Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است




...این همه فریاد زدن مرا از نفس انداخته بود. اما پیش از آن داشتند کشیش را از چنگ من بیرون می کشیدند و نگهبان ها تهدیدم می کردند. اما کشیش آرامشان کرد و یک لحظه ساکت نگاهم کرد. چشم هایش پر از اشک بود. بعد برگشت و از نظر من محو شد. وقتی که رفت توانستم دوباره خودم را آرام کنم. فرسوده بودم خودم را روی تخت انداختم. حتمن خوابم برده بود، چون بیدار که شدم ستاره ها روی صورتم بودند. سر و صداهای بیرون شهر مثل نسیم داخل سلولم می شدند. بوی شب، بوی خاک، بوی هوای نمکی شقیقه هایم را خنک می کرد. آرامش غریب این تابستان خواب رفته داخل تنم می شد مثل موج آرامی که می رود و برمی گردد. بعد، در آن ساعت تیره ی پیش از سحر، جیغ سوت ها آغاز شد. سوت ها وقت حرکت کردن دنیایی را اعلام می کردند که حالا و الی الابد دیگر برای من معنایی نداشت. برای اولین بار بعد از مدتی طولانی به مامان فکر کردم. احساس کردم حالا می فهمم چرا در این آخر عمری «نامزد» گرفته بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. حتا آنجا، در آن خانه ی سالمندان، که زندگی ها کم کم محو می شدند، غروب یک فرصت کوتاه غم انگیز بود. مامان این همه نزدیک به مرگ، حتمن احساس کرده بود دارد آزاد می شود و آماده برای اینکه زندگی اش را از سر بگیرد. هیچ کس، هیچ کس حق نداشت برای او گریه کند. و من هم احساس کردم آماده ام زندگیم را از سر بگیرم. انگار آن فوران مرا شسته بود و زشتی هایم را پاک کرده بود، مرا از شر امیدهایم خلاص کرده بود، و در آن شب جان گرفته از ستاره ها و نشانه ها، برای اولین بار خودم را آسوده سپردم به بی اعتنایی مهربان دنیا. وقتی دیدم دنیا چقدر مثل خود من است، مثل برادر من، فهمیدم که خوشبخت بوده ام. و هنوز هم خوشبخت هستم...


                                                                       *  *  *


...گیملی گفت : گندالف به ما بگو چطور از پس بالروگ برآمدی؟

- نام او را مبر
و برای لحظه ای بنظر رسید ابری از غم بر چهره ی او گذر کرد و ساکت و پیر همچون مرگ بنظر آمد.
- زمان زیادی سقوط کردم
این را دست آخر به آهستگی گفت طوری که با سختی به گذشته فکر می کرد
- سقوط دور و درازی داشتم. او هم با من سقوط کرد. آتش او اطراف من بود. من سوختم. ما در آبی عمیق غوطه ور شدیم و همه جا تاریک بود. همچون جریان مرگ، سرد بود: قلبم را تقریبن منجمد کرد. 
گیملی گفت : مغاکی که دورین روی آن پل زده است چنان عمیق است که کسی تا بحال آن را اندازه نگرفته است.
- با اینحال آن هم کفی دارد، ورای نور و دانش. دست آخر به آنسو آمدم، به منتها الیه بن صخره. او هنوز با من بود، آتشش فروکش کرده بود اما حالا او چیزی از لجن بود، قوی تر از یک اژدهای مهاجم. ما مدتها در زیر زمین زندگان جنگیدیم، جایی که زمان محسوب نمی شود. هر بار او بمن چنگ می انداخت و هر بار من او را پس می زدم تا دست آخر به داخل دالان های تاریک گریخت. گیملی پسر گلوین، آن ها توسط مردمان دورین ساخته نشده بودند. بسیار بسیار زیر تر از محدوده کند و کار دورف ها... دنیا توسط موجودات بی نامی جویده می شود. حتا سائورون آن ها را نمی شناسد. قدمت آن ها از او بیشتر است. اکنون من به آنجا قدم گذاشتم، ولی هیچ خبری نیاوردم که روشنایی روز را به تیرگی بکشاند. در آن ناامیدی، دشمن من تنها امید من بود...
  • احسان

 EXT. LOS ANGELES STREETS - 6TH AND WALL - NIGHT               

      Chris walking among the hordes of homeless at 6th and 
      Wall streets. Open fires burn in front of cardboard 
      shacks. There are blacks, whites, Mexicans, even 
      families with children, junkies, winos, hustlers, and 
.hookers

 



:CUT TO


EXT. LOS ANGELES STREETS - BROADWAY - NIGHT NEW ANGLE: Chris walking down Broadway. This is clearly just blocks away from where we last saw him, yet the atmosphere is as if of a different world. One of those
.downtown LA hip yuppie blocks. He comes upon a bar Through the window Chris sees young men and women roughly
.his own age - working people, suits, gold-chainers
.Metallica blares on the sound system



  • احسان

آنجا خطر نباشد

۲۱
ارديبهشت


کی شبروان کویت

آرند ره بسویت

عکسی ز شمع رویت

تا راهبر نباشد



بشنوید

  • احسان
اکنون فرمانروا به سرزمین خود نظری بیفکن! دوباره در هوای آزاد دم بزن!*




یک شنبه 10 اردی بهشت
من اینجا گیر کردم، درست، اما این موسیقی دیگه بدجوری منو گیر انداخته، این نوشته رو نمی دونم می تونم تموم...

دوشنبه 11 اردی بهشت
هنوز این سفر سی و چهارم داره تو مغز من خودشو خودنوازی می کنه،حالا من هرچی توضیح بدم احتمالن برای تو بی معنیه، یه دریچه هایی قراره باز بشن، صداشونو می شنوی؟ من می شنوم،صدای قژقژشونو می شنوم،جوریه که انگار خیلی وقته بسته بودن...

سه شنبه 12 اردی بهشت
...

پنج شنبه 14 اردی بهشت
انگار دارم جواب می گیرم، گوش تیز کن... می شنوی؟ نگو که نمی شنوی! اومدیم زاگون، بقیه بهش میگن زایگان. رنگ آسمون تو طیف رنگ های محبوب خودمه، تو روشنایی رو به شب برنگ یشمی دراومده، چشم که بگردونی می بینی همه کائنات یشمی شده،تو همین دستگاه وقتی دیگه روشنایی بره و تو اون اوایل تاریکی کائنات آبی نفتی میشه. جونم برات بگه زیر شکوفه ها نشسته بودیم-راستش نمی دونم شکوفه چی بود ولی شبیه شکوفه های پشت خونه بود که گیلاسن-که بارون باریدن گرفت.تصور کن یشمی همه جا رو گرفته باشه و بارونم باریدن گرفته باشه...
و این ریتم، این جیغ های ساز، این ریتم، این جیغ جانسوز داره ردشو روی چین های مغزم میذاره و ول هم نمی کنه بره، رفت و برگشتن شده کارش.
طاهره تو وبش در شرح چشم بستن و راه رفتن نوشته که بعدش :

"واقعیت شبیه یک جور خودآگاهی غلیظ می آید سراغ آدم...دریچه ای گشوده می شود"

می خوام بگم اصلن هر چشم بستنی و مشاهده تغییری با چشم بسته باعث یورش عجیب آگاهی از نوع ناگهانی به اون وسط وجودت میشه...چشمام بسته ن، طعم شیر رو از توی بستنی دارم لمس می کنم و سفر سی و چهارم تو فاز سوم در جریانه، خنده م میگیره، طعم شیر و فاز سوم، میرن کنار هم.می دونم اگه چشمه باز بشه، کوه رو می بینم توی بارون که فرنگیا بهش می گن : mountain in the rain و... هنوز همه جا رو یشمی می بینم و همه اینا از قطراتی که از بیرون می خورن بهم فهمیدنی ان. چشم ها که باز می شن یه نیروی خارج از برنامه ای بهت وارد میاد، یجور ضد اینرسی.


*گندالف خطاب به تئودن فرمانروای روهان


فاز سه - بشنوید

  • احسان


پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم. هوا ابری بود و همه باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامن گر گرفته است. به هر طرف که می دوی شعله ورتر می گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره ها، درها باز و بسته می شدند و شرق شورق بهم می خوردند. شیشه ها می ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه ها کج و مج می شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می رفتم شیراز به استقبالم می آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می آمد، من هم از روی سپاسگذاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش پیش خبر  داشتم. می دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.
یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلین درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.» فال را گرفتم.

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی

حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!
شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.» بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: « خدایا!  بارالها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه های من هم عاشق باشند.»                                                        
من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت ‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را قایم  می کردم : البته تنها چشم هایم نبودند. دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشت هایم گل داده بود. ولی بیشتر از بقیه جاها چشم هایم مرا لو می دادند. ابن قیم تحت تأثیر ابن حزم نوشته : «یکی از نشانه های عاشقی نگاه کردن و چشم دوختن به معشوق است. جوری که معشوق هرجا می رود عاشق هم با چشم هایش او را دنبال می کند.» با مزه این که روزی که من عاشق شدم موبایل اختراع نشده بود. تنها وسیله زلف گره بستن با معشوق کاغذ بود و من همان شب را بارها پاکنویس کردم. می خواستم برایشان نامه ای بنویسم مقدور نبود. البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»
ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»
با کاغذ تا شده رفتم تا حوالی ایشان بی آنکه زهرماری خورده باشم ملنگ بودم. نزدیکی منزل شان درخت انجیر بود. ایستادم و دست در گردن درخت انجیرشان انداختم...

محمد صالح علا

  • احسان