Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «Dionysus» ثبت شده است

سِفرِ کسرا

۱۷
اسفند

قصه‌ی کتاب خریدن من در این مورد بی‌شباهت به قصه‌ی کسرا نبود. اول سفر کسرا پیدا شد از شهر کتاب مرکزی، بعد شریک جرم چاپ قدیم از یوسف‌آباد و آخر هم کله‌ی اسب از 30بوک. درست مثل اجزای این سه‌گانه که فضاهای متفاوتی داشتند.
چیزی در کسرا که جذبش شدم همون چیزی بود که در باقی آثار مدرس صادقی هم کار می‌کرد. ترکیبی از انتخاب و رهایی که گاهی در حدی از توازن در داستان برقرار بود و در کل سفری بود از گرفتاری به رهایی. چه در شریک جرم که با آزاد شدن کسرا از زندان شروع می‌شه و چه در سفر کسرا که با عکس دسته‌جمعی به انجام می‌رسه و مگه ادبیات جز این تجربه‌ی رهایی قراره چه کاری برامون بکنه؟ گذار و سفر کسرا رو نمی‌شه به گذار انسان ایرانیِ اواخر دهه پنجاه تو گیر و دار انقلاب ربط داد. مرد طبقه متوسط تهرانی که خواستگاه جنوب‌شهریش باعث نشده امیال انقلابی و چپ داشته باشه و واسه اون سال‌ها زیادی میانه‌دار و لیبراله. اینو می‌شه هم تو توصیفاتش از عکس‌ انقلابی‌های با چشم‌های باباقوری و کله‌های تاس تو اتاق سمر و غلام فهمید هم از دیالوگ‌های اول آشنایی‌ش با جهان که به دنبال رهایی خلق ستمدیده‌ی کوردستان و خودمختاری بود. کسرا از اول هم فقط دوست داشت همه چیز آروم باشه و جنگی برپا نشه. بعدها هم وقتی به مکالمات آدمها تو اتوبوس و کافه گوش می‌ده راوی می‌گه این براش جالب بود که هیچ‌کدوم با خود جنگ (ایران و عراق) مخالف نبودن و فقط داشتن روی استراتژی‌های پیروز شدن جر و بحث می‌کردن. پس این کسراییه که در طول داستان می‌شناسیم.

هر چی قصه جلوتر می‌ره انتخاب‌های کسرا کمرنگ‌تر می‌شن و بیشتر خودش رو می‌سپره به دست امواج. کسرایی که تو کتاب اول (شریک جرم) به در و دیوار می‌زنه تا به مادرخانمش اثبات کنه دوهفته‌ی گذشته رو تو زندان بوده و حسین رو شاهد می‌گیره و اون همه دربند اثبات حقانیت خودشه تو کتاب دوم (کله‌ی اسب) با اینکه بارها از تهران رفت تا کردستان که جهان رو ببینه و گاهی فقط هندوانه‌ی لب آبی بخورن و برگرده اما نباید فراموش کرد که همه چیز از تلفن راه‌ دور تو پارک شروع شد و بقول کسرا وقتی به زنش توضیح می‌ده اگر دوباره دختر رو تو پارک نمی‌دید هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی‌افتاد. همین قدر اتفاقی! این روند به جایی می‌رسه که در کتاب سوم پلات روی این می‌گذره که قراره کسرا تا جایی ادامه بده که پولی توی جیبش باشه و بعدش آزاد آزاده. روایت از کسرایی که اونقدر به فکر اثبات خودشه و همه چیزو سفت چسبیده تا کسرایی که راضی شده دست از هویت خودش بکشه، کس دیگه‌ای باشه و بلیت برگشتش رو پرت می‌کنه تو آب خیلی روون و راحت پیش می‌ره. راوی قصه نه دانای کل که راوی چسبیده به کسراست. دامنه‌ی داناییِ راوی همون دامنه‌ی دانایی کسراست. راوی احساسات خاصی از خودش بروز نمی‌ده و اگرچه کسرا چندان ابراز احساساتی نداره اما اون هم اجازه نداره ابعاد احساسی چندانی ازش نشون بده و مثل دوربین که قهرمان رو نشون می‌ده تو داستان حضور داره. با خوابیدن آدم‌ها می‌خوابه و وقتی چشم باز می‌کنن بیدار می‌شه. یک راویِ سردِ کاروری که یه جاهایی بدجوری حسادت‌برانگیز می‌شه که چطور می‌شه قلقش رو بدست آورد و چطوره که داستان‌های مدرس صادقی اینطور می‌شن.

پ‌ن: ببینید عنوان نویسنده هم از کتاب اول به کتاب سوم تدریجن از یه گرفتگی به گشایش رسیده (دارم به هر دری می‌زنم تا ایده‌ی خودمو اثبات کنم!)

  • احسان

نگرشی در بعضی انسان‌ها وجود داره که بروز بیماری‌‌ها و در مورد اخیر کرونا رو چیزی از جانب نیروهای شر موجود در عالم می‌دونه و شفای از بیماری رو متوجه نیروهای خیر و خداوند. گذشته از اینکه این قضیه قدمتی به درازای تاریخ اندیشه داره و دعواهای زیادی سرش صورت گرفته اما جالب اینجاست که الآن و در ایران بیشتر اقدامات ناشی از این تفکر بین مؤمنین دیده می‌شه. مؤمنینی که گویا قراره با جهان‌بینی اسلامی دنیا رو تفسیر کنن اما خبر ندارن که دارن جهان رو کاملن با الهیات مسیحی و مبتنی بر دیدگاه مسیحیان به خیر و شر تفسیر می‌کنن. همین هم می‌شه که همون کارهایی رو می‌کنن که اروپایی‌های قرن چهارده در مقابله با طاعون سیاه انجام می‌دادن. تقابل اونها با بیماری، تقابل مسیحیان مؤمن نماینده‌ی خیر با طاعون سیاه صادر شده از شر بود. تکلیف چیه؟ بریم به جنگ شرارت!

لابد با همین جهان‌بینی هم به این نتیجه می‌رسن که کرونا زورش به ما نمی‌رسه، حرم‌های ما دارالشفاست و مردم میان اینجا شفا بگیرن. برادر! شما قرار بود به این معتقد باشی که ما همگی در ابرساختاری بسیار بزرگتر و تحت سنت‌های الهی زندگی می‌کنیم که هم اون حرم و مزار و کسی که توش خوابیده مشمول قوانینشه هم این جناب کرونا.

پ‌ن: نمی‌دونم شخصی رو که اون وسط گفته ضریح ما آنتی باکتریاله کجای دلم بذارم. نمی‌خواد واسه نشئه‌بازیت دلیل علمی بیاری دکتر!

‌پ‌پ‌ن: دوست دارم این مقطع، "مقطع حساس کنونی" باشه و بگم که در این مقطع حساس کنونی که یکی از بزنگاه‌های مهم تاریخ ماست بالأخره باید بریم به تماشای تقابل دو جهان‌بینی که بالا حرفشونو زدم. منتها از اونجا که جماعتی هستیم که شعارمون اینه: "تا اینجاش که خوب بوده، حالا ببینیم چی می‌شه" بعید می‌دونم از این تقابل‌های تکلیف‌روشن‌کن به این زودی‌ها اتفاق بیفته و به عمر ما قد بده.

موسیقی بشنوید - Giuseppe Verdi: Requiem, Dies Irae

  • احسان

حکومت آخرین تزار روسیه با فاجعه آغاز شد. چند روز پس از تاجگذاری در ماه مه ۱۸۹۶، جشنی در میدان خودیانکا، میدان مشق نظامی درست در بیرون مسکو ترتیب داده شد. صبح زود نیم میلیون نفر پیشاپیش در آنجا گرد آمده بودند و امیدوار بودند از دست تزار جدید لیوان‌های آبجوخوری یادگاری و بیسکویت‌هایی که تاریخ و مناسبت این رویداد به صورت نقش‌برجسته روی آن حک شده بود هدیه بگیرند. آبجو و سوسیس رایگان قرار بود به مقدار فراوان میان جمعیت توزیع شود. وقتی جمعیت بیشتری از راه رسید، شایعه‌ای دهان به دهان گشت مبنی بر این که هدیه‌ها به همه نمی‌رسد. جمعیت هجوم آورد، مردم سکندری می‌خوردند و درون خندق‌های نظامی می‌افتادند، و عده‌ای خفه شدند و عده‌ای زیر دست و پا له شدند. ظرف چند دقیقه ۱۴۰۰ نفر کشته و ۶۰۰ نفر زخمی شدند. با این حال تزار را متقاعد کردند که مراسم را ادامه دهد. شب همان روز، وقتی جنازه‌ها را با گاری حمل می‌کردند، نیکلا حتی در ضیافتی که مارکی دو مونت بلو، سفیر فرانسه، ترتیب داده بود شرکت کرد. ظرف چند روز بعدی باقی جشن‌های برنامه ریزی شده، ضیافت‌ها، مجالس رقص و کنسرت‌ها ادامه یافت، پنداری هیچ اتفاقی نیفتاده بود. افکار عمومی خشمگین شد. نیکولا کوشید با دادن مأموریت به وزیر سابق دادگستری برای یافتن علل این فاجعه آن را جبران کند. اما وقتی وزیر دریافت که گراند دوک سرگیوس، والی مسکو و شوهرخواهر امپراتور مقصر است، گراند دوک‌های دیگر به شدت اعتراض کردند. آنها می‌گفتند که تأیید خطای یکی از اعضای خاندان سلطنتی در ملأعام اصول حکومت مطلقه را از بنیان سست خواهد کرد. ماجرا خاتمه یافت. اما آن را برای حکومت جدید بدشگون دانستند و این ماجرا شکاف فزاینده میان دربار و جامعه را عمیق‌تر کرد. نیکلا هر روز بیش از پیش معتقد می‌شد که فرجامی بد خواهد داشت. بعدها با نگاه به گذشته این حادثه را آغازگر همه مشکلاتش می‌دانست.

 

تراژدی مردم - اورلاندو فایجس

پ‌ن: گرد سم خران شما نیز بگذرد (2)

  • احسان

دیوید فاستر والاس در جستار رواییِ "به لابستر نگاه کن" به بهانه‌ی پنجاه و ششمین جشنواره‌ی سالانه‌ی لابسترِ مِین و سفرش به سفارش مجله‌ی غذاییِ گورمی به این فستیوال، تأملی داشته روی جزئیات اون و بحثی اخلاقی که همیشه در کنار نام لابستر مطرح می‌شه: آیا جوشاندن زنده زنده‌ی لابسترها کاری‌ست اخلاقی؟ بخشی از این مطلب رو بخونید:



"مسأله فقط این نیست که لابستر زنده زنده آب‌پز می‌شود، این هم هست که خودِ تو این کار را انجام می‌دهی یا دست کم درجا مختصِ تو انجام می‌شود. همانطور که ذکرش رفت، بزرگترین آشپزخانه‌ی لابستر جهان - که به عنوان یک جور جاذبه در برنامه‌ی جشنواره رویش تأکید می‌شود - همانجا در زمین‌های شمالی جشنواره آماده‌ی بازدید همگان است. تصور کنید جشنواره‌ی گوشت نبراسکایی (*) را که بخشی از جشن آن تماشای وانت‌هایی باشد که می‌ایستند و گاوهایی که از سطح شیب‌داری پایین کشیده می‌شوند و همانجا در بزرگترین زمین کشتار جهان سلاخی می‌شوند یا یک همچین چیزی؛ اصلن حرفش را هم نزنید.

* آیا معنی‌دار است که «لابستر»، «ماهی» و «مرغ» در فرهنگ ما هم به حیوان و هم به گوشتش اطلاق می‌شود، در حالی که بیشتر پستان‌داران به حسن تعبیرهایی مانند «beef» و «pork» نیاز دارند تا به ما کمک کنند بین آنچه ما از موجود زنده می‌خوریم و آنچه آن گوشت زمانی بوده تفاوت قائل شویم؟ آیا این سندی‌ است بر این‌که عذاب وجدان عمیق در خوردن حیوانات عظیم‌تر آنقدر شایع است که خودش را در زبان انگلیسی نشان می‌دهد اما آن عذاب وجدان وقتی از محدوده‌ی پستان‌داران خارج می‌شویم کم می‌شود؟ (و آیا مثال نقض Lamb/Lamb کل این نظریه را زیر سؤال می‌برد؟ یا دلایل تاریخِ زبان‌شناسانه‌ای در این معادل‌گذاری دخیل است؟)"

این هم مثالی دیگر - چهار جستار از حقایق زندگی روزمره
دیوید فاستر والاس - ترجمه‌ی معین فرخی

  • احسان

سال‌ها پیش تو دوران کودکی و دبستان، شب‌های برفی که آسمون نارنجی می‌شد تلویزیون آهنگ جدیدی پخش می‌کرد روی تصاویر تیر‌های چراغ برق پارک ملت و جام جم و مردمی که با چتر عبور می‌کردند. منم با صدای پس‌زمینه‌ی اون موسیقیِ خیال‌انگیز می‌رفتم پشت پنجره‌ی رو به حیاط می‌ایستادم، زل می‌زدم به بارش برف و خیال می‌کردم الان در مرکز کائناتم. شاید اون اوقات اولین تجربه‌هایی آگاهانه‌ی جمال‌دوستی بود که به یاد میارم. تجربه‌هایی که می‌فهمیدم یه اثر هنری به گوشم زیبا میاد و بهش علاقه‌مندم. پیش‌فرضم هم این بود که یه کار خارجیه.
کات به خیلی سال بعد و دورانی که بعد از شکستِ پروژه‌ی انتقال به سمنان برگشته بودم شیراز (زیباترین شکست زندگیم تا اون موقع) و بابت پریود روحی همش پناه برده بودم به موسیقی. خدا رو شکر از زمان ابتدای دانشجویی و موسیقی‌های امثال علی اصحابی و حامد هاکان و علی حسینی(؟) و اینا خلاص شده بودم و چیزای نخبه‌گرایانه‌تری گوش می‌دادم! کارم شده بود گوش دادن به یه کار ساکسفون از چارلی هِیدن یا (بیشتر اوقات) باران عشق ناصر چشم‌آذر.
همون دوران بود که بعد از مدت‌ها باز نشستم پای تماشای میکسِ مهرجویی که استاد هم توش بازی کرده بود و برام از محبوب‌ترین آثار مهرجوییه. چشم‌آذر حالا شاید به واسطه‌ی نوع سلوک و سکنات و رفتار شایدم بخاطر شباهت ظاهری به داریوش شایگان، تو ذهنم همیشه در کنار مهرجویی و شایگان می‌نشسته. بصورت یک پکیج نگاهشون می‌کردم. نمی‌خوام داستان ببافم و الکی براشون شباهت بتراشم ولی هر سه همون نگاه چموش و جستجوگر به عالم رو تو خودشون دارن. بعد از مرگ شایگان و حالا چشم‌آذر بقول مهرجویی همه رفقای ما دارن یکی یکی می‌رن. اینی که می‌گم روضه نیست، دنیای علایقم داره خلوت‌ میشه. بعد از هر درخت تناوری که قطع می‌شه سال‌ها زمان لازمه تا نهال تازه‌ای جاش رو بگیره. جنگل‌هامون بدجوری دارن رو به زوال می‌رن.

هجرت - گوگوش (موسیقی از ناصر چشم‌آذر)

  • احسان

مصدقا

۲۸
مرداد

با توجه به انحلال پارلمان، اقدام شاه در عزل مصدق چه اندازه مبنای قانونی داشت؟

مسئله به لحاظ حقوقی قابل بحث است و از مسائلی است که در محاکمه‌ی مصدق مطرح بود و او دلایل خود را در این باره بیان کرد. ظاهراً طرح‌کننده‌ی سؤال قبول دارد که اصولاً شاه نمی‌تواند برای ساقط کردن دولت بدون مراجعه به پارلمان اقدام کند ولی مصدق با منحل کردن پارلمان این مانع را از جلوی پای شاه برداشته بود و انحلال پارلمان راه را برای عزل نخست‌وزیر باز گذاشته بود. این ایراد اگرچه ظاهراً درست و وارد می‌نماید اما مصدق در طرح سؤال همه‌پرسی هوشیاری فوق‌العاده به خرج داده بود. رفراندوم مصدق رفتن مجلس و ماندن دولت را به صورت لازم و ملزوم مطرح کرده و به این صورت تنظیم شده بود که اگر مردم «با ادامه‌ی وضع کنونی مجلس تا سپری شدن دوره‌ی هفدهم تقنینیه موافقت دارند دولت دیگری روی کار بیاید تا با این مجلس همکاری کند و اگر با این دولت و نقشه و هدف آن موافقند رأی به انحلال مجلس بدهند تا مجلس دیگری تشکیل شود که بتواند در راه تأمین آمال ملت با دولت همکاری کند». بنابراین رأی مثبت به رفراندوم هم رأی بر انحلال مجلس بود و هم رأی بر بقای دولت و به همین دلیل است که مصدق شاه را نکوهش می‌کند که چرا به رأی مردم ارزش قائل نشده و به خلاف آن فرمان عزل نخست‌وزیر را امضا کرده است (خاطرات و تألمات، صص 201 و 202).
در واقع باید گفت که اگر شاه همه‌پرسی را باطل می‌دانست می‌بایست با درخواست آن عده از نمایندگان دوره‌ی هفدهم که مستعفی نشده بودند و بازگشایی مجلس و ادامه‌ی آن را خواستار بودند موافقت می‌کرد. نمایندگان مستعفی هم چون استعفایشان هنوز از سوی مجلس پذیرفته نشده بود می‌توانستند استعفای خود را پس بگیرند و در مجلس حاضر شوند. شاه انحلال مجلس هفدهم را به رسمیت شناخت و فرمان انتخابات دوره‌ی هجدهم را صادر کرد پس همه‌پرسی معتبر تلقی شده و همه‌پرسی مستلزم ابقای دولت مصدق بود.

مصاحبه با محمدعلی موحد - شماره‌ی 20 مهرنامه - فروردین 91

  • احسان

پیشتر در مطلبی از عبارت تخریبِ خلاق اسم برده بودم که دارون عجم اوغلو و جیمز ای. رابینسون از جوزف شومپیتر وام گرفته بودنش و بعنوان بخشی از توضیحات ساختار نهادگرایایی ازش استفاده کردن.

حالا مقاله‌ای خوندم درباره‌ی آرای دیردره مک‌کلاسکی، اقتصاددانی که در تلاشه تا افزایش ناگهانی و بی مهابای درآمد سرانه‌ی دنیا از قرن نوزدهم به بعد رو توضیح بده و در این مسیر دست ردی هم می‌زنه به خیلی از نظریه‌‌های ارائه شده‌ی پیشین و از جمله‌ی همین "نونهادگراییِ اقتصاددانانِ متأخر ساموئلسونی" که اشاره داره به عجم اوغلو و رابینسون؛ و در این مسیر نقطه‌ی محوری‌ِ بحث رو همین مفهوم تخریب خلاق و در ادامه‌ فضیلت‌های بورژوازی تشکیل می‌دن. خیلی با خوندن چند خط بالا گارد نگیرید و توصیه می‌کنم مقاله رو بخونید و اگر میلتون کشید حتا سراغ کتاب‌های خود خانم اقتصاددان هم برید. هر چند که چند سالی دیر به این متن برخوردم اما تفکر راه‌گشایی داره:

نوآوری نابود می‌کند؟ چه باک! بگذار بکند

  • احسان

رمضان امسال بی روح و ریحان شروع شد و پیش رفت، نه سرمای سحرهای کودکی رو داشت و ذوق قرمه‌سبزی‌ اونم وسطای شب، نه جوش و خروش برپایی افطاری تو دبیرستان و دویدن پی خورده ریزهاش، نه دل‌تنگی‌های کشنده‌ی چند ماه رمضونِ شیراز و سمنان و افطار با نوشیدنیِ گرمِ عرق بیدمشک و گلاب تو سلفِ دانشگاه شیراز و نه حتا شیدایی و مهجوری و نصفه‌شب سر کار موندن‌های چند سال اخیر و بخصوص دو سال پیش و جام جهانی رو. امسال و تصادفش با بازی‌های یورو حسابی خواب رو از چشمانم ربود و به انواع امراض روانی و جسمانی دچارم کرده که البته می‌گذرن و زوری ندارن. در عوض رمضان امسال مملو بود از آمادگی و تهیه‌ی اسباب زندگی. یعنی اصل شد دویدن دنبال آینه، پایه، کنسول، عکس و فیلم، همه هم در پرتو آفتاب مهربانِ حرامزاده! یک چاشنی‌هایی هم در این بین بود که اجازه می‌داد زندگی راحت تر بگذره، مثل دعوت‌های افطاریِ نطلبیده و دور همی، گوش دادن به پادکست‌های روح‌فزای علی بندری تو کانال بی و تماشای فریادهای آنتونیو کونته و بوفون تو فرانسه و لبخندی شیطانی از اینکه باز هم گذر پوست به دباغ‌خونه افتاده و امشب آلمان به تورمون خورده.

اینا رو ولش کن... رمضان امسال، رمضان که نبود، عید فطر بود، نوروز بود، شهرالله بود. بدو بدو کردن در جوار محبوب و تنفس موقع افطار. دنیای شما از آن خودتون، دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.

پ‌ن: بعدنا اگه یه کامیون ترانزیت داشتم، پشتش می‌نویسم: لبت کجاست که خاک چشم به راه است

  • احسان

یحیی و یمیت

۰۴
اسفند

1- عید نمی‌دونم چند سال پیش بود که تو ویژه نامه‌ی نوروزی دنیای تصویر باهاش آشنا شدم. یادداشت بلندی به قلم جانی دپ برای رولینگ استون و با ترجمه‌ی جواد رهبر. تو بخشی از اون یادداشت با عنوان
"شبی که با آلن گینزبرگ ملاقات کردم    یا    کرواک، گینزبرگ، بیت‌ها و اراذل دیگری که زندگیم را ویران کردند"
می‌نویسه:

«...یک روز او [برادرم] کتابی به من داد که برایم حکم کتاب مقدس را پیدا کرد؛ کتابی که گوشه‌های آن از بین رفته بود و خدا می‌داند کجا مانده بود از بس که چرب و چیلی شده بود. اسم آن کتاب "در جاده" نوشته آدم ولگردی بود که آن زمان در سنین نوجوانی حتی نمی‌توانستم اسم فامیل عجیب و غریب او را تلفظ کنم. این کتاب از قفسه کتابخانه برادرم درآمد و به میان دست‌های حریص من افتاد. این را یادآوری کنم که در تمامی سال‌های تحصیلم در مقاطع ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان شاید تمامی مطالعه‌های جانبی من به خواندن زندگی‌نامه‌ کنوت راکنه (بازیکن و مربی مشهور راگبی)، کتابی درباره اِوِل نیول (بدلکار) و کتاب‌هایی مربوط به جنگ جهانی دوم محدود می‌شد. در جاده دنیای من را زیر و رو کرد، درست همان طور که وقتی دنی صفحه ترانه هفته‌های آسمانی ون موریسون را آن روز برایم گذاشت، زندگی‌ام مسیر تازه‌ای پیدا کرد.
در این زمان، حدودا 15 سال سن داشتم و تصویر دختر محبوب‌ هم‌مدرسه‌ایم داشت به مرور از ذهنم پاک می‌شد. حالا دیگر به او نیاز نداشتم. تنها نیاز فعلی‌ام از خانه بیرون زدن و قدم در جاده گذاشتن بود تا هر وقت که دلم می‌خواست و به هر کجا که می‌خواستم، بروم! حس کردم که از نظر تحصیلات به آخر خط رسیده‌ام و متوجه شدم که دیگر دلم نمی‌خواهد به مدرسه بروم؛ دلیل خاصی هم نمی‌دیدم که به مدرسه رفتن ادامه بدهم. معلم‌ها دلشان نمی‌خواست درس بدهند و من هم دلم نمی‌خواست از آنها چیزی یاد بگیرم. دلم می‌خواست آموخته‌هایم از گشت و گذار در جهان حاصل می‌شد؛ مثل گذران وقت در کنار خانه به‌دوشان دیگری که حس شک و جستجویی مشابه من داشتند و آن‌ها هم درست مثل من فکر می‌کردند که هیچ نیازی به یادگیری حساب و کتاب نیست، نه... قرار نبود من طی روز مالیات شهروندان را حساب کنم و بعد ساعت 5:37 دقیقه به خانه‌ام در قلب جهان در شهر میرامار ایالت فلوریدا برگردم، سگم را نوازش کنم، شام حاوی گوشت و سبزی‌ام را بگذارم جلویم و منتظر باشم مسابقه تلویزیونی جِپِردی شروع شود تا مثل همیشه آن را تماشا کنم. بدون شک در نوع خودش زندگی ایده‌آل و زیبایی‌ست اما شک نداشتم که این زندگی را برای من نساخته‌اند و من هم برای آن ساخته نشده‌ام. تمامی این‌ها هم به لطف برادر بزرگترم دنی و نویسنده‌ای فرانسوی-کانادایی به نام جک کروآک در ذهن من حک شده بود...»

پیشتر درباره‌ی الن گینزبرگ خونده بودم از شعر معروفش زوزه خبر داشتم اما کرواک نه. خوندن این متن مصادف شده بود با دوران آوارگی و انصراف از تحصیلم. مجله رو بر خلاف آمد عادت تا کرده بودم، راه می‌رفتم، می‌خوندم، نفس عمیق می‌کشیدم و اشکامو پاک می‌کردم. انگار همون گمشده‌‌ای بود که دنبالش می‌گشتم. انقدر خودآگاه بودم که بدونم مواضعش برام زیادی رادیکاله ولی باز هم دوستش داشتم و به ولنگاریش حسود بودم. با خوندن یادداشت بیادموندنیِ دپ، نخ تسبیحی دستم اومده بود که خیلی از علایقمو بهم ربط می‌داد. متحیر بودم. بعدها بیشتر و بیشتر تو فضاش وول خوردم، کتاب خوندم، فیلم دیدم و...
2- دو سال پیش آذر ماه، تو همین جایی که من هستم، یکی خودشو کشت، ازش هم نوشتم اینجا. دو سال پیش بهمن ماه یکی از نزدیکانم رو ازمون گرفتن. عزیزی که طول کشید تا از اون ور مرزها برش گردونن. از اون هم اینجا نوشتم.
3- قصه‌ی من و جماعتِ بیت، کند پیش رفت. بعد از اینکه کتاب ولگردهای دارما در اومد و وسط شلوغی تحویل دادن پروژه و کوفت و زهرمار نشستم به خوندنش، ولع خوندنِ On The Road ولم نمی‌کرد. شنیده بودم داره ترجمه می‌شه و حتا اینکه ترجمه شده و منتظر مجوز چاپه اما مطمئن نبودم. تا جایی که حتا یه دوره دلو زدم به دریا و شروع کردم به ترجمه‌ی رمان دوران سازِ استاد. ده صفحه‌ای هم پیش رفتم اما خودم خجالت کشیدم و نشستم سر جام. فیلمِ اقتباس شده از کتاب هم در اومد و ندیدمش، خود کتاب هم رسید دستم و هی لفتش دادم تا خودش بهم رخ بده و خوندنشو شروع کنم.
4 - دو تا لواش خریدم واسه الویه. پیچیدم تو راهرو که فلاسک رو آب‌جوش کنم و مواجه شدم با یه لنگه کفش، یه پاکت نیمه خالی سیگار، یه برگه‌ی لیست انتخاباتی و یه عینک. چیده بودنشون لب پنجره‌ی اتاق مسئول ایستگاه. ته راهرو، یه عده پلیس و دکتر و سایرین مشغول حل و فصل ماجرا بودن.
5- امروز به محض پا گذاشتن تو شهر کتاب نگاهی انداختم به تازه‌ها چاپ و... در راه نوشته‌ی جک کرواک با ترجمه‌ی احسان نوروزی. و امسال... امسال هم عزیزی رو ازمون گرفتن. این عزیز هم اون ور مرزهاست و هنوز اومدنش رو بو می‌کشیم که بیاد و رو سر ببریمش. و امسال، امروز، همین جایی که من هستم، یکی هم خودشو کشت.

پ ن: همیشه ممنون جواد رهبرم بخاطر این متن.
پ پ ن: احسان نوروزی، چه با کتاب جمع و جورش بطالت و سفرنامه‌ی اروپاش سفر با حاج سیاح و ترجمه‌هایش از چندلر و استر و وودی الن و... اسم آشنا و بدردبخوری بوده. دمش گرم.

پ پ پ ن: پادکست داستان هزارتو با اجرای معین فرخی رو امتحان کنید. 

Astral Weeks

  • احسان

همینه آبرو

۲۶
بهمن

جهان‌شاه گفت:

«یک تقاضا داشتم می‌خواستم به عرضتان.»

قاضی گفت:

«هر حرفی داشتی باید توی دادگاه می‌زدی. بیرون ما با کسی حرفی نداریم.»

«خصوصی بود آخر آقا.»

«حرف خصوصی را هم باید توی جلسه‌ی غیر علنی زد، نه وسط راهرو.»

شاید قاضی فکر می‌کرد جهان‌شاه می‌خواهد صحبت پولی، خانه‌ای، چیزی بکند باهاش و یک قول و قرارهایی با هم بگذارند.

جهان‌شاه شروع به صحبت کرد: اولش معلوم نبود چه می‌گوید. تند حرف می‌زد. عاقبت در آمد که:

«می‌خواهم حکم اعدام بهم ندهی.»

قاضی گفت:

«پس چه حکمی بدهم؟ نکند می‌خواهی آزادت کنم بروی؟»

«هر حکمی می‌خواهی بده، حکم طناب نده فقط... این محاکمه را هم این قدر کش ندهید، کوتاهش کنید. فرجام مرجام هم نمی‌خواهم ازتان. زودتر کلکم را بکنید برود پی کارش. بیشتر از این هم زجرکشم نکنید.»

قاضی گفت:

«دوست داری چه حکمی بدهم؟ سنگسار یا تیرباران؟»

«تیرباران بدهید بهتر است.»

قاضی که رفت به جهان‌شاه گفتم:

«چه کار داری با خودت می‌کنی آخر؟»

جهان‌شاه گفت:

«از این که با طناب بمیرم خیلی می‌ترسم. آن هم با گره‌های گنده‌ای که سرش می‌زنند. کسی که با طناب بمیرد نمرده، خفه شده فقط. باید خون تا قطره‌ی آخرش از بدن برود بیرون تا آدم مرده حساب شود. تیرباران خوبی‌اش همین است: با طناب خون لخته می‌شود فقط توی رگ‌ها. آن‌طوری روح آدم همه‌اش زجر می‌کشد. تا خون آدم نریزد بیرون روی زمین، روح سبک نمی‌شود، نمی‌رود بالا. روی زمین می‌ماند. آن وقت مجبور است هی برود توی نخ این و آن و اذیتشان کند.»

هیس: مائده؟ وصف؟‌ تجلی؟

Flying


  • احسان