Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیراز» ثبت شده است


دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • احسان

همچین نشستم تو دفتر و هدفون کردم تو گوش و چند دیقه یبارم کشو رو باز میکنم دست میکنم تو مشما و یه مشت نخودچی و کشمش درمیارم میندازم بالا. گلدن گلوب هم که ندیدم ولی صبح دیدم بهروز خبرشو داده که اصغر جایزه رو از مدانا گرفت. ذوق و اینا هم نکردم چون از اول پایه فیلم نبودم، نه که حالا فحش بدم که اه اه پیف پیف، نه، مبارکشون باشه ولی حال هم نکردم خلاصه. باز اگه لیدی گاگا میومد جایزه رو میداد خوب بود، این ترکیب اصغر و گاگا خیلی شیزو میشد!

دیگه اینکه اصولن برای من رابطه ی مستقیمی برقراره بین حجم دروس و انجام کارای غیر درسی و از وقتی امتحانام تموم شده همچین میل آپ کردنم افت کرده قدرت خدا...

این روزا بیشتر از اینکه فیلم دیدن کم و افتضاحمو یه سر و سامونی بدم بازم دارم دیوانه وار موسیقی گوش میدم بخصوص پست راک که زندگی نذاشته واسم و بزودی یه پست مرتبط براش میزنم.

آخرین فیلمی که دیدم Another Earth بود که گرفت منو. ازش حرف زدن منو میکشونه به حرف زدن بی قید و بند و احتمالن بی ربط برای بقیه. فقط در همین حد کم بگم که در چنان گندی انداخت آدم اصلی فیلمشو ( و این آدم انقدر بجا و اندازه بازی میکنه ) که همون سر فیلم از دیدنش افسرده شدم و بعد سوراخی رو هم واسه فرار میذاره جلوش، ظاهر اینه که یه زمین دیگه تپ پیدا شده و دارن بررسی میکنن ببینن میشه رفت اونجا یا نه. این درد و درمان بغل هم خوب چیزی شده بود.توش از اون نگاها هم که صحبتشو کردم چند وقت پیش وجود داشت. درمانه از نوع اون حسای خاصی بهم داد که سر زندگی دوگانه ورونیک داشتم و دوست داشتم برم یه کنجی بشینم، حس میکردم آروم شدم، آروم ینی یواش، انگار تیریپ خرامان قدم بر  میداشتم و فهمیده بودم چه خبره....

بگذریم.


دیشب اما از تو یه فلش یه شعر عاشقانه شیرازی پیدا کردم، ینی یکی داشت شعرو میخوند، یکمشو اینجا میذارم بخونید ببینم چند چندم باهاتون :


بعضی وختا که دلُم خیلی بَرَت پر میزنه

تو خیال میارمش دم خونتون در میزنه

با دوصد ناز و نوازش درو روش واز میکنی

او ای موقُعو نفسش مث دل کفتر میزنه





پ ن : افتادم از ادابازی های قبلیم فعلن. همینجوری هرچی ظاهر و باطن بود واستون تعریف کردم

پ پ ن : شاعر : یدالله طارمی. اینم لینکش تویوتو  ب: 

watch?v=E1taUtGmozc

  • احسان

جمعه ۲۵ شهریور

صبح هنوز گیج بودم که صدام کردن و پا شدم نماز خوندم و بابا رسوندم دم تاکسی ها تا  برم تجریش سر قرار با محمدرضا و دیگه برای آخرین بار به قصد دانشگاه شیراز راهی شیراز بشیم با هم. نور خوبی تو آسمون بود، نور برام خیلی مهمه، خیلی از خاطرات خوب و بدم با نور نسبت مستقیم داشتن و دارن. یه نوری شبیه نور یه عکس که از فینچر تو پشت صحنه سوشال نتورک دیدم.

تاکسی فقط من و یه سرباز رو داشت و راه افتاد بلکه تو راه مسافر گیر بیاره و بره. دو نفر دیگه هم تو راه جور شدن و رفتیم، از اتوبان هم رفتیم. من همه ش نگران بودم که نکنه دیر برسم و اون علافم بشه و حدود 7 میدون قدس بودم دیگه ، همین که کوله بدوش از قدس به سمت تجریش راه میرفتم تو این فکر بودم که تو این سه روز یعنی 4شنبه و 5شنبه  و جمعه هی کارم به این تیکه راه  افتاده، 4شنبه شب برام جهنم بود، تو راه برگشت از سینماتک بود که کیف پولم، معادل تمام مدارک شناساییم بجز شناسنامه تو مترو گم شد و من در بدر دنبال یجا برای کپی کردن سند ماشین بودم که بابام واسه درآوردن ماشین از پارکینگ شهرداری برام آورده بود و جایی رو پیدا نمی کردم. 5شنبه صبح اومده بودم اونجا که از سند و کارت ملی کپی بگیرم و بدم به مسئول پارکینگ و از همون دور و بر هم یه فالوده بستنی خریدم و بزور داشتم میخوردم تا مامانم از کلاس برگرده و با هم بریم خونه و حالا  جمعه صبح دارم از بین مغازه های بسته رد میشم و تک تک کوهنوردای بیشتر جوون هم دارن از کوه برمیگردن و این سوال بازم تو سرم میاد که واقعن چقدر انرژی دارن اینا؟!

 رسیدم تجریش،یه کلوچه و آبمیوه شاید بتونه جمعم کنه تا چند ساعت چون اون وقت صبح دلم نیومد از مامان صبحونه بخوام دیگه. نشستم رو یکی از این صندلی های دور میدون و بغل صف مینی بوس هایی که داد میزدن " اِسسسستادیوم" خوردنی ها تموم شد و کوهنوردهای از راه رسیده بیشتر و بیشتر میشدن و راهی های استادیوم هم همینطور. خبری از محمدرضا نیست. حدود 8 از راه میرسه و میریم از ولیعصر به سمت چمران، یه زنگ به ایمان میزنم که مطمئن بشم نمیاد، نمیاد! تنها خبر هیجان انگیز صبح خوندن خبر برگزاری یه سری جلسات ژانرشناسی با حضور حسن حسینی تو فرهنگسرای ارسبارانه.

تا اصفهان ایست نداریم و اونجا بنزین میزنیم و دوباره قدم در راه. چرا هیچ رستوران سرراهی نداره اینجا؟ با اتوبوس که میرفتیم اینطور نبود، پر بود از رستوران. یجا از سر گشنگی می ایستیم تا فعلن یه چیپسی چیزی بخوریم.

یه نکته ای اینکه حومه اصفهان یجای خیلی بزرگ و بی در و پیکر و نامعلومیه! اینو تو این سفر متوجه شدیم که البته داستان هم داره.

تو ماشین هم سی دی سلکشن من طرفدار نداره و با اینکه حدود یه ساعتی پلی میشه ولی بهش میگم راحت باش مال خودتو بذار و خلاصه نیما علامه و روزبه نمیدونم چی چی هی میخونن هی میخونن...

هدفونمو کم کم در میارم و بلکفیلد میکنم تو گوش و میخوابم،صدای استیون ویلسون هم هر از چندگاهی تو گوشم میاد که but you’re always on the run یا اینکه don’t you forget what I’ve told you so many years ... و خواب مرا می برد.

می بینم ایستادیم و یه زن خیلی خسته با بچه ش داره میزنه به شیشه و کمک میخواد، هنوز گیج میزنم. رفیقمون رفته دستشویی و پشت پیرهنم هم خیسه. میام بیرون و یه بادی میخورم و یه آبی میزنم و باز تو راهیم.

دور و بر سعادت شهر که میشیم سبک کوه های منطقه آشنا میشه و معلوم میشه داریم به شیراز نزدیک می شیم، اگه شیراز رفته باشید میگیرید چی میگم. اولین اس امس دربی هم بهم میرسه و تنها یار من در دربی نوشته که  “ :-(  Na khiabani!!!  “و همگی خوشحال میشیم!

من دارم هنوز بلکفیلد گوش میدم که میبینم یکی داره وسط جاده پروانه میزنه، محمدرضا یه چیزی زیر لب میگه و میزنه کنار، بقول خودش شاخ میره جلو و طرف رو قانع میکنه که جریمه ننویسه....یا خدا! موفق شد!!! پس چرا من هیچ وقت موفق نمیشم؟!

خورشید خیلی پایین اومده نزدیک باجگاه شدیم و تصمیم میگیریم یه زنگ به عطا بزنیم محض کرم ریختن که از تفریحات رایج ماست اونجا، بهش میگم واسه شب جا داری بیام پیشت؟ مکث میکنه و چند تا جا از خونه های بچه ها رو پیشنهاد میده و وقتی میگم میخوام بیام خوابگاه پیش خودت میگه من خودم اینجا تلپم و همزمان داره دنبال گزینه های بعدی میگرده  و من ناامیدانه بهش میگم که روش حساب باز کرده بودم! محمدرضا هم بغلم داره مثل مرد هر هر میخنده...

میرسیم دم دروازه قرآن و به عموم زنگ میزنم تا آدرس خونشونو بگیرم و زود پیادم کنه که به دقیقه 15 دربی برسه بیچاره.

از دور با دست تکون دادن های حسن عمو میرم سمتش و روبوسی ( روبوسی دوتا آشنا تو یه شهر غریب خیلی حس خوبی داره آدم دوست داره کشش بده ) و با هم میریم سمت خونشون، خودش می ایسته و به منم میگه وایسا، میگه لیلی با من است رو دیدی؟ میگم خب، میگه فکر میکنی کدوم خونه ی ماست و شروع میکنم حدس زدن، پیدا میکنم و  میریم تو، این عمو و زن عموم از فامیلای مورد علاقه م هستند.

مشغول شستن دست بودم که این مردک مجیدی گل زد! چند وقتی هست فوتبال که میبینم گل ها رو از دست  میدم. پذیرایی ها شروع میشه، جالبه نه شیراز عمویی شده نه عمو شیرازی، هنوز وقت میخوان تا ممزوج  بشن. پرسپولیس داره بد بازی میکنه.

یه ذره به عادت این چند وقت که عمو اومده شیراز، مثل هرباری که همو میبینیم شروع میکنیم از شیراز و مشترکات و حس و حال و حافظیه و ... حرف میزنیم. بعد از بازی همینطور اس امسه که میاد و دارن ذوق میکنن و کری میخونن. منم که بعد از پنالتی محمد نوری دیگه شل شده بودم برام فرقی نداشت.شام رو که خوردیم دیدم دارم پهن میشم، حالا روم هم نمیشه تابلو رفتار کنم و چشمامو بمالم!

می خوابم!

 

شنبه ۲۶ شهریور

صبح گوشیو که روشن میکنم میبینم بازم خبر رویت ستاره سهیل تو آسمون رو دیر گرفتم و مثل دیشب از دستش دادم، یه اس امس دیگه میاد که برق از سرم می پرونه، داداشم خبر میده که کیفم پیدا شد! چند دقیقه بعد مامان زنگ می زنه و می بینم آره، راسته.

بعد از صبحونه ی زن عمو راه افتادم سمت ساختمون آموزش دانشگاه. عمو سویچ ماشین رو گذاشته بود تا با ماشین برم، ولی اول بدلیل نبودن گواهینامه م و بعدن خب بدلیل تعارف ورش نداشتم و خودم رفتم؛ یکی از آرزوهای دم دستیم ماشین روندن تو شیراز بوده البته که این بار هم نشد!

مستقیم رفتم فِلکه گازو و از اونجا سمت خیابون ساحلی ( وجه تسمیه این عبارت "ساحلی" هم خیلی جالبه ) و اداره آموزش. زیاد کشش ندم چون اونا هم زیاد کشش ندادند و در کمال تعجب کارم خیلی زود راه افتاد و فقط موند واریز 882 چوق ناقابل برای کنده شدن از دانشگاه شیراز واسه همیشه.

بعد هم تلفنی با اون عزیزی که کیفمو پیدا کرده بود حرف زدم و اونم از این همه حجم تشکر من بهت زده شده بود و فقط میگفت " خواهش می کنم " و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونه علیرضا. علیرضا نبود و رفته  بود سرکار و محمدرضا خونه ش بود. چند دقیقه ای اونجا بودیم و با ایکس باکس استاد کلی حرکات جلف انجام دادیم که امیدوارم شیر نشده باشه!

ظهر زود رسیدم بخونه عمو و هنوز زن عمو نرسیده بود. منتظر نشستم و "علی کوچیکه " خسروشکیبایی مرحوم رو گوش دادم که میخوند " راه  آب بود و غل غل آب، علی کوچیکه و حوض پر آب " یه ساعتی اونجا بودم و یه دوری زدم تا اومدن.

بعد از ناهار رفتم سر لپ تاپ...عمو دیر اومد و منم تا عصر تو اتاق بودم و Marillion گوش می دادم که آلبوم Brave ازشون خیلی چیز خوبیه. گذشت.

قبل از غروب دختر عموی ساکت و در عین حال غرغرو بهونه پارک گرفت و عمو ورش داشت که بره بیرون و منم باهاشون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و منتظر که بچه بازیشو بکنه عموم یه سری از افتخاری قدیمی هاشو رو کرد و یادم انداخت که اولین بار نیلوفرانه رو اون برام گذاشت و خودشم اون زمانا یه میکروفون داشت و صداشو ضبط میکرد و همه هم توافق داشتیم که صدای خوبی داره.

تو ماشین براش " پاسبان حرم دل " که از صالح گرفته بودم رو گذاشتم و " قیژک کولی" و بهونه شد تا از شجریان بگه که اومده بوده تلویزیون و قضیه خوندن واسه فیلم حاتمی رو تعریف کرده...رسیدیم خونه و کتلت زدیم به بدن و آلبوم هفت سین اصفهانی رو ازش گرفتم که چقدر هم خوب بود، اولش میخوند که دل از ما  برد و روی از ما نهان کرد...

فردا قراره از عصر با بچه ها برم بیرون و حافظیه ای بریم و هادی رو یاد کنم اونجا (هادی حواسم هستا )

یکشنبه ۲۷ شهریور

صبح رفتم پول رو واریز کردم و مدارک دبیرستانم آزاد شد و راهمو کشیدم رفتم. دلم نیومد از راه کوتاه برگردم. خیابون ساحلی رو تا فلکه علم (میدون دانشجو) رفتم و بغل باغ ارم تو بلوار دانشجو رو گرفتم و رفتم تا میدون ارم و بازم از بغل اون یکی ضلع باغ ارم پیاده رفتم پایین تا فِلکه گازو  و تو کل مسیر کلی قربون صدقه ی شیراز رفتم و دلتنگ شدم از همونجا.

از اونجا سوار تاکسی شدم تا میدون اطلسی. دیروز داشتم به زن عموم میگفتم که بیشتر راننده تاکسی های شیرازی که باهاشون هم کلام شدم وسط حرفاشون بعد از اینکه متوجه میشن من بچه تهرانم، میگن که اونا هم چند سال تهران بودن! این رفیقمون که تا اطلسی باهاش رفتم آخرین این راننده ها بود، وقتی فهمید تهرانیم گفت " من پوووونزده ساااالِ تمام تهران بودم. هفت تیر بودم ، امام حسین بودم، تمام کوچه پس کوچه هاشم بلدم! "

اون فالوده فروشی که عادتم بود ازش فالوده بگیرم و برم حافظیه بسته بود و از یجای دیگه گرفتم و رفتم.

روز – خارجی – زیارتگه رندان جهان

فالوده بدست میرم تو و آروم آروم قدم میزنم. بیشتر جمعیت دور و برم مسافر هستند و دوربین بدست. تا چند قدم هم جلو میرم یه دختره با سرعت زیاد میاد سمتم و میخواد که ازش عکس بگیرم و گویا عجله هم داره. میرم بالای قبر لسان الغیب و دودستی بهش میچسبم و بعد از اون مثل همیشه میرم کنج و به یکی از اون ستون ها تکیه میدم. یه فال هم برای یه دوست میگیرم. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز، زود یاد نامجو افتادم تو مستند سامان سالور!

تربت

حافظ کار خودشو این بار هم میکنه و با حال شوخ و شنگ میرم بیرون.

برای ظهر پیش عمو و زن عمو هستم و تا عصر که قراره با بچه ها بیرم بیرون برای شام میخوابم. قرار بود تو میدون نمازی همدیگرو ببینیم ولی دست آخر تو خیابون ساحلی منو سوار می کنن و بازم مثل روزهای خوابگاه نشینی نظرسنجی شروع میشه که کجا بریم حالا برای شام! علیرضا هم هست و تصمیم نهایی پیشنهادیه که اون میده، پیتزا ژابیژ.

 اونجا هم از هر دری حرف پیش اومد و گذشت و دم خونه عمو پیاده شدم تا برم پایانه کاراندیش و راه بیفتم. خبر خوب اینکه اتوبوس اسکانیاست و نه مثلن ولوو و خبر خوب دیگه که بعدن فهمیدم اینکه قراره فیلم "نفوذی" تو ماشین پخش بشه که خب حداقل دافعه برانگیز نیست و منم ندیدمش. بعد از فیلم هدفونم رو درمیارم و متکی میشم بذخیره ی موسیقی م تا تهران.

 

پ ن : شیرازی های عزیز، خیلی دوستتون دارم و به امید دیدار!

  • احسان