Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

رفیق تعریف می کرد که «بعد از اخطار من برای جابجاییش، از اون ور سکو اول نگاه طلبکارانه ای به سرتاپای من انداخت و بعد... سری کج کرد، لبخندی زد و...»



اسمی؟ رسمی؟ بی کار بود؟ قرض مند بود؟ شکست عاطفی؟ مشکلات اخلاقی؟ ناموسی؟ روانی؟ بی پول؟ گرفنگی مجرای تنفسی؟ تنگی... تنگیِ نفس؟ شاید اصلن زیادی خوش بود، آره؟ خب آخه یه چیزی...

خبر: امروز شنبه 28 دی ماه، مرد جوانی با پریدن در مسیر قطار مترو خودکشی کرد.

  • احسان

دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • احسان

صورتش شبیه هیچ صورت دیگری که الآن، اینجا که دور و برم را که نگاه می کنم نشسته اند نبود صورت های حریصِ شادِ بی علاقه ی  خسته ی گرمِ صحبت و خنده. گرم کارهای عادی. صورتش یک تشخصی داشت. مثل اینکه به صدای زنگ های دوری گوش بدهد. یک جوری جدا بود از زمان بلافصل، و لبخند آرام و آرام بخشی سایه ای بود در گوشه ی لب هایش. انگار که در کار یک شیدایی پنهانی باشد. این طور که گاهی با بی قراری حرکت تندی به سرش می داد. جوری که زمانه برایش تنگ شده باشد.


پرویز دوایی

  • احسان

هوسه، بی هوا میاد و دامن گیر می شه. خیلی بی منظور و بی خبر چشم باز می کنی می بینی یک هوس ریشه به تنه ی زندگیت زده، اصلن خودش شده ریشه و پیچیده به تنه و داره کم کم درخت می شه.

بی هوا فکری بهم رخنه می کنه که باید بچه داشته باشم و تربیتش کنم، شاید برای اینه که همیشه فکر می کنم اون جور که باید، تربیت نشدم، گور بابای تمایلاتِ ضد دیکتاتوریِ خفیف و سرنوشتِ دیگری رو در دست گرفتن، گور بابای تجدد و ایستادن جلوی روش های سنتی، دلم خواسته بچه م رو بنشونم کنار دستم و اون چیزایی که می خوام رو  بخونم، نشونش بدم و ازش حرف بزنم. دلم خواسته تا جایی که زورم می رسه یه آدمو بیارم این دنیا و دست ببرم تو سرنوشتش و دست خودمو ببینم، دلم خواسته که حیاتمو تجدید کنم، که بچه م رو جوری بار بیارم که شغل منو ادامه بده، که بره آرزوهای دست نیافته ی منو چنگ بزنه. 

مگه می شه فرار کرد ازش؟ صبح و شب مثل فلَش دوربین تو مغز ظاهر می شه و می بینی مثل یه خارشه که تاخودآگاه دست می بری و اجابتش می کنی. یه استغفراللهی نثارش می کنم و یه مدت دمشو می ذاره رو کولش ولی زیاد دور نمی شه، میاد و باز می شینه ور دل. یه کنج، چمباتمه، صورت تو زانو، دو تا چشم بیرون، یه گوشه آروم می نشینه و با صبر، ترس رو تو روح اسپری می کنه.


بشنوید

  • احسان