Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹ مطلب با موضوع «foot massage» ثبت شده است

تمام عمر با خوابیدن مشکل داشتم. آدم‌های توی قطار، آن‌ها که روزنامه‌شان را کناری می‌گذارند، احمقانه دست به سینه می‌شوند و فوراً با رفتار آشنایی توهین‌آمیز شروع می‌کنند به خرناس کشیدن، درست به همان اندازه‌ی یک آشنای آزاد و خودمانی که در حضور خپلی حراف، بی خیال، قضای حاجت می‌کند یا در تظاهراتی بزرگ شرکت می‌کند یا به اتحادیه‌ای می‌پیوندد تا ذوب آن شود، مرا به حیرت وامی‌دارد. خواب احمقانه ترین اتحاد جهانی است، با گزاف‌ترین حق عضویت و ناسنجیده‌ترین رسومات؛ شکنجه‌ای ذهنی است که من آن را خوارکننده می‌شمارم. افسوس که اضطراب و خستگیِ ناشی از نوشتن اغلب یا وادارم می‌کند قرصی قوی بخورم تا یکی دو ساعتی در کابوسی هولناک فرو روم یا حتی تسکینِ خنده آورِ چُرت نیم روزی را بپذیرم، روشی که شاید پیری فرتوت را تلوتلوخوران به نزدیک‌ترین مرگ آسان خودخواسته برساند. اما من اصلاً نمی‌توانم به خیانت شبانه‌ی عقل، انسانیت، نبوغ عادت کنم. هر قدر هم که خسته باشم، سوز و درد جدا شدن از هشیاری برایم بی‌اندازه نامطبوع است. بیزارم از هوپنوس، ایزد خواب، آن جلاد سیاه‌نقاب که مرا با طناب به سنگ بست؛ و اگر در گذر سالیان با نزدیکیِ فروپاشیِ بسیار کامل‌تر و با این‌حال مضحک‌تری که، اعتراف می کنم، این شبها بسیاری از وحشت‌های معمول خواب را می‌کاهد چنان به مشقت ساعاتی که در تخت‌خوابم عادت کرده‌ام که در حین بیرون آمدن تبرِ آشنا از پوشش بزرگ مخملینش سرخوش و بی‌تفاوت راهم را می‌گیرم و می‌روم، بدواً چندان آسایش یا دفاعی نداشتم: هیج نداشتم، جز باریکه‌نوری از لوستر بالقوه درخشان اتاق مادموازل که درِ آن به دستور پزشک خانوادگیمان (سلام و درود بر دکتر سوکولوف!) اندکی باز می‌ماند. خط عمودی نور ملایمش (که اشک های کودکی می‌توانست به پرتوهای لرزان ترحم تبدیلش کند) پناهم بود، چرا که در آن ظلمات مطلق، سرم گیج می‌رفت و ذهنم در تقلای مرگ ذوب می‌شد.
شنبه شب فرصتی مغتنم بود یا می‌توانست فرصت مغتنمی باشد، چون که مادموازل، که به مکتب کلاسیک بهداشت تعلق خاطر داشت و توکَد زانگله (هوس‌های انگلیسی) ما را صرفاً منشأ سرماخوردگی می‌دانست، خود را در تجمل خطرناک هفته‌ای یک‌بار حمام رها می‌کرد و از این رو وام بیشتری به برق ضعیف چشمانم می‌بخشید؛ اما بعد رنجی محیل پیش آمد.
حالا برگشته‌ایم خانه‌ی شهرمان، ساختمانی ایتالیایی با گرانیت فنلاندی، نقاشی‌های دیواری از گل وگیاه در بالای طبقه‌ی سوم (آخر) و پنجره‌ی پیش‌آمده‌ای در طبقه دوم که پدر بزرگم حوالی سال ۱۸۸۵ در سن پترزبورگ (حالا لنینگراد)، شماره ی ۴۷، مورسکایا (حالا خیابان هرتزن) ساخته بود. طبقه‌ی سوم دست بچه‌ها بود. در سال ۱۹۰۸، سالی که در این جا مدنظر است، هنوز با برادرم هم‌اتاق بودم.
حمامی که به مادموازل داده شده بود انتهای یک دالان Z شکل کم‌و‌بیش بیست تپش قلب دورتر از تختم بود، و من، بینِ بیمِ بازگشت زودتر از هنگام او از حمام به اتاق روشن کناردست ما و حسادت به خس خس مختصر اما مرتب برادرم پشت دیوار متحرک لاک‌خورده‌ای که جدای‌مان می‌کرد، هیچ‌گاه نمی‌توانستم آن هنگام که درزی در تاریکی از ذره ای از من در هیچ حکایت داشت، با چابک خوابیدن، از وقت اضافه‌ای که نصیبم می‌شد بهره‌ای ببرم. بعد از مدتی طولانی سر می‌رسیدند آن قدم‌های بی‌وقفه‌ای که بر مسیر کشیده می‌شدند و شیء شیشه‌ای شکننده‌ای را که مخفیانه شریکِ شب‌زنده‌داری‌ام بود از ترس در قفسه به لرزه می‌انداختند.
حالا وارد اتاقش شده، تغییر ناگهانی میزانِ نور به من می‌فهماند شمعی که روی میزِ کنار تخت اوست جای خوشه‌ای چراغ‌های آویزان از سقف را، که همگی با هم خاموش می‌شوند، می‌گیرد. خط نور من هنوز آن‌جاست، اما کهنه و ضعیف شده‌است، و هربار که مادموازل با تکانی تخت را به غژغژ می‌اندازد سوسو می‌زند، چون هنوز صدای او را می‌شنوم. حالا خش‌خشی نقره‌ای است که سوشارد (Suchard) را را هجی می‌کند؛ حالا خرچ خرچ کاردی میوه‌خوری که صفحات لرُوو دِ دو موند (یک ماهنامه فرانسوی) را می‌بُرد. دوره‌ای از انحطاط آغاز شده: بورژه می‌خواند، حتی یک کلمه از او هم ناجی‌اش نخواهد شد. پایان نزدیک است. گرفتار اندوه و رنجی شدیدم؛ با تمام وجود می‌کوشم خواب را با فریب به چنگ آورم، هر چند ثانیه یکبار چشمانم را می‌گشایم تا سوسویی را که رنگ می‌بازد وارسی کنم، و تصورم از بهشت جایی است که همسایه‌ای بی‌خواب کتابی بی‌انتها را زیر نور شمعی جاویدان می‌خواند.
آن چه ناگزیر است اتفاق می‌افتد: قاب عینک پنسی با صدا بسته می‌شود، ماهنامه روی مرمر میز کنار تخت سُر می‌خورد، و لب‌های به هم فشرده‌ی مادموازل ناگهان از هم باز می‌شوند و بر شمع می‌دمند؛ اولین تلاش شکست می‌خورد، شعله‌ی لرزانْ تابی می‌خورد و از خاموشی جان به در می‌برد؛ فوت دومی از راه می‌رسد و نور فرو می‌نشیند. در آن سیاهیِ قیرگون، زمان و مکان را گم می‌کنم، تختم انگار آهسته حرکت می‌کند، از وحشت راست می‌نشینم و خیره می‌مانم؛ سرانجام چشمانم، که به تاریکی عادت کرده‌اند، از میان ذره‌هایی که درون چشم خودم شناورند، لکه‌های ارزشمندتر خاصی را غربال می‌کنند که در فراموشی بی هدف می‌گردند تا با نیمی از حافظه، مانند چین‌های محو پرده‌های پنجره‌ای که در پشت آن چراغ‌های خیابانی از دور زنده‌اند، جایی فرو بنشینند.

حرف بزن، خاطره - ولادیمیر نابوکف

ترجمه‌: خاطره کرد کریمی

  • احسان

سِفرِ کسرا

۱۷
اسفند

قصه‌ی کتاب خریدن من در این مورد بی‌شباهت به قصه‌ی کسرا نبود. اول سفر کسرا پیدا شد از شهر کتاب مرکزی، بعد شریک جرم چاپ قدیم از یوسف‌آباد و آخر هم کله‌ی اسب از 30بوک. درست مثل اجزای این سه‌گانه که فضاهای متفاوتی داشتند.
چیزی در کسرا که جذبش شدم همون چیزی بود که در باقی آثار مدرس صادقی هم کار می‌کرد. ترکیبی از انتخاب و رهایی که گاهی در حدی از توازن در داستان برقرار بود و در کل سفری بود از گرفتاری به رهایی. چه در شریک جرم که با آزاد شدن کسرا از زندان شروع می‌شه و چه در سفر کسرا که با عکس دسته‌جمعی به انجام می‌رسه و مگه ادبیات جز این تجربه‌ی رهایی قراره چه کاری برامون بکنه؟ گذار و سفر کسرا رو نمی‌شه به گذار انسان ایرانیِ اواخر دهه پنجاه تو گیر و دار انقلاب ربط داد. مرد طبقه متوسط تهرانی که خواستگاه جنوب‌شهریش باعث نشده امیال انقلابی و چپ داشته باشه و واسه اون سال‌ها زیادی میانه‌دار و لیبراله. اینو می‌شه هم تو توصیفاتش از عکس‌ انقلابی‌های با چشم‌های باباقوری و کله‌های تاس تو اتاق سمر و غلام فهمید هم از دیالوگ‌های اول آشنایی‌ش با جهان که به دنبال رهایی خلق ستمدیده‌ی کوردستان و خودمختاری بود. کسرا از اول هم فقط دوست داشت همه چیز آروم باشه و جنگی برپا نشه. بعدها هم وقتی به مکالمات آدمها تو اتوبوس و کافه گوش می‌ده راوی می‌گه این براش جالب بود که هیچ‌کدوم با خود جنگ (ایران و عراق) مخالف نبودن و فقط داشتن روی استراتژی‌های پیروز شدن جر و بحث می‌کردن. پس این کسراییه که در طول داستان می‌شناسیم.

هر چی قصه جلوتر می‌ره انتخاب‌های کسرا کمرنگ‌تر می‌شن و بیشتر خودش رو می‌سپره به دست امواج. کسرایی که تو کتاب اول (شریک جرم) به در و دیوار می‌زنه تا به مادرخانمش اثبات کنه دوهفته‌ی گذشته رو تو زندان بوده و حسین رو شاهد می‌گیره و اون همه دربند اثبات حقانیت خودشه تو کتاب دوم (کله‌ی اسب) با اینکه بارها از تهران رفت تا کردستان که جهان رو ببینه و گاهی فقط هندوانه‌ی لب آبی بخورن و برگرده اما نباید فراموش کرد که همه چیز از تلفن راه‌ دور تو پارک شروع شد و بقول کسرا وقتی به زنش توضیح می‌ده اگر دوباره دختر رو تو پارک نمی‌دید هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی‌افتاد. همین قدر اتفاقی! این روند به جایی می‌رسه که در کتاب سوم پلات روی این می‌گذره که قراره کسرا تا جایی ادامه بده که پولی توی جیبش باشه و بعدش آزاد آزاده. روایت از کسرایی که اونقدر به فکر اثبات خودشه و همه چیزو سفت چسبیده تا کسرایی که راضی شده دست از هویت خودش بکشه، کس دیگه‌ای باشه و بلیت برگشتش رو پرت می‌کنه تو آب خیلی روون و راحت پیش می‌ره. راوی قصه نه دانای کل که راوی چسبیده به کسراست. دامنه‌ی داناییِ راوی همون دامنه‌ی دانایی کسراست. راوی احساسات خاصی از خودش بروز نمی‌ده و اگرچه کسرا چندان ابراز احساساتی نداره اما اون هم اجازه نداره ابعاد احساسی چندانی ازش نشون بده و مثل دوربین که قهرمان رو نشون می‌ده تو داستان حضور داره. با خوابیدن آدم‌ها می‌خوابه و وقتی چشم باز می‌کنن بیدار می‌شه. یک راویِ سردِ کاروری که یه جاهایی بدجوری حسادت‌برانگیز می‌شه که چطور می‌شه قلقش رو بدست آورد و چطوره که داستان‌های مدرس صادقی اینطور می‌شن.

پ‌ن: ببینید عنوان نویسنده هم از کتاب اول به کتاب سوم تدریجن از یه گرفتگی به گشایش رسیده (دارم به هر دری می‌زنم تا ایده‌ی خودمو اثبات کنم!)

  • احسان

نگرشی در بعضی انسان‌ها وجود داره که بروز بیماری‌‌ها و در مورد اخیر کرونا رو چیزی از جانب نیروهای شر موجود در عالم می‌دونه و شفای از بیماری رو متوجه نیروهای خیر و خداوند. گذشته از اینکه این قضیه قدمتی به درازای تاریخ اندیشه داره و دعواهای زیادی سرش صورت گرفته اما جالب اینجاست که الآن و در ایران بیشتر اقدامات ناشی از این تفکر بین مؤمنین دیده می‌شه. مؤمنینی که گویا قراره با جهان‌بینی اسلامی دنیا رو تفسیر کنن اما خبر ندارن که دارن جهان رو کاملن با الهیات مسیحی و مبتنی بر دیدگاه مسیحیان به خیر و شر تفسیر می‌کنن. همین هم می‌شه که همون کارهایی رو می‌کنن که اروپایی‌های قرن چهارده در مقابله با طاعون سیاه انجام می‌دادن. تقابل اونها با بیماری، تقابل مسیحیان مؤمن نماینده‌ی خیر با طاعون سیاه صادر شده از شر بود. تکلیف چیه؟ بریم به جنگ شرارت!

لابد با همین جهان‌بینی هم به این نتیجه می‌رسن که کرونا زورش به ما نمی‌رسه، حرم‌های ما دارالشفاست و مردم میان اینجا شفا بگیرن. برادر! شما قرار بود به این معتقد باشی که ما همگی در ابرساختاری بسیار بزرگتر و تحت سنت‌های الهی زندگی می‌کنیم که هم اون حرم و مزار و کسی که توش خوابیده مشمول قوانینشه هم این جناب کرونا.

پ‌ن: نمی‌دونم شخصی رو که اون وسط گفته ضریح ما آنتی باکتریاله کجای دلم بذارم. نمی‌خواد واسه نشئه‌بازیت دلیل علمی بیاری دکتر!

‌پ‌پ‌ن: دوست دارم این مقطع، "مقطع حساس کنونی" باشه و بگم که در این مقطع حساس کنونی که یکی از بزنگاه‌های مهم تاریخ ماست بالأخره باید بریم به تماشای تقابل دو جهان‌بینی که بالا حرفشونو زدم. منتها از اونجا که جماعتی هستیم که شعارمون اینه: "تا اینجاش که خوب بوده، حالا ببینیم چی می‌شه" بعید می‌دونم از این تقابل‌های تکلیف‌روشن‌کن به این زودی‌ها اتفاق بیفته و به عمر ما قد بده.

موسیقی بشنوید - Giuseppe Verdi: Requiem, Dies Irae

  • احسان

- ساعت 10 صبح، عباس آباد:
با زور و مکافات از ترافیکِ کمی نمایشگاه کتاب/کمی بیمارستان آسیا و اینها گذشتم و بعد از پیدا نکردن جای پارک ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ سینما آزادی تا برسم به آزمون ورودیِ دوره‌ی ویراستاری. وقتی دیدم علی صلح‌جو مدرس دوره‌ست خیلی دلم خواست توش شرکت کنم حتا با وجود اینکه کلاس‌ها ساعت 10 صبح تا 1 عصر برگزار می‌شن اونم تو روز کاری. آزمون بر خلاف انتظارم چیز خاصی نبود؛ خلاصه‌ی یه کتاب، یه فیلم، سریال یا واقعه تو 20 خط و بعد ترجمه‌ی یه متن خیلی ابتدایی!
- ساعت 2 عصر، اتاق خودم:
صابخونه جواب اسمسمو داد که پرسیده بودم هر وقت سرتون خلوته بگید ما بیایم مغازه (تعمیرگاه) واسه صحبت سر قرارداد جدید. مستأجری بد چیزیه، سعی کنید مستأجر نشید! قرار بود تکلیف اضطراب‌های چند‌ماهه‌ی اخیر مشخص بشه و ببینیم استاد چه تدبیری برامون اندیشیده. از عصر که به زهرا گفتم بعد از تموم شدن کارت همون فردوسی بمون تا منم بیام واسه کاری که دارم، و بعد آب شاتوت و فالوده‌ شاتوتِ - احتمالن - آلوده‌ای که به خوردمون داد، تمام مسیر برگشت تا خونه و بعد تا مقرِ صابخونه فضا آکنده بود از بیم و امید و غلطان بین خوف و رجا. هی سناریوهای مختلف رو مطرح می‌کردیم، اگه گفت انقدر می‌گیم فلان، اگه گفت اون‌قدر می‌گیم بهمان. وقتی رسیدیم به تعمیرگاه و دیدیم واسه کارِ دندونش رفته بیرون، نشستیم تو ماشین به هرهر و کرکر. هی وسط خنده‌هامون مثل پیمان قاسم‌خانی تو سن‌پطرزبورگ که یاد زندان میفتاد می‌رفتیم تو فکر، رفتارمون رو قهقهه‌های کبک خرامان می‌دیدیم و صابخونه رو شاهین قضا!
- ساعت 7 عصر، داخل ماشین:
در جوابم که نوشته بودم ما اطراف تعمیرگاه منتظریم نوشت: بیایید!
زهرا گفت باز خوبه اسمس می‌خونه زود جواب می‌ده. نمی‌دونم چرا تا دم مغازه تو فکر همین حرف بودم الکی، تو سرم می‌گفتم باز خوبه اسمس می‌خونه، چه آدم خوبیه، الان آخه کی اسمس می‌خونه؟ رسمن اراجیف می‌گفتم. زهرا گفت استرس داری؟ گفتم نه و جفتمون زدیم زیر خنده از فلاکت وضع موجودمون. رفتیم داخل مغازه، چشمم افتاد به چال. چال تعمیرگاه به مثابه‌ی قتلگاه! گفتیم الان دندوناشم تیز کرده قشنگ دخلمونو بیاره. حاجی مثل سال پیش با لبخند گفت بریم بالا صحبت کنیم. منظورش از بالا طبقه‌ی بالای یه خونه کنار تعمیرگاه بود که توش فقط چند تا مبل بود و میز و صندلی.


- ساعت 10 و نیم شب، خونه‌ی پدرخانم:
پدر و مادر زهرا می‌گن خب خداروشکر پس خیلی چیز بالایی نگفت. می‌گیم آره جورش می‌کنیم ما خودمونو واسه گزینه‌های سخت‌تر آماده کرده بودیم (البته فقط واسه شنیدنش نه قبول کردنش!) به ساعت نگاهی میندازم و می‌گم الان دیگه وقتشه ترامپ بیاد. می‌زنن بی‌بی‌سی و نشستیم منتظر یارو. دوربین داره در ورودی رو نشون می‌ده، حدود ساعت 14 و 10 دیقه محلی و با 10 دقیقه تأخیر طرف میاد و شلنگ رو می‌گیره رومون. یه جاهایی بهش بد و بیراه می‌گیم، یه جاهایی خنده‌های عصبی می‌کنیم یه البته معدودد جاهایی هم می‌گیم بله درست می‌گی. تا تصویر رو جان بولتن می‌ره هم همه یه جور چندشی نگاش می‌کنیم و می‌گیم کثافت، اصلن مرگ بر اِمریکا! از چند دقیقه بعد هم واکنش‌ها شروع می‌شه و ملت شروع می‌کنن به متحد شدن!
- ساعت 12 و نیم شب، یکی از پایانه‌های مترو، سر کار:
همکارم می‌گه دیر اومدی تو این نرم‌افزار پیام‌رسان جدیده من ندیدم تو گروه اضافه‌ت کنم. گفتم آره داشتیم ترامپ نگا می‌کردیم. گفت دیدی یارو یه ذره عزت نفس هم نداشت؟ باز گفت ما تو برجام می‌مونیم. گفتم آره منتظر بودیم چار تا درشت بگه لااقل!

پ ن: البته صابخونه‌ی ما آدم خوبیه‌ها

خس، به صد سال توفان ننالد / گل، به یک تندباد است بیمار

  • احسان

مامان

۰۳
آبان

موتی (مامان): لقب صدر اعظم کنونی و آتی آلمان، آنگلا مرکل است. مرکل بعد از دوازده سال صدر اعظمی در چشم بسیاری از آلمان‌ها یکی از اعضای خانواده شده است. حالات و تیک‌های او را به سرعت می‌شود تشخیص داد. «راوته» یا الماس، اشاره‌ایست به حالت دست‌های او هنگام ژست گرفتن برای عکاس‌ها. (بر اساس نظرات نظریه پردازان توطئه و بقول روزنامه‌ی بریتیش دیلی اکسپرس "علامت مخفی دست" عضویت او در جامعه‌ی مخفی ایلومیناتی را نشان می‌دهد.) آلمانی‌های بعد از جنگ‌، صدراعظمی آشنا و خودمانی، مسیحی دموکرات و آرام را ترجیح می‌دهند: کنراد ادنار ۱۴ و هلموت کول ۱۶ سال صدراعظم بودند.
مرکل حتا در زبان آلمانی فعل خودش را هم دارد: «مرکلن» به معنای تصمیم نگرفتن، طفره رفتن و این دست و آن دست کردن، یا همان استراتژی کلی مرکل در بحران یورو (یک استفاده‌ی معمول: «دعوتش کردند به تولد مادرزنش، مرکل کرد.») «مرکلن» لزومن به معنای بزدلی یا تردید و دودلی نیست. بلکه مرکل معتقد است که اگر بلافاصله دست به کار حل یک مشکل نشوید، آن مشکل اغلب یا تغییر می‌کند یا به کل از بین می‌رود. «مرکلن» یعنی نادیده گرفتن رسانه‌هایی که همین هفته جواب می‌خواهند، وقتی که دولت‌ها باید فکر بیست سال آینده را هم کرده باشند.
وقتی مرکل تصمیمی می‌گیرد، معمولن آن را اجتناب ناپذیر یا بی جایگزین می‌خواند. "بی جایگزین" نسبت به کلمه‌ی محبوب مارگارت تاچر Tina (There is no alternative) گزینه‌ی مسالمت آمیزتری‌ است. مرکل "بی جایگزین" را بیشتر بعنوان رسیدن به آرامش از طریق تنها راه حل معقول بیان می‌کند.

بخشی از ترجمه از ماهنامه‌ی اندیشه‌‌ی پویا - شماره‌ی 46
برگرفته از فاینشنال تایمز: https://goo.gl/9qPmQ5


پ ن 1: تو این مطلب فاینشنال تایمز با عنوان "راهنمایی برای درک انتخابات آلمان"، چند اصطلاح آلمانی رایج این روزها رو توضیح داده:
اتولند (سرزمین ماشین‌ها) - گوتمنش (آدم خوبا) - واتبورگر (شهروندای عصبانی) - لوگنپرس (رسانه‌های دروغگو) - همین موتی (مامان) - پوتینورستهر (کسایی که پوتین رو درک می‌کنن) - شوارتسه نول (صِفر سیاه) - اومفولکونگ (تغییر اجباری در ترکیب نژادی جمعیت)
همه هم عناوین جذابی بودن بخصوص اگه اصل موضوع یعنی آلمان و مرکل و اروپا و فرعیاتش مثلن موج مهاجرت به اروپا براتون جذابیت داره، حتمن اصلش یا ترجمه‌‌ی ناقصش تو اندیشه‌ی پویا رو بخونید.

پ ن 2: یکی از اپیزودهای اخیر پادکست بسیار خوب "کانال بی" درباره‌ی خانم مرکله. از دستش ندید.

 

  • احسان

۱- اگر طرف منتخبه، که خب منتخبه. یعنی بالاخره بخشی از مردم یزد اراده کردن این بابا بره تو شورا.

۲- بخشی از یزدیا زرتشتی‌ان که به این آقا رأی دادن. آیا زرتشتی‌ها با این اوصاف نباید نماینده داشته باشن؟ احتمالن رأی برخی از مسلمان‌ها هم ایشون بوده و صلاح دونستن یه زرتشتی نماینده‌شون باشه. حالا شما بر مبنای قانون هم که بگی یه غیر مسلمون حق نداره براشون تصمیم بگیره، قانونت چرنده و داری چرند می‌گی.

۳- مگه دوره‌ی قبل تو شورا نبوده؟ بوده دیگه.

۴- این همه رنج‌ها از این شد که ورق خود می‌خوانید، ورق بقیه هیچ نمی‌خوانید.

۶- بار دیگر می‌پرسم #آپارتاید دیگه چی جوری می‌شه؟

۵- تو دلمون گفتیم جمشید، کله‌ی پدرت از بس دیوونه‌ای!

در واکنش به اظهارات این:

https://goo.gl/kfkQz2

  • احسان

پدر و شوهرعمه‌ی همسرم داشتند خطاب به هم و با وجدی زیرپوستی اشعار مولانا می‌خوندن. مادربزرگ و دختر بزرگش (عمه‌ی بزرگ) یه گوشه ترکی گپ می‌زدن. همسرم با خواهرش مشغول بود و من یه چشمم به گوشی و چشم دیگه‌م سیار بین جمع که یک دفعه پسرعموی چار ساله‌ی همسر دوید سمت عموش که مشغول مولاناخوانی بود و با گرفتن فیگور اسپایدرمن گفت عمو من زدمت! عمو هم همون وسط تغزلات مولوی خودشو زد به پنچری و مثلن بادش خالی شد. شوهرعمه که استاد دانشگاهیِ هنر هم باشه، بی درنگ ادای تلمبه زدن درآورد و عمو رو دوباره باد کرد و جوری این کارو انجام دادن انگار اینم در ادامه‌ی همون شعرخوانیشونه. بقیه هم که از اجرای آقایون کیف کرده بودن، کاراشونو ول کرده بودن و می‌گفتن دوباره دوباره. دوباره بادش خالی شه و استاد بادش کنه!
باز همون جمعو تصور کنید. این بار پدر و شوهر عمه‌ی همسر دارن خیلی جدی سر امکان ورود فرد دینی (بخصوص مسلمان) به فلسفه و فلسفیدن بحث می‌کنن و منم گه‌گاهی می‌پرم وسط بحث و باهاشون در جدلم. صداها بالا گرفت و همهمه شده بود که یهو عمه‌ی کوچیک‌تر (همسر استاد) دو تا انگشتشو برد به دهان و با یه سوت بلبلی حرفه‌ای گفت بسه دیگه!
چند دقیقه بعد یکی می‌گفت:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
ت بده داداش...
یکم بعد هم همون فرد سعی داشت تو پانتومیم، کلمه‌ی "است" (بله! فعلِ است) رو به ما بفهمونه.
داریوش شایگان اگه در جمع حاضر بود، جلد دوم هویت چهل تکه رو بجای بازار مکاره‌ی لب ساحل لس آنجلس، با توصیف خانواده‌ی من آغاز می‌کرد.

  • احسان

فرید زکریا تو بخش کوچیکی از جهان پساآمریکایی از مشقات جهان تک‌قطبی برای آمریکا می‌گه، بهش وجهی انسانی می‌بخشه (یا دست کم برداشت من اینطوره) و تشبیه‌ش می‌کنه به غولی که بعد از فروپاشی شوروی در صحنه‌ی جهانی "بی‌رقیب و بی‌مهار گام زده" و این به زعم نویسنده براش تنبلی به بار آورده.

تو مبحث روایت‌گری مفهومی موجوده بنام "راوی غیر قابل اتکا" که علاوه بر نمایش، پاش به ادبیات و‌ سینما هم کشیده شده و اشاره به روایت‌کننده‌ای داره که اعتمادی بهش نیست و نمونه‌ی دم دستی‌ش هم اینکه یه روایتی می‌بینید و بعد یهو طرف از خواب می‌پره و... پر.

تو بعضی تفاسیر درباره‌ی توضیح دلایل آفرینش انسان ذکر شده که خداوند چون گنجی پنهان بوده و می‌خواسته به وسیله‌ی خلق موجودی با مختصات انسان (فارغ از اینکه چقدر بخاطر دانش محدودم و عدم نیاز موضوع، دارم ساده برگزارش می‌کنم) شناخته بشه. حتا تو کلام ابن عربی صحبت از مانند کردن انسان به آینه هم پیش کشیده شده.

مفهوم راوی غیر قابل اتکا، دستاویز و محک جذابیه برای ور رفتن با قصه‌ها و زدن زیر میزشون. زدن زیر میز روایت‌های کهن و حتا فراروایت‌ها؛ همون مفهوم کلی پست مدرنیزم. ببینید چقد جذابه. زدن زیر روایت همه چیز. مثلن حالا می‌شه گفت شاید داستان فیلم متریکس، نه داستان آینده و یه واقعیت مجازی فراگیر و بحران انرژی و گروه‌های مقاومت و منجی، که داستان یه گنگستر و موادفروش بزرگ به اسم مورفیوسه که قرص‌های توهم‌زا می‌فروشه، همه‌ی اون داستان‌ها اثرات مصرف قرص هستن و آقای تامس اندرسن - یا همون نئو - هم مشتریه. حالا قصه شد قصه‌ی طرفین یک معامله. فروشنده، کالا، خریدار و مناسبات حاکم بر اونها. حالا می‌شه صاف شدن قدم‌های کایزرشوزه تو پایان فیلم مظنونین همیشگی رو هم برد تو لایه‌ی بعدی فریب. فریبِ چندباره‌ی مایی که خیال می‌کنیم دیگه علامه‌ی دهریم. مگه غیر اینه که به قول خودش بزرگترین فریب شیطان به وجود آوردن این باور بود که وجود نداره؟

تو انیمه‌ی وان پیس one piece، که برمبنای مانگایی با همین نام درست شده، لوفی و گروهش به جزیره‌‌ای می‌رسن که دو تا غول باستانی با نام‌های بوروگی و دوری، سال‌های ساله توش با هم می‌جنگن. داستان پیش می‌ره و دوری به ضربه‌ی تبر بوروگی از پا درمیاد. بعد بوروگی در غم دوری آبشاری از اشک جاری می‌کنه.

غول تنها بعد از نابودی رقیب چغر و بد بدن‌ش، تنها شده و با قدم‌های سنگین، صدای نفس‌‌های تنوره‌ای و سر ‌و صدای بم و خشن تو برهوت عالم قدم می‌زنه. شاید غول چندان هم از بی‌رقیبی خوش نیست. شاید دلش جنگ بخواد، چه غول با جنگه که پابرجاست و غول‌بودنش مفهوم داره، غولی که غولی نکنه غوله؟ باید باشد کسی تا فهم کند غول را.

بعد از مدتی دوری بلند می‌شه و کاشف بعمل میاد که گذر سالیان، تبر بوروگی رو کند کرده و ضربه، فقط تونسته غول رو بی‌هوش کنه.

تو کلمات زکریا، نوعی دلسوزی برای آمریکا دیدم. دلسوزی از نوع دلسوزی برای غولی که دوره‌ش سراومده، که یعنی از ماهیت غولی و جنگندگی‌ش کنده و بیش از دو دهه‌ست که تو برهوتِ جهان تک‌قطبی سرگردونه. اون وقت می‌شه دوربین رو کمی گردوند و خیال بافت و حرف‌های تئوریسین‌های توهم توطئه‌ مبنی بر این اندیشه که آمریکا همیشه نیازمند دشمنی برای همگرا کردن نیروهای درونی و بیرونیشه (یه‌ دوره‌ای کمونیسم و بعد هم اسلام و خلاصه از این حرف‌ها) رو اینطور در لفافه‌ی لفاظی و بازی‌های روایی پیچید که... بابا، غول، خسته‌ست. شاید همه‌ی این انگولک‌ها و دشمن‌تراشی‌ها، بخاطر پیدا کردن هماورده. تو میدون نبرد می‌گرده، به هر کسی که امیدی بهش باشه متلک میندازه، جفت‌پا می‌گیره بلکه دعوایی راه بیفته (یجور مشق شب فایت کلابی؛ مگه حرف فایت کلاب غیر اینه؟) اگرم نه که وارد فاز موازنه قدرت می‌شه، مثل آدمی که با خودش شطرنج بازی می‌کنه، دمی این ور میز و دمی اون ور... و این دور ادامه داره.

پ‌ن: در مثل مناقشه نیست.

پ‌پ‌ن: تفسیری موجوده از «المؤمن مرآت‌ المؤمن» که می‌گه مراد از مؤمن، به ترتیب پیامبر خاتم و خداونده! (رجوع کنید به آرای علامه حسن‌زاده آملی)

پ‌پ‌پ‌ن: علاقه‌‌ای دارم به پیوند زدن چیزهایی تا این حد - بظاهر - بی‌ربط. قدر بدونید :)

  • احسان

آقا نمی‌دونم چرا این آهنگ‌های شاد ایرانی واسه من بغض میارن! خیلی اهل موسیقی‌های شاد رایج نیستم و همون دفعات معدودی که گوش می‌دم تو عروسی‌هاست. امشب وسط عروسی و وقتی قطعه‌ی "بلا"ی اندی پخش می‌شد باز استارتش خورد. یکم بدنم سست شد، شل کردم، رو صندلی لیز خوردم و رفتم تو فکر شعرش. وقتی می‌خونه " نگاه کن جای پامون همون‌جا لب چشمه‌ست" همیشه فکرم می‌ره پیش یه جور حسرت، انگار که داره خاطرات یه چیز یا یه شخص از دست رفته رو با جای پایی که لب چشمه مونده بیاد میاره، حالا می‌خواد با هزار تا ناز و کرشمه‌ی مردونه‌ی لزج بخونه اینو، فرق نمی‌کنه که، من دلم هرّی می‌ریزه و تازه یادم میفته به چهره‌ی اندی که اخیرن تو اجرای زنده‌ی همین آهنگ دیدم، طرف چروک و کبود شده بود و هنوز داشت زور می‌زد زرنگ و شنگول جلوه کنه! پسرخاله‌م برگشته می‌گه نکن اینطوری، نباید به شعرش دقت کنی، به ضربش دقت کن! یعنی انگار یه چیز پذیرفته شده‌ست و همه اونایی که رفتن وسط دارن هد می‌زنن حواسشون پی ضربه.

بعد استاد رفت سراغ ویگن و قد و بالای تو فلان و اینا. ویگن که لاکردار اصن غم توش نهادینه شده. آدمی که مدل موهاش اونطوره، با اون لبخند و ابروی کج ژست می‌گیره و صدایی اون‌جور داره، این آدم رواست که شاد باشه؟ اینا همه فتوشاپه آقا، باور نکنید. گوش نکنید به شادوماد شادوماد گفتناش، این آدم چهره‌ی واقعیش اونه که می‌خونه با تو رفتم بی تو باز آمدم... از سر کوی او... دل دیوانه. حالا هرچقدرم کت سفید بپوشه گیتار بگیره دستش و دندوناشو نشون بده، من دیگه بچه نمی‌شم.

قصه پیش رفت تا رسید به ناهید و شهرام شب‌پره و آهنگ "دلکم دلبرکم" شما به اسم این قطعه نگاه کن فقط، می‌خوای بالا بیاری، خب این شادیه؟ این منتهای غمه. بعد تازه برو تو شعر، همش گله‌ست و  لابلاشون داره با دلبرکش لاس می‌زنه، آخه با چه منطقی؟‌ با چه استدلالی؟ تزویر تا به کجا؟ اگه شکسته بال و پرکت، اگه نمدونم چی چی رو گذاشته پای کلکت،‌ اگه بهت نگفت عاشق دیگری بود و برات همه‌ش قصه‌ی پردرد و پرغصه گفت... دیگه واسه چی گه می‌خوری می‌گی دلبر بانمکم؟ آخه اون دلبره؟‌ اون توله‌ی سگه. بعد تماشای مردم که دارن با این اباطیل می‌رقصن دردشو دوچندان می‌کنه و البته باز یاد آدم میاره که با هر سختی...

اما بعدش یه موسیقی پخش شد که گویا یه کار فولک ترکیه ب اسم ناری ناری و زیادم کاور شده و نمی‌دونم اینی که ما شنیدیم نسخه‌ی کی بود. اون اوضاع رو بغرنج‌تر کرد. ترکی بود و خیلیشو نمی‌فهمیدم و تو اون سر و صدا تقریبن هیچی نمی‌فهمیدم و مواجه شده بودم با خیل ترکانِ رقصنده‌‌ی حاضر در صحنه که بازو در بازوی هم داشتن تو یه دایره با این آهنگ می‌رقصیدن! و من شقیقه‌مو می‌مالیدم که اون حس و حال یادم بمونه و بتونم ازش بنویسم.

این بود شرح یک شب عروسیِ ما! جمشید پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن؟

آهنگ شاد

  • احسان

یقه. یقه. آقا یقه.

یقه در طرح‌ها و اندازه‌های مختلفی عرضه می‌شه از جمله هفت، باز، گرد، اسکی و...

من بر آنم که یقه... نماینده‌ی چیزهاییه ورای خود یقه، یعنی گذر می‌کنه از قشر ظاهر و بر باطنی یکه، اشاره داره.

یقه گرد: یقه‌ی گرد بخودی خود واجد معانی ویژه‌ای نیست اما یکم به سن و سال حساسه و جنس لباس. مثلن شما فقط از تی‌شرت انتظار یقه‌ی گرد داری و نه از پیرهن. حالا درسته پیرهن هم داریم با یقه‌ی مثلن گرد ولی اونا دکمه دارن و حساب نیست. یقه‌ی گرد روی زیرپیرهن هم تعبیه می‌شه و طی فعل و انفعالاتی دیده شده که به بیضی یا حتا سهمی درجه‌ دو هم می‌تونه تبدیل بشه.

یقه‌ هفت:‌ یقه‌‌ی هفتی شکل یا یقه‌ی هفت سعی داره بگه اسپرته، البته یه زمانی هم بود، سمبل تجدد بود، واسه خودش برو بیایی داشت، عبارت "آقا یقه هفتشو بده" تو دل خودش حاکی از این بود که ما از اوناشیم، ما در مرزهای مد و اینا حرکت می‌کنیم. الآن منتها از اعتبار افتاده و پلوورهاش بخصوص اگه زیرش هم چیزی نپوشیده باشید (قاعدتن منظورم مردهاست!) اصلن مورمور می‌کنه آدمو... مو می‌زنه بیرون ازش، شت!

یقه‌ی باز: این باز که می‌گم یعنی بااااااازا و همونجور که بزرگان گفتن "یقه‌ی باز اصلن جالب نیست، خوبیت نداره" و در سال‌های اخیر بین قشر "خود تازه بدوران رسیده‌ انگار" رواج عجیبی داشته، همچنین بین قشر هدف خواننده‌های نسل جدید که پوست رو برنزه می‌کنن. یقه‌ هم که تا فلان جای بدن بازه و بعدازظهرهای تابستون هی میدون هفت‌حوض رو بالا پایین می‌کنن به این امید که سررشته‌ای بدست افتد.

یقه‌ی آمریکایی: هاااا! این یقه‌ی خوبیه، اول اینکه رو هر چیزی سوار نمی‌شه، بعدم اینکه رو پیرهن آستین کوتاه خیلی خوب می‌شینه. چندلر بینگ هم یادمه زیاد از اینا می‌پوشید. در عین حال که خب وااااقعن یقه‌‌ست و از دایره‌ی گرد و هفت و اسکی و سایرین خارجه و همچی برگشته روی لباس و حق مطلب رو ادا کرده، ولی یه یلگی و فراغ خاصی هم تو دلش هست که از همه دل می‌بره. نه خیلی بسته نه خیلی باز. قشنگ در مسیر تعادل.

یقه‌ اسکی: اول اینکه چرا اسکی؟ چون اسکی بازا می‌پوشیدن؟ دوم اینکه بر خلاف گفته‌ی بزرگان که گفتن‌"یقه‌ اسکی خیلی یقه‌ی خوبیه" باید عرض کنم که: هیچم! یقه اسکی کجاش خوبه؟ معمولن هم در بدترین رنگ‌ها عرضه می‌شه مثلن زیتونیِ دمغ، شیری، قهوه‌ای آروم (نسکافه‌ای) و فیروزه‌ای. یعنی بدترین ترکیب رنگ و طرح رو تو هوا می‌زنه. مهد کودک که می‌رفتم برای گروه سرود لباس‌های یقه اسکی سفید تهیه کرده بودن و مجبور بودیم بپوشیم، این خاطره‌ی بد سال‌ها درونمون ریشه دوونده. همین الآنشم یقه اسکی برام یادآدور بیماریه، یعنی به یه یقه‌اسکی پوش برسم می‌رم می‌گم آقا چیزی شده؟ خدا بد نده! والا. نکنید، تن بچه‌هاتون نکنید، مگه خودش بخواد... که خب دیگه حقشه، خاک بر سر.

یقه‌‌ی آخوندی سابق / دیپلمات جدید: این یقه هم بدرد خاصی نمی‌خوره و مبتلا بهش فقط اقشار مثلن الیت جامعه‌ان و بیشتر برای مشاهده‌ی تطور جامعه‌ی ایرانی مناسبه که یه زمانی بهش می‌گفتن آخوندی و حالا می‌گن دیپلمات. هیچ وقت هم جاشو بین قلوب مردم عادی باز نکرد. افلا تعقلون؟

یسری یقه هم هستن که خاصن مثلن دالبری، لاله، یقه انگلیسی، خرگوشی، ایستاده چون کانتونا (آخه خدایی این چیه برای پیرهن؟؟؟)، ملوانی (بدرد بچه‌های شلوارک‌پوش مهدکودکی می‌خوره) یقه مربعی، دراپه و... که خب در این مقال نمی‌گنجن.

  • احسان