Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

سعدی spielberg VS

۲۳
بهمن

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

  • احسان

شاید

۱۱
بهمن

یه چند صباحی باقی مونده تا برم تو....نمیدونم چندسالم میشه و چه میدونم چندسالگی رو تموم می کنم، دبگه در مقابل این سئوال تو ذهن خودمم گیج میشم و میگم خب! ساده ست تو سال 66 بدنیا اومدی، همینو در جواب بگو، بذار هرکی میپرسه خودش جوابو پیدا کنه و در ضمن تو هم زیر چشمی نگاهش کن که چطور داره با انگشتاش میشمره سن لعنتی تو رو و....خب ...میتونی یه کمی هم تو دلت بهش بخندی، موردی نداره!

بذارین اعتراف کنم، از اون موقع که دیگه تولد گرفتن و کیک و اینجور داستانا برام از رنگ و رو افتاد همش یه آرزو تو سرم بود در رابطه با تولدم، میل داشتم یه سال هم که شده روز تولدم فراموشم بشه، خسته و کوفته و داغون برسم خونه، برقا رو روشن کنم....لابد فک می‌کنید منتظرم ملت داد بزنن و تولدمو تبریک بگن؟ نه بابا....اصن بی خیال، برقارو همون خاموش میذاریم باشن، اسرافم نمیشه، آره میگفتم، بعد میفتم رو مبل و زل میزنم به دیوار روبروم(احتمالن تو ذهنم هم دارم به بیل مورای فک می‌کنم مخصوصن تو گلهای پژمرده جارموش! یعنی دقیقن عین بیل مورای) بعد از لختی استراحت پا میشم میرم سر وقت تلفن و پیام‌های ضبط شده رو پلی می‌کنم( و در حالی که دارم تو خونه میگردم و به یخچال سرک میکشم و واسه خودم بیخودی راه میرم که حالتم حفظ بشه) :


مامان : ” چیه؟ بازم نشستی داری فیلم می‌بینی لابد؟ درس خوندی امروز؟” دیگه نمی دونم...آهان ”این دوربین چرا باز مشکل پیدا کرده؟ چطوری ببرمش رو مد فیلم برداری؟”


بابا : ”ببینم اونجا داره برف می باره؟ دخترم اومد خونه زنگ بزن باهاش صحبت کنم” (لابد چون داره از راه دور میاد میخواد ببینه جاده بازه یا نه!)


امین(برادرم) : ”سلام.درو باز کن” (آیفون ما گویا هنوزم چند وقت یه بار خراب میشه و رفیقمون پشت در مونده و دیده من نیستم رفته یه وری)


* : ”سلام. چطوری؟ این ورا نمیای؟آخر هفته جمع کن بریم مشهد با هم. بهم خبرشو بده که بلیت میخوام بگیرما”


* : ”سلام علیکم آقا مصطفا خوبی قربان؟ من امتحانام تموم شده حاجی،تو که فاز اون جو ستریانی مارو گرفتی اگه زحمتی نیس اون سی دی کمل رو برام رایت کن بیار داداش که خیلی وقته منتظرشم، اون کتاب قبض و بسط... رو هم اگه نمی خونیش بیار بین دو ترم بخونمش. خداحافظ”


* : ”سلام. حالت چطوره مصطفا؟ میزونی؟ بزن فیلان شبکه-هنوز من آن وایری که دادی رو ندیدم، آخه زیرنویس نداشت، فقط برای قسمت‌های فرانسوی زبانش زیرنویس شده که اونم خیلی کمه، اون کتاب زندگانی امیرالمومنین رو هم بی‌زحمت برام بیار اگه نمی خونیش. خداحافظت باشه”


* : ”سلام آقای سالم. زنگ زدم خونه نبودید! یه سر بیاید دفتر هر وقت شد”


و احتمالن چندتا تکست:


*فکتوری رو ندیدی هنوز؟ من هنوز فری رو پیدا نکردما! مطمئنی زدیش؟ای بابا باز این میرطاهر اومد، جای قدرت خالی!


*نه ندیدم! چی هست؟ خوبه؟ تازه اون 500 روز سامرم دارم نصفه دیدمش!(اینا رو در جواب من داره میگه ها، خودش میدونه)


*احسان تو چهارعروسی و یک تشییع جنازه رو داری؟ استایل باشکوه کریسین اسکات تامس رو توش از دست ندیا...هیو گرانت هم داره تازه


*عاااامو! نود رو میبینی؟اصل آلمانه ها!


...نگارنده در این مرحله متوجه میشه که این متن، تبدیل شده به محملی برای تقلید سبک گفتار و نوشتار دوستان و نزدیکان برای ارضای تمایلات شخصی و در حالی که نیشخند میزنه صلاح نمیدونه بیشتر، این مرحله رو کش بده!

نخیر مثل اینکه تو تصورات هم راهی به صورت مطلوب نمی بریم! در ادامه یاد این چندسال اخیر می‌کنم و روزهای تولدم، تو سه چهارسال اخیر هیچ وقت خونه نبودم، همش رو شیراز بودم. یه شبش از دیدن فیلم ”خون بپا می شود” تو کانون فیلم علوم پزشکی می اومدیم با بچه‌ها و با هم رفتیم تو رستوران همون دانشگاه یه غذایی زدیم و دور هم بودیم. یه شب با ایمان و محمدرضا رفتیم بستنی باباابر تو فلکه گازوی شیراز و بستنی و ذرت(با قارچ و پنیر) خوردیم.سال پیش هم باز با همون بچه‌ها بعلاوه عطا و وحید و امین رفتیم تو شیراز بگردیم. این بار رفتیم بستنی نارنج ترنج...رفقا هم تو همون مسیر هدیه تولد خریدن برام!


چند دقیقه بعد...


در میزنن! درو باز می کنم، ریحانه س، خواهر کوچولوی تازه مدرسه ای شدم. داره یجوری با لبخند و ذوق و شیطنت نگام می کنه : ”مصطفااااااا مامان یه چیزی بهم گفته ولی قول دادم که بهت نگم!”
من : چی؟ نمیدونم! اصن نمیدونم چه خبره! یعنی چه خبره؟ چیه که نمیخواد به من بگه! یعنی امروز چه خبره؟ (نگارنده تلاش مذبوحانه ای داره برای حفظ ظاهرش که از تو نوشته هم داره داد میزنه) چی؟؟؟ نه باااااابااا. تولدمه؟؟؟ اصن یااااادم نبود....ای ول!



  • احسان

Elvish mood

۰۷
بهمن

 

شبی از شب زنده داری های صاحبدلان بود با گفتگویی خموش. ما شش نفر بودیم به دور میزی در وسط باغ. در اطراف ما، علف سبز در سیاهی شبی تابستانی آهسته آهسته ریشه میگرفت. چند شمع روی میز می سوخت و شعله هایشان از تأثیر بادی هرچند ضعیف، آشفته و لرزان بود. هر یک از ما از چیزهای بی ارزشی صحبت می نمود. گویی قرار نبود مرگ و فنایی وجود داشته باشد. به تعبیری، یا باید همه چیز را بدست آورد و یا می بایست یک باره آن را از دست داد.

زندگی از نو - کریستین بوبن -ترجمه رضا تبسمی - نشر باغ نو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۱۲:۴۹
  • ۲۹۸ نمایش
  • احسان