Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد بعضی نفرات در گردش فصول» ثبت شده است

باز هم مرگ. یک سال دارد می شود، البته یک جورهایی یک سال شد. امروز هفدهم دسامبر است، نگاه که به آخرین مکالمه مان می کنم، تاریخ همین نشانی را می دهد، هفده دسامبر دوهزار و سیزده. حالا هم نشسته ام در مراسم مرگ کس دیگری، از عزیزانِ یک دوست. پیش خودم می گفتم یک سال که بشود اتفاق خیلی مهمی باید بیفتد. سلسله‌ ی این سالگردها مدتی است که شروع شده اند، سالگرد آخرین دیدار مثلن، که چندی پیش گذشت. حالا ماییم و خیل سالگردهای پیش رو، کی بود که آخرین عکس را در فیسبوک‌ گذاشت؟ کی آخرینِ آن متن‌ های رشک برانگیزش را برایمان نوشت؟ آخرین بار به وقت زندگی، کی بود که یادش کردیم؟ آخرین بار کی ذوقش را کردیم؟ کی بود آن وقتی که می گفتند بی خبر رفته؟ کی بود که می گفتم مگر برنگردی... من می دانم و تو، چنان قهری می کنم بی بازگشت و بی آشتی. همان شد، بی بازگشت. حالا شده ایم مثل آن والدینی که اولین گام های لرزان کودک نوپاشان را تصویر می گیرند مگر بیاد بسپارند، ما هم که شاهد لحظه لحظه ی جان گرفتن غمش، این کودک نوپا بودیم حالا رسیده ایم به راه رفتنش. بلند شده، دستی به دیوار گرفته و بنا کرده به سرک کشیدن در حجره حجره های جانمان و هر گوشه خرابی و خسارتی بجا می گذارد. بچرخ کودک جان، حالاحالاها ساکن این منزلی.

  • احسان

Dangerous And Moving

۱۹
خرداد

تو لپ‌تاپم نرم‌افزاری نصبه که مربوط می‌شه به تشخیص چهره و وارد شدن بوسیله‌ی اون، یعنی بجای پسورد زدن یا اثر انگشت و اینا. این نرم‌افزار برای من یجورایی مصداق حاسِبوا قبل‌ اَن تحاسَبوا محسوب می‌شه، یعنی هر تلاشی برای Login کردن رو هم تو یه بازه‌ی تعریف شده ثبت می‌کنه  و اینم مشخص می‌کنه که موفق بوده یا خیر. بعد این لیست گزارشات یا همون Log هم در اختیار کاربره و می‌شه رفت سراغش و نگاه کرد و دید چه گذشته بر این  انسانِ نسیان‌گر!
توی لیستِ فعلی، قدیمی‌ترین تصویر از من برمی‌گرده به روز دهم از ماه ششم سال 2013. که سیبیل و ته‌ریش دارم و زیرپیرهنی تنم کردم و چشمام پایین رو نگاه می‌کنن، تا چند‌تا عکس به همین منوال پیش رفته با کمی تغییرات و بعد یه تصویر خارجی هست، عکس ابوالفضل، همکارم که نشسته بوده جلوی لپ‌تاپ و عکسش افتاده، روزها و ماه‌ها سپری شدن و منم گاهی هدفون به گوشم، گاهی لب می‌گزم، گاهی لبخند کم‌رنگی زدم و... بعد آدم یادش میاد که می‌شه نقطه‌های بیادموندنی یا بقولی چک‌پوینت‌های این دوران کوچیک رو از توی عکس‌ها نشون کنه، می‌رم تا برسم به ماه اول سال 2014. تا روز 21 ماه اول هنوزم سیبیل و ته‌ریش پابرجا بودن، تو عکس روز 22 اما جفتشون ریختن، بعد یادم میاد به سفر مشهد، که نمی‌دونم همون روز بود یا روز قبلش که صورتمو اصلاح کردم، که وقتی رسیدم متروی شوش، با یه موتور تا راه‌آهن رفتم و راننده که بدحالی منو دید سر راه به یه داروخونه رسوندم تا قرص‌هامو که فراموش کرده بودم بخرم، که وقتی رسیدم راه‌آهن همشون خندیدن به صورت بی ریش و سیبیلم! که عکس یادگاری انداختیم جلوی درب راه‌آهن با شال‌گردنِ بلند و موی کوتاه و صورت خالی. عکس بعدی مربوط می‌شه به بعد از سفر مشهد و روز 29 ماه اول. نمی‌دونم اون خبر هولناک همون روز بهم رسیده بود یا نه، ولی صورت، صورتِ عادی نیست دیگه، بعدی‌ها که دیگه هیچی... هی عکس‌ها رو با مرکزیت همون روزهای شوم عقب و جلو می‌کنم، منِ قبل از خبر، منِ بعد از خبر، من با معده‌ی دردناک، منِ گوربابای معده، منِ عاقبت ماهِ رخش سیر ندیدیم و برفت، می‌رسم به یک‌جور بازیچه‌گی، به یک‌جور هیچ‌کارگی، که یعنی ببین... ببین در گذر زمان چطوری، ببین چه‌ها بر تو گذشته، حالا تو کدوماش نقش داشتی؟‌ فقط تو آرایش صورتت!

این‌که بعدها گوشیِ جدیدی که خریدم به قابِ تصاویر اضافه شده و گاه‌گاهی مشخصه که چشم‌هام مشغول دزدیدن نگاهشون از بقیه‌ان و دارن به صفحه‌ی خالی نگاه می‌کنن بماند، تصاویر اومدن و اومدن تا رسیدن به روز هفتم از ماه ششم سال 2014 یعنی دو روز پیش، امید‌هایی اومدن و رفتن، اشخاصی اضافه و کم شدن، صورتم یکم در خلاف جهت لاغری پیش رفته، موهام کم‌تر شده و ریش و سیبیلم بیشتر، تغییرات اما خیلی آروم‌تر و موذی‌تر از اونی که فکر می‌کردم احاطه‌م کردن، غول بزرگی‌ است این تغییرات.

  • احسان
از فردا دیگه نشد از یادش منفک بشیم، هی نیگاش کردیم نیشستیم روبروش، هی از دور پاییدیم، واسش زیر لبی دوبیتی گفتیم، رفت و اومد کردیم، طنز پارسی انداختیم در جلوت و خلوت، راه رفتیم رو ریل، نی لبکِ مهره های پشت، کودکان تو همانا آغوشِ خویش وقتی کسی حواسش نبود، تو گرما سرما، شبان و روزا، پشت خط موزاییکا، جلو شمشادا، وایساده خوابیدنا، نیمه شبا، قمرها عقرب ها، دو سیگار یه کبریتا، تورَم خیلی اسیر کردیم باس ببخشی، اما نحسی افتاده بود، هرچی آب می‌جستیم تشنگی گیرمون میومد، واسه چی؟ تو فهمیدی؟



من عقلم در این حده
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۲
  • ۳۲۴ نمایش
  • احسان



بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران/کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد/داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم/تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت/گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد/از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت/اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل/بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت/باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران


روز وداع یاران، قطع امیدواریست چون شام روزه داران، بیرون نمی توان کرد...  الا یک از هزاران

الا به روزگاران

الا به روزگاران

الا به روزگاران

حتّا به روزگاران...



پ ن: دوست باوفا٬ چه کنم که این پی نوشت ها تنها راه جواب دادنه برای من. در جواب کامنت خصوصی.. منم همینطور٬منم هستم.

  • احسان

10 اکتبر

بابا لنگ دراز عزیز!

شما میکل آنژ را می شناسید؟ او نقاش معروف دوره رنسانس ایتالیاست. همه بچه های کلاس ادبیات انگلیسی او را می شناختند، ولی من فکر کردم اسم یک فرشته بزرگ است و همه کلاس از خنده روده بر شدند.

بدبختی اینجاست که توی کالج از آدم انتظار دارند همه چیز را بلد باشد. چیزهایی هست که آدم به عمرش اسمشان را نشنیده است ولی من حالا دیگر راهش را یاد گرفته ام. موقعی که دخترها درباره موضوعی حرف می زنند،‌من لام تا کام حرف نمی زنم. بعد می روم توی دائره المعارف می گردم و یاد می گیرم.

روز اول اشتباه افتضاحی کردم. یک نفر اسم موریس مترلینک را برد و من پرسیدم،‌«از دخترهای سال اول نیست؟» یک ساعت نگذشته بود که این حرف توی همه کالج پیچید و پاک آبرویم رفت،‌ولی استعداد من از بقیه کمتر که نیست هیچ، گاهی وقتها مثل این که از بعضی ها بیشتر هم هست. 

دلتان می خواهد بدانید اتاقم را چه طوری درست کرده ام؟ ترکیبی از رنگهای زرد و قهوه ای ،‌رنگ خود اتاق کرم است و من پرده ها و پشتی هایم را زرد انتخاب کرده ام.

یک میز چوبی آلبالویی دست دوم هم دارم که آن را دو دلار خریده ام. یک قالیچه قهوه ای هم خریده ام که وسطش یک لک جوهر افتاده، ولی من صندلیم را طوری روی آن می گذارم که معلوم نشود. پنجره های اتاقم خیلی بلند هستند و در حالت عادی نمی شود بیرون را دید،‌ولی من آئینه میز توالتم را بر می دارم و میز را می کشم پشت پنجره بعد کشوها را جلو می کشم و مثل نردبان از آنها بالا می روم. به همین راحتی!

سالی کمکم کرد که این اثاثیه را در یک حراجی به قیمت ارزان بخرم. هر چه باشد او خانواده دار است و از این چیزها سر در می آورد. نمی دانید چه کیفی می کنم وقتی یک اسکناس پنج دلاری می دهم و باقی اش را پس می گیرم.

آخر من در عمرم هیچ وقت بیشتر از چند سنت پول نداشته ام. بابای خوبم! من قدر این پول تو جیبی را خیلی خوب می دانم.

هر چه سالی خونگرم و با نشاط و مهربان است،‌ امان از دست جولیا. معلوم نیست ناظم چرا این قدر در انتخاب هم اتاقی کج سلیقه است. سالی به همه چیز می خندد، ولی جولیا زود از همه چیز خسته می شود و حوصله اش سر می رود و هیچ وقت با بقیه راه نمی آید.

او خیال می کند همین که آدم اسمش پندلتون باشد،‌یکسره می برندش بهشت. فکر نمی کنم خدا من و جولیا را از روز ازل دشمن هم خلق کرده باشد.

لابد حالا منتظرید که من کمی هم راجع به درسهایم بنویسم. بفرمایید:

1. لاتین: جنگ هانیبال با رومی ها. رومی ها دارند عقب نشینی می کنند.

2. فرانسه: 24 صفحه از داستان سه تفنگدار. صرف سوم شخص افعال بی قاعده.

3. هندسه: اتمام استوانه. به مخروط رسیده ایم.

4. انگلیسی: شرح و تفسیر.

5. زیست شناسی: دستگاه گوارش، کیسه صفرا،‌ لوزالمعده.

 آن که در راه فراگیری علم است

جروشا ابوت

پ ن: راستی بابا جان نکند مشروب بخورید چون دشمن کبد است.


تقدیم به رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها که هرکجا هست خدا بسلامت داردش، مهتاب ساوجی!

  • احسان