Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «Dionysus» ثبت شده است

عدد چهل حامل معنای کثرت و فراوانی است. می‌خواهد چهل کلاغ باشد یا چهل چراغ، چهل دزد بغداد باشد یا چهلم عزیزی از دست رفته اطراف بغداد. روزهای فقدان که به چهل برسند یعنی خیلی روز، خیلی روز است که پیش ما نیستی و این خودش بهانه‌ایست برای سوگواری. انگاری غم از دست دادن، سر و شکل تازه‌ای بخودش گرفته، تبدیل به هیولایی چهل سر شده و افتاده به جان همه. این شده که جماعتی از بین آن "همه" بی‌تاب شده‌‌اند و چون اتم‌هایی که از مدارشان دور افتاده‌اند، با خرج انرژی و تابیدن به جای قبلی برمی‌گردند بلکه آرام بگیرند.
قصه‌ی زیارت امام حسین (ع) در اربعین بهمین سادگی‌ست. بسادگیِ "هر کسی کو دور ماند از اصل خویش..."
تمام قضیه یک بازی چند سر برد است. عده‌ای می‌روند زیارت کنند، عده‌ای راه را برای زائرین هموار می‌کنند، عده‌ای به تماشای این ماجرا می‌نشینند، از این عده، بعضی‌هایشان حال خوب پیدا می‌کنند و بعضی دیگر به ترس می‌افتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفته. گردهماییِ عزاداریِ چند میلیونی متحرکی که در صلح و آرامش (فراموش نشود که حضور نیروهای امنیتی بخاطر محافظت در برابر خطرهای بیرونی است) برگزار می‌شود آن هم در روزگاری که سبعیت و درنده‌خویی ویژگی بارز مسلمانان معرفی می‌شود. نفس کسی هم از جای گرم بلند نمی‌شود، هستند افرادی که فلج، پیر، کودک، پابرهنه، ندار... پای پیاده بدنبال مقصودشان می‌روند و خانواده‌های تنگ‌دست و دست‌های پینه‌ بسته تا جایی که چیزی در بساط داشته باشند از اموال خود، و بعدتر از راه مقروض شدن، به استقبالشان می‌روند. زیبایی کار در مختار بودن آن "همه" است که اگر نبودند نمی‌شد در پذیرایی‌ها هم سیب‌زمینی پخته‌ی خالی دید و هم برنج و ماهیچه. نمی‌شد دید عده‌ای دو اتاقِ نمور خانه‌شان را که تمام سرپناهشان است به زائرین داده‌اند و شب را به بهانه‌ای بیرون سر کرده‌اند و عده‌ای هم خانه‌ی دو طبقه و نیمه مجللشان را تمام و کمال تبدیل به مهمانسرا کرده‌اند آن هم نه یک شب که هفت شب. وجه مشترک تمام بازیگران این بازی، اختیار و اتفاق است. اتفاقی که کانونش حسین (ع) است.
این‌ها ور معنوی قضیه بودند و قصه‌ی اربعین و پیاده روی در دل عراق جنبه‌های جامعه‌شناسانه‌ای زیادی هم همراه خودش دارد. مثلن مطالعه‌ی تغییراتِ جامعه‌ی عراق و رویکرد دولت و ملت به مسئله‌ی حضور عده‌ی زیادی خارجی در کشورشان. اینکه سال گذشته شاهد حضور پررنگ نشانه‌های ایرانی  - برای مثال وفور تصویر مراجع تقلید و بزرگان دینی- بودیم و امسال روی بیشتر عمود‌ها* تصاویر شهدای عراقی و سپاه بدر و الحشد الشعبی و... پیدا بود و پرچم عراق بسیار بیشتر از سابق در گوشه و کنار دیده می‌شد. مطالعه‌ی رفتار عراقی‌ها در برخورد با زائرینِ عمدتن ایرانی که می‌شود در چارچوب بازار و مفاهیم عرضه و تقاضا بررسی‌اش کرد. بعنوان مثال اکثر قریب به اتفاق موکب‌هایی* که چایی سرو می‌کردند قبل از ریختن چایی از زائر می‌پرسیدند که "چای ایرانی یا عراقی؟" و این عکس‌العملی بود به ناسازگاری خیلی از ایرانی‌ها با چای عراقی که در حکم بازخوردی بود برای اصلاح روند عرضه‌ی محصول و جالب اینکه این محصول هیچ سودی برای عرضه‌کننده ندارد و با این حال باز هم مصرانه دنبال وفق دادن نذوراتشان با ذائقه‌ی زائرند که مبادا رنجش خاطری پیدا کنند. البته این روند، هر چند ملایم‌تر در سمت مشتری(!) یا همان زائر هم دیده می‌شود، چه خادمینی که سال‌های گذشته زائری گذری بودند و امسال مستقر شده و خدمت می‌کردند، چه بسیار نذرهایی که از ایران به عراق منتقل شدند و چه بسیار زائرینی که بصورت خودجوش و با راه‌اندازی کمپین‌هایی بخشی از بار خدمت‌رسانی ( مثلن جمع‌آوری زباله از اطراف مسیر) را به دوش کشیدند و قطعن در سال‌های آینده بیشتر و بیشتر خواهند شد. طرفه اینکه در این معرکه بر خلاف خیلی از اتفاقات فرهنگی داخل مملکت، این مردم بودند که با حضورشان، سازمان‌های رسمی اعم از شهرداری تهران و مشهد و برخی بانک‌ها را وادار به شرکت در این حرکت عظیم کردند.
سخن کوتاه؛ قول معروفی بین اعراب است که می‌گوید: البلیة اذا عمت طابت - بلا هنگامى که فراگیر شود قابل تحمل خواهد بود.

عمود: یکی از روش‌های بیان مسافت پیاده‌روی اربعین. از انتهای محدوده‌ی شهر نجف تا بین‌الحرمین در کربلا 1452 عمود یا تیر موجود است.

موکب: مکانی شبیه تکیه‌ی خودمان که معمولن بدست عشیره‌ها تأسیس و اداره می‌شود و بنا به شرایط، مکانی‌ست برای پذیرایی، اقامت، عزاداری.

  • احسان

از هوش می...

۱۱
آبان

تیتر اخبارو‌ می‌خوندم:

- باران سیل‌آسا باعث خرابی ده‌ها خانه در جزیره سقطری یمن شد.

- حزب اعتدال و توسعه در انتخابات ترکیه چیز شد.

- وزیر فلان روسیه گفت دلیل سقوط هواپیماشون هنوز معلوم نیست.

- لاتزیو یک، میلان سه...

و بعد:

- حرضت زهرا منو ببخش

- آقای سالم، دیگه چه تجربیاتی داری؟ لو بده

- ای دل دیگه بال و پر نداااااااری، داری پیر...

و بعد... و بعد...

- باران سیل‌آسا باعث خرابی ده‌ها خانه...

- هواپیمای روسیه

- استحکام دار و‌دسته‌ی اردوغان

- باران‌ ادامه دارد...

Ruins

  • احسان

فرید زکریا تو بخش کوچیکی از جهان پساآمریکایی از مشقات جهان تک‌قطبی برای آمریکا می‌گه، بهش وجهی انسانی می‌بخشه (یا دست کم برداشت من اینطوره) و تشبیه‌ش می‌کنه به غولی که بعد از فروپاشی شوروی در صحنه‌ی جهانی "بی‌رقیب و بی‌مهار گام زده" و این به زعم نویسنده براش تنبلی به بار آورده.

تو مبحث روایت‌گری مفهومی موجوده بنام "راوی غیر قابل اتکا" که علاوه بر نمایش، پاش به ادبیات و‌ سینما هم کشیده شده و اشاره به روایت‌کننده‌ای داره که اعتمادی بهش نیست و نمونه‌ی دم دستی‌ش هم اینکه یه روایتی می‌بینید و بعد یهو طرف از خواب می‌پره و... پر.

تو بعضی تفاسیر درباره‌ی توضیح دلایل آفرینش انسان ذکر شده که خداوند چون گنجی پنهان بوده و می‌خواسته به وسیله‌ی خلق موجودی با مختصات انسان (فارغ از اینکه چقدر بخاطر دانش محدودم و عدم نیاز موضوع، دارم ساده برگزارش می‌کنم) شناخته بشه. حتا تو کلام ابن عربی صحبت از مانند کردن انسان به آینه هم پیش کشیده شده.

مفهوم راوی غیر قابل اتکا، دستاویز و محک جذابیه برای ور رفتن با قصه‌ها و زدن زیر میزشون. زدن زیر میز روایت‌های کهن و حتا فراروایت‌ها؛ همون مفهوم کلی پست مدرنیزم. ببینید چقد جذابه. زدن زیر روایت همه چیز. مثلن حالا می‌شه گفت شاید داستان فیلم متریکس، نه داستان آینده و یه واقعیت مجازی فراگیر و بحران انرژی و گروه‌های مقاومت و منجی، که داستان یه گنگستر و موادفروش بزرگ به اسم مورفیوسه که قرص‌های توهم‌زا می‌فروشه، همه‌ی اون داستان‌ها اثرات مصرف قرص هستن و آقای تامس اندرسن - یا همون نئو - هم مشتریه. حالا قصه شد قصه‌ی طرفین یک معامله. فروشنده، کالا، خریدار و مناسبات حاکم بر اونها. حالا می‌شه صاف شدن قدم‌های کایزرشوزه تو پایان فیلم مظنونین همیشگی رو هم برد تو لایه‌ی بعدی فریب. فریبِ چندباره‌ی مایی که خیال می‌کنیم دیگه علامه‌ی دهریم. مگه غیر اینه که به قول خودش بزرگترین فریب شیطان به وجود آوردن این باور بود که وجود نداره؟

تو انیمه‌ی وان پیس one piece، که برمبنای مانگایی با همین نام درست شده، لوفی و گروهش به جزیره‌‌ای می‌رسن که دو تا غول باستانی با نام‌های بوروگی و دوری، سال‌های ساله توش با هم می‌جنگن. داستان پیش می‌ره و دوری به ضربه‌ی تبر بوروگی از پا درمیاد. بعد بوروگی در غم دوری آبشاری از اشک جاری می‌کنه.

غول تنها بعد از نابودی رقیب چغر و بد بدن‌ش، تنها شده و با قدم‌های سنگین، صدای نفس‌‌های تنوره‌ای و سر ‌و صدای بم و خشن تو برهوت عالم قدم می‌زنه. شاید غول چندان هم از بی‌رقیبی خوش نیست. شاید دلش جنگ بخواد، چه غول با جنگه که پابرجاست و غول‌بودنش مفهوم داره، غولی که غولی نکنه غوله؟ باید باشد کسی تا فهم کند غول را.

بعد از مدتی دوری بلند می‌شه و کاشف بعمل میاد که گذر سالیان، تبر بوروگی رو کند کرده و ضربه، فقط تونسته غول رو بی‌هوش کنه.

تو کلمات زکریا، نوعی دلسوزی برای آمریکا دیدم. دلسوزی از نوع دلسوزی برای غولی که دوره‌ش سراومده، که یعنی از ماهیت غولی و جنگندگی‌ش کنده و بیش از دو دهه‌ست که تو برهوتِ جهان تک‌قطبی سرگردونه. اون وقت می‌شه دوربین رو کمی گردوند و خیال بافت و حرف‌های تئوریسین‌های توهم توطئه‌ مبنی بر این اندیشه که آمریکا همیشه نیازمند دشمنی برای همگرا کردن نیروهای درونی و بیرونیشه (یه‌ دوره‌ای کمونیسم و بعد هم اسلام و خلاصه از این حرف‌ها) رو اینطور در لفافه‌ی لفاظی و بازی‌های روایی پیچید که... بابا، غول، خسته‌ست. شاید همه‌ی این انگولک‌ها و دشمن‌تراشی‌ها، بخاطر پیدا کردن هماورده. تو میدون نبرد می‌گرده، به هر کسی که امیدی بهش باشه متلک میندازه، جفت‌پا می‌گیره بلکه دعوایی راه بیفته (یجور مشق شب فایت کلابی؛ مگه حرف فایت کلاب غیر اینه؟) اگرم نه که وارد فاز موازنه قدرت می‌شه، مثل آدمی که با خودش شطرنج بازی می‌کنه، دمی این ور میز و دمی اون ور... و این دور ادامه داره.

پ‌ن: در مثل مناقشه نیست.

پ‌پ‌ن: تفسیری موجوده از «المؤمن مرآت‌ المؤمن» که می‌گه مراد از مؤمن، به ترتیب پیامبر خاتم و خداونده! (رجوع کنید به آرای علامه حسن‌زاده آملی)

پ‌پ‌پ‌ن: علاقه‌‌ای دارم به پیوند زدن چیزهایی تا این حد - بظاهر - بی‌ربط. قدر بدونید :)

  • احسان

زوج‌های 43 ساله خنده‌دار هستند، چون مثل زو‌ج‌های مسن رفتار می‌کنند. مثل پدربزرگ مادربزرگ‌ها رفتار می‌کنند چون از حالا مهارت‌های اونا رو کسب کردند. می‌دونید؟‌ اون مدلی که پدربزرگ مادربزرگ‌ها با هم رفتار می‌کنند، این کارها رو از 80 سالگی که شروع نکردند، از وقتی این کارها رو شروع کردند که فهمیدند نمی‌تونند با هم بسازند. با دوتا دوستام بودم، مرده یه عالمه وقت می‌ره پیاده‌روی، ساعت‌ها همین‌جوری راه می‌ره. زنش نمی‌فهمه و می‌گه "همین‌جوری هی راه می‌ره... عجیبه! هی می‌ره... پیاده‌روی‌های طولانیش رو واقعن دوست داره." معلومه که دوست داره، داره همه عمرش رو همین‌جوری ازت فرار می‌کنه، دنبال اینه تا جایی که می‌تونه از کسی که بقیه‌ی عمرشو باید باهاش بگذرونه دوری کنه. و این کارشون مثل پدربزرگ مادربزرگ‌ها می‌مونه، همین‌جور که مادربزرگتون درباره‌ی پدربزرگتون می‌گه "ساعت‌ها تو حیاط پشتی می‌مونه، دیوونه‌ست!" بخاطر اینکه ازت متنفره، خیلی هم ازت متنفره. بیشتر از اونی که دوستت داشته باشه ازت متنفره مادربزرگ. به همین خاطره که هر وقت دهنت باز می‌شه می‌گه "آآآآآه" بعد نگاهشو می‌دوزه به چمن‌های پیاده‌رو [و می‌ره تو خودش و می‌گه] "هااااا... دارم میام."

این چند خط بالا از خلال خطابه‌های لویی سی کی تو سریال "لویی"‌بود و بخاطر جالب شدن این مسئله برام تو چند روز اخیر، حرفشو پیش کشیدم. این خلوت، مقوله‌ی مهم و در عین حال جذابیه. قدیما می‌گفتن هر مسجدی یه مستراح هم می‌خواد. مستراح هم واژه‌ی درخوریه. انگار که بری استراحت.

مثلن وال‌-ای، یه دخمه داشت که چیزایی رو که باهاشون عشق می‌کرد از یه فیلم ویدئویی گرفته تا فندک و گلدونش ریخته بود توش و بعد هر روز کار طاقت‌فرسای آشغال جمع‌کنی می‌رفت تو دخمه‌ش و hello dolly تماشا می‌کرد یا مثلن فرید صباحی که می‌رفت پشت بوم و تو قفسش می‌نشست.
دیگه... جک هارپر تو فیلم فراموشی (Oblivion) که همین دیروز دیدمش. جک هارپر و پارتنرش (همکارش) انگار تنها انسان‌های روی زمین هستن و موندن که یه سری پاکسازی انجام بدن (آشغال جمع‌کنی) بعنوان مأموریتشون و برن تایتان زندگیشونو ادامه بدن. هارپر هم برای خودش یه "جا" داره. بی اینکه بذاره لو بره، تو اون زمین مخروبه یه دره سرسبز کنار جوی آب و ماهی دریا پیدا کرده، همراهش یه کلبه و گرامافون و صفحه‌های موسیقی راک شصت و هفتادی و...
یکی دیگه که فرانک آندوودِ خانه‌ی پوشالی و اون جیگرکی که احتمالن تو یجایی شبیه "میدون راهَن" واشنگتن واقع شده و چند وقت یک‌بار بهش سر می‌زنه و گوشتِ دنده‌ی خوک می‌زنه به بدن و فارغ از دنیا و مافیها، نقشه‌ می‌کشه که چطور بابای خلق‌الله رو در بیاره.
گل سرسبدشون اما ناتانائیل فیشره تو سریال سیکس فیت آندر، با بازیِ خواستنیِ ریچارد جنکینز. ناتانائیل که صاحب اون کسب و کارِ کفن و دفنه‌ (آشغال جمع‌کنی) همون قسمت اول می‌میره و پسرش نِیت چند قسمت بعد که دوره افتاده برای شناخت بیشتر بابای فقیدش، می‌رسه به اتاقی پسِ یک رستوران که باباش پیشترها بابت حق و حساب کار از صاحب رستوران گرفته بود. نیت بعد از کمی پرس و جو از صاحب رستوران و وقتی تو اتاق تنها می‌شه و گوشه و کنار و وسایل توش - از جمله گرامافون- رو می‌بینه، دور می‌ایسته و باباش رو تو اتاق تصور می‌کنه که اونجا رو مکان کرده و توش مشغول عیاشیه. بعد هم تو همون عوالمِ چِتی، می‌شینه روبروی ناتانائیل، یه جوینت با هم می‌کشن و در باب مفاهیم کلان زندگی گپ می‌زنن (کاری که بارها تو طول سریال تکرار می‌شه)

پ ن1:‌ بهتره کمی در مفاهیم زن و مرد در زندگی دقیق شد. در کل چیز خوبیه.

پ ن2: داشتن خلوت، کار سختی نیست، یک جای آروم گوشه‌ی یک ایستگاه مترو هم می‌تونه خلوتِ مرد باشه.

پ ن3: پرویز دیوان بیگی یه دیالوگی داشت تو فیلم افخمی...

پ ن4: مراقب خوبی‌هاتون باشید (خخخخخ)

Journey to the Center of the Mind

  • احسان

اخیرن یجایی خوندم که یکی از علایم بلوغ در اومدن از بازی در نقش قربانیه. کم کم عقب رفتم تا پیدا کنم لذت بازی کردن در نقش قربانی چی می‌تونه باشه. فارغ از این حس و نتیجه‌ی اولیه‌ی باسمه‌ایِ جلب ترحم و نیاز به محبتِ هرچند ذلت‌مند دیگران، شاید پسِ قضیه این باشه که ایفای نقش قربانی تو دل خودش یجور حال فنا داره، که یعنی انگار منِ ایفاگر نقش قربانی دارم راستی راستی قربانی می‌شم، دارم تو خون خودم لیز می‌خورم، شاید یه چیزی شبیه اون نشئگی بعد از رفتن حجم زیاد خون باشه که میاد سراغ بازیگرِ نقش قربانی. اما چی شد که اون بابا گفت بیرون جستن از نقش قربانی از نشونه‌های بلوغه؟ بازم یه جواب دم دستی موجوده که می‌گه هر کی نقش قربانی رو نپذیره در جا نمی‌زنه و پیش‌رونده‌ست و این حرفا.

یه دید دیگه اما اینه که در تقابل با نپذیرفتن نقش قربانی، پذیرفتن نقش قربانی‌کنندست. حالا که قبول نکردی قربانی بشی، آستین بالا بزن و قربانی کن. یه پله برو بالاتر، خودت رو قربانی کن، کنده شو از این همبونه‌ی کرم و کثافت و مرض. یه تیر و دو نشان. بمیر و بمیران.

عمری گشته بودم و گفته بودم زهر باید خورد و انگارید قند؛ بعد نگاهی انداختم به حال خودم دیدم که... کو؟ کجاس؟ دیدم نشستم به خوردنِ - حالا نه قند و انگاریدنِ زهر ولی لااقل - زهر و انگاریدنِ زهر‌. دیدم نشستم به دیدن زشت و انگاریدنِ همان زشت! پس کو خوب انگاری‌ت؟ تو فیلم زندگی و دیگر هیچِ کیارستمی یه پیرمرده هست که به یکی همچین چیزی می‌گه: فیلم خوب باید منو از اینی که هستم زیباتر نشون بده، اگه زشت‌تر نشون بده یا همین رو نشون بده بدرد نمی‌خوره.

حالا این چه ربطی داشت به قربانی؟ وقتی نگاه می‌کنم به تصویری که از اون آدم بالغ شده‌ی خارج از نقش قربانی دارم، یه لبخند پهن ازش میاد به چشمم. یه آدم قدبلند، لبخند به لب، پاهاش توی گل، اما سرش روشن و بر فراز، تر و تمیز، انگار داره با نگاهش می‌گه: مـــــــی‌دونم، می‌دونم که پام تو لجنه، می‌دونم که اون پایین تاریکه، اما این صورت روشن رو ببین، این اجرِ نترسیدن از اون لجن‌گردیه. اون لجن هم چیزی نیست جز تیکه پاره‌های خودش. انگار که از دل لجن گذر کرده باشه تا برسه به این لبخند. ذکر زیر لب هم اینه که گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی...

Visions

  • احسان

سپرده بودم که آخرش صدام کنن، همون وقت شمارش جوج‌ ها. گفته بودم ما زمستونو دوس داریم، خاب زمستونی؟ خاب کدومه؟ خیلی هم بیداریم تو زمستون. اصن همین که انسان آذرو رد کنه جشنیه واسه خودش، انگار کن خداوندگارم حالش خوب تره وقتی آذر تموم می شه. اصن همینه که یسری جشن واسه عوام الناس ترتیب داده تا حالشو ببرن، یسری کریسمسشونه و یسری هم جم می شن گل هم و حلقه می زنن دور حافظ و هندونه و تخمه و انار. می گه حالشو ببرید، امسالم بسلامت جستید، چی؟ برف می خاید؟ اینم برف، اصن اسم برف شادی از این جا اومده.

این اما یه زاویه ی دیده، دنیا که انقدر محدود نیست. نه که ما از تمام این بازیای فوق الذکر با خبریم، بازیچه ی دست این حرفا نمی شیم، چیشامون بازه، نمی شینیم مث خلا هی تخمه بشکنیم هی بگیم یلداتون مبارک که. مام خلیِ خودمونو داریم، می شینیم به دلتنگی و غصه های خودمون، که این آذر لاشی امسال چیا رو ازمون گرفت. وای از آذری که با صفر هم مقارن شه، شما خیال کن گودزیلا و گیدورا دست بدن بدست هم، ببین چه تخریبی ببار میارن. دیروزم خبر اومد مرتضا احمدی رفته. این پیرمرد پیرزنا که می رن یه تیکه از چیای ما هم باهاشون می ره. دیروز با عزیزی صحبت می کردم اسماشونو لیست می کردیم از ژاله علو و مریم نشیبا گرفته تا سعید پورصمیمی که امیدوارم حالاحالاها باشن و کیف کنن  و کیف کنیم از بودنشون. خلاصه زمستونم اومد و از این آذرم جستیم. اما می دونی... بهرحال روزگار سختی خاهیم داشت.

  • احسان

Just for fun

۰۷
مهر

دیوید: ... یک بار شخصی به من گفت که از بدو پیدایش بشر دو سوال همیشه ذهن او را مشغول کرده‌‌است. اول: «معنای زندگی چیست؟» و دوم «با این همه پول خرد که آخر روز ته جیبم جمع می‌‌شود چکار کنم؟»

لینوس: من جواب سوال اول را دارم.

دیوید: و جواب سوال اول چیست؟

لینوس: یک جواب ساده و دوست داشتنی. این جواب هیچ معنایی به زندگی شما نمی‌دهد، ولی نشانتان می‌‌دهد که پشت پرده چه چیزی در جریان است، در زندگی سه چیزِ معنادار هست. این ها سه انگیزه‌ی اصلی در زندگی شما هستند. عواملی که باعث می‌شوند شما کارهایی را انجام دهید که یک موجود زنده می‌کند: اولی بقاست، دومی نظم اجتماعی و سومی تفریح. هر چیزی در زندگی، به همین ترتیب است و بعد از تفریح هم چیز دیگری نیست. این به نوبه‌ی خود مستلزم این است که در زندگی، هر کاری معطوف به رسیدن به مرحله‌ی سوم باشد و وقتی به منطقه‌‌ی سوم برسید، کارتان تمام شده است. البته پیش از رسیدن به مرحله ی آخر باید از مراحل قبل بگذرید.

دیوید: این بحث که گفتی توضیح بیشتری لازم دارد.

...

لینوس: می توانیم... سراغ جنگ برویم. مشخص است که اولین جنگ‌ها برای بقا بوده‌اند چون یک یارویی بین شما و چاله‌ی آب ایستاده بود. بعد باید سرِ زن با یک مرد می‌جنگیدند و بعد جنگ تبدیل می‌شد به یک موضوع اجتماعی. این جریان سال‌ها قبل از قرون وسطا واقع شد.

دیوید: یعنی جنگ بعنوانِ یک شیوه برای برقراری نظم اجتماعی.

لینوس: درست است ولی شاید بهتر باشد بگوییم روشی برای پیدا کردن جایی برای افراد در نظم اجتماعی؛ چون هیچ کس برای خودِ نظم اجتماعی چندان اهمیتی قائل نیست. در این ماجرا، فرقی هم نمی‌کند شما یک مرغ در مرغدانی باشید یا یک انسان در جامعه.

دیوید: و می‌خواهی بگویی این روزها جنگ به یک سرگرمی تبدیل شده؟

لینوس: دقیقن.

دیوید: شاید برای کسانی که آن را روی تلویزیون می‌بیند این حرف درست باشد. برای آن‌ها جنگ، یک سرگرمی شده.

لینوس: همچنین در بازی‌های کامپیوتری. بازی‌های جنگی. سی ان ان. تازه دلیل جنگ هم ممکن است به تفریح مربوط باشد. علاوه بر این، برداشت از جنگ هم به یک سرگرمی تبدیل شده...

متن گفتگوی دیوید دایموند و لینوس توروالدز از کتاب فقط برای تفریح: داستان یک انقلابیِ اتفاقی ترجمه ی جادی: جادی دات نت.

  • احسان

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش/بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال/مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار/کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام/هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید/این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند/دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود/عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۰:۴۰
  • ۳۰۴ نمایش
  • احسان

Dangerous And Moving

۱۹
خرداد

تو لپ‌تاپم نرم‌افزاری نصبه که مربوط می‌شه به تشخیص چهره و وارد شدن بوسیله‌ی اون، یعنی بجای پسورد زدن یا اثر انگشت و اینا. این نرم‌افزار برای من یجورایی مصداق حاسِبوا قبل‌ اَن تحاسَبوا محسوب می‌شه، یعنی هر تلاشی برای Login کردن رو هم تو یه بازه‌ی تعریف شده ثبت می‌کنه  و اینم مشخص می‌کنه که موفق بوده یا خیر. بعد این لیست گزارشات یا همون Log هم در اختیار کاربره و می‌شه رفت سراغش و نگاه کرد و دید چه گذشته بر این  انسانِ نسیان‌گر!
توی لیستِ فعلی، قدیمی‌ترین تصویر از من برمی‌گرده به روز دهم از ماه ششم سال 2013. که سیبیل و ته‌ریش دارم و زیرپیرهنی تنم کردم و چشمام پایین رو نگاه می‌کنن، تا چند‌تا عکس به همین منوال پیش رفته با کمی تغییرات و بعد یه تصویر خارجی هست، عکس ابوالفضل، همکارم که نشسته بوده جلوی لپ‌تاپ و عکسش افتاده، روزها و ماه‌ها سپری شدن و منم گاهی هدفون به گوشم، گاهی لب می‌گزم، گاهی لبخند کم‌رنگی زدم و... بعد آدم یادش میاد که می‌شه نقطه‌های بیادموندنی یا بقولی چک‌پوینت‌های این دوران کوچیک رو از توی عکس‌ها نشون کنه، می‌رم تا برسم به ماه اول سال 2014. تا روز 21 ماه اول هنوزم سیبیل و ته‌ریش پابرجا بودن، تو عکس روز 22 اما جفتشون ریختن، بعد یادم میاد به سفر مشهد، که نمی‌دونم همون روز بود یا روز قبلش که صورتمو اصلاح کردم، که وقتی رسیدم متروی شوش، با یه موتور تا راه‌آهن رفتم و راننده که بدحالی منو دید سر راه به یه داروخونه رسوندم تا قرص‌هامو که فراموش کرده بودم بخرم، که وقتی رسیدم راه‌آهن همشون خندیدن به صورت بی ریش و سیبیلم! که عکس یادگاری انداختیم جلوی درب راه‌آهن با شال‌گردنِ بلند و موی کوتاه و صورت خالی. عکس بعدی مربوط می‌شه به بعد از سفر مشهد و روز 29 ماه اول. نمی‌دونم اون خبر هولناک همون روز بهم رسیده بود یا نه، ولی صورت، صورتِ عادی نیست دیگه، بعدی‌ها که دیگه هیچی... هی عکس‌ها رو با مرکزیت همون روزهای شوم عقب و جلو می‌کنم، منِ قبل از خبر، منِ بعد از خبر، من با معده‌ی دردناک، منِ گوربابای معده، منِ عاقبت ماهِ رخش سیر ندیدیم و برفت، می‌رسم به یک‌جور بازیچه‌گی، به یک‌جور هیچ‌کارگی، که یعنی ببین... ببین در گذر زمان چطوری، ببین چه‌ها بر تو گذشته، حالا تو کدوماش نقش داشتی؟‌ فقط تو آرایش صورتت!

این‌که بعدها گوشیِ جدیدی که خریدم به قابِ تصاویر اضافه شده و گاه‌گاهی مشخصه که چشم‌هام مشغول دزدیدن نگاهشون از بقیه‌ان و دارن به صفحه‌ی خالی نگاه می‌کنن بماند، تصاویر اومدن و اومدن تا رسیدن به روز هفتم از ماه ششم سال 2014 یعنی دو روز پیش، امید‌هایی اومدن و رفتن، اشخاصی اضافه و کم شدن، صورتم یکم در خلاف جهت لاغری پیش رفته، موهام کم‌تر شده و ریش و سیبیلم بیشتر، تغییرات اما خیلی آروم‌تر و موذی‌تر از اونی که فکر می‌کردم احاطه‌م کردن، غول بزرگی‌ است این تغییرات.

  • احسان

I need to look him in the eye

۲۸
فروردين



تقصیری به گردن من نبوده، مشکل (اگه بشه اسمشو مشکل گذاشت) ژنتیکیه، شاید بشه گفت بابا هم کم و بیش همینطوره، معمولن هم اعصاب خرد کن هستیم. قبلنا اینجا از دراگ نوشتم، هنوز هم ایمان نیاوردید؟ بی دراگ می شه اصلن؟ داریم؟ مرد باید دراگ داشته باشه، باید بند کنه به چیزی، باید فرو بره، مرد واسه زیر زیراست، روی زمین جای زنده هاست، از مردنه، از زیر رفتنه که چیزی درست می شه، از فرو رفتنه، از فرو کردنه، از فرو شدنه که راهی باز می شه، گرهی باز می شه، فرجی می شه، خبری می شه، شرابم باید یه اربعین بمونه واسه صاف شدن، اینه که بعد از دیدن her با رفیقم، یعنی بلافاصله بعد از تموم شدنش اومدم اینجا و یه پست جدید شروع کردم و تیترش رو زدم meet me in montauk و زل زدم بهش، زل زدم بهش که بنویسم، اما نشد، فقط تصویر می دیدم، از راه آهن مرتفع چینگ های تو سرم تصویر پیدا می شد تا گمشده در ترجمه و رنگ قرمزِ فیلم! اما باز هم چیزی برای نوشتن نیومد، همون لحظه دعا کردم اپلیکیشنی بسازن که این تصاویرو بگیره و شیر کنه لااقل، اینه که وقتای بیکاری مثل پاچینو تو... (تو همه جا) چشمامو می بندم و رو پلکام رو مالش می دم و از خدا می خوام یه راهی پیدا کنه منو خلاص کنه از این افکار چسب گونه، از این که دو ساعت کامل زل بزنم به یه پاراگراف که چی ترجمه ش کنم و سعی کنم تمام اون سه خط رو با یه جمله جمع کنم و مثلن جمله رو نشکنم (بعنوان یه چالش)، این که این مرحله ی موناکو رو تو فلان بازی بصورت پرفکت رد کنم و رکورد خودمو بزنم،این که زور بزنم ببینم اون آهنگ زنگ که صبح از اون همکار داغونم شنیدم مال کجاست؟ بیشتر از همه درگیر این تناقض می شم که این آهنگ که خیلی چیز خوبیه، چطور می شه زنگ گوشی فلانی باشه و یجای کار گیره،اینکه به ملت حالی کنم که به وسایل من دست نزنن مجله های منو درست ورق بزنن و اگه اینطور باشه مجبور نیستم تا چیز ورق زدنی می دم دستشون زیرچشمی بپام همه جوانب رو و احیانن برم یه نسخه دیگه ازش بخرم، اینکه بشینم فلان مطلب رو حتمن امشب بنویسم وگرنه با خودم درگیری پیدا می کنم، اینکه همش تصویر خودمو شبیه رابرت گری اسمیتِ زودیاک ببینم که موقع صحبت چشماشو بسته و همچین بی منطق پافشاری می کنه که باید بدونم اون کیه... باید که تو چشماش نگاه کنم و بفهمم که خودشه... ینی تا این چیزا محقق نشن، آنِ من آروم نمی گیره، و تمام این حرفا نافیِ لذت مبهمِ وسواس نیست، لذتی که شبیه جویدن و فشار دادن آدامس با تمام زور آرواره هاست، مثل خاروندن یه زخم روی قوزک پا، نه می شه از دست اون آدامس رها شد و نه زخم، حالا هم که اهدافِ بلند مدت واسه خودم ترسیم کردم و اگه بشن که چی می شن ولی بقول یحیا اشکم در میاد، خیلی اشکم در میاد. اون وقته که می تونم سرم رو بذارم زمین، راحت...


  • احسان