Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

دیوید فاستر والاس در جستار رواییِ "به لابستر نگاه کن" به بهانه‌ی پنجاه و ششمین جشنواره‌ی سالانه‌ی لابسترِ مِین و سفرش به سفارش مجله‌ی غذاییِ گورمی به این فستیوال، تأملی داشته روی جزئیات اون و بحثی اخلاقی که همیشه در کنار نام لابستر مطرح می‌شه: آیا جوشاندن زنده زنده‌ی لابسترها کاری‌ست اخلاقی؟ بخشی از این مطلب رو بخونید:



"مسأله فقط این نیست که لابستر زنده زنده آب‌پز می‌شود، این هم هست که خودِ تو این کار را انجام می‌دهی یا دست کم درجا مختصِ تو انجام می‌شود. همانطور که ذکرش رفت، بزرگترین آشپزخانه‌ی لابستر جهان - که به عنوان یک جور جاذبه در برنامه‌ی جشنواره رویش تأکید می‌شود - همانجا در زمین‌های شمالی جشنواره آماده‌ی بازدید همگان است. تصور کنید جشنواره‌ی گوشت نبراسکایی (*) را که بخشی از جشن آن تماشای وانت‌هایی باشد که می‌ایستند و گاوهایی که از سطح شیب‌داری پایین کشیده می‌شوند و همانجا در بزرگترین زمین کشتار جهان سلاخی می‌شوند یا یک همچین چیزی؛ اصلن حرفش را هم نزنید.

* آیا معنی‌دار است که «لابستر»، «ماهی» و «مرغ» در فرهنگ ما هم به حیوان و هم به گوشتش اطلاق می‌شود، در حالی که بیشتر پستان‌داران به حسن تعبیرهایی مانند «beef» و «pork» نیاز دارند تا به ما کمک کنند بین آنچه ما از موجود زنده می‌خوریم و آنچه آن گوشت زمانی بوده تفاوت قائل شویم؟ آیا این سندی‌ است بر این‌که عذاب وجدان عمیق در خوردن حیوانات عظیم‌تر آنقدر شایع است که خودش را در زبان انگلیسی نشان می‌دهد اما آن عذاب وجدان وقتی از محدوده‌ی پستان‌داران خارج می‌شویم کم می‌شود؟ (و آیا مثال نقض Lamb/Lamb کل این نظریه را زیر سؤال می‌برد؟ یا دلایل تاریخِ زبان‌شناسانه‌ای در این معادل‌گذاری دخیل است؟)"

این هم مثالی دیگر - چهار جستار از حقایق زندگی روزمره
دیوید فاستر والاس - ترجمه‌ی معین فرخی

  • احسان

- ساعت 10 صبح، عباس آباد:
با زور و مکافات از ترافیکِ کمی نمایشگاه کتاب/کمی بیمارستان آسیا و اینها گذشتم و بعد از پیدا نکردن جای پارک ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ سینما آزادی تا برسم به آزمون ورودیِ دوره‌ی ویراستاری. وقتی دیدم علی صلح‌جو مدرس دوره‌ست خیلی دلم خواست توش شرکت کنم حتا با وجود اینکه کلاس‌ها ساعت 10 صبح تا 1 عصر برگزار می‌شن اونم تو روز کاری. آزمون بر خلاف انتظارم چیز خاصی نبود؛ خلاصه‌ی یه کتاب، یه فیلم، سریال یا واقعه تو 20 خط و بعد ترجمه‌ی یه متن خیلی ابتدایی!
- ساعت 2 عصر، اتاق خودم:
صابخونه جواب اسمسمو داد که پرسیده بودم هر وقت سرتون خلوته بگید ما بیایم مغازه (تعمیرگاه) واسه صحبت سر قرارداد جدید. مستأجری بد چیزیه، سعی کنید مستأجر نشید! قرار بود تکلیف اضطراب‌های چند‌ماهه‌ی اخیر مشخص بشه و ببینیم استاد چه تدبیری برامون اندیشیده. از عصر که به زهرا گفتم بعد از تموم شدن کارت همون فردوسی بمون تا منم بیام واسه کاری که دارم، و بعد آب شاتوت و فالوده‌ شاتوتِ - احتمالن - آلوده‌ای که به خوردمون داد، تمام مسیر برگشت تا خونه و بعد تا مقرِ صابخونه فضا آکنده بود از بیم و امید و غلطان بین خوف و رجا. هی سناریوهای مختلف رو مطرح می‌کردیم، اگه گفت انقدر می‌گیم فلان، اگه گفت اون‌قدر می‌گیم بهمان. وقتی رسیدیم به تعمیرگاه و دیدیم واسه کارِ دندونش رفته بیرون، نشستیم تو ماشین به هرهر و کرکر. هی وسط خنده‌هامون مثل پیمان قاسم‌خانی تو سن‌پطرزبورگ که یاد زندان میفتاد می‌رفتیم تو فکر، رفتارمون رو قهقهه‌های کبک خرامان می‌دیدیم و صابخونه رو شاهین قضا!
- ساعت 7 عصر، داخل ماشین:
در جوابم که نوشته بودم ما اطراف تعمیرگاه منتظریم نوشت: بیایید!
زهرا گفت باز خوبه اسمس می‌خونه زود جواب می‌ده. نمی‌دونم چرا تا دم مغازه تو فکر همین حرف بودم الکی، تو سرم می‌گفتم باز خوبه اسمس می‌خونه، چه آدم خوبیه، الان آخه کی اسمس می‌خونه؟ رسمن اراجیف می‌گفتم. زهرا گفت استرس داری؟ گفتم نه و جفتمون زدیم زیر خنده از فلاکت وضع موجودمون. رفتیم داخل مغازه، چشمم افتاد به چال. چال تعمیرگاه به مثابه‌ی قتلگاه! گفتیم الان دندوناشم تیز کرده قشنگ دخلمونو بیاره. حاجی مثل سال پیش با لبخند گفت بریم بالا صحبت کنیم. منظورش از بالا طبقه‌ی بالای یه خونه کنار تعمیرگاه بود که توش فقط چند تا مبل بود و میز و صندلی.


- ساعت 10 و نیم شب، خونه‌ی پدرخانم:
پدر و مادر زهرا می‌گن خب خداروشکر پس خیلی چیز بالایی نگفت. می‌گیم آره جورش می‌کنیم ما خودمونو واسه گزینه‌های سخت‌تر آماده کرده بودیم (البته فقط واسه شنیدنش نه قبول کردنش!) به ساعت نگاهی میندازم و می‌گم الان دیگه وقتشه ترامپ بیاد. می‌زنن بی‌بی‌سی و نشستیم منتظر یارو. دوربین داره در ورودی رو نشون می‌ده، حدود ساعت 14 و 10 دیقه محلی و با 10 دقیقه تأخیر طرف میاد و شلنگ رو می‌گیره رومون. یه جاهایی بهش بد و بیراه می‌گیم، یه جاهایی خنده‌های عصبی می‌کنیم یه البته معدودد جاهایی هم می‌گیم بله درست می‌گی. تا تصویر رو جان بولتن می‌ره هم همه یه جور چندشی نگاش می‌کنیم و می‌گیم کثافت، اصلن مرگ بر اِمریکا! از چند دقیقه بعد هم واکنش‌ها شروع می‌شه و ملت شروع می‌کنن به متحد شدن!
- ساعت 12 و نیم شب، یکی از پایانه‌های مترو، سر کار:
همکارم می‌گه دیر اومدی تو این نرم‌افزار پیام‌رسان جدیده من ندیدم تو گروه اضافه‌ت کنم. گفتم آره داشتیم ترامپ نگا می‌کردیم. گفت دیدی یارو یه ذره عزت نفس هم نداشت؟ باز گفت ما تو برجام می‌مونیم. گفتم آره منتظر بودیم چار تا درشت بگه لااقل!

پ ن: البته صابخونه‌ی ما آدم خوبیه‌ها

خس، به صد سال توفان ننالد / گل، به یک تندباد است بیمار

  • احسان

سال‌ها پیش تو دوران کودکی و دبستان، شب‌های برفی که آسمون نارنجی می‌شد تلویزیون آهنگ جدیدی پخش می‌کرد روی تصاویر تیر‌های چراغ برق پارک ملت و جام جم و مردمی که با چتر عبور می‌کردند. منم با صدای پس‌زمینه‌ی اون موسیقیِ خیال‌انگیز می‌رفتم پشت پنجره‌ی رو به حیاط می‌ایستادم، زل می‌زدم به بارش برف و خیال می‌کردم الان در مرکز کائناتم. شاید اون اوقات اولین تجربه‌هایی آگاهانه‌ی جمال‌دوستی بود که به یاد میارم. تجربه‌هایی که می‌فهمیدم یه اثر هنری به گوشم زیبا میاد و بهش علاقه‌مندم. پیش‌فرضم هم این بود که یه کار خارجیه.
کات به خیلی سال بعد و دورانی که بعد از شکستِ پروژه‌ی انتقال به سمنان برگشته بودم شیراز (زیباترین شکست زندگیم تا اون موقع) و بابت پریود روحی همش پناه برده بودم به موسیقی. خدا رو شکر از زمان ابتدای دانشجویی و موسیقی‌های امثال علی اصحابی و حامد هاکان و علی حسینی(؟) و اینا خلاص شده بودم و چیزای نخبه‌گرایانه‌تری گوش می‌دادم! کارم شده بود گوش دادن به یه کار ساکسفون از چارلی هِیدن یا (بیشتر اوقات) باران عشق ناصر چشم‌آذر.
همون دوران بود که بعد از مدت‌ها باز نشستم پای تماشای میکسِ مهرجویی که استاد هم توش بازی کرده بود و برام از محبوب‌ترین آثار مهرجوییه. چشم‌آذر حالا شاید به واسطه‌ی نوع سلوک و سکنات و رفتار شایدم بخاطر شباهت ظاهری به داریوش شایگان، تو ذهنم همیشه در کنار مهرجویی و شایگان می‌نشسته. بصورت یک پکیج نگاهشون می‌کردم. نمی‌خوام داستان ببافم و الکی براشون شباهت بتراشم ولی هر سه همون نگاه چموش و جستجوگر به عالم رو تو خودشون دارن. بعد از مرگ شایگان و حالا چشم‌آذر بقول مهرجویی همه رفقای ما دارن یکی یکی می‌رن. اینی که می‌گم روضه نیست، دنیای علایقم داره خلوت‌ میشه. بعد از هر درخت تناوری که قطع می‌شه سال‌ها زمان لازمه تا نهال تازه‌ای جاش رو بگیره. جنگل‌هامون بدجوری دارن رو به زوال می‌رن.

هجرت - گوگوش (موسیقی از ناصر چشم‌آذر)

  • احسان

محمد قائد در بخشی از کتاب دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی با عنوان "این صفحه برای شما جای مناسبی نیست" از ورود نیروهای پیمان ورشو در سال 1956 به بوداپست و برکناری ایمره ناگی نخست وزیر مجارستان می‌گوید و برنامه‌ی یانوش کادار جانشینِ او که از این قرار است: بیرون بردن کشور از صفحه‌ی اول روزنامه‌های جهان!
قائد در ادامه توضیح می‌دهد: در بطن حرفِ کادار این نکته نهفته بود که ... کشوری کوچک و معمولی مانند مجارستان اگر وارد صفحه‌ی اول روزنامه‌ها شود یا باید برای خبر بحران سیاسی و اقتصادی و جنگ داخلی باشد یا برای وقوع بلایای طبیعی. بنابراین غیبت چنین کشوری از صفحه‌ی اول علامتی‌ است برای این معنی که خبر بدی از آن سو در راه نیست.

  • احسان