Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۵ مطلب با موضوع «Kino» ثبت شده است

بفرمایید شام!

۲۱
فروردين

محمد قوچانی در سرمقاله‌ی روز یکشنبه‌ی روزنامه‌ی سازندگی با عنوان: ظهور هالیوود اسلامی و در توضیح جریان‌های هنری انقلاب به بهانه‌ی حضور پر رنگ موسسه‌ی اوج سه جریان منشعب از حوزه‌ی هنری را به شکل زیر معرفی می‌کند:
۱ - هنرمندانی که به تدریج از ایدئولوژی اسلامی عبور کردند و به همان تندی و رادیکالیسمی که در دهه‌ی ۶۰ از آمیزه‌ی هنر و تکنولوژی دفاع می‌کردند، در دهه‌ی ۷۰‌ از جدایی این دو سخن گفتند. مثال: مخملباف
۲ - هنرمندان جناح راست اسلامی که در تقابل با جریان اول از ایدئولوژی عبور نکردند بلکه عقب‌نشینی کردند و به سنت‌گرایی اسلامی روی آوردند و با کم اهمیت کردن فرم، بر غلبه‌ی محتوا بر شکل تأکید کردند. مثال: سلحشور
۳ - طیفی که آوینی در دهه‌ی ۷۰ آن را بنیانگذاری کرد و فهم فلسفی او از هایدگر و فردید و داوری این روشن‌بینی را داد که سینما را به درستی بفهمد و بداند که ترکیبی مانند سینمای اسلامی ناممکن است. حلقه‌ی مجله‌ی سوره بر خلاف جُنگ سوره (مخملباف) سینما را فقط ابزار نمی‌دانست. مسعود فراستی به عنوان منتقد، بهروز افخمی در اجرا از نمادهای این جریان بودند. ابراهیم حاتمی‌کیا با همه‌ی علاقه به محتوا در این جریان قرار می‌گیرد و سینمای داستان‌گو را نمایندگی می‌کند که ایدئولوژی را چونان طعم در کل غذا پخش می‌کند و مانند آشپزهای ناشی مثل یک قرص و کپسول به خورد مخاطب نمی‌دهد.

***

از جریانات پرت و پلا مثل مخملباف و سلحشور و  فراستی و افخمیِ سال‌های اخیر که بگذریم، جریان مورد توجه (بخصوص این روزها) جریان سومی است که با نمایش "به وقت شام" و خطابه‌ی کارگردانش در جشنواره‌ی فجر، در مرکز توجهات قرار گرفت. بر خلاف قوچانی، من معتقدم در مورد عجیبِ ابراهیم، این استعداد و توانایی آشپز نیست که باعث توجه به غذا شده. حاتمی‌کیا هم مثل سایرین ایدئولوژی را به همان صورت قرص و کپسول در حلق مخاطب فرو می‌کند اما غوغاسالاری، کاریزمای شخصی، پرداختن به موضوعاتی که کمتر در طول این سال‌ها نوری به آنها تابیده (دعوت، چه، بادیگارد و به وقت شام) و صد البته زیبایی‌شناسی و کاربلد بودن آقای کارگردان است که بعضی از این آثار را مورد توجه قرار می‌دهد. شخصن افراد زیادی را سراغ ندارم که اگر جای ابراهیم حاتمی‌کیا بودند، قدر نمای موتور هواپیما و جرقه‌هایش موقع استارت در آن تاریکی را بدانند، یا نمای نزدیک از دسته‌ی هدایتِ آلوده به خونِ هواپیما که تکان می‌خورد و خیلی مثال‌های دیگر. اما تکلیف حاتمی‌کیا با سطحِ مخاطبش مشخص نیست (این همانجایی‌ست که پایتخت ۵ موفق عمل کرده و به وقت شام خیر) کُمیت حاتمی‌کیا در خلق آدم بشدت می‌لنگد، آدم‌هایی که قائم به ذات باشند و بشود در خارج از جهان اثر هم حیاتی برایشان متصور شد. در حالی که قسمت اعظم فیلم می‌توانست با تمهیدی شبیه دانکرکِ نولان در سکوت روایت شود که هیبت و هول حاکم بر فضا را هم تشدید می‌کرد، به دیالوگ‌های شدیدن باسمه‌ای که جاشان روی تابلوی اعلانات مساجد و مخاطبشان قشری که بقول مرتضای فیلم لاتاری فقط آن "روزنامه‌ی سیاه و سفید" را می‌خوانند رو آورده. جملاتی شبیه این: [بعد از شنیدن صدای رگباری که از دور به گوش می‌رسه، روی باند فرودگاه] اگه دیر بجنبیم این صداها تو ایران هم شنیده میشه.


و این جمله از پدری به پسری گفته می‌شود که در سوریه و در دل درگیری‌ها حاضر شده‌اند، و حالا پدر تازه فلسفه‌ی حضور در سوریه را برای پسر شرح می‌دهد!!! (چیزی شبیه سکانس توضیح مدرسه‌ای و ابتدایی مفهوم کرم‌چاله برای شخصیت متیو مک‌کانهی در فیلم اینترستلار آن هم در دل یک سفر فضایی!) و چه تناقض دردآلودی در همان سکانس‌ بین فرم و محتوا جاری شده؛ تصاویر استیلیزه با کنتراست بالا، نور آبی آسمان شب و این حرف‌های صد من یه غاز. البته پسر هم خانواده‌ای در ایران دارد که دغدغه‌هاشان در مقابل او، پرسیدن سوال‌های ابتدایی هر ایرانی در قبال مسئله‌ی سوریه‌ست با ذکر عباراتی مثل چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اینها یا نشان از ذهن پریشان حاکم بر اثر دارد یا نشان اینکه طرف می‌خواهد ژست بی‌طرف و همه‌جانبه‌نگر و پروپاگاندانساز(!) بگیرد که البته با اظهاراتش در اختتامیه جشنواره بعید بنظر می‌رسد و ما می‌مانیم حیران. حاتمی‌کیا که فیلم‌سازِی وابسته‌ است، بهتر است همان سمت وابستگی‌اش را بچسبد و سوال از چرایی حضور در سوریه نپرسد که این سوال در اینجا محلی از اعراب ندارد. روی دیگر این اصرار بر همه‌جانبه‌نگری، تلاش برای پرداختن به تمام مسائل ریز و درشت جنگ در سوریه است که البته امر خارج از روالی نیست و به تنوع اثر کمک هم می‌کند اما نه وقتی که در حد رفع تکلیف و در سطح باقی بماند. شاید طرح چنین موضوعاتی بیشتر مناسب تلویزیون و فرصت بیشتر بود: بحران مهاجران، حضور نیروهای اروپایی در داعش، مشکلات خانواده‌های نیروهای ایرانی‌ در سوریه، رابطه‌ی داعش و اسرائیل، اختلافات داخلی سوریه، پیشینه‌ی داعشیان و...
نکته‌ی بعد اینکه اگر فیلمی که حاتمی‌کیا ساخته آغاز جریانی باشد شامل فیلم‌های بیشتری در باب جنگ‌ سوریه، امیدوارم به همان دامی که در اوایل سینمای جنگ افتادیم و با دشمن بعثیِ کودن و کاریکاتوری طرف بودیم، نیفتیم. در به وقت شام که‌ هیچ تلاشی برای فرار از این دام مشاهده نشده و داعشیان با رفتارهای اگزاتیک، خنده‌های جوکر-وار و سیمای کاریکاتوری نه تنها رعبی در دل نمی‌انداختند بلکه در تضاد با اجرای سر و شکل‌دار کارگردانی و خلق فضاهای سطح بالا در مقیاس سینمای ما (مثل سکانس خودروی انتحاری ابتدای فیلم و لحظه‌ی بلند شدن هواپیما از روی باند) و از همه مهم‌تر اجرای جدی و گاهی اغراق‌شده‌ی ایرانی‌ها (بیاد بیاورید صحنه‌ی فریاد بی‌صدای بابک‌ حمیدیان را نشسته روی زمین‌ در کابین خلبان) حالتی کمیک پیدا می‌کرد. نگارنده به این توجه دارد که فلسفه و نحوه‌ی حضور داعش در منطقه با تمام گروه‌های تروریستیِ پیشین تفاوت دارد. از احاطه‌ی آنها بر رسانه و نحوه‌ی رعب‌افکنی و عملیات روانی گرفته تا ماهیتِ پست مدرن ترورهای آنها که در جایگاهی یک سر جدا از هر چه پیشتر دیده‌ایم قرارشان می‌دهد اما وقتی قرار است در سینما بهشان بپردازیم باید شرارت و جدیت بر وجهِ گروتسکِ قضیه غالب باشد.
وجود دیالوگ‌هایی مانند گفتگوی پدر و پسر روی باند فرودگاه، گفتگوی تصویری پسر با خانواده و حرف و حرف و فقط حرف‌های مُفتیِ همراه با داعشیان همان قرص‌ها و کپسول‌های ایدئولوژیکِ تجویزیِ حاتمی‌کیا برای ما مخاطبانِ لابد از همه‌جا بی‌خبر است، قرص‌هایی که دست‌کم می‌شد با کمی اکت، کمی تمهید کارگردانی، دیالوگ‌هایی نه اینقدر گل‌درشت، نمایش کنش‌ها و واکنش‌های شخصیت‌ها و... نشان تماشاگر داد وگرنه چه نیازی بود به سینما. البته همانطور که ذکرش رفت کارگردان در جای خودش‌ گشاده‌دستی‌های سینمایی و تصویری هم زیاد داشته اما مثل آشی که سبزی و حبوباتش یک طرف ایستاده و آبش یک طرف، نشان از عدم موفقیت آشپز دارد.

  • احسان

این گروه خشن

سازمان مجاهدین خلق، اتفاقات سیاسیِ دهه‌ی 60 و تابستان پرالتهاب سال 60 از آن دوره‌هایی‌ست که احتمالن بعد از این بیشتر سراغش خواهند رفت، یا لااقل امیدوارم اینطور باشد. جهانی پر تنش،‌ کشوری در مارپیچ شکل‌گیری ساختار سیاسی و افرادی بغایت رادیکال.
مهدویان که با آثارش (کارهایی که من دیده‌ام) یعنی آخرین روزهای زمستان و ایستاده در غبار، علاوه بر کاربلد بودن،‌ نشان داده بود کشش اصیلی هم به دراماتیزه کردن اتفاقات واقعی تاریخ معاصر و حماسی دارد. کاری که از سینمای محافظه‌کار ما بعید بوده و هست و اگر هم پیش از این تلاشی صورت گرفته در تور ایدئولوژی و نگاه رسمی گیر کرده و انگ این جناح و آن جناح به پیشانی‌اش چسبیده. اثر جدید کارگردان جوان اما تشتک‌ها را پرانده و تا جایی که توان داشته با فرار از ایدئولوژی‌زدگی و روایت «مفاهیم والای انسانی» مثل یک فیلم آمریکاییِ قهرمان‌پرور، عده‌ای زبده را دور هم جمع کرده تا به شکار تروریست‌های مجاهد خلق بفرستد. کل روایت از 30 خرداد تا 19 بهمن 60 را در بر می‌گیرد؛ چهار روز بعد از عزل بنی‌صدر شروع داستان است و حذف موسی خیابانی پایان آن. می‌توانید الگوی داستانی فیلم را با یک فیلم سرقتی مثل مخمصه‌ی مایکل مان عوض کنید یا حتا یک وسترن - چیزی که از نام فیلم (ترجمه‌ای از High Noon رابرت زمه‌کیس) و پوستر فیلم و شباهتش با "این گروه خشن" سم پکین‌پا هم پیداست - و ببینید حالا فیلمساز جوانی داریم که بلد است قصه تعریف کند و"فیلم"‌بسازد و به هیجانمان بیاورد آن هم با بازی‌هایی همه سطح بالا و فقط تصور کنید که در نظر گرفتن احمد مهرانفر (که با شخصیت ارسطو عامل در اذهان جا خوش کرده) در نقش فرمانده‌ی گروهی در اطلاعات سپاه چه ریسک بزرگی بوده، همچنین جواد عزتی یا حتا مهدی‌ پاکدل در نقش مسعود کشمیری! گویا این انتخاب بازیگران کار ابراهیم امینی همکار فیلمنامه‌نویس مهدویان بوده. لازم نیست تعریف کنم از فیلمبرداری چنین کار شلوغی با نگاتیو 16 میلیمتری و شمایلی مستندطور و بازسازی لوکیشن‌های دهه‌ی 60 و بازی‌های بالاتر از انتظار مهرداد صدیقیان، جواد عزتی و بخصوص هادی حجازی‌فر.

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

اسرافیل در نگاه اول، نسخه‌‌ای بسیط از فیلم قبلیِ آیدا پناهنده یعنی ناهید بنظر می‌آید اما تنها در نگاه اول. چیزی که پیداست تلاش در جهت هر چه بیشتر و بیشتر فرو رفتن زیر جلد تنهایی آدم‌های داستان است که کارگردان بر خلاف خیلی‌ فیلم‌های سابق سینمای ما نخواسته با وراجی و تمهید‌های نخ‌نما به سراغش برود. استفاده از فرم و بیان تصویری، این گمشده‌ی سینمای ایران اسرافیل را درست مانند ناهید متمایز کرده. متن با ظرافت و البته کمی خساست اطلاعات اولیه‌ای از ماهی (هدیه‌ تهرانی) و گذشته‌اش با بهروز (پژمان بازغی) رو می‌کند و پس از نشان دادن ماهی در جمع، کم کم به گوشه‌ای هدایتش می‌کند و نماهای ماهی خالی و خالی‌تر و نمایش‌دهنده‌ی رفت و آمدها و عزلت او در مدرسه می‌شوند. پوسته‌ی ماهی در برابر عاشق قدیمی - بهروز - کمی ترک برمی‌دارد اما زیر سایه‌ی دایی مجال چندانی پیدا نمی‌کند. داستان بعد از حضور سارا (هدی زین‌العابدین)، معشوقه‌ی جدید و جوان بهروز، به دنبال او و با چرخشی نمور به جنوب تهران می‌رود. خانواده‌ی درهم‌ریخته‌ی سارا، با برادری سودایی و مادری شوریده احوال. خواهر و برادر با جدیت دنبال فرار از مسئولیت نگه‌داری از مادرند و در رفتن پی آرزوها. نظرگاه‌های فیلم که در بخش اول، ماهی و در ادامه سارا بودند، با بازگشت سارا به شمال، به بهروز منتقل می‌شود. ماهیِ عزادارِ پسر و فشار خانواده‌اش را دیدیم، همینطور سارای مستأصل و آماده‌ی فرار را، و حالا با بهروزی طرفیم که بعد از سالها به بهانه‌ی فروش املاک ارثی از کانادا برگشته و باید تکلیفش را با گذشته و حالش مشخص کند.
اسرافیل اگرچه در طرح اصلی همان الگوی مرد نیمه مرفه و زن فرورفته در منجلابِ ناهید را پی گرفته اما با گسترش روایت و نظرگاه‌ها و استفاده کم و بیش از تضادهای فرمی، پا را در تجربه کمی فراتر گذاشته.

  • احسان

۱- این روزها بالاخره بعد از حدود پنج سال نشستم به بازبینی کامل سریال محبوبم وضعیت سفید و دو نکته توجهم رو جلب کردند که یکی مال همون زمان پخش بودند و یکی تازه:
* یکی از رویکرد های کلی نعمت‌الله به تصویر: توجه کامل و حتا افراطی به عمق میدان بصورتی که در هر قسمت حداقل پنج شش بار شاهد قاب‌هایی هستیم با چار تا پنج لایه و اون هم نه لایه‌های منفعل بلکه لایه‌های درگیر، جوری که انگار اصلن به خواست کارگردان هر کس می‌خواد تو قاب باشه باید فاعل باشه.
* رابطه بینامتنی در هم تنیده بین آثار نعمت‌الله. گاهی با حضور - ولو تنها با ذکر نام - شخصیت‌ها (احمد رنجه، دوست بهزاد، از بچه‌های جوادیه، صاحب تئوری در باب نقش دایی در خانواده) گاهی با خلق موقعیت‌ها و حتا میزانسن‌های مشابه مثل صحنه هندونه خوری بهروز تو شورولت و ترس از هندونه‌ای شدن تلویزیون که نظیرش می‌شه صحنه خربزه‌خوری ایرج تو بی‌پولی و ترس از خربزه‌ای شدن تراولا! گاهی با خلق دیالوگ‌ها و اصطلاحات هم‌خوانواده مثل "میتینگ" و دادِ سخن در باب تناقض معتاد بودن با خوردن هندونه٬ گاهی با ارجاعات چپ و راست به شرق تهران از چارراه کوکا گرفته تا نیرو هوایی و چارراه تلفونخونه و میدون هفت حوض (بوتیک و لب دریا)، و اشارات سیاه و طنازانه به فقر (مثلن میتینگ‌های گاه و‌ بی‌گاه بهروز  و دیالوگ‌های پایانی حبیب رضایی در آرایش غلیظ)
۲- به لطف اتلاف وقتی مسخره تو محیط کار، تونستم تو یه هفته دو نمایشنامه و یه کتاب دیگه بخونم. نمایشنامه‌هایی از مارتین مک دانا: "مأمورهای اعدام" و "غرب غم‌زده" و همچنین کتاب "از گوشه و کنار ترجمه" نوشته‌ی علی صلح‌جو.
دو نمایشنامه چیز عجیب و غرببی به دنیایی که از مک‌دانا می‌شناختم اضافه نکردن جز اینکه نویسنده تو مأمورهای اعدام رودست بانمکی به انسان‌های خودباهوش‌پندار زده بود، رو دستی که خیلی هم غمناک بود و مثل بقیه آثار استاد طعم تماشای دلقکی رو می‌داد که کارش تموم شده و با همون لباسش و خستگی کار روزانه نشسته منتظر سرویس برگشت به خونه، بارونی هم می‌باره و گریمشو کم کم می‌شوره. غرب غم‌زده هم یکی دیگه از سه نمایشنامه‌ای بود که بهشون لقب سه‌گانه‌ی لی‌نِین رو دادن (دو تای دیگه: ملکه‌ی زیبایی لی‌نین و جمجمه‌ای در کانه‌مارا) و این بار رابطه‌ی پرتنش، خشن و حماقت‌بار دو برادر رو نقل می‌کرد. نکته‌ی مهم برای خوندن آثار مک‌دانا به فارسی، ترجمه و دراومدن لحنه. به نظرم بهرنگ رجبی به گواه این دو کار و نمایشنامه‌ی قطع دست در اسپوکن به خوبی از پس این کار براومده و مثلن زهرا جواهری در ترجمه مرد بالشی نه.
کار سوم اما از گوشه و کنار ترجمه‌ی علی صلح‌جو بود که پیشنهاد می‌کنم حتا اگه به ترجمه علاقه ندارید هم بخونیدش. کتاب اصلن در باب مفهوم ترجمه‌ست خیلی جاها و مفهوم گفت و گوی فرهنگ‌های متفاوت و اینکه چطور جمله‌ای، رفتاری، فرهنگی که فلانی داره رو برگردونیم به زبونی دیگه. بافت کتاب پیوسته نیست و تشکیل شده از فصول یا بخش‌های خیلی کوتاه و نهایتن یک صفحه و نیمی و انگار که از دل یادداشت‌های سالیان نویسنده دراومده باشن. گرچه برخی موارد تکراری هم ممکنه موجود باشه اما بیشتر همپوشانیه تا تکرار و من که لذت بردم از خوندن و تسلط بالای نویسنده به امور ترجمه و‌ ویرایش و راستش چند جا از اینکه نظراتی که خودم از قبل داده بودم با نظرات استاد هماهنگ بود نیمچه ذوقی هم کردم.
حالا و این چند روز هم "شاه،بی‌بی، سرباز" ولادیمیر نابوکف رو با ترجمه رضا رضایی می‌خونم و تا اینجای کار که خیلی خوب بوده و چه نثر بازیگوش و  متفاوتی داره نابوکف، خوشمان آمد.
کتاب قطور "آخرین روزهای امپراتوری شوروی"هم که مدتهاست دست گرفتم و انشالله وقتی تموم شد ازش خواهم گفت.

  • احسان

ماه رمضونِ بی‌ روحیه و گمونم هر چی هست از کوتاهیِ شب‌هاست. بقول حبیب شبِ کوتاه دو ریال ارزش نداره و همونطور که تو لیستِ زیر می‌بینید بصورت غیر مستقیم ماه رمضون هم لحاظ شده:

فیلم‌خارجی‌های سینما فرهنگ، شکست عشقی، شام بریم بیرون، کارای ناجور، دزدی کلاسیک با نقاب و دستکش بی‌انگشت، تلسکوپ، رصدخانه، راه شیری، اجرام آسمانی، اعتکاف، جوشن کبیر، نون و خرما بذاری پشت در فقرا، لباس خواب و نوربالا.

حالا ما چی‌کار کردیم؟ هی این ور اون ور، هی اِهِن و اوهون و گرما و مکافات هست، اما فیلم و آهنگ و کتاب و اینام هست. فلذا نشستم خیلی خاک و خولی و بی ظرافت چند تا چیز سوا کردم اینجا بنویسم که بماند انشالله تعالی!

تندیس بهترین آغاز فیلم با حضور میا واسیکوفسکا تعلق می‌گیره به Crimson Peak و دوربینی که از لای مه نزدیک خانم می‌شه و دستای خونیش رو گرفته جلوی صورت زخم و زیلیش و می‌گه: ارواح واقعی‌ان! در ضمن همین چند روز پیش Tracks با حضور میا واسیکوفسکا رو دیدم و خلاصه این انتخابم حاصل یه رقابت بوده.

تندیس بهترین کتاب هفته تعلق می‌گیره به "سوءقصد به ذات همایونی" نوشته‌ی رضا جولایی. قصه‌ی یه گروه مارکسیست که می‌خوان محمدعلی شاه رو ترور کنن. خیلی دوست دارم فیلمش ساخته بشه و پل نیومن دهه‌ی هشتاد احضار بشه در نقش حیدرخان عمواوغلی، میکی رورک در نقش حسین خان، رابرت ردفورد دهه هفتاد در نقش زینال، ویلیام اچ میسی در نقش عباس، استیو بوشیمی در نقش کریم دواتگر، جورف گوردن لویت در نقش شلووا ایلیا و جیک جیلنهال در نقش پدر ژوزف.

تندیس بهترین آلبوم روز تقدیم می‌شه به آلبوم آخرِ موبی Long Ambients 1 Calm. Sleep که چار ساعت موسیقیه و خود استاد در وصفش گفته اینا رو درست کردم اصن واسه خواب و یوگا و مدیتیشن و کوفت، اما فی‌الواقع خواب را از چشمانم ربود. نه درامی داره، نه ضربی، نه چیزی، همش یه سری نوای کشدار الکترونیک.

و در آخر تشکر می‌کنم از چوب‌ گردو و راش که خیلی لطف داشتن این هفته.

پ‌ن: فردا تشییع جنازه‌ی محمدعلی (کلی) تو لویی ویلِ ایالت کنتاکی برگزار می‌شه. همونجایی که میچ بیلور، بابای درو بیلور مرد و تشییع شد.

پ‌پ‌ن: مجتبا تولدت مبارک :)

My Father's Gun

  • احسان

1- یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های برگمن برای من سونات پاییزیه. اینگرید برگمن و لیو اولمان تو این فیلم نقش مادر و دختر رو بازی می‌کنن. مادری مقتدر که پیانیست معروفی هم هست و دختری نویسنده و آروم و از خود گذشته. دختر، مادر رو به خونه‌ش دعوت کرده تا بعد از سال‌ها همدیگرو ببینن. کاری به جزئیات ندارم و می‌خوام یک راست برم سر سکانسی از فیلم که برام بیاد موندنی‌ش کرده. یک شب شارلوت (مادر) از خواب بیدار می‌شه و می‌بینه که ایوا، دخترش هم بیداره و تو اتاق نشیمن نشسته. بیداریِ اون شب مادر و دختر و حرف‌هایی که بهم می‌زنن تبدیل می‌شه به برون‌ریزی و پاشیدن بسیار حرف‌هایی که سال‌ها تو دل ایوا مونده بود. حرف‌هایی که تمام دیوار‌های ملاحظه و رعایت چندین و چند ساله رو می‌دره و بیننده رو میخکوب می‌کنه. جایی می‌خوندم که "تظاهر چسبی‌ست که مانع فرو ریختن تمدن می‌شود..." بنا به این گفتار، چسب‌های بین شارلوت و ایوا تا حد زیادی دود شده و به هوا می‌ره. حالا شاهد شکل گرفتن نظم جدیدی هستیم، نظمی که اعتنایی که بی‌اعتنایی‌های شارلوت و رنج‌های ایوا نمی‌کنه، دنیا دنیای تازه‌ای شده.

2- ماه رمضون امسال بعضی‌ شب‌ها می‌نشینم پای نامه‌خونی. نامه‌های افرادی که نمی‌شناسمشون. سایت روزنامه‌ی گاردین بخشی داره به اسم A letter to... که نامه‌های مردم رو منتشر می‌کنه. نامه‌هایی که سال‌ها می‌خواستن بنویسن و ننوشتن، حرف‌های باد کرده. نامه‌ای به قاتل دخترم... نامه‌ای به دوستی که بعد از مردن همسرم خیلی کمکم کرد... نامه‌ای به دو برادر بزرگترم که هیچ وقت ندیدمشون و... . نامه‌هایی از جنس حرف‌های ایوا به شارلوت.

مادری که بقول خودش دختری خیلی معمولی داشته، دختری 17 ساله که یک روز سوار ماشینی شده و دیگه ندیدنش و دوست داره از قاتل فقط بپرسه چرا با دخترش اونطور رفتار کرده و مثل عروسکی که دیگه نیاز نداره دورش انداخته و اون شبِ هولناک رو براشون رقم زده.

زنی که بعد از فوت همسرش، از مراقبت‌های دوست مشترکشون بهره‌مند شده و حالا خودش رو گرفتار علاقه‌‌ای یک طرفه به اون دوست می‌بینه و تو شیش و بش اینه که بهش بگه یانه.

آدمی که نامه‌ای نوشته به کودکی که می‌تونست به دنیا بیاد ولی نیومده. که صداش رو می‌شنوه که می‌پرسه چرا؟ اما توضیح دادن براش سخته.

  • احسان

مدت‌ها از اتمام پخش بازی تاج و تخت گذشته و منم مدتی گذشت و دو سه روزه فصل پنجم رو دیدم. یادداشت دور همی زیر حول این فصل نوشته شده.

استنیس باراتیون
استنیس بسه! نکن... نکش... آتیش نسوزون... عه... عه! استنیس باراتیون برادر رابرت و رنلی باراتیون که هردوشون کشته شدن و موند با ادعای تاج و تخت و اینکه ازش سلب شده. اما در طول چار سیزن نماند از منکری که نکرد و مسکری که نخورد! و در فصل پنجم هم در ادامه‌ی سلسله حماقت‌هاش نشون داد از ادعایی که تو سریال مبنی بر جنگاور بودنش مطرح می‌شه هم، نشانی نداره و به طرفةالعینی هر چه داشت و نداشت رو بر آب می‌بینه و خودش هم میفته گیر لیدی برین که بالأخره با کشتن استنیس بتونه به یکی از پیمان‌هاش عمل کنه‌. شمشیر هم بالا می‌ره و فرود هم میاد اما صراحتن نمی‌گه که استنیس کشته می‌شه و چه بسا در راستای منطق nothing is what it seems بودن داستان، اصلن بنا بر این باشه که برین به هیچ پیمانی جامه‌ی عمل نپوشونه و زنده گذاشته باشش. ولی از هر چی بگذریم، استایل "به چپم"ی که استنیس در همه حال داره جذابه. مرتیکه دعایی!

تیریون لنیستر
عزیز دلِ بینندگان! یعنی اگه کسی با تیریون مشکل داره بره خودشو اصلاح کنه. تیریون در ادامه‌ی روند فصول قبلی باز هم ترکیبیه از خرد و لاابالی‌گری. باز هم تا مرز نابودی می‌ره و برمی‌گرده و ادامه می‌ده تا اوج. از کشته شدن بدست اون مردم سنگی و بعدتر کشته شدن بخاطر تجارت آلت (!) و اسارت، می‌ره تا می‌شینه کنار دست ملکه. حالا ترکیب جذابی ساخته با کرم خاکستری و - میساندی که جونشو مدیون تیریونه - برای بیرون کشیدن شهر میرین از دست اغتشاش‌گران.

دنریس تارگرین
لحظه‌ی مهم دنریس تو این فصل وقتی بود که منتظر بود سر اون مرد خودسر رو بزنه. از طرفی اشراف چشم به اعدامش داشتن و از طرف دیگه عجز و لابه‌ی مستضعفین که "ولش کن ولش کن!" حاکم عادل اما جز به اجرای عدالت چشم ندارد. و دنریس با تصمیم درستش این خان رو هم رد کرد و از اعمال پدر دیوانه‌ش هم که آگاه شد کمی پاشو ورچید و بعد از جدا شدنش از دوتراکی‌ها، در این فصل بیش از هر زمان دیگه‌ای در موضع ضعف قرار گرفت و اگر نبود حضور دروگون، ملکه می‌موند و روحی مشوش از ابراز علایق سر جورا اونم در محاصره‌ی پسران هارپی.

جیمی لنیستر
دیگه کافیه. لرد شاه‌کش بحد کفایت خرد شده و حتا روی اخم کردن هم براش نمونده. با خشوع تمام راه می‌ره و وحشی‌گری سابق رو نداره. تو این فصل همه‌ش دنبال برگردوندن کیفیت سابق رابطه‌ش با سرسیه و دست آخر هم به خواست سرسی می‌ره به اون مأموریت "دیپلماتیک" و سرانجامی که براش رقم خورد، می‌تونه نقطه‌ی عزیمت مرحله‌ی بعدی سر جیمی لنیستر باشه. از طرفی یه سرسی رسوا تو پایتخت منتظرشه، رسوا در پیشگاه عوام و مهم‌تر از اون پیش جیمی. یه سرسی که باید با جسد دخترش هم مواجه بشه. از طرف دیگه هم قاتل دخترش رو پشت سر داره. هیچ نظری درباره‌ی آینده‌ی پرشوری که جیمی ممکنه بسازه ندارم!

سانسا استارک
دخترِ حالا دیگه داف اهل شمال از سر ناچاری و فلاکت بازی خورد و رفت تو بغل یکی از قاتلین خانوادش‌. موی سیاه دختر استارک‌ها روی دیگه‌ای براش ساخته بود و خشم درونش رو راحت تر نشونمون می‌داد. سانسا باهوش‌تر شده و می‌شه شمایل کتلین استارک رو توش تماشا کرد. درسته بار اول دست رد به سینه‌ی برین می‌زنه اما در نهایت به نجاتش بدست اون راضی می‌شه و با حضورش می‌تونه تیون رو هم بخود بیاره تا با هم فرار کنن. فراری که هیچی ازش نمی‌دونیم.

سرسی لنیستر
سرگذشت سرسی تو این فصل مصداق بارز ضرب‌المثل چاه مکن بهر کسی... بود. به یه گروه مذهبیِ فناتیک عتیقه‌ میدون داد و نتیجه‌ش رو دید! البته رویکرد خالقین سریال تو این فصل از ابتدا بر مبنای ایجاد سمپات با این زن شیطان‌صفت (!) بنا شده بود. با اون فلش‌بک مهم و بعد تماشای اون راهپیمایی از بالا به پایین، تلویحن گفتن که اینو خدا زده‌ش دیگه اذیتش نکنید. حالا باید دید اتحاد قریب‌الوقوع بیلیش و خاندان تایرل می‌تونه گنجشک‌ها رو سر جاشون بنشونه یا نه. بنظرم سرسی نقش بزرگی در آینده خواهد داشت. حضیضی رو تجربه کرد که مثل یه فنر فشرده‌ش کرده برای پرتابی بلند.

جان اسنو
محافظین کهکشان رو دیدید؟ آخرش معلوم می‌شه که پیتر کویل یا همون استار لرد همچین هم زمینی نبوده و دو‌رگه‌ست. حالا گمان من اینه که جان اسنو هم مشمول همین داستانه. اینقدر که هرکی از راه می‌رسه و می‌گه «یو نو ناثینگ جان اسنو!» بعید نیست حرومزاده‌ی شمال، پادشاه معهود هفت اقلیم باشه. پادشاهی بی تاج و تخت از جنس آراگورن که باید پوستش کنده شه تا به مقصد برسه. اینم که می‌گن جان اسنو مرده بنظرم ته ساده‌انگاریه!

پ‌ن: البته باز هم بودن افرادی که می‌شد ازشون گفت، مثلن رمزی بولتن، لرد بیلیش، سر جورا مورمونت و آریا استارک که خب نخواستم ازشون حرفی بزنم!

  • احسان

- دو زلفونت بود تار ربابم / چه می‌خاهی از این حال خرابم

- تو که با ما سر یاری نداری / چرا هر نیمه‌شو آیی به خابم

 

جره باز

  • احسان

این یک پست تبلیغاتی است!

از این پس در وب سایتِ 7فاز در کنار عده ای از دوستان، مرتکب ترجمه شدم. البته هرآنچه بخوام بگم از ظاهر و باطن سایت مشخصه و اگر ابهامی هم باقی بمونه تو قسمتِ درباره ی ما (که ما همون 7فاز باشیم) برطرف می شه. خلاصه که هنوز نوسَفَره ولی تلاشمون بر عالی شدنشه طبعن! کنارمون باشید.


  • احسان

یه روز تو گرگ و میشِ دم صبح چایی پررنگم رو میذارم رو میز و خوب نگاهش میکنم دیگه ازتون ناراحت نمی شم دیگه ازتون خوشحال نمی شم روزی که یکی از اون قاب عکس های کورت کوبین که دادم صالح یدونه واسه خودمم خریده باشم و گذاشته باشم رو طاقچه خونه م، بر میگردم بهش نگاه می کنم و ساکسوفون خودمو میندازم گردنم و پشت می کنم بهتون و می رم...یکی هم از دور داد می زنه :

دونت فورگت سیکستی بی...

سیکستی بی...

سیکستی...


Moby - One of These Mornings

  • احسان

حالا تو برو لهاسا، برو اون خط آهن مرتفع لهاسا رو امتحان کن، برو کازابلانکا، برو اون نوک نوک تیز پایین آفریقا وایسا طوری که بتونی تو نقشه به همه نشون بدی بگی من دقیقن تو این نقطه بودم، یه کویر گیر بیار و شب تا صبح توش به آسمون زل بزن، یه اسکار بگیر و اون بالا تقدیمش کن به دنیرو، یه نهنگ قاتل واسه خودت داشته باش، یه داج چلنجر کوپه مدل 70 بخر، یه بار دیگه برگرد شیراز و یه شب رو لبه های پهن پنجره های سمت شهر خوابگاه مفتح بخواب، یه دونه از این کلبه های چوبی اصیل تو گردنه اسالم خلخال بگیر و توش جیگرکی راه بنداز، یه شب تا صبح تو شهرای بزرگ دنیا سر کن و بشین با این بی خونه ها دور آتیش و مست شو، باز با محمد برو کلکچال اونم تو شب و تو اون پیچ ها خوب که بالا رسیدی رو کن به شهر شلوغ و بخواه ازت عکس بندازه،اون وقت جفتتون از دیدن هیبت ترسناک درختی که باهاش عکس گرفتید از ترس و شادی چنان فریاد بزنید و سربالایی رو بدوید که خونی بشید، باز برو غار حرا و دعا کن همیشه هوا تاریک باشه و تا ابد اونجا بمونی تا ابد ابد واقعی، باز با یه دوچرخه بی ترمز سراشیبی خیابونتونو برو پایین و چپه شو و بعد نگاه کن به تیکه کوچیک کنده شده از انگشت پات و مثل یه مرد لبخند بزن که انگار قربانی دادی، باز عصر پاییزی رو تجربه کن که "شب های روشن" رو تو تالار فجر دانشگاه دیدی و زدی بیرون و سرد بود دست کشیدی رو اون گیاه های شبیه شمشاد بلوار دانشگاه که بوشون هنوز تو کلته، باز بخواه حاج بابا زنده بود و سر عدس پلوی نذری و دست زدن به سیب زمینی های تو آتیش دعوات می کرد، تو سینما سعدی شیراز "تهران روزهای آشنایی" رو ببین و تو اون سرمای زمستون دنبال یه تهرونی بگرد که بغلش کنی...حالا تو بخواه، حالا تو برو، حالا تو... شد که شد، نشدم نشد.اگه نشه اونی که باس بشه، اون وقت چی؟ ادامه شو می خوای چیکار؟


P.S

Tom : Nobody loves Ringo Starr

Summer : That's what i love about him


Lisa Gerrard - The Host of Seraphim

  • احسان