Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کیمیایی» ثبت شده است

نوشتیم و نوشتیم، دوستی کردیم و گفتیم و شنیدیم، راه رفتیم و نشستیم، چشم دوختیم و چشم پوشیدیم، فراوان... فراوان گونه هایی که سرخ کردیم، دل هایی که درد گرفتیم، دل درد هایی که گرفتیم، برنامه هایی که چیدیم، چیزهایی که خریدیم، راه هایی که نرفتیم، راه هایی که رفتیم.... راه هایی که رفتیم، نواهایی که شنیدیم، انگاشتن هایی که دیده ناشدیم، نادیده هایی که انگاشتن شدیم،گیگابایت هایی که پراندیم، کالری هایی که سوزاندیم، پرونده هایی که سیاه کردیم، نامه هایی که خواندیم، نامه هایی که نوشتیم، پست نکردیم، نوشتیم، نوشتیم و نوشتیم... رسیدیم به این که هرکی یارش خوشگله جاش تو بهشته، ببین این شاهرخ زبون بسته هم میگه! سیبی سقوط نکرد اما معنای جاذبه رو فهمیدیم...

  • احسان

صدای کیمیایی

۱۱
اسفند

اون اصلن آدم منظمی نبود (هنوزم نیست) اون موقع ها که منظم نبود به من که می رسید می شد منظم مثل یه ارتشی.حواسش رو جمع می کرد که من سمت وسایلش نرم، بخصوص واکمن خبرنگاریش :
- مگه خورده میشه بدی منم گوش کنم؟
- راست می گه.
- چی رو راست می گه مادر من؟ نمی تونم نوار مصاحبه رو بدم دست یه بچه دماغوی پونزده ساله که...
- من نمی گم بده دست من... می گم وقتی داری مصاحبه ت رو بقول خودت روی کاغذ پیاده می کنی بذار منم گوش کنم. دوست دارم صدای کیمیایی رو بشنوم.
- نمی شه.
- چرا نمی شه مادرجون؟ یخورده با دل برادر کوچیکت راه بیا... فکر کن اونم رفیقته... چطور رفیقت همیشه پیشته.
پا شد که بره... حرصم گرفته بود، گفتم :
- می دونی چرا می گه نمیشه مامان؟ چون موقع کار می خواد سیگار بکشه... رفیقش که نمیاد بهت بگه... ولی می دونه من میام بهت می گم.
بابام که بی سر و صدا جلوی تلویزیون دراز کشیده بود محکم سینه ش رو صاف کرد که یعنی من اینجام... اون که جلوی بابام خراب شده بود، نگام کرد و با صدای آروم گفت :
- ببین کی بزنمت صدای سگ کنی.
از ترس بابام جرأت نمی کرد بزنه... نزد و رفت... فکر کرد بی خیال می شم... نمی شدم... نمی دونست نمی شم... چون نمی دونست من هم سرب رو از حفظ بودم... می خواستم صدای کیمیایی رو بشنوم... پس باید دستم به نوارکاست های مصاحبه می رسید...می دونستم امن ترین موقعی که می شه رفت توی اتاقش وقتی بود که خواب بود...دنیا رو آب می برد اون رو خواب می برد... ولی این رفیق همیشه در صحنه ش هم هوشیار بود و هم زرنگ... به قیافه ش نمیخوردا... ولی زرنگ بود... از این خواب گنجشکیام بود... مگس بغلش بال می زد چشاش باز می شد... هرجا اون بود، رفیقشم بود... هرجا رفیقش بود، اونم بود... نمی دونم تا حالا شده از مریض شدن یه نفر خوشحال بشید یا نه؟... من شدم... روزی که رفیقش مریض شد و خونه مون نیومد و اون توی اتاقش تنها موند. اون شبی که رفیقش نیومد تا صبح هی رفتم توی حیاط و به پنجره ی اتاق پیش ساخته ش روی پشت بوم نگاه کردم که ببینم کی برق اتاقش خاموش می شه و خوابش می بره... چراغ اتاقش بالاخره خاموش نشد و صبح شد. اون قدر صبح که دیگه چراغ اتاقش رنگی نداشت... رفتم روی پشت بوم و دم اتاقش سروگوش آب دادم...دیدم اون بی نظم معلوم نیست کی خوابش برده و برق اتاقش روشن مونده بود...خواب بود... مثل یه سنگ پر سروصدا...خور... پوف... خور... پوف... پا توی اتاقش گذاشتم. از روی کاغذهای بهم ریخته ش رد شدم... از کنار بشقاب های غذای نیمه خورده(اگه رفیقش بود غذای داخل بشقاب نیمه خورده نمی موند)، از روی جاسیگاری تا خرخره پرش... از کنار کیفش... خم شدم و کیفش رو برداشتم... اون توی خواب روی پهلو چرخید... در رفتم... با نوار کاست ها در رفتم... رفتم پایین و ضبط صوت کوچیکمون رو که مادرم از سوریه آورده بود برداشتم و چپیدم توی آشپزخونه که از صدای روشن شدن ضبط کسی بیدار نشه و گند کش رفتنش در نیاد... نوار کاست اولی رو گذاشتم توی ضبط... ولی صدایی پخش نشد... زدم جلو... باز پخش نشد و هی زدم جلو و پخش نشد تا که نوار به انتهاش رسید... درآوردمش و کاست دومی رو گذاشتم توی ضبط... صدای آواز مهستی بلند شد... زدم جلو و باز گوش کردم و باز صدای آواز مهستی پخش شد و کاست دومی ام تموم شد... معلوم بود که به کاهدون زده بودم و کاست ها رو اشتباهی برداشته م... قرار نبود کوتاه بیام... پس دویدم و از راهرو گذشتم تا به پله ها برسم و باز برگردم به اتاقش و زیر اون همه آت آشغال، نوارها رو پیدا کنم... توی راهرو از جلوی اتاقش رد می شدم که صدای زنگ حیاط نیگرم داشت... به در نگاه کردم و با زنگ دومی رفتم و در رو باز کردم... رفیقش بود... هول کنارم زد و تند تند از پله ها رفت بالا... مادرم که از صدای زنگ در بیدار شده بود اومد توی راهرو...
- چی شده؟... کی بود؟
یه احساسی بهم می گفت که این اومدن ناگهانی رفیقش حتمن به نوارها ربط داره... توی این فکر بودم که انگار یهویی زلزله شد... صدای پاهای اون و رفیقش می اومد که به سرعت برق و باد در حال پایین اومدن از پله ها بودن... بالاخره رسیدن پایین... اون منگ و از خواب پریده نگام کرد و عربده کشید :
- وقتی کاست ها نه پیش منه و نه پیش این ( از «این» منظورش رفیقش بود) پس دست تو توی کاره...
گفت و حمله کرد سمتم... روز قبلش گفته بود می زنم صدای سگ کنی... زد و من در حالی که حواسم پیش دوتا کاست اشتباهی توی دستم بود صدای سگ کردم... بلوایی بپا شد و مادرم سعی داشت من رو از چنگ اون نجات بده که یهو صدای مردونه ی بابام همه رو ساکت کرد.
- چه خبرتونه؟
همه نگاش کردیم... بابام دستش رو آورد جلو و دو تا نوار رو بطرف اون دراز کرد و گفت :
- نخوردمشون که... دوست داشتم صدای کیمیایی رو بشنوم.


حمید نعمت الله - ماهنامه فیلم - شماره 422

حمید نعمت-هادی مقدم

این موسیقی هم شاید بی ربط باشه براتون ولی بذارید ته این پست می چسبه :

- کوچه ی اقاقیا -

  • احسان

" بعضی موقع ها فکر میکنم چطور یک نفر میتونه با کتاب نوشتن یا نقاشی کردن یا... سمفونی یا مجسمه سازی با یک شهر فوق العاده رقابت بکنه نمیشه. چون... به دور و برت نگاه کن، همه خیابون ها، همه بولوار ها... هرکدومشون توی فرم هنری خودشون هستن. و وقتی که تو میدونی توی این دنیای سرد، خشن و بی معنی  پاریس وجود داره... این چراغ ها هستش، منظورم اینه که بیخیال، هیچ اتفاقی توی نپتون یا سیاره مشتری نمیفته اما تو میتونی این چراغ ها رو ببینی، کافه ها... و مردمی که مشروب میخورن و آواز میخونن رو ببینی.

منظورم اینه که همه ما میدونیم پاریس بهترین نقطه در تمام جهانه "

 

آقایون، خانوما! من آدمی هستم احساساتی، خیلی گریه کن و مشکی پر از اشک دم دست. من عاشق این چراغ های فانوسی شکل قدیمی هستم که تو خیابونا میشد پیداشون کنی و تو سریالای قدیمی خودمون دیدم که تو لاله زار هم بودن انگار. از اونایی حرف میزنم که تو قرن هیجده بودنا.

 آقایون، خانوما! منم مثل خیلیا از شما فکر میکنم باید تو یه دوره دیگه پا تو این جا میذاشتم (حالا نمیخوام دوره شو بگم که بعدن هی نظرم عوض شه و حسرت بخورم هرچی هست میدونم دوران فعلی در اولویت های بالام جایی نداره) منم ناله میکنم، منم مارو رو دوست دارم، ماروی که میگن مال زمان باستانه.

یه چیزی تو پاریس هست خب، لابد یه چیزی هست، یه چیز خرد سوزی هم هست پِدَسگ! وگرنه نیویورک هم هست، کلکته و بمبئی هم هست، چه میدونم رم هم هست، اصلن همین تهران خودمونم هست ولی خب پاریس پاریسه! شوخی بردار نیست...

ادریانای پاریس دهه بیست برعکس گیل دوهزاروده دوست نداره تو دهه بیست بمونه و شیفته قرن هیجده و MAXIM و نور و درشکه ها و اسبای بخاردارشه. دوست ندارم صحبت از نگاه بازم ناراحت وودوو وودی کنم چون اینجا از اون جاهاییه که با سر رفتم تو آغوشش، عینکامون هم خورد به هم و با دستم محکم زدم رو شونه ش.

-    وودی!

Ex...Excuse me! You…?    -

-    Woody!!! It doesn’t maaaatter,gimme a hug

-    تلق

-    تلوق

      صدای عینکا بود

جالب اینکه من با فیلمی عاشق پاریس شدم که شاید...

بیتر مون! ظرف عجیبیه، من نمی فهمم هنوز، از بیتر مون و ایرماخوشگله توش جا میشه تا رتتویی و دایره سرخ و مستاجر و آمیلی پولن! پاریس کاری میکنه راحت ننشینید، کاری میکنه اهمیت بدید، پاریس شدت لذت و درد رو زیاد میکنه، پاریس بمثابه برزخ عمل میکنه.

و چیزایی مثل اینز!

هی جماعت اینز، خوش گذشت، برید رد کارتون! شما چه جایی دارید تو جایی که ارنست همینگوی، همینگ     وی  داره داد میزنه " کسی میخواد دعوا کنه؟ "

بگردید و پیدا کنید جهان های موازی خودتونو، حرف بزنین با آدماشون، باور کنین هستن باورکنین.

حمید نعمت الله گفته که خواسته یه سکانس بسازه، بهروز و احترام دارن تو لاله زار از سر فیلمبرداری "سرب" رد میشن و مردای کیمیایی رو تو لباس گنگستری می بینن؛ ینی He's the Man، اینو میگم، این منظورمه، تو لاله زار بگردی هنوز سرب هست.

 

پ ن : اون چراغای فانوسی هنوزم پیدا میشن، نزدیک موسسه لغت نامه دهخدا، هنوزم هستن

پ ن ن : امشب، ینی حدود چار ساعت پیش خواب دیدم رو پشت بوم یه ساختمون تقریبن بلند هستیم، آدمای زیادی هم بودن اونجا، تهران زیر نگاهمون بود، نزدیک شب بود. پشت بوم ساختمون تشکیل شده بود از چندتا سازه روی هم مثلن شبیه پاسارگاد و به رنگ سفید. من هم روی بالاترین جای ساختمون بودم. هوا طوفانی شد، سازه های پله ای مانند زیر پام مثل کارتن هایی که تا میشن و میخوابن داشتن فرو میریختن، به تهران نگاه کردیم همه،نسبت ما به تهران مثل میناس تیریث (شهر انسانها، شهر برومیر و فارامیر که تو قسمت سوم ارباب حلقه ها میبینیم) بود به دشت روبروش. یواش یواش دیدیم از تهران گله به گله داره گرد و خاک بلند میشه و صدای آمبولانس ها و آژیرها هم بگوش میرسه. من به خیال خودم از اون مهلکه نجات پیدا کردم یا حداقل داشتم نجات پیدا میکردم ولی خب خیلی واقعی بود!

 پ ن ن ن : اینا رو بذارین بپای اولین ساعات دلتنگی بعد از تموم شدن منظومه ی امیرمحمدگلکار!

موسیقی پیشنهادی در کنار خوندن

  • احسان