Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «Two Against the World» ثبت شده است

- ساعت 10 صبح، عباس آباد:
با زور و مکافات از ترافیکِ کمی نمایشگاه کتاب/کمی بیمارستان آسیا و اینها گذشتم و بعد از پیدا نکردن جای پارک ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ سینما آزادی تا برسم به آزمون ورودیِ دوره‌ی ویراستاری. وقتی دیدم علی صلح‌جو مدرس دوره‌ست خیلی دلم خواست توش شرکت کنم حتا با وجود اینکه کلاس‌ها ساعت 10 صبح تا 1 عصر برگزار می‌شن اونم تو روز کاری. آزمون بر خلاف انتظارم چیز خاصی نبود؛ خلاصه‌ی یه کتاب، یه فیلم، سریال یا واقعه تو 20 خط و بعد ترجمه‌ی یه متن خیلی ابتدایی!
- ساعت 2 عصر، اتاق خودم:
صابخونه جواب اسمسمو داد که پرسیده بودم هر وقت سرتون خلوته بگید ما بیایم مغازه (تعمیرگاه) واسه صحبت سر قرارداد جدید. مستأجری بد چیزیه، سعی کنید مستأجر نشید! قرار بود تکلیف اضطراب‌های چند‌ماهه‌ی اخیر مشخص بشه و ببینیم استاد چه تدبیری برامون اندیشیده. از عصر که به زهرا گفتم بعد از تموم شدن کارت همون فردوسی بمون تا منم بیام واسه کاری که دارم، و بعد آب شاتوت و فالوده‌ شاتوتِ - احتمالن - آلوده‌ای که به خوردمون داد، تمام مسیر برگشت تا خونه و بعد تا مقرِ صابخونه فضا آکنده بود از بیم و امید و غلطان بین خوف و رجا. هی سناریوهای مختلف رو مطرح می‌کردیم، اگه گفت انقدر می‌گیم فلان، اگه گفت اون‌قدر می‌گیم بهمان. وقتی رسیدیم به تعمیرگاه و دیدیم واسه کارِ دندونش رفته بیرون، نشستیم تو ماشین به هرهر و کرکر. هی وسط خنده‌هامون مثل پیمان قاسم‌خانی تو سن‌پطرزبورگ که یاد زندان میفتاد می‌رفتیم تو فکر، رفتارمون رو قهقهه‌های کبک خرامان می‌دیدیم و صابخونه رو شاهین قضا!
- ساعت 7 عصر، داخل ماشین:
در جوابم که نوشته بودم ما اطراف تعمیرگاه منتظریم نوشت: بیایید!
زهرا گفت باز خوبه اسمس می‌خونه زود جواب می‌ده. نمی‌دونم چرا تا دم مغازه تو فکر همین حرف بودم الکی، تو سرم می‌گفتم باز خوبه اسمس می‌خونه، چه آدم خوبیه، الان آخه کی اسمس می‌خونه؟ رسمن اراجیف می‌گفتم. زهرا گفت استرس داری؟ گفتم نه و جفتمون زدیم زیر خنده از فلاکت وضع موجودمون. رفتیم داخل مغازه، چشمم افتاد به چال. چال تعمیرگاه به مثابه‌ی قتلگاه! گفتیم الان دندوناشم تیز کرده قشنگ دخلمونو بیاره. حاجی مثل سال پیش با لبخند گفت بریم بالا صحبت کنیم. منظورش از بالا طبقه‌ی بالای یه خونه کنار تعمیرگاه بود که توش فقط چند تا مبل بود و میز و صندلی.


- ساعت 10 و نیم شب، خونه‌ی پدرخانم:
پدر و مادر زهرا می‌گن خب خداروشکر پس خیلی چیز بالایی نگفت. می‌گیم آره جورش می‌کنیم ما خودمونو واسه گزینه‌های سخت‌تر آماده کرده بودیم (البته فقط واسه شنیدنش نه قبول کردنش!) به ساعت نگاهی میندازم و می‌گم الان دیگه وقتشه ترامپ بیاد. می‌زنن بی‌بی‌سی و نشستیم منتظر یارو. دوربین داره در ورودی رو نشون می‌ده، حدود ساعت 14 و 10 دیقه محلی و با 10 دقیقه تأخیر طرف میاد و شلنگ رو می‌گیره رومون. یه جاهایی بهش بد و بیراه می‌گیم، یه جاهایی خنده‌های عصبی می‌کنیم یه البته معدودد جاهایی هم می‌گیم بله درست می‌گی. تا تصویر رو جان بولتن می‌ره هم همه یه جور چندشی نگاش می‌کنیم و می‌گیم کثافت، اصلن مرگ بر اِمریکا! از چند دقیقه بعد هم واکنش‌ها شروع می‌شه و ملت شروع می‌کنن به متحد شدن!
- ساعت 12 و نیم شب، یکی از پایانه‌های مترو، سر کار:
همکارم می‌گه دیر اومدی تو این نرم‌افزار پیام‌رسان جدیده من ندیدم تو گروه اضافه‌ت کنم. گفتم آره داشتیم ترامپ نگا می‌کردیم. گفت دیدی یارو یه ذره عزت نفس هم نداشت؟ باز گفت ما تو برجام می‌مونیم. گفتم آره منتظر بودیم چار تا درشت بگه لااقل!

پ ن: البته صابخونه‌ی ما آدم خوبیه‌ها

خس، به صد سال توفان ننالد / گل، به یک تندباد است بیمار

  • احسان

ویژه برنامه‌ها کم کم دارن شروع می‌شن. احسان علیخانی و سریال بهرام توکلی و اون ور مهران مدیری و...

روز پایانی به خیابون‌گردی با عزیزان گذشت. لابلای داد و هوار لباس فروشا، کاهوهای چرکِ کف زمین، خیابون ولیعصری که شده بود دفتر نقاشی، زنایی که همیشه‌ی خدا تو پیاده‌روهای تنگ و شلوغ مایلن وایسن و به یجا خیره شن، پیاده‌روهای تک‌نفره‌‌ای که ساختمونای نیمه‌ساز ساخته بودن و هزار هزار بود و نبودِ دیگه.

پیشترها که دفتر خاطراتم رونقی داشت و هر روز سیاهش می‌کردم،‌ به این روزهای آخر سال که می‌رسید بصورت خیلی چیز تو هر روزِ هفته‌ی آخر یادآوری می‌کردم که مثلن امروز آخرین دوشنبه‌ی سال بودااااا، امروز آخرین جمعه‌ی سال بودا، الان آخرین ساعت 10 سال بودا... بعدشم خیلی لوس منتظر اون ساعتای تیکه پاره‌‌‌ی آخر سال می‌موندم که عین بچه‌های سر راهی، تعلق به جایی نداشتن و خاطرنشان می‌کردم که "بعله... الان معلوم نیست تو چه سالی هستیم" خدا بهم رحم کرد که اون سال‌ها امثال اینستاگرام دم دستم نبود وگرنه هرچه آنچه از آبرو در بساط داشتم، به ساعتی بر باد داده بودم.

راستش بهار قدیما یه کَمکی باب میلم بود، بابت لباس نو و آب و هوای شهرمون که اغلب بارونی و بصورتی افراطی با طراوت و اینا بود و اصن یه وضی. اما هر چی گذشت همون آب و رنگ هم رفت پی کارش. بهاره دیگه... چیه؟ هوای بلا تکلیف؛ نه معلومه آفتابه نه معلومه باده، چیه؟ هر جور بپوشی موجب خسرانه. قبلش هم که همه جا شلوغ. باز قدیما بچه بودیم می‌لولیدیم لای دست و پا و با رنگ و وارنگ روزگار کیف می‌کردیم. الان چی؟ بگذریم. بعدشم که قربونش برم، آجیله و جوراب شیشه‌ای و "چرا پوست نمی‌کنی؟" (این یکی از قدیم همین بوده!) سفر هم باز مصداق جدال قدیم و جدیده، قدیم سفره همچی بدی نبود، پشت ماشین ولو بودیم، بابا ماشینو پتو اندود می‌کرد و اون وسط غُری می‌زدم و بهرحال می‌گذشت، الان سفر عید یچیز دلگیر و دمغیه که نگو. تا بتونم جلوگیری می‌کنم ازش. یعنی نه تنها خودم نمی‌رم بلکه بقیه رو هم می‌گیرم که ای آقا کجا کجا؟

امسال اما بر تمام این محاسنِ بهار، چیزی اضافه هم شد. موقع رسیدن به حساب و کتابای آخر سال، هر چی جمع و تفریق کردیم، یجای خالی موند، نشد که خیالمون راحت شه. هر چی نشستیم بلکه حسابا صاف بشن نشد، جا خالیه بدجوری تو چشم می‌زنه. یه جماعتی گرد اومدن ببینن چه کار می‌شه کرد؟ تصویر جای خالی رو قاب گرفتن زدن به دیوار، گوشه به گوشه. برای جای خالی شعر گفتن. حتا براش گریه کردن. جای خالی اما خالی موند و انگار قصد پر شدن هم نداره. جای خالیا همینن. مثل سیاه‌چاله می‌مونن، از فرط بزرگی و جاسنگینی، می‌بلعن همه چی رو می‌ره پی کارش.

منم همینجور که ننشستم بی کار. دست به کاری زدم شب 29 اسفندی. روزنی باز کردم، دستی دراز کردم و نشوندمش پیش خودم. اینه که تمرین تحمل کردیم با هم، تاب آوردیم. سفید کرده در و دیوارو. هر جا می‌ریم می‌پرسه "نورگیره؟" بس که دیده بی نور سر کردم. این شد که حالا می‌گم اگه اون جای خالی پیش اومده، خدا بزرگه، پیش از درد، دوا داده. خدا مهربونه. لابد خبر داشته. فرستادش که هر چی جای خالی بوده و خواهد بود رو مرهم بذاره. عمرتون دراز... جانم.

پس که اینطور... ممکنه عید هم با همه مصییتش زیبا شه!

بهار دلکش

  • احسان

قرار شد عصر بریم سینما در معیت آقای کا. خلاصه رفتم اما برای اوشون مشکلی پیش اومد و نتونستیم بهم ملحق بشیم و تنا تنا فیلمو دیدم، فیلم بدون مرز. یجاهاییش خوب بود اما حس خودبرتربینی داشت و اینکه شاید خیال می‌کرد کلید همه مشکلات عالم تو جیبشه. انگاری آمریکا و عراق و ایران رو مدل‌سازی کرده بود تو سه تا کرکتر، یدونه بچه هم اون وسط بود که لابد... نمدونم والا.
بعد فیلم راه افتادم از وسط پارک ملت به سمت ولی‌عصر و ایستگای اتوبوس و تجریش. رفتم یجا یچی بخورم، نمدونم چرا سر میز که نشسته بودم صدای همه میزا تو گوشم بود، یه میز بود که دو تا زن بودن و سه تا پسربچه، گویا زنا با هم خواهر بودن و اونا هم بچه‌هاشون. خواهر بزرگتر رو به بچه‌ها گفت خب... خوش گذشت؟ یکیشون لب باز کرد که البته شما قول دادید از 5 تا 8 بریم بیرون، وقتی رسیدیم 5 و 20 دیقه بود. بعد هم بچه‌ها آروم یه شعر خوندن در این باره که چرا اون مرد حسابی غذاشونو نمیاره پس؟ از یکی از میزای پشتی صدای یه مرد جاافتاده میومد که می‌گفت: باز خوب شد مریم زیر منت اونا نرفت، اینم شما بذار بحساب کم‌توجهی‌های اخیر و می‌خوام که بهت خوش بگذره، برگشتم نگاشون کردم، یه مرد و زن میان‌سال بودن و عینک مرده هم بند داشت. میز دقیقن پشتم از صداشون پیدا بود یه زوج جوونن، مرده اصلن حرف نمی‌زد، فقط صدای اهممم و احتمالن تأییداش میومد، زنه اما ناراحت بود که به پیشنهاد اون اومدن اونجا و نمدونه چرا این بار مرغش انگار یه بویی داره، حتمن از روغنشه.
مشغول صداها بودم که دیدم بیشتر غذامو خوردم و مرغ منم انگار بو داره. ماءالشعیرمو برداشتم تا رسیدن به پارکینگ بخورم. دم پل هوایی میدون تجریش هم مثل اکثر اوقات یه نوازنده مشغول نوازندگی بود. تجریش دیگه تجریش نمی‌شه برام. به سرتاپاش لبخند می‌زنم، بعد اخم می‌کنم، اخم یهویی، بعد آسمونو نگاه می‌کنم، می‌گم اف بر تو تجریش جان، دیگر به چه کار آیی؟ لیاقتت همینه بیام تو سرمای پیاده‌روت دست تو جیب و زنخدان به جیب فرو برده راه برم، ماءالشعیر بخورم و به روت آروغ بزنم، عین حسین‌آقا که به کل تهران آروغ می‌زد، بعدم بزنم زیر همه تعریفایی که ازت کردم، که تجریش ما نمونه‌ست، امامزاده صالحش اله، بازارش بله و... نخیر، از همین تریبون اعلام می‌کنم دیگه همشون برام از حیز انتفاع ساقطن، والا...

چه خوشبخت بودیم هیهات.

  • احسان

می نویسم میت می این مونتاک و بخاب می‌ روم شاید بخابش ببینم.


در وهله ی نخست... اومدم بنویسم "وهله" شک کردم بین ه‍ و ح؛ سرچ کردم دیدم ه‍ درسته. تو نتایج اومده بود که مفهوم مطلق هگل در وهله ی نخست عین کثرت است یا مثلن لیبرالیسم در وهله ی نخست آزادی بیان و اندیشه است :)
گفتم صنما، ما رو به این شطحیات چه کار؟ اگه سبو شکست عمر تو باقی. می مونیم که فاصله ها رو نیم فاصله کنیم، نمی مونیم؟ گفتش اگر برآید! گفتم بر می آید، بر میارونیمش. گفتم تو اصن می دونستی نامجو ترنجشم از رو کمِل برداشته؟ عِب نداره آقا بذ برداره بخونه ما کیف کنیم، بذ یجا دیگه مثلن بخونه مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان رشته به رشته نخ به نخ... تـــــــــــار به تار و پـــــــــو به پو.
حکایت این روزهای ما شده حکایت مردی نشسته بر قله که تسبیح فیروزه ای رنگی هم بر دست گرفته زل زده به آفاق دوردست و از این ذکرایی که آدم کاربلدا بلدن می گه... چی بود داداشی می گفت تو پری؟ از اونا. مثلن یکی هست و هیچ نیست جز او، وحده لا اله الاهو

پ ن: این اولین پست این وبلاگه در واقع! سال ها تو Kino می نوشتم.

  • احسان

دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • احسان


-امشب بریم دو؟
-دو؟ ینی بدویم؟
-آره، می ریم ته خیابون، دور زمین فوتبال، خنک هم هس، ملت هم می ریزن واسه ورزش های یواشکی و از این کفش پیاده رویا هـــــــس... از اونام پاشون می کنن اصن یه وضعیتی...
-مسخره می کنی؟
-آره
-خب، خوبه! بریم، بریم بدویم من ولی دمپایی دارما، گفته باشم. حوصله تیپ ورزشی زدنم ندارم، فک کن! من تیپ ورزشی بزنم! تو هم توپ بسکتبالتو بیار تا بدینوسیله یه لرزشی هم به انداممون بدیم نه!
-اصن دمپایی هم که داری تو می تونی از این ورزشای پیاده روی بکنی، دیدی؟ که خیلی خرامان خرامان می رن از پشت تماشا کردنشون نصف العیشه اصلن!
-خوبه، مضحکه همشهریان نشده بودیم که اونم امشب بحمدلله میسر می شه؛ من اصن پیپ میارم پیپ می کشم، توتونمم تموم شده دارم کم کم جدیده رو باز می کنم که اونم یه چیز...
-خرد سوزیه پدسّگ!
-هـــــــــــــا! بلد شدیا
-این می تونه آغاز یه دوستی خوب باشه موسیو ریک
-یات بابا... آقا من دوس داشتم شبیه هیو گرانت بودم... [این را می گوید و به خیال فرو می رود] مـــــــــــی دونم مــــــی دونم من دست کمی از گرانت ندارم ولی... خب...
-خب حله مَسَله ای نیس، از این ببعد به چش هیو.... هیو چی؟ حالا هرچی، به اسم همون نگات می کنم من، دیگه نگاهم که دست خودمه، باکت نباشه، من پشتتم
-غلام ادبتم، زمین خورده اخلاق ورزشیتم
[زنگ در]
-کیه؟.... می گه رابرتز هستم!
-هـــــــــا، جولیاشونه، وا کن بیاد بالا
[زنگ در]
-کیــــــــــــــه؟... اسکات تامس؟ زنه می گه اسکات تامسم، چه لهجه خنده ای هم داره خخخخخخ
-اَی بابا! آروم تر نمی تونی نگاه کنی؟ماشالا چشا هم نافذ! دو دیقه س به چش هیو گرانت بهمون نگاه کردی ببین چی شد! جولیاهه رو رد کن بره با اون دهنش، اعصاب ندارم، همون اسکات تامس بگو بیاد!
-اسکات تامس! بیا تو آقاجون!
-یا آلاه! سَلَــــــــــــــمَلِیکم

  • احسان


-حتا چشما؟
-حتا چشما؛ اونا رو هم که می بندم انرژیم ذخیره می شه، ینی می خوام برات بگم اینجوری گرمه ها
-بابا اینجوری ادامه بدی چن روز دیگه میان رو پیشونیت نشان ایزو 9002 می زنن
-تو نمی دونی، ترک موتور که نشسته بودم، یارو راننده تو صیاد هی می گازید و من چشمامو بسته بودم، یه خلسه ی دم دستی بود، نه دست انداز می فهمیدم نه پیچ نه ترمزای ناگهانی، همه چی معنای دیگه ای پیدا کرده بود، بعد صدای مسلسلی موتور هم می پیچید تو گوشم، یه سری تصاویر فراکتالی تو تاریکی چشمام تشکیل می شد هوا هم که گرم، بعد...
-قرار بود از بیمه بگی
-ها... رفتم امروز دفترچه رو گرفتم رسمن، عجب جو گه و نازلی هم داشت، هوا هم که گرم، یارو اسممو که صدا زد و عکسو بش دادم و شناسنامه رو یه نگا کرد و دفترچه رو تحویلم داد و... می دیدم آدمای اون سالن رو که همه عین کاور آلبوم جدید موبی، جونور شده بودن و مثل یه گروه کر می خوندن که "به جمع مستمری بگیران آینده خوش آمدی، خوش آمدی به جمع آویزانـــــــــــــان" و برای پرت شدن حواسم چشم می دوختم به آبسردکن کنار اتاق و می خواستم برم بغلش کنم، بگم آبسرد کن... آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را آبسردکن، یاد روزای ورودم به شیراز افتادم، اون سال ماه رمضون افتاده بود مهرماه و من می رفتم تو ساختمون شماره دوی دانشکده مهندسی و عین منگلا دنبال کلاس فیزیک می گشتم و پیدا نمی کردم و کارم این بود از آبسردکن سرمو خیس کنم و برم جلوی کانال باز کولر ان هزاروات اونجا وایسم و ایستاده خواب برم، اونم خوب بود، اونم روزای خوبی بود، فک کن دو هفته کلاس فیزیک تو دانشکده علوم برگزار می شد و من هی می رفتم مهندسی و فکر می کردم کلاس برگزار نمی شه، خرسند بودیم آقا...
-هوا هم گرم
-هوا هم گرم!
-اصن هوای گرم آدمو سر حال میاره... نه نه، نه که سر حالا، منظورم اینه که حـــــالی دست می ده که می شه دنیارم فحش داد، آدم به وراجی میفته، همین خودتو ببین، چه به وراجی افتادی الان، هی داری از چیا تعریف می کنی
-آفرین یه نشئگیِ مرغوب و یه رهاشدگیِ مریضی به آدم می ده، همون ترک موتور، یه صحنه یادمه فکر می کردم اگه الآن یه پروانه بیاد سمتم دستمو می گیرم بالا و اونم میاد می شینه رو دستم بعد رو شونه م و... آقا امروز رفتیم یجا لباس خریدیم خیلی کژوال، خیلی ییهویی، نوشته بود الیاف طبیعیه و رخت و لباس ایرانی و از این حرفا، رفتیم تو دیدیم از این کلاههای احمدشاه مسعودی هم داره توش، گیوه هم داره، از اون زدیم بیرون رفتیم صد متر جلوتر و یدونه دیگه بود اسمشم باحال بود، نوشته بود رختِ ایرانیِ بته جقّه! فک کن، بته جقّه، بالاخره یکی فهمش رسید از این واژه ی خوشگل استفاده کنه، رفتیم و شلواری خریدیم و پیرهن و اینا... بعد... ینی قبل، رفتیم تو یه کتابفروشی واسه نمدونم چی چی که یارو می خواست بخره و منم یدونه نهاد ناآرام جهان خریدم باز، دوست عزیزی که نهاد ناآرام ما رو بردی، دیگه باشه دست خودت، راضی باش! هوا هم گرم
-یک نفس ای پیکــــــــــــ سحری، از سر کویش کـــــــــن گذری... گوووووو
-وووووو که ز هجرش به فغانـــــم
-به فغـــــانم
-دین دیری دین دین دیــــــن دیری رین....

  • احسان

قرار بگیر؛ آروم.

دیگه کم کم خسته شدم و می شم از اونایی که دایم چون موج بی قرارن و بالاوپایین می رن. یه کم بشین، دستارو ستون کن، نگاه کن. آدم، دلش نشستن هم می خواد. دیگه دارم خسته می شم از اونایی که مثل خودم هی سرشون تو این سوراخ و اون سوراخه دنبال آروم و قرار، دنبال اطمینان، دنبال اون چیزی که... بِشن. خیلی خب... شدی، نشدی هم بشو زودتر، یک دو سه تمومه ها. عین بچه ها یه کم یواش کن یه نگاه به اسباب بازیات بنداز، همش که نشد جمع کردن، این که نشد... خیلی خب، هرچی رشد کردی بسه، دستارو سایه بون چشما کن، نگاه کن، همیشه هم فرار جواب نمی ده، گم شدن جواب نمی ده، سایدِ موتورتو ببند که لازم می شه. بخدا یه وقتی میاد که وقتِ قرار گرفتنه. نشه که وقتش بشه و مشغول بدو بدو باشی، از کوه فوجی هم نمی خواد اصلن بالا بری که حالا آهسته باشه یا تند باشه، بشین پای کوه. یه وقتی میاد که تمام جهان در راه است و ول است و رهاست، اون وقت چی؟ بازم می دوی؟ بازم بالاوپایین؟رهاش کن بره همه چی رو و اونی که رو که باید بمونه، بمونون!

  • احسان

بزرگترین مصیبت امشب اما وقتی بود که عقب افتاده ی جلفی مثل راموس بخودش جرات داد جلوی عالیجناب بوفون با قر و فر گل بزنه!



  • احسان
  • احسان