Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

This is your life

۱۷
آبان

- دنیا جای سستیه، ما آدم ها هم موجودات سستی هستیم. اگه به این باور نرسید هیچی نمی شید. بارها تو گوش ما خوندن که بابا شما موندگار نیستید، قطعن خواهید مرد. روزگاری افتادم به پرس و جو از ملت که شما باور دارید یه روز می میرید؟ جالب اینکه تقریبن همه ی اون حدود ده نفری که ازشون پرسیدم جواب مثبت دادن ولی ته دلم مطمئن بودم خیلی خوشبینانه یک یا دونفرشون اصلن متوجه هیبت سوال من شدن و همینجوری جواب دادن. ما ها باور نداریم که یه روز می میریم. یه بار داشتم به ساندترک "فایت کلاب" گوش می دادم که تو این ترک که حرفای تایلر بود شنیدم وسطش تایلر گفت :
you have to realize that someday you will die,
until you know that you are useless
می تونم بگم برای اولین بار به شدت این حرف پی بردم!
برام نوشتن که:
حضرت امیر از یکی از یارانشون می پرسند:
.بهترین غذا چیه؟
میگه عسل
.استفراغ زنبوریست! بهترین پوشش چیست؟
میگه ابریشم
.مدفوع کرمیست! و بهترین لذت چیست؟
میگه جماع
دخول نجسگاهیست در نجسگاهی!

- فیلم (نمی دونم ترجمه ش چقدر خوانا باشه) "انجمن خواهری شلوار سیار" رو ببینید. تو یکی از شبه اپیزودهاش یه دختری به اسم لنا واسه تعطیلات می ره به دهکده ساحلی اجدادش تو یونان و درست مثل بقیه دوستاش قراره اتفاقاتی براش بیفته و تغییراتی کنه و از این حرفا که خب در این زمینه چیز خاصی نداره و می شه گفت فیلم در این زمینه تکرار مکرراته ولی این خانم لنا، تو همون پروسه ش با یه پسر یونانی آشنا می شه که اونم تو تعطیلات اومده بوده اونجا و ماهی گیری هم می کرده و یه شب پسره دعوتش می کنه به قایقش و قایق تو یه نور آبی، با چراغ های زرد تزیین شده بود و دم اسکله پارک بود...
توضیح من تا همین حد بود که اگه خوشتون اومد برید خودتون ببینیدش. فقط یه گریزی می زنم به این پست در این رابطه!
- دیشب بود که بعد از شنیدن روایاتی از یه بابایی مبنی بر خاطراتش از ریدن کفترها روش در برهه های مختلف، رسیدنم به برنامه نمایش فیلم مستندی درباره جناب مستطاب نجف خان دریابندری به تاخیر افتاد و ده دقیقه بعد از شروع فیلم رسیدم به خانه هنرمندان و دیدم سالن پره و جای ایستادن تو آستانه در هم نیست، ولی چند دقیقه صبر کردم و بزور نگاهی به پرده انداختم تا شاید فرجی بشه، تو همون چند دقیقه دیدم استاد داره می گه که من حرفی ندارم بزنم، یه سری ترجمه و نوشته دارم که خب برین همونا رو بخونین، تو خودشونم مقدمه داره یه چیزایی نوشتم، اگه می خوای من از چیزایی که زمان ترجمه و اینا اتفاق افتاده بگم من از اونا نمی تونم حرفی بزنم، من حرفی ندارم بزنم!

همین جوری مونده بودم که خب مگه زوره رفتی مستند ساختی از طرف؟ ده بار تو همون چند دقیقه گفت که من حرفی ندارم بزنم و منم راه افتادم سمت خونه دیگه، گفتم چه کاریه؟ جا که نیست، پرده رو هم که نمی شه دید، اینم که می گه من حرفی ندارم! از طرفی هم کرمی داشتم تو وجودم که حاکی از علاقه م به شنیدن حتا همین "چیزی ندارم بگم" های نجف خان بود ولی دیگه رفتم. من زیاد ازش چیزی نخوندم و فکر می کنم فقط سه تا ترجمه خونده باشم ولی از همون اولین چیزی که خوندم یعنی ترجمه "رگتایم" دکتروف، پیش خودم می گفتم این بابا از اون عوضیای حرفه ای باس باشه، خوشم میاد ازش. البته از این هم نگذریم که تو ترجمه ی "پیرمرد و دریا"ش با اون واژه های جنوبی مستعمل تو کارش اعصابمو خورد کرده بود و نمی دونید با چه مشقتی وقتی می خوندم "بمبک" تو ذهنم اون موجود رو تصور می کردم. البته هرچی ضعف کوچیک تو کارش بوده باشه تو ترجمه ی سوپرشاهکارش از "وداع با اسلحه" محو می شه و طلای خالص دست آدمو می گیره. حالا کتاب "هکلبری فین" رو هم تو نوبت دارم ازش.

تو اون خیابونی که منتهی می شه به چارراه فرصت و بعد می پیچیم تو خیابون طالقانی یه دیوار کوتاه هست، از لحاظ ارتفاع منظورمه، دفعه اولی بود که تو اون ساعات از اونجا رد می شدم و هوا تاریک بود، آسمونم صاف بود و یه سری ابر ملایم توش بود فقط، راه رفتن کنار اون دیواره و دیدن آسمون تو پس زمینه ش بقول خود نجف از قول همینگوی "خیلی خوش بود". نمی دونم اون وسط چرا هی این رفته بود تو مخم که چقدر اینجا شبیه بغداده! اونم نه بغداد الان ها! بغداد فانتزی قدیم، هی چشمم مواظب بود بر و بچ "خلیفه" با اون کفشای نوک بالا و صورت های نقاب زده و خنجر های داس شکل نیان بگیرن ببرنم!

- یه چیز دیگه هم بگم، تو اجرای بم سوپرگروه شهناز از آهنگ "مرغ سحر" هنوز همایون شجریان اونطور که باید و شاید دستی تو  آواز بلند نکرده بود و وردست پدرش و حسین علیزاده و کیهان کلهر (حقا که سوپرگروه بودن) یه آوازی می خوند. تو این مرغ سحر خونی، همایون یجا شروع می کنه بخوندن که:

نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم ژاله بار است

بعد ما پیش خودمون می گفتیم آخی، ببین چقدر صداش شبیه خود شجریان شده، اونجا بود که یهو خود استاد وارد صحنه می شد و می خوند:

ایــــــن قفس چـــــون دلم تـــــنگ و تـــــار است

یعنی می خوام بگم تفاوت و سر بودن صدا چنان چون سیلی خورد تو صورتمون که ناخودآگاه اشکمون سرازیر شد. ناخودآگاه دیدیم آره، این قفس واقعن تنگ و تار است. برید این اجرا رو نگاه کنید و سر این قسمت هم بگید راس گفت احسان.

پ ن: خانه هنرمندان همچنان آکنده بود از موجوداتی اکثرن رقت انگیز که هر دفعه پامو می گذارم توش باید مواظب باشم دست و بالم بهشون نگیره و بعدش برم کفاره بدم! اصلن آدم از خیر سیبیل گذاشتنم می گذره دیگه. پیف پیف

پ ن2: قصد پی نوشت قبلی کاملن توهین بود!

  • احسان

یحتمل بر ما  فرض می دانید کنون که خزان فرا رسیده نبشته ای بنگاریم به اصطلاح "خزان نبشته" (در قاموس ما، آبان مترادف است با خزان) اکثر یادهایی که از پاییز داریم یادهایی رنگ و رو رفته اند، چونان برگی در زیر پای عابران، چرا که هنوز چَشم باز نکرده تا نگهی بر رخ رنگ رنگش افکنیم که رفته اش می یافتیم. از آمال در ظاهر معمول و در باطن، دورِ ما دمی رَه پیمودن و از پی آن دمی آسودن میان خیابان ولی عصر  بود. دورانی بود گذری بر آن مسیر داشتیم لیکن ماشینِ دودی بود و زندانِ ایستگاه ها و قس علی هذا

سال ها در خیال آن بودیم آنگاه که آتش تموز  تمام شود و مادر آسمان پس از گذران آبستنی اش سپیدبچِگانی در دامان خَلق سپرَد، ما نیز نانِ شبی در کوله خود انداخته و آوازخوانان رهسپار دیار پارک وی شویم (حاجت به توضیح نیست که از پارک وی به پایین راست کار ما نمی باشد) آوازخوانان را از این رو ذکر کردیم که درست که آن زمان که پورکوپاین تری و این ها هم اختراع شده بود ولی ما حال عجیبی با صدای خود می کردیم و به نکرگی آن هنوز واقف نشده بودیم.
تا هجده بهار که از عمرمان گذشته بود پاییزانمان همه بچنگال دژخیمان مکتب و درس به باد فراموشی سپرده شده بودند و فقط گاه گاهی پرسپکتیوی از توصیفات مذکور داشتیم!
علی ای حال چرخ روزگار ما را رساند به ایستگاه شیراز و در آن دیار هم گهگاهی مزه هایی از ظرف پاییز می چشیدیم و بویی و باغی و آشی و ... فلذا آنچنان هم که گفتیم ناکام نماندیم و با بلوار زند زلفی گره زدیم، چند!
اما باز تهران! تهران و بعد از آن لواسان، منزل ما بود، در آن نزول می کردیم و قرار می گرفتیم. در این چند صباحی که باز در شهر خود زیستن می کنیم هنوز هم بدنبال خزانی بی خز می گردیم و هر سال تا نوبت به برگ ریزان و چهره گلگون کردن می رسد سیلی از احساسات صدتا یه غاز از هر سو هجوم می آورند...
حال که این نبشته را یارای تمام شدن نیست امید دارم قدمی چند برداشته باشم در شرح احوالی که در پاییز، برَم گذشته بی آنکه بقول معروف جلف بازی از خود منتشر کرده باشم، که بعدها عقبم بگویند شرم باد این پیر را

 

- So Fell Autumn Rain -


  • احسان