسیرِ خونه، از کنار مدرسه‌ای رد می‌شده و وسوسه می‌شه داخل شه و اونجاست که یاد اون کلاس‌ها میفته و اینجا اوقات بعد از اتمام کلاس‌ رو توصیف می‌کنه:

بدون جابجا شدن، با کلِ دسته‌مان، خود را در راه برگشت به خانه دیدیم. چند پاس از شب می‌گذشت. باغ‌راه از برف سپید بود و کناره‌هایش را خرمن خشک و انبوه و تیره‌گون بوته‌ها گرفته بودند. کنار آن لبه‌ی پشم‌آلود تاریکی راه می‌رفتیم، به بوته‌های خزپوش می‌ساییدیم که شاخ و برگ‌های پایینی‌شان در آن شبِ روشن، در روشناییِ شیرگون و خیالی، زیر پاهایمان می‌شکست. سپیدی تراویده از نوری که از میان برف‌ها، از میان هوای پریده‌رنگ، از میان فضای شیرگون عبور می‌کرد مانند تصویری خاکستری رنگ بود که بوته‌های انبوه به خطوط تزئینی ضخیم مشکی‌اش می‌مانستند. در آن دیر وقت شب، شب داشت از مناظر شبانه‌ی تصاویر پروفسور آرنت تقلید می‌کرد و رویاپردازی‌های او را باز می‌ساخت. در انبوه‌زار سیاهِ پارک، در پوستین زبر بوته‌ها، در توده‌ی ترد شاخه‌ها، کنج و کنارها و لانه‌هایی بود از تیرگی عمیق کرک‌آلود، لبریز از سردرگمی و حرکات پنهانی و نگاه‌های دسیسه‌گر. آنجا گرم و آرام بود، توی پالتوهای ضخیممان روی برف نرم می‌نشستیم و فندق‌هایی را می‌شکستیم که در آن زمستان بهاری فراوان بودند. در میان بوته‌زار، راسوها، سمورها و خدنگ‌ها، جانورانی پشم‌آلود و کشیده با پاهایی کوتاه که بوی پوست گوسفند می‌دادند بی‌صدا می‌چرخیدند. با خودمان حدس می‌زدیم که در میانشان نمونه‌هایی از قفسه‌های مدرسه هم باشند که هرچند شکم‌هایشان خالی شده و در حال پوسیدن بود، در آن شبِ روشن در اندرونشان صدای آن غریزه‌ی ابدی - میل به جفت‌گیری - را شنیده بودند و برای لحظات کوتاهی از زندگی خیالی به خلنگ‌زار برگشته بودند. ولی آرام آرام روشنایی برف بهاری رو به تاریکی گذاشت، بعد ناپدید شد و جایش را به تیر‌گی غلیظ و سیاه‌رنگِ پیش از سپیده‌دم داد. بعضی‌هامان در برفِ گرم به خواب رفته‌اند، دیگران در تاریکی،‌ کورمال به دنبال درِ خانه‌هایشان می‌گشته‌اند و گیج و گول به همان خواب پدر و مادر و برادرهایشان فرو می‌رفته‌اند، به ادامه‌ی خرخرهای عمیقی که پس از بازگشت دیروقتشان به آنها می‌رسیده‌اند. این جلسات شبانه‌ی طراحی برایم جادویی ناشناخته داشتند...

قطعه‌ی m از گروه Carbon Based Lifeforms

داستان رو سارا شکوری ترجمه و پادکست داستان هزارتو منتشر کرده.

  • احسان

ویژه برنامه‌ها کم کم دارن شروع می‌شن. احسان علیخانی و سریال بهرام توکلی و اون ور مهران مدیری و...

روز پایانی به خیابون‌گردی با عزیزان گذشت. لابلای داد و هوار لباس فروشا، کاهوهای چرکِ کف زمین، خیابون ولیعصری که شده بود دفتر نقاشی، زنایی که همیشه‌ی خدا تو پیاده‌روهای تنگ و شلوغ مایلن وایسن و به یجا خیره شن، پیاده‌روهای تک‌نفره‌‌ای که ساختمونای نیمه‌ساز ساخته بودن و هزار هزار بود و نبودِ دیگه.

پیشترها که دفتر خاطراتم رونقی داشت و هر روز سیاهش می‌کردم،‌ به این روزهای آخر سال که می‌رسید بصورت خیلی چیز تو هر روزِ هفته‌ی آخر یادآوری می‌کردم که مثلن امروز آخرین دوشنبه‌ی سال بودااااا، امروز آخرین جمعه‌ی سال بودا، الان آخرین ساعت 10 سال بودا... بعدشم خیلی لوس منتظر اون ساعتای تیکه پاره‌‌‌ی آخر سال می‌موندم که عین بچه‌های سر راهی، تعلق به جایی نداشتن و خاطرنشان می‌کردم که "بعله... الان معلوم نیست تو چه سالی هستیم" خدا بهم رحم کرد که اون سال‌ها امثال اینستاگرام دم دستم نبود وگرنه هرچه آنچه از آبرو در بساط داشتم، به ساعتی بر باد داده بودم.

راستش بهار قدیما یه کَمکی باب میلم بود، بابت لباس نو و آب و هوای شهرمون که اغلب بارونی و بصورتی افراطی با طراوت و اینا بود و اصن یه وضی. اما هر چی گذشت همون آب و رنگ هم رفت پی کارش. بهاره دیگه... چیه؟ هوای بلا تکلیف؛ نه معلومه آفتابه نه معلومه باده، چیه؟ هر جور بپوشی موجب خسرانه. قبلش هم که همه جا شلوغ. باز قدیما بچه بودیم می‌لولیدیم لای دست و پا و با رنگ و وارنگ روزگار کیف می‌کردیم. الان چی؟ بگذریم. بعدشم که قربونش برم، آجیله و جوراب شیشه‌ای و "چرا پوست نمی‌کنی؟" (این یکی از قدیم همین بوده!) سفر هم باز مصداق جدال قدیم و جدیده، قدیم سفره همچی بدی نبود، پشت ماشین ولو بودیم، بابا ماشینو پتو اندود می‌کرد و اون وسط غُری می‌زدم و بهرحال می‌گذشت، الان سفر عید یچیز دلگیر و دمغیه که نگو. تا بتونم جلوگیری می‌کنم ازش. یعنی نه تنها خودم نمی‌رم بلکه بقیه رو هم می‌گیرم که ای آقا کجا کجا؟

امسال اما بر تمام این محاسنِ بهار، چیزی اضافه هم شد. موقع رسیدن به حساب و کتابای آخر سال، هر چی جمع و تفریق کردیم، یجای خالی موند، نشد که خیالمون راحت شه. هر چی نشستیم بلکه حسابا صاف بشن نشد، جا خالیه بدجوری تو چشم می‌زنه. یه جماعتی گرد اومدن ببینن چه کار می‌شه کرد؟ تصویر جای خالی رو قاب گرفتن زدن به دیوار، گوشه به گوشه. برای جای خالی شعر گفتن. حتا براش گریه کردن. جای خالی اما خالی موند و انگار قصد پر شدن هم نداره. جای خالیا همینن. مثل سیاه‌چاله می‌مونن، از فرط بزرگی و جاسنگینی، می‌بلعن همه چی رو می‌ره پی کارش.

منم همینجور که ننشستم بی کار. دست به کاری زدم شب 29 اسفندی. روزنی باز کردم، دستی دراز کردم و نشوندمش پیش خودم. اینه که تمرین تحمل کردیم با هم، تاب آوردیم. سفید کرده در و دیوارو. هر جا می‌ریم می‌پرسه "نورگیره؟" بس که دیده بی نور سر کردم. این شد که حالا می‌گم اگه اون جای خالی پیش اومده، خدا بزرگه، پیش از درد، دوا داده. خدا مهربونه. لابد خبر داشته. فرستادش که هر چی جای خالی بوده و خواهد بود رو مرهم بذاره. عمرتون دراز... جانم.

پس که اینطور... ممکنه عید هم با همه مصییتش زیبا شه!

بهار دلکش

  • احسان

یک زمان‌ هایی بوده که دلم برایشان تنگ می‌شود، همین طور مکان هایی و همین‌ طور زمان ها و مکان هایی. حالا می‌ خاهد تجربه شان کرده باشم یا خیر. می خاهد دوست شان بدارم یا خیر. آخرین کتاب ترجمه شده‌ ی الن دو باتن (در باب مشاهده و ادراک) فصلی دارد با عنوانِ "در باب افسونِ اماکن پر ملال"؛ مستقل از این‌ که استاد در این فصل چه حرفی زده، میل من حرف زدن از اماکن پر ملال است و افسون‌ شان. چندان قصدی برای مصداق تراشیدن ندارم ولی دوست دارم برای ثبت در این جا هم که شده یادی کنم از یک نانوایی لواش که غروب یک روز پاییزی سال 81 با دوچرخه در برابرش حاضر شده بودم یا آستانه ی تمام شدن شهر اردبیل که صبح بسیار زود یک روز تابستانی سال 85 سوار بر ماشین، زل زده بودم به کامیون‌ هایی که از روبرو می آمدند و رفتگرهایی که کف آن تقاطع بزرگ را جارو می‌زدند، همچنین خانه‌ ای خالی با نوری زرد در بلوار دانشجوی شیراز که غروب ها موقع برگشت از کلاس چشمم را به سمت خودش می کشید. حالا سال ها از آن دوران گذشته، نشسته ام پای آلبوم آخر پینک فلوید، از همان تکه ی اول که چیزهای ناگفته مانده نام گرفته، همه ی حواسم می رود سمت سرزمین شان؛ پینک فلوید را می گویم. هی شِیم به یادم می افتد، هی دیوار، هی ساندی بلادی ساندی، هی کنسرتِ روی پشت بامِ بیتلز، هی لوکیشن های روی آندرشونی و چیزهای ناگفته هم بدجوری می بردم سمت گیتار ابتدایی بازگشت به زندگی یا همان کامینگ بک تو لایف از - بزعم من - بهترین آلبوم شان یعنی ناقوس جدایی. روزگاری دائم گوشش می دادم و خوف برم می داشت، هدفون در گوش راه می رفتم  و می دویدم و می ترسیدم و باعث می شد تندتر بدوم، انگار که فراری باشم. شده بود از خابگاه می زدم بیرون به هزار بهانه ولی به قصد نشستن لب نرده‌ های باغ ارم و تماشای خانه ی خالی و پر ملال بلوار دانشجو،‌ حقا که افسون داشت، می توانم دست ببرم در کیسه ی اماکن پر ملالم و یکی را بیرون بکشم، ترکِ محبوب پراگرسیو راکم را تنگش بگذارم و افسونِ افسونش شوم. دو باتن در اولین فصل کتابش با عنوانِ "در باب لذتِ اندوه" رفته سراغ تابلوی اتومات از ادوارد هاپر. هاپر از کاشفان فروتنِ اماکن پرملال است، باید یک موسیقی از موگ‌ وای گذاشت روی نقاشی هایش تا حق مطلب ادا شود. سرم را فرو کردم در متن و می نویسم، بالا که بیاورم، اتاقی است دراز و مستطیل، مثل قبر، از بطری آب معدنی خالی و کتبیه‌ ی محرم گرفته تا چارپایه و انبوه کتاب و مجله، این جا هم برای خودش مکان پرملالی شده، کافی است مدتی از آشنایی تان بگذرد تا ملال، این ویروس افسانه‌ ای از زیر در هم که شده خزان خزان همه جا را بگیرد. حالا سولوی دیوید گیلمور بدجوری می چسبد در این میهمان خانه ی ملال آورِ روزش تاریک.

  • احسان

City of Lights

۰۳
مهر

بسم الله الرحمن الرحیم

اولش یکم چهرازی بریم که مردم خوششون بیاد. دیر زمان بود که می‌ خاستم فلان و بهمان...

من زاده‌ ی تهران هستم، زاده‌ ی خیابان جمهوری، بیمارستان نجمیه، زمستان 66 بود و موشک بارانِ معروف تهران. محله‌ ی کودکیم سی متری جی بود و مهرآباد جنوبی. بعد نقل مکان‌ هایی داشتیم به خارج از تهران و تو یه برهه هم ساکن مینی‌ سیتی بودیم. خیلی مکان های تهران بوده که پام هم بهشون نرسیده. یه ایده داشتم که یکی دو سال پیش وقتی داشتم با آژانس از دم پارک ساعی می‌ رفتم میدون سپاه به ذهنم خطور کرد. این که سعی کنم تا جایی که می شه تهران رو زیاد سیر کنم، یعنی از جای تکراری رد نشم حتی المقدور، دوست داشتم اگه رد پیاده روی هام تو نقشه ثبت می شد روز بروز جاهای سفید بیشتری قرمز بشه (ردمو قرار شده با قرمز نشون بدم یعنی!) گذشت تا همین چند شب پیش... این متن در اجابت دعوتِ ندا میری نوشته شده برای معرفی ده مکانِ... (نمدونم چی بگم، مکانِ بیادماندنی خوبه!) ده مکانِ دوز‌داشتنیِ تهران برای من. شماره ها اصالت خاصی ندارن گمانم، حالا شایدم داشتن.

10 - کلاس نمدونم چندم دبستان بودیم و ظهرها بعد از تعطیلی در حد نیم ساعت هم که شده باید می رفتیم فوتبال. خیابون اصلی، خیابون جندقی بود که الان زیر میدونِ فتح، که خودش تو ضلع جنوبیِ فرودگاه مهرآباد باشه واقع شده. یه کوچه فرعی داشت، پُرّ درخت. آقا سایه می افتاد آدم کیف می‌ کرد سر ظهری. اون همکلاسی که خونشون تو اون کوچه بود و پای ما رو بهش باز کرده بود هم سیاهپوش نامی بود. اهمیت اون کوچه فارغ از چندباری که بابت دیر خونه رفتن کتک خوردم و فوتبال های بعد مدرسه ش، برای من تو زدنِ اولین گلِ هد بود. اونم تو گل کوچیک! اگر بدانید... اگر بدانید

9 - تو همون سال های دبستان، یه تفریح دیگه ی ما جوون های اون دوره، سِگا بود! سِگا می دونی چیه شما؟ از اونا خلاصه. پارک شمشیری، یه خیابون داره جنبش به اسم مسیح‌ خواه. پارک شمشیری حالا کجاست؟ تو خیابون شمشیری! سه راه آذری رو بلدی؟ اون ورا، یکم دست راست. جونوم براتون بگه تو خیابون مسیح خواه (والله اگه اسم خیابون یادم مونده باشه، سرچ کردم اینا رو!) یک عدد "کولوپ" بود که پاتوق ماها بود. شده بود از جیبِ والده گرامی دویست تومنی کش می‌ رفتم که برم شورش در شهر و اون یارو بازی وسترنه و علی الخصوص کامبت بازی کنم، یعنی قشنگ یه حالتِ  اعتیادطور. میعادگاه عاشقان بود برای ما، بعدها یروز پسرخاله صدام کرد تقاطع جندقی و دامپروری گفت بیا گفتم چیه گفت بیا این بازیه جدید اومده، سگا رو بیریز دور، این سونیه! میلان بر می داشت، ژرژ وآ داشت لامصب!

8 - کمی به عقب بازگردیم. محرم که می‌ شه ما سیاه می پوشیم. قدیما هیئت و اینام زیاد می رفتیم الان تک و توک هنوز می ریم اما یجا بوده و هست که گمونم جز یک سال که با محمد رفتیم مشهد، بقیه سال‌ ها پای ثابت محرم ما بوده. بازار تهران، مسجد جامع. خیلی دوست داشتم مجالی پیش بیاد بتونم از مسجد جامع بنویسم. روال کار اینه که صبح های تاسوعا و بعضن عاشورا، خیلی خیلی زود از خاب پا شده و تو تاریکی از سمت خونه ی آقاجون، همون خونه ی تو سی متری جی که توش بزرگ شدم (چون معمولن اون تاسوعا و عاشورا اونجاییم) حرکت می کنیم به سمت بازار، از گلوبندک و زیر اون خیمه ی بزرگ نزدیک چارراه سیروس  و عکس دیواریِ شاهرخ ضرغام رد می شیم و ماشین رو اطراف مدرسه مروی پارک می کنیم و می ریم داخل. بازار تهران عالیه، خدا بهش نظر داره، آدم تو اون صبح زود و مغازه های بسته هم که راه می ره کیف می کنه. اونجا قدیما دو دسته می شد الان رو مطمئن نیستم. یه ور می رفت سمت حاج منصور (گمونم صنف لباس فروش ها) یه ور هم سمت شیخ حسین انصاریان. ما سمت شیخ بودیم. داخل حیاط مسجد می شدیم، نون سنگک و پنیر و چای شیرین داغ زود می رسید دستمون و ایستاده کنار میزها صبحونه می زدیم و به توصیه ی اکید با وضو داخل می شدیم. رو ستون های مسجد جامع پارچه هایی می زنن با همچین جملاتی "دروغ نگویید" و "غیبت نکنید" قشنگ یه حالتی ده فرمان‌ طور، انگار طرف فهمیده اینجا با همین جملات ساده کارها راه میفتن. آدمای اینجا قِدیمی و مصداق قشر مخاطب موسا هستند و هنوز درگیر گیرای بیخودِ دنیا نشدن، نیومده دو ساعت قصه بگه که دروغ گفتن اِله و بِله. دروغ نگویید، والسلام.

7 - این قصه رو برای دوست هام زیاد گفتم اما مکتوب نکردم تا بحال. پاییزِ 87 بود که برنده ی حج عمره ی دانشجویی شدم و تابستون 88 اعزامم بود. باید بلافاصله بعد از اتمام تعطیلات نوروزی پاسپورتم رو می رسوندم به اهلش که برن دنبال کارها. روزهای آخر سال 87 بود و من هر روز می رفتم شهرآرا تا پاسپورتم رو تمدید کنن. روز 28 اسفند 87 (آخرین روز کاری سال) بود که بعد از کش و قوس های فراوان و حرکات رفت و برگشتیِ افتضاح از شهرآرا به اداره نظام وظیفه بالأخره ساعت یک رب به سه موفق به اخذ چیز شدم و خیلی نرم و نازک راه افتادم سمت خانه. به سیاق معمول از پارک وی تا تجریش رو پیاده سیر کردم. حاجی فیروز در طرح ها و رنگ های مختلف به وفور فراهم بود و خیابون ولی عصر از اون عصرهای کلاسیک خودشو داشت نشونم می داد، مگه می شه تهرانی باشی به ولی عصر به چشمِ هیزی نگاه نکنی؟ منم که چشمم یک دقیقه آروم نداشت، یکم می رفت سمت کتونی های پوما، یکم می رفت سمت حاجی فیروزا، بعد یهو گوشم به کار می افتاد و تیز می شد که یه خانم مسن که انگار نسخه ی مؤنث استاد جمال اجلالی تو آرایش غلیظ باشه داره با فیلم فروش تو پیاده رو بحث می کنه که "...نه پسرجون، این تنگه ی وحشت ارزونیِ خودت، اونی رو می خام که رابرت میچم داره، رابرت میچم می دونی کیه تو؟" بعد هم پیاده روی تا تاکسی های لواسون.

6 - این یکی مکان چندان حوزه ی بسته و مشخصی نداره. یجور محله محسوب می شه. محله های اطراف بلوار کشاورز و خیابون ایتالیا تا مثلن حتا میدون فلسطین. یه بار برای گرفتنِ هدیه ای پدر بنده رو فراخوندن و از اونجا که وقت نداشت بنده رو گسیل کرد برای ستوندن هدیه، چون هدیه هه فی نفسه براش ارزش داشت. مام سنی نداشتیم، اول دوم دبیرستان بودیم. رفتیم پی خیابون ایتالیا. تا خود بلوار کشاورز رسیده بودم هنوزم فکر می کردم آدرس سرکاریه، خیابون ایتالیا؟ مگه داریم؟؟ پ چرا ما ندیدیم تا بحال؟! خلاصه این شد که در پیِ یافتن ایتالیا همچین کریستف کلمب‌ وار دست به کشف آن دیار زدیم، از انبوهِ درختان سر به فلک ساییده بیگیر تا جوی های فراخ و هوای خنک و اصن شما بگو بِورلی هیلز منتها بدون هیلز. گفتم من باس یروز بیام این ورا ساکن شم اینجوری نمی شه. هنوزم گاهی خر می شم کلی راهمو دور می کنم می رم اون سمت و بین خیابونا راه می رم و با معماری قدیمیش کیف می کنم.

5 - کم کم باید وارد سویه ی ناخوش داستان هم شد، بالاخره زندگی بقول جواد خیابانی عرصه ی تقابل اشک ها و لبخندهاست! این جایی که می خام بگم رو شاید اسم نبرم اصلن. اولین بار گمونم یک روز پاییزی تو سال 90 بود که پام بهش باز شد. قرار سه نفره داشتیم. بهم آدرس دادن که بیا فلان جا. راهِ مسیرِ حماریِ اون مکان، 2 دقیقه بیشتر نبود اما به لطف آدرس دهی داغونِ طرف، مثل حمار کلی جا رو دور زدم تا رسیدم به مکان. مکان بالای یه شیرینی فروشی واقع شده بود. خوردنی هاش هم مالی نبود. راستشو بخواهید می رفتیم اونجا که یک، رو مبل های راحتش ولو شیم و حرف بزنیم و دو، اون دو تای دیگه، گوش تیز کنن و به حرفای مسخره ی مردم بخندن و منم حرص بخورم که چرا صداشونو نمی شنوم. شرف المکان بالمکین که می گن مال اینجاست، مکان شاید مالی نبود و بعدها هر وقت از کنارش هم رد شدیم شد مایه ی دق، اما مکین! مکین، مکینِ عزیزی بود.

4 - روزی بود شلوار قرمز رنگم رو بر پا کردم. بوت هم. ناهار دعوت بودیم. قرار بود میثم بخاطر تولد و ماشین جدید و... مهمونمون کنه. روز خاصی بود. بعدنا شاید متوجهش شدیم. من چند تا از رفقای نزدیک فعلیم رو اون روز برای بار اول از نزدیک دیدم. خیلی حرف زدیم، خیلی خندیدیم، هنوز هم "‌تـــــــــــــــــــلخ" گفتنِ میثم از یادمون نرفته، یا نوشیدنیِ جمیرا! گیچ شدنمون از اسم غذاها و هوشمندی هومان که با شماره سفارش داد! فکرشو نمی‌ کردیم از بین اون جمع حدود دو سال بعد دو نفرمون با هم مزدوج بشن و یکیمون یه کم بعدش یهو غیبش بزنه! خیلی به این فکر کردم بعدها... کی فکرشو می‌ کرد؟ رستورانِ لئون تو خیابونِ آبان برای ما جای عزیزیه. رستوران لئون 1960

3 - شیرازو که ول کرده بودم، چند ماهی انگل اجتماع بودم. خور و خاب و شهوت خلاصه. گذشت و خورد به سرما، مادرم نهیب زد که پاشو برو درستو ادامه بده بچه. ما هم که اعصاب مهندسی و دانشگاه و دانشجو و استاد و این هله هوله ها رو نداشتیم رفتیم فراگیر پیام نور ثبت نام کنیم، اونم همون لواسون که کنار گوش باشه. زمستون بود گمونم، برفِ بدی می‌ بارید و دفتر پست لواسون هم دفترچه نداشت نمدونم چرا. ما هم پا شدیم رفتیم کجا؟ سمت اقدسیه نزدیک ترین دفتر پست، طرف گفت یه کم دیگه محموله می رسه برو یه دور بزن برگرد. ماشین رو برداشتم و بلوار اوشان رو رفتم بالا، از محک و بیمارستان مسیح دانشوری و اینام رد شدیم و رفتیم یجایی که بش می گن بام  تهران! اونی که همه می رن نه ها، یه شهرک هس اون بالای دارآباد به اسم شهرکِ بام تهران اصلن! بعد یادم بود امیر از پشت صحنه ی سنتوری که حرف زده بود  گفته بود گرمخونه‌ ی معتادای سنتوری همون ورا بوده، من خود گرمخونه رو پیدا نکردم اما ول گشتم لای برف ریزون و تو ماشین، تنهایی تماشای عشاقِ فراری رو کردم که به ارتفاعات لابد پناه آورده بودن و داشتن دردودل می کردن! افسوس سوسیسی نبود که کباب کنیم و یکم خسته باشیم.

2 - کمی از زمین فاصله بگیریم. کوه نورد که خب نیستم اما قدیما کم و بیش می رفتم، سالی دو سه بار رو می رفتم دیگه. معمولن هم کلکچال. همیشه هم از جمشیدیه. با تاکسی می رفتیم سر منظریه و خیابونِ گمون کنم فیضیه رو می رفنیم بالا با اون همه کوله و بند و بساط تا برسیم به آستانه ی پارک محبوبِ شمال تهران که البته این اواخر هیچ دوست ندارم برم توش. جمشیدیه با اون کفِ سنگی و بالا پایین دارش، با اون آبخوریش که دو تا دست کاسه شده‌ ست، با اون جوون هایی که معمولن همیشه می نشستن یه گوشه و گیتار می زدن (لااقل اون زمان که هنوز این کارا کول بود!) تا حوضچه ی کوچیکِ اون بالاهاش که بار اولِ کلکچال رفتن از اون مسیر وقتی بهش رسیدیم و دیدیم جمعیتِ جوانِ مختلط دارن توش آب بازی می کنن، در حد چالشِ وِت شِرت و اینا، اصن در حکمِ صمد بودیم که تازه پا به تهران گذاشته! اما اصل مکانِ این شماره، نه پارکِ جمشیدیه که پناهگاهِ اون بالای کلکچاله، همون جا که کنارش یه هتلِ سفیدِ مدور نیمه کاره هم هست و از خیلی جاهای تهران پیداست هیبتش. اونجا تراس هایی داره که شب هایی درش گذروندیم و تهران رو تا جایی که دلمون خاسته دید زدیم، تهران، این گلِ کم پیدای ما که سالی یک بار در فیجی می‌ شکفه.

1 - یک اما فقط اسم داره، باغ فردوس!

پ ن: یک مکان داریم ما که نه می شه گفتش (از باب شخصی بودن) و نه می شه نگفت (از فرط اهمیت) و اون باجوله، عاشقان دانند خودشون.

  • احسان

گر ذوق نیست تو را...

۱۲
ارديبهشت

الآن من یک فقره احسان خرسند از تکنولوژی هستم٬ البت نه این که معاذالله سابق این طور نبودما نه٬ ولی ارزش اظهار نداشت حال خرسندیم. تفریح جدید چیه؟ پیش پیش اخ و پیفاتون رو بابت این که دلم خوشه و مرفه بی دردم و از این جور اباطیل آماده کنید که می خام رو کنمش.

اساسن انسان یا می خاد سفر کنه یا نمی خاد. بعد مسئله این پیش میاد که آیا می تونه یا نه. من که خب می خام سفر کنم معمولن این از این ولی کو وقت و کو پا؟ (وگرنه که اصلن مسئله مالی مطرح نیست!!!) و از این رو تا بحال از گوگل ارث و سرویس استریت ویو مدد گرفتم و با لم دادن به شکل S روی مبل به اقصا نقاط چیز سفر می کنم و کیف مجازی می برم. بعد مسئله جایی پیش میاد که استریت ویو و اون ماشین عکاس گوگل که قریحه ی خاصی ندارن و صرفن یه عکسی برای رفع حاجت می گیرن. دیگه پا نمی شن برن تو آب های کم عمق و شفاف مالدیو بغل اون کلبه های توریستی توی آب عکس بگیرن که... یا مثلن تو شب اونم تو هنگ کنگ که عکس براشون اولویت نداره. حالا درسته یه وقتایی چار تا عکس بدردبخور از جاده های کنار مزارع ذرت ایالت های جنوبی آمریکا بهمون نشون می دن که توشون تراکتور هم هست و عکساش حتا گاهی بدرد کارای کرواک طور هم می خورن ولی دست آخر در حکم همون رفع حاجتن و‌ انسان رو هل می دن به سمت آلترناتیوهای باقریحه. و این می شه که اصلن ما یادمون می ره عصر جمعه ست و باید‌ برنامه ی روتین تیریپ خاک بر سری و آسیب پذیری برداریم و بجاش با نشستن پای یه سری عکس کروی (یعنی از همچین انگار از داخل کره) همه این احساسات کدر و بد طینت رو بدست فراموشی سپرده و می شینیم به تماشای نمای کامل سانتیاگو برنابئو قبل از بازی رئال و گالاتاسرای٬ نمای شب هنگ کنگ و نمای بارونی یه ساختمون تو شهری ب اسم Lviv (که همین الآن فهمیدم تو غرب اکراینه)٬ سنترال پارک نیویورک، کوه المپ یا چه می دونم مثلن ساحل حیفا تو غروب(ببینیدش) و...

توصیه‌ی من اینه که با گوشی عکس‌ها رو ببینید. یه روزی گوشیم رو می‌برم شیراز و یدونه از این عکسا از حافظیه براتون میندازم.

این پست تقدیم به رفیق بیمارستان نشینم که گفته اسمشو نبرم آبروش نره :)
برو سیاحت کن رفیق


  • احسان


آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد


پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد



شعر از سعید بیابانکی

  • احسان

گلستان

۲۲
ارديبهشت



1- «...با خانواده هامان این مشکلات را داشتیم. بعد که خانواده ی خودمان را درست کردیم، شیوه ی خودمان را هم پیش گرفتیم. با هم می رفتیم مسافرت. هرجا که اراده می کردیم. عکاسی می کردیم، اصلن کارمان این بود. زندگی مان کارمان بود. کارمان تفریح مان بود، تفریح مان اعتقادمان بود... »

2- «...در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شسته ام. به آن گلاب زده ام. اما کماکان بوی مرگ می دهد. احساس می کنم دیگر هیچ چیز مرا نمی ترساند. هیچ چیز حیرت زده ام نمی کند. من نهایت آن را دیده ام... جنگ یک اضطراب واقعی درباره گذشت زمان در من بوجود آورد. نمی توانم حتا کمی بنشینم و کتاب بخوانم. مدام می خواهم حرکت کنم و کاری بکنم. می خواهم از هر لحظه ی زندگی استفاده کنم. چون هر آن ممکن است آن را از دست بدهم.»

3- «دیشب خواب میلفیلد را دیدم. خواب آن دهه های شلوغ 1960 و 1970 که آنجا درس می خواندم. توی خوابم کاوه هم بود. آره! اسمش همین بود. رفیق خوبی بود. امروز فکر کردم توی وب ردش را پیدا کنم و توی گاردین دیدم که او کشته شده. در عراق! هنوز شوکه ام. کاوه در عراق کشته شده! من خانواده اش را نمی شناسم. آخرین باری که با او بودم تقریبن 30 سال پیش بود، در دبیرستان. کاوه خوب بسکتبال بازی می کرد، خوب گیتار می زد. آهنگی که خیلی خوب می زد April Comes She Will بود که پل سایمون و آرت گارفنکل خوانده اند. یادم هست هیچ وقت آرام و قرار نداشت... کاش الان در آرامش باشد.»


تقدیم به حبیبه جعفریان!

  • احسان

دل ما خانه کنار اقیانوس هوس کردَست، دل مـــــــــــا، سرف راک مرغوب هوس کردَست، چاپرِ زِد هوس کردَست، قرار را بر فرار هوس کردَست، مکس پین می خواهد و سایبرپانک هوس کردَست، کُنجش مثل کُنج های ایگنیشس شدَست و هات داگ هوس کردَست، بلوزِ شبانه هوس کردَست، غرب وحشی می خواهد و فیلم و موسیقی رابرت رودریگز هوس کردَست، قلبی از طلا پشت آن ستاره ی حلبی هوس کردَست، ردیف عینک های دودی روی داشبرد می خواهد urge to kill شدَست و تسلط ساکسفون بر کائنات هوس کردَست، دختری "شِری" نام می خواهد و سرفه ی دودی هوس کردَست، جان هاکس در هیبت لوییسسسس هوس کردَست، مردانگی شان کانری و اشک پاک کردن ادل هوس کردَست، جیمی پیج می خواهد و رانی ون زنت هوس کردَست، سولو هوس کردَست سولو، "گاری کوپر" هوس کردَست، در فکر ترکِ لاس وگس است موی بلوندِ بلند می خواهد و ون آی گرو آپ آی کالد هیم ماین هوس کردَست.
می خواند: پس کی "رد دد" ریدمشن خواهد دید؟ می خواند که: نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام

یادم باشد یادت بندازم یادم بندازی یادت بندازم که گاه گاهی ما هم بله... هانی بانی!


  • احسان