Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۴ مطلب با موضوع «Muzika» ثبت شده است

سال‌ها پیش تو دوران کودکی و دبستان، شب‌های برفی که آسمون نارنجی می‌شد تلویزیون آهنگ جدیدی پخش می‌کرد روی تصاویر تیر‌های چراغ برق پارک ملت و جام جم و مردمی که با چتر عبور می‌کردند. منم با صدای پس‌زمینه‌ی اون موسیقیِ خیال‌انگیز می‌رفتم پشت پنجره‌ی رو به حیاط می‌ایستادم، زل می‌زدم به بارش برف و خیال می‌کردم الان در مرکز کائناتم. شاید اون اوقات اولین تجربه‌هایی آگاهانه‌ی جمال‌دوستی بود که به یاد میارم. تجربه‌هایی که می‌فهمیدم یه اثر هنری به گوشم زیبا میاد و بهش علاقه‌مندم. پیش‌فرضم هم این بود که یه کار خارجیه.
کات به خیلی سال بعد و دورانی که بعد از شکستِ پروژه‌ی انتقال به سمنان برگشته بودم شیراز (زیباترین شکست زندگیم تا اون موقع) و بابت پریود روحی همش پناه برده بودم به موسیقی. خدا رو شکر از زمان ابتدای دانشجویی و موسیقی‌های امثال علی اصحابی و حامد هاکان و علی حسینی(؟) و اینا خلاص شده بودم و چیزای نخبه‌گرایانه‌تری گوش می‌دادم! کارم شده بود گوش دادن به یه کار ساکسفون از چارلی هِیدن یا (بیشتر اوقات) باران عشق ناصر چشم‌آذر.
همون دوران بود که بعد از مدت‌ها باز نشستم پای تماشای میکسِ مهرجویی که استاد هم توش بازی کرده بود و برام از محبوب‌ترین آثار مهرجوییه. چشم‌آذر حالا شاید به واسطه‌ی نوع سلوک و سکنات و رفتار شایدم بخاطر شباهت ظاهری به داریوش شایگان، تو ذهنم همیشه در کنار مهرجویی و شایگان می‌نشسته. بصورت یک پکیج نگاهشون می‌کردم. نمی‌خوام داستان ببافم و الکی براشون شباهت بتراشم ولی هر سه همون نگاه چموش و جستجوگر به عالم رو تو خودشون دارن. بعد از مرگ شایگان و حالا چشم‌آذر بقول مهرجویی همه رفقای ما دارن یکی یکی می‌رن. اینی که می‌گم روضه نیست، دنیای علایقم داره خلوت‌ میشه. بعد از هر درخت تناوری که قطع می‌شه سال‌ها زمان لازمه تا نهال تازه‌ای جاش رو بگیره. جنگل‌هامون بدجوری دارن رو به زوال می‌رن.

هجرت - گوگوش (موسیقی از ناصر چشم‌آذر)

  • احسان

روزهای گرم تابستون با قوت، گرمای شومشون را به سر و صورتمون می‌مالن. چند سال پیش پستی زدم بابت گذران شب‌های زمستون و الان اومدم برای التیام این گرمای چغر و بداُفت.

برونو شولتز، نویسنده‌ی لهستانی و برای ما تقریبن گمنام، مجموعه داستانی داره با نام The Street of Crocodiles که اسم دیگه‌ای هم داره که اون هم برگرفته از یکی از داستان‌های داخل کتابه: Cinnamon Shops یا "مغازه‌های دارچینی".

تو این داستان، راوی که یک پسر جوانه، همراه پدر و مادرش به دیدن نمایش می‌رن که اونجا پدرش متوجه می‌شه کیفش رو جا گذاشته و سرانجام قرار بر این می‌شه که راوی بره خونه و کیف رو بیاره. راوی اما سرِ پر بادی داره و تو اون شبِ زمستونی، حسابی خواننده رو می‌بره به سفری از بین خاطرات و الهاماتش، چیزی که بی شباهت به کارای کریستین بوبن و فیلم نیمه‌شب در پاریسِ وودی الن نیست. ابتدا بخونید بخشی از داستان رو که راوی بعد از راه افتادن به سمت خونه تعریف می‌کنه:

به شبی زمستانی پای گذاشتم پر نور از روشنای آسمان، یکی از آن شب‌های صاف زمستانی که آسمان پر ستاره‌اش آنقدر فراخ و تا دوردست گسترده است که انگار به توده‌ای از آسمان‌های مجزا پاره پاره و تقسیم شده که برای یک ماه تمام شب‌های زمستانی کفایت می‌کنند و گوی‌های نقره‌ای و رنگی‌اش می‌توانند همه‌ی پدیده‌ها، ماجراها، رویدادها و کارناوال‌های شبانه را بپوشانند. در چنین شبی بیرون فرستادن پسری جوان برای کاری ضروری و مهم بسیار بی‌فکرانه‌ است چرا که در آن تاریکی خیابان‌ها تکثیر، قاتی و جابجا می‌شوند. آنجا در دل شهر، خیابان‌های بازتابیده، خیابان‌های موهوم، خیابان‌های بدلی راهشان را باز می‌کنند. خیال آدمی، افسون شده و فریفته، نقشه‌های خیالی از مناطقی با ظاهر آشنا می‌پرورد. نقشه‌هایی که خیابان‌هایش، جاهای درست و اسم‌های همیشگی را دارند ولی نیروی آفرینش پایان ناپذیر شب، ویژگی‌هایی تازه و غیرواقعی به آنها بخشیده است. وسوسه‌های این شب‌های زمستانی، غالبن با میل معصومانه‌ی طی کردن یک راه میان‌بر، پیمودن راهی کوتاه‌تر اما غریبه‌تر شروع می‌شود. با عبور از یک خیابان فرعی ناآشنا برای کوتاه کردن مسیری پیچیده، احتمالات جذابی سر بر می‌آورند. اما آن شب ماجرا جور دیگری شروع شد. بعد از چند قدم متوجه شدم که پالتویم تنم نیست. می‌‌خواستم برگردم ولی دیری نپایید که این کار بنظرم اتلاف وقت بی‌موردی رسید، مخصوصن که شب اصلن سرد نبود، برعکس می‌توانستم موج‌های گرمای خلاف عادت فصل را مثل نسیم یک شب بهاری حس کنم. برف آب رفت و به کرکی سفید، به پوسته‌ی نازک بی‌آزاری تبدیل شد که بوی خوب بنفشه‌ها را می‌داد. همان کرک‌های سفید داشتند آسمان را که ماه در آن دوتا و سه تا شده بود و همه‌ی حالت‌هایش را همزمان به نمایش گذاشته بود می‌پیمودند. آن شب آسمان ساختار درونی‌اش را در مقطع‌های مختلفی نمایان کرده بود که مانند تصاویری شبه آناتومیک، مارپیچ‌ها و حلقه‌های نور، جمود سبزِ رنگ پریده‌ی تاریکی، سیلان فضا و نشر رویاها را آشکار می‌کردند. در چنان شبی محال بود که از خیابان رامپارت یا هر یک از خیابان‌های تاریک گرد بازارچه، خیابان‌های کاملن محاط شده از چار طرف عبور کنی و بیاد نیاوری که گاهی غریب‌ترین و جالب‌ترین مغازه‌ها، مغازه‌هایی که در روزهای معمولی سعی می‌کردی از کنارشان بی‌توجه بگذری، در آن وقت شب هنوز هم باز هستند. به این مغازه‌ها بخاطر دیوارکوبی‌های چوبیِ تیره‌شان، مغازه‌های دارچینی می‌گفتم. این مغازه‌های واقعن اصیل که تا دیروقت باز می‌ماندند همیشه سخت مورد توجهم بوده‌اند. محیط تاریک و گرفته‌شان با آن نور کم، لبریز بود از بوی رنگ و روغن جلا و عود، از رایحه‌ی سرزمین‌های دوردست و کالاهای نایاب. می‌توانستی در آنها چراغ‌های بنگالی را بیابی، جعبه‌های جادویی، تمبر کشورهای از یاد رفته، عکس‌ برگردان‌های چینی، لاجورد، کندر مالابار، تخم حشرات عجیب، طوطی، توکا، سمندر و باسیلیسک زنده، ریشه‌ی مهرگیاه، اسباب‌بازی‌های کوکیِ نورمبرگی، گورزادهای نگه‌داری شده در شیشه، میکروسکوپ، دوربین چشمی و فوق‌العاده‌تر از همه کتاب‌های عجیب و نایاب، نسخه‌های قدیمیِ پر از تصاویر مبهوت‌کننده و داستان‌های شگفت‌انگیز. آن تاجرهای پیر محترم را بیاد می‌آورم که مشتری‌هایشان را با نگاهی پایین افتاده، در سکوتی رازدارانه می‌پذیرفتند و در برابر پنهانی‌ترین هَوی و هوس‌هایشان، سرشار از دانایی و رواداری بودند. ولی بیش از همه کتابفروشی‌ای را بخاطر دارم که یک بار در آن نگاهم به کتابچه‌های کمیاب و ممنوعه افتاد. نشریات انجمن‌های مخفی که از رازهایی اغواگر و نامعلوم پرده برمی‌داشتند. آنقدر کم می‌شد از آن مغازه‌ها مخصوصن با پولی کافی ولو اندک در جیبم دیدار کنم که با وجود مسئولیت خطیری که بر دوشم نهاده شده بود نمی‌توانستم این فرصتِ پیش آمده را از دست بدهم. طبق محاسباتم باید به کوچه‌ی باریکی می‌پیچیدم و از دو سه خیابان فرعی می‌گذشتم تا به خیابان مغازه‌های شبانه برسم. با این کار از خانه باز هم دورتر می‌شدم ولی می‌توانستم با میان‌بر زدن از خیابان سالت‌ورکس تغییر بوجود آمده را جبران کنم. بال درآورده از شوق دیدن مغازه‌های دارچینی پیچیدم به خیابانی که می‌شناختم و نگران از گم کردن راهم داشتم تقریبن می‌دویدم. از سه چار خیابان گذشتم ولی هنوز از پیچی که به دنبالش بودم اثری نبود. بیش از آن ظاهر خیابان‌ها با آنچه انتظارش را داشتم تفاوت داشت و هیچ اثری هم از مغازه‌ها نبود. در خیابانی بودم که خانه‌هایش دری نداشتند و بازتاب مهتاب بر پنجره‌های چفت‌شده‌شان نمی‌گذاشت چیزی از داخل نمایان باشد. با خودم فکر کردم لابد خیابانی در طرف دیگر خانه‌ها هست که به آنها راه دارد.
حالا دیگر تندتر راه می‌رفتم، کمی آشفته بودم و داشتم فکر دیدن مغازه‌های دارچینی را از سر بیرون می‌کردم. حالا فقط می‌خواستم زودتر از آنجا برگردم به قسمتی از شهرکه برایم آشناتر بود. به انتهای خیابان رسیدم و نمی‌دانستم از آنجا به کجا خواهم رسید. در خیابانی بودم عریض و با ساختمان‌هایی کم ‌تعداد، بسیار دراز و مستقیم. جریان هوای آزاد را روی خودم احساس می‌کردم...

در ادامه و با پرشی که صرفن چون اگه تمام داستان رو تایپ می‌کردم زیاد طول می‌کشید، قسمت زیر رو بخونید. قسمت زیر، گردش راویه تو خاطراتِ کلاس طراحی که غروب‌های زمستون تشکیل می‌شد و استادش هم پروفسور آرنت بود. راوی تو مسیرِ خونه، از کنار مدرسه‌ای رد می‌شده و وسوسه می‌شه داخل شه و اونجاست که یاد اون کلاس‌ها میفته و اینجا اوقات بعد از اتمام کلاس‌ رو توصیف می‌کنه:

بدون جابجا شدن، با کلِ دسته‌مان، خود را در راه برگشت به خانه دیدیم. چند پاس از شب می‌گذشت. باغ‌راه از برف سپید بود و کناره‌هایش را خرمن خشک و انبوه و تیره‌گون بوته‌ها گرفته بودند. کنار آن لبه‌ی پشم‌آلود تاریکی راه می‌رفتیم، به بوته‌های خزپوش می‌ساییدیم که شاخ و برگ‌های پایینی‌شان در آن شبِ روشن، در روشناییِ شیرگون و خیالی، زیر پاهایمان می‌شکست. سپیدی تراویده از نوری که از میان برف‌ها، از میان هوای پریده‌رنگ، از میان فضای شیرگون عبور می‌کرد مانند تصویری خاکستری رنگ بود که بوته‌های انبوه به خطوط تزئینی ضخیم مشکی‌اش می‌مانستند. در آن دیر وقت شب، شب داشت از مناظر شبانه‌ی تصاویر پروفسور آرنت تقلید می‌کرد و رویاپردازی‌های او را باز می‌ساخت. در انبوه‌زار سیاهِ پارک، در پوستین زبر بوته‌ها، در توده‌ی ترد شاخه‌ها، کنج و کنارها و لانه‌هایی بود از تیرگی عمیق کرک‌آلود، لبریز از سردرگمی و حرکات پنهانی و نگاه‌های دسیسه‌گر. آنجا گرم و آرام بود، توی پالتوهای ضخیممان روی برف نرم می‌نشستیم و فندق‌هایی را می‌شکستیم که در آن زمستان بهاری فراوان بودند. در میان بوته‌زار، راسوها، سمورها و خدنگ‌ها، جانورانی پشم‌آلود و کشیده با پاهایی کوتاه که بوی پوست گوسفند می‌دادند بی‌صدا می‌چرخیدند. با خودمان حدس می‌زدیم که در میانشان نمونه‌هایی از قفسه‌های مدرسه هم باشند که هرچند شکم‌هایشان خالی شده و در حال پوسیدن بود، در آن شبِ روشن در اندرونشان صدای آن غریزه‌ی ابدی - میل به جفت‌گیری - را شنیده بودند و برای لحظات کوتاهی از زندگی خیالی به خلنگ‌زار برگشته بودند. ولی آرام آرام روشنایی برف بهاری رو به تاریکی گذاشت، بعد ناپدید شد و جایش را به تیر‌گی غلیظ و سیاه‌رنگِ پیش از سپیده‌دم داد. بعضی‌هامان در برفِ گرم به خواب رفته‌اند، دیگران در تاریکی،‌ کورمال به دنبال درِ خانه‌هایشان می‌گشته‌اند و گیج و گول به همان خواب پدر و مادر و برادرهایشان فرو می‌رفته‌اند، به ادامه‌ی خرخرهای عمیقی که پس از بازگشت دیروقتشان به آنها می‌رسیده‌اند. این جلسات شبانه‌ی طراحی برایم جادویی ناشناخته داشتند...

قطعه‌ی m از گروه Carbon Based Lifeforms

داستان رو سارا شکوری ترجمه و پادکست داستان هزارتو منتشر کرده.

  • احسان

ماه رمضونِ بی‌ روحیه و گمونم هر چی هست از کوتاهیِ شب‌هاست. بقول حبیب شبِ کوتاه دو ریال ارزش نداره و همونطور که تو لیستِ زیر می‌بینید بصورت غیر مستقیم ماه رمضون هم لحاظ شده:

فیلم‌خارجی‌های سینما فرهنگ، شکست عشقی، شام بریم بیرون، کارای ناجور، دزدی کلاسیک با نقاب و دستکش بی‌انگشت، تلسکوپ، رصدخانه، راه شیری، اجرام آسمانی، اعتکاف، جوشن کبیر، نون و خرما بذاری پشت در فقرا، لباس خواب و نوربالا.

حالا ما چی‌کار کردیم؟ هی این ور اون ور، هی اِهِن و اوهون و گرما و مکافات هست، اما فیلم و آهنگ و کتاب و اینام هست. فلذا نشستم خیلی خاک و خولی و بی ظرافت چند تا چیز سوا کردم اینجا بنویسم که بماند انشالله تعالی!

تندیس بهترین آغاز فیلم با حضور میا واسیکوفسکا تعلق می‌گیره به Crimson Peak و دوربینی که از لای مه نزدیک خانم می‌شه و دستای خونیش رو گرفته جلوی صورت زخم و زیلیش و می‌گه: ارواح واقعی‌ان! در ضمن همین چند روز پیش Tracks با حضور میا واسیکوفسکا رو دیدم و خلاصه این انتخابم حاصل یه رقابت بوده.

تندیس بهترین کتاب هفته تعلق می‌گیره به "سوءقصد به ذات همایونی" نوشته‌ی رضا جولایی. قصه‌ی یه گروه مارکسیست که می‌خوان محمدعلی شاه رو ترور کنن. خیلی دوست دارم فیلمش ساخته بشه و پل نیومن دهه‌ی هشتاد احضار بشه در نقش حیدرخان عمواوغلی، میکی رورک در نقش حسین خان، رابرت ردفورد دهه هفتاد در نقش زینال، ویلیام اچ میسی در نقش عباس، استیو بوشیمی در نقش کریم دواتگر، جورف گوردن لویت در نقش شلووا ایلیا و جیک جیلنهال در نقش پدر ژوزف.

تندیس بهترین آلبوم روز تقدیم می‌شه به آلبوم آخرِ موبی Long Ambients 1 Calm. Sleep که چار ساعت موسیقیه و خود استاد در وصفش گفته اینا رو درست کردم اصن واسه خواب و یوگا و مدیتیشن و کوفت، اما فی‌الواقع خواب را از چشمانم ربود. نه درامی داره، نه ضربی، نه چیزی، همش یه سری نوای کشدار الکترونیک.

و در آخر تشکر می‌کنم از چوب‌ گردو و راش که خیلی لطف داشتن این هفته.

پ‌ن: فردا تشییع جنازه‌ی محمدعلی (کلی) تو لویی ویلِ ایالت کنتاکی برگزار می‌شه. همونجایی که میچ بیلور، بابای درو بیلور مرد و تشییع شد.

پ‌پ‌ن: مجتبا تولدت مبارک :)

My Father's Gun

  • احسان

آقا نمی‌دونم چرا این آهنگ‌های شاد ایرانی واسه من بغض میارن! خیلی اهل موسیقی‌های شاد رایج نیستم و همون دفعات معدودی که گوش می‌دم تو عروسی‌هاست. امشب وسط عروسی و وقتی قطعه‌ی "بلا"ی اندی پخش می‌شد باز استارتش خورد. یکم بدنم سست شد، شل کردم، رو صندلی لیز خوردم و رفتم تو فکر شعرش. وقتی می‌خونه " نگاه کن جای پامون همون‌جا لب چشمه‌ست" همیشه فکرم می‌ره پیش یه جور حسرت، انگار که داره خاطرات یه چیز یا یه شخص از دست رفته رو با جای پایی که لب چشمه مونده بیاد میاره، حالا می‌خواد با هزار تا ناز و کرشمه‌ی مردونه‌ی لزج بخونه اینو، فرق نمی‌کنه که، من دلم هرّی می‌ریزه و تازه یادم میفته به چهره‌ی اندی که اخیرن تو اجرای زنده‌ی همین آهنگ دیدم، طرف چروک و کبود شده بود و هنوز داشت زور می‌زد زرنگ و شنگول جلوه کنه! پسرخاله‌م برگشته می‌گه نکن اینطوری، نباید به شعرش دقت کنی، به ضربش دقت کن! یعنی انگار یه چیز پذیرفته شده‌ست و همه اونایی که رفتن وسط دارن هد می‌زنن حواسشون پی ضربه.

بعد استاد رفت سراغ ویگن و قد و بالای تو فلان و اینا. ویگن که لاکردار اصن غم توش نهادینه شده. آدمی که مدل موهاش اونطوره، با اون لبخند و ابروی کج ژست می‌گیره و صدایی اون‌جور داره، این آدم رواست که شاد باشه؟ اینا همه فتوشاپه آقا، باور نکنید. گوش نکنید به شادوماد شادوماد گفتناش، این آدم چهره‌ی واقعیش اونه که می‌خونه با تو رفتم بی تو باز آمدم... از سر کوی او... دل دیوانه. حالا هرچقدرم کت سفید بپوشه گیتار بگیره دستش و دندوناشو نشون بده، من دیگه بچه نمی‌شم.

قصه پیش رفت تا رسید به ناهید و شهرام شب‌پره و آهنگ "دلکم دلبرکم" شما به اسم این قطعه نگاه کن فقط، می‌خوای بالا بیاری، خب این شادیه؟ این منتهای غمه. بعد تازه برو تو شعر، همش گله‌ست و  لابلاشون داره با دلبرکش لاس می‌زنه، آخه با چه منطقی؟‌ با چه استدلالی؟ تزویر تا به کجا؟ اگه شکسته بال و پرکت، اگه نمدونم چی چی رو گذاشته پای کلکت،‌ اگه بهت نگفت عاشق دیگری بود و برات همه‌ش قصه‌ی پردرد و پرغصه گفت... دیگه واسه چی گه می‌خوری می‌گی دلبر بانمکم؟ آخه اون دلبره؟‌ اون توله‌ی سگه. بعد تماشای مردم که دارن با این اباطیل می‌رقصن دردشو دوچندان می‌کنه و البته باز یاد آدم میاره که با هر سختی...

اما بعدش یه موسیقی پخش شد که گویا یه کار فولک ترکیه ب اسم ناری ناری و زیادم کاور شده و نمی‌دونم اینی که ما شنیدیم نسخه‌ی کی بود. اون اوضاع رو بغرنج‌تر کرد. ترکی بود و خیلیشو نمی‌فهمیدم و تو اون سر و صدا تقریبن هیچی نمی‌فهمیدم و مواجه شده بودم با خیل ترکانِ رقصنده‌‌ی حاضر در صحنه که بازو در بازوی هم داشتن تو یه دایره با این آهنگ می‌رقصیدن! و من شقیقه‌مو می‌مالیدم که اون حس و حال یادم بمونه و بتونم ازش بنویسم.

این بود شرح یک شب عروسیِ ما! جمشید پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن؟

آهنگ شاد

  • احسان

1- با علی بودم. نشسته بودیم ناهار بخوریم، مثلن. زل زده بودیم به مانیتور و مناطق تحت نفوذ داعش. نگاه می‌کردیم به دیرالزور که یه لکه بود متعلق به مناطق دستِ اسد و افتاده بود وسط داعش. تو این استان حتا شهرهایی هستن که نیم این ور و نیم اون وری هستن. کلی از شهرهای عراق حول دجله و فرات تشکیل شدن و تو نقاط بایر و بیابونی طبیعتن شهرهای کمتری وجود داره و تازه تصور اون ها هم می‌رسه به یه شهر نیمه‌خراب، داغون و افسرده. یجای دیگه نزدیک شهر بیجی بود که یه منطقه‌ی شهریِ احتمالن کوچیک که حتا اسمش هم ذکر نشده وسط یکی از همون مناطق بایر، توسط داعش محاصره شده بود. زوم کردیم روش. نشستیم به تخیل. علی اونجا چطور جاییه؟ یعنی به پالایشگاه بیجی وابسته‌ست؟ ممکنه شهرک صنعتی باشه؟ که یعنی کارگرای پالایشگاه توش ساکن باشن؟ اینجوری که خیلی خطریه! اینا مثل یه شبهه جزیره تو دریای داعش گم شدن. الان ساعت چنده؟ دوی بعد از ظهره، اونجا احتمالن یک یک و نیمه، هوا گرم، هُرم گرمای پالایشگاه رو هم اضافه کن. هیچی... همین، غذا تو دهنمون مونده بود نیمه جویده و من رفته بودم تو خیال یه داستان عاشقانه تو شهرهای نیم داعش نیم عراق شیعی، یا نیم داعش نیم اسد. عه عه عه...

2- علاقه‌ای به شبکه‌های اجتماعی همراه نداشتم و حالا بعد از دو ماه امتحان کردنشون قطعن ندارم و بخاطر الزامات کاری مجبورم داشته باشمشون. تو یه گروه متفرقه هم اضافه‌م کردن که سنخیت چندانی با تفکراتم نداره اما توش موندم تا در معرض همه جور حرفی باشم. از طرفی دوست دارم که همه بتونن حرف بزنن، استعدادی مدفون نشه، همه همچین بشکفن اما باور کنید یه وقتایی پولی بودن باعث می شه یجور فیلتر بوجود بیاد تا ملت حرف مفت نزنن. چیزی که دیدم این روزها به مدد این شبکه ها دنیامون پر شده ار حرف "مفت" چون پولی بابت فرستادنش نمی دن و... البته بعدش باز هم می‌شه امیدوار بود این بده بستون ها هی همدیگرو غربال کنن، این ته مونده ها برن ته صف و چارتا حرف درست درمون هم همدیگرو پیدا کنن و برن در صدر. در کل ولی تمرینِ شنیدنه، تمرین تحمل، که به خودت نشون بدی چقدر می‌تونی به دیگران گوش بدی. خسته‌م کردن بخدا ولی بازم شنیدن بهتره از نشنیدنش!

3- از ساندترک برنامه ی خندوانه دو تا موسیقی خوب پیدا کردم!

1

2

  • احسان

زوج‌های 43 ساله خنده‌دار هستند، چون مثل زو‌ج‌های مسن رفتار می‌کنند. مثل پدربزرگ مادربزرگ‌ها رفتار می‌کنند چون از حالا مهارت‌های اونا رو کسب کردند. می‌دونید؟‌ اون مدلی که پدربزرگ مادربزرگ‌ها با هم رفتار می‌کنند، این کارها رو از 80 سالگی که شروع نکردند، از وقتی این کارها رو شروع کردند که فهمیدند نمی‌تونند با هم بسازند. با دوتا دوستام بودم، مرده یه عالمه وقت می‌ره پیاده‌روی، ساعت‌ها همین‌جوری راه می‌ره. زنش نمی‌فهمه و می‌گه "همین‌جوری هی راه می‌ره... عجیبه! هی می‌ره... پیاده‌روی‌های طولانیش رو واقعن دوست داره." معلومه که دوست داره، داره همه عمرش رو همین‌جوری ازت فرار می‌کنه، دنبال اینه تا جایی که می‌تونه از کسی که بقیه‌ی عمرشو باید باهاش بگذرونه دوری کنه. و این کارشون مثل پدربزرگ مادربزرگ‌ها می‌مونه، همین‌جور که مادربزرگتون درباره‌ی پدربزرگتون می‌گه "ساعت‌ها تو حیاط پشتی می‌مونه، دیوونه‌ست!" بخاطر اینکه ازت متنفره، خیلی هم ازت متنفره. بیشتر از اونی که دوستت داشته باشه ازت متنفره مادربزرگ. به همین خاطره که هر وقت دهنت باز می‌شه می‌گه "آآآآآه" بعد نگاهشو می‌دوزه به چمن‌های پیاده‌رو [و می‌ره تو خودش و می‌گه] "هااااا... دارم میام."

این چند خط بالا از خلال خطابه‌های لویی سی کی تو سریال "لویی"‌بود و بخاطر جالب شدن این مسئله برام تو چند روز اخیر، حرفشو پیش کشیدم. این خلوت، مقوله‌ی مهم و در عین حال جذابیه. قدیما می‌گفتن هر مسجدی یه مستراح هم می‌خواد. مستراح هم واژه‌ی درخوریه. انگار که بری استراحت.

مثلن وال‌-ای، یه دخمه داشت که چیزایی رو که باهاشون عشق می‌کرد از یه فیلم ویدئویی گرفته تا فندک و گلدونش ریخته بود توش و بعد هر روز کار طاقت‌فرسای آشغال جمع‌کنی می‌رفت تو دخمه‌ش و hello dolly تماشا می‌کرد یا مثلن فرید صباحی که می‌رفت پشت بوم و تو قفسش می‌نشست.
دیگه... جک هارپر تو فیلم فراموشی (Oblivion) که همین دیروز دیدمش. جک هارپر و پارتنرش (همکارش) انگار تنها انسان‌های روی زمین هستن و موندن که یه سری پاکسازی انجام بدن (آشغال جمع‌کنی) بعنوان مأموریتشون و برن تایتان زندگیشونو ادامه بدن. هارپر هم برای خودش یه "جا" داره. بی اینکه بذاره لو بره، تو اون زمین مخروبه یه دره سرسبز کنار جوی آب و ماهی دریا پیدا کرده، همراهش یه کلبه و گرامافون و صفحه‌های موسیقی راک شصت و هفتادی و...
یکی دیگه که فرانک آندوودِ خانه‌ی پوشالی و اون جیگرکی که احتمالن تو یجایی شبیه "میدون راهَن" واشنگتن واقع شده و چند وقت یک‌بار بهش سر می‌زنه و گوشتِ دنده‌ی خوک می‌زنه به بدن و فارغ از دنیا و مافیها، نقشه‌ می‌کشه که چطور بابای خلق‌الله رو در بیاره.
گل سرسبدشون اما ناتانائیل فیشره تو سریال سیکس فیت آندر، با بازیِ خواستنیِ ریچارد جنکینز. ناتانائیل که صاحب اون کسب و کارِ کفن و دفنه‌ (آشغال جمع‌کنی) همون قسمت اول می‌میره و پسرش نِیت چند قسمت بعد که دوره افتاده برای شناخت بیشتر بابای فقیدش، می‌رسه به اتاقی پسِ یک رستوران که باباش پیشترها بابت حق و حساب کار از صاحب رستوران گرفته بود. نیت بعد از کمی پرس و جو از صاحب رستوران و وقتی تو اتاق تنها می‌شه و گوشه و کنار و وسایل توش - از جمله گرامافون- رو می‌بینه، دور می‌ایسته و باباش رو تو اتاق تصور می‌کنه که اونجا رو مکان کرده و توش مشغول عیاشیه. بعد هم تو همون عوالمِ چِتی، می‌شینه روبروی ناتانائیل، یه جوینت با هم می‌کشن و در باب مفاهیم کلان زندگی گپ می‌زنن (کاری که بارها تو طول سریال تکرار می‌شه)

پ ن1:‌ بهتره کمی در مفاهیم زن و مرد در زندگی دقیق شد. در کل چیز خوبیه.

پ ن2: داشتن خلوت، کار سختی نیست، یک جای آروم گوشه‌ی یک ایستگاه مترو هم می‌تونه خلوتِ مرد باشه.

پ ن3: پرویز دیوان بیگی یه دیالوگی داشت تو فیلم افخمی...

پ ن4: مراقب خوبی‌هاتون باشید (خخخخخ)

Journey to the Center of the Mind

  • احسان

یک زمان‌ هایی بوده که دلم برایشان تنگ می‌شود، همین طور مکان هایی و همین‌ طور زمان ها و مکان هایی. حالا می‌ خاهد تجربه شان کرده باشم یا خیر. می خاهد دوست شان بدارم یا خیر. آخرین کتاب ترجمه شده‌ ی الن دو باتن (در باب مشاهده و ادراک) فصلی دارد با عنوانِ "در باب افسونِ اماکن پر ملال"؛ مستقل از این‌ که استاد در این فصل چه حرفی زده، میل من حرف زدن از اماکن پر ملال است و افسون‌ شان. چندان قصدی برای مصداق تراشیدن ندارم ولی دوست دارم برای ثبت در این جا هم که شده یادی کنم از یک نانوایی لواش که غروب یک روز پاییزی سال 81 با دوچرخه در برابرش حاضر شده بودم یا آستانه ی تمام شدن شهر اردبیل که صبح بسیار زود یک روز تابستانی سال 85 سوار بر ماشین، زل زده بودم به کامیون‌ هایی که از روبرو می آمدند و رفتگرهایی که کف آن تقاطع بزرگ را جارو می‌زدند، همچنین خانه‌ ای خالی با نوری زرد در بلوار دانشجوی شیراز که غروب ها موقع برگشت از کلاس چشمم را به سمت خودش می کشید. حالا سال ها از آن دوران گذشته، نشسته ام پای آلبوم آخر پینک فلوید، از همان تکه ی اول که چیزهای ناگفته مانده نام گرفته، همه ی حواسم می رود سمت سرزمین شان؛ پینک فلوید را می گویم. هی شِیم به یادم می افتد، هی دیوار، هی ساندی بلادی ساندی، هی کنسرتِ روی پشت بامِ بیتلز، هی لوکیشن های روی آندرشونی و چیزهای ناگفته هم بدجوری می بردم سمت گیتار ابتدایی بازگشت به زندگی یا همان کامینگ بک تو لایف از - بزعم من - بهترین آلبوم شان یعنی ناقوس جدایی. روزگاری دائم گوشش می دادم و خوف برم می داشت، هدفون در گوش راه می رفتم  و می دویدم و می ترسیدم و باعث می شد تندتر بدوم، انگار که فراری باشم. شده بود از خابگاه می زدم بیرون به هزار بهانه ولی به قصد نشستن لب نرده‌ های باغ ارم و تماشای خانه ی خالی و پر ملال بلوار دانشجو،‌ حقا که افسون داشت، می توانم دست ببرم در کیسه ی اماکن پر ملالم و یکی را بیرون بکشم، ترکِ محبوب پراگرسیو راکم را تنگش بگذارم و افسونِ افسونش شوم. دو باتن در اولین فصل کتابش با عنوانِ "در باب لذتِ اندوه" رفته سراغ تابلوی اتومات از ادوارد هاپر. هاپر از کاشفان فروتنِ اماکن پرملال است، باید یک موسیقی از موگ‌ وای گذاشت روی نقاشی هایش تا حق مطلب ادا شود. سرم را فرو کردم در متن و می نویسم، بالا که بیاورم، اتاقی است دراز و مستطیل، مثل قبر، از بطری آب معدنی خالی و کتبیه‌ ی محرم گرفته تا چارپایه و انبوه کتاب و مجله، این جا هم برای خودش مکان پرملالی شده، کافی است مدتی از آشنایی تان بگذرد تا ملال، این ویروس افسانه‌ ای از زیر در هم که شده خزان خزان همه جا را بگیرد. حالا سولوی دیوید گیلمور بدجوری می چسبد در این میهمان خانه ی ملال آورِ روزش تاریک.

  • احسان

- دو زلفونت بود تار ربابم / چه می‌خاهی از این حال خرابم

- تو که با ما سر یاری نداری / چرا هر نیمه‌شو آیی به خابم

 

جره باز

  • احسان

یک روز دلم چون گیس

۱۷
ارديبهشت
درو باز کردم اجازه گرفت و نشست رو صندلی روبروم، همین که آدمی که از من بزرگتره برای نشستن ازم اجازه می‌گرفت به اندازه‌ی کافی خجالتم داد و باعث شد دیرتر برم سراغ خجالت اصلی که قرار بود تو چند دقیقه‌ی آتی بکشم.
دبیر فیزیکی داشتیم که بعد از غرغرای بچه ها از امتحان سخت و کم شدن نمره‌ی مستمر و از این قبیل مسائل، نقبی می‌زد به دوران دانشگاهش و این‌که بعد از چند سال رفته بوده تا اصل مدرکش رو تحویل بگیره و با داستان‌ سربازیش یه تداخلایی داشته که الآن یادم نیست و خلاصه بدجوری بقول معروف رفته بوده تو پاچه‌ش. وقتی با یکی از مسئولای دانشگاه مشکلش رو درمیون گذاشته طرف گفته بود "مشکل خودته"
"من" از بزرگترین سرمایه‌ها و در عین حال از بزرگترین سوراخ‌ سنبه‌های ماست. کانالیه توأمان به عرش و فرش. بعد می‌رسیم به الحاقیه‌های "من" مث روحیه‌ی من، شرفِ من، تلاشِ من، حالتِ تهاجمیِ من، سراغِ من، قمارِ من و...
مشکلِ من! باید خوشحال باشم که کسی یادآوری کرده مشکل، مشکل خودمه؟ باید بشینم مشکلم رو بگذارم روی پام و نوازشش کنم، با مشکلم باید دوست باشم انگار، هر چی باشه مال منه. اون وقته که هرچی امید بی‌خودی بستیم دود می‌شه و به هوا می‌ره. دربست موافق این نیستم که امید بستن آدم رو زندانی می‌کنه، امیدِ واهی بستن، امید به جایی که زیرش آب می‌ره بستنه که زندانِ منه. اگر از شر این امیدها رها شدید، بفرمایید بالا.
گفتم ببین دوستِ من، قولی بهت داده بودم، به امید خدا تا حالا بش عمل کردم و تا کامل عمل نکنم هم ولش نمی‌کنم ولی اون مشکلِ دوم، مشکلِ خودته. ولی این جمله‌ی آخر رو نگفتم، نتونستم، تا حالا تو موقعیتی قرار گرفتید که گوینده‌ی "مشکل خودته" باشید؟ باور کنید گفتنش از شنیدنش سخت‌تره.
آقای دبیر فیزیک در جوابِ لعنِ طاعنان می‌گفت این درس و مشقِ شما که در حکمِ لهو و لعبه، برید کلاهتونو سفت بگیرید برای وقتی که این جمله رو روزی چند‌بار بشنوید از این و اون، اونم نه برای چیزای بی‌خود، برای اساسی جات. از کل احوالاتِ دبیر فیزیک یکی خوندن "تو نسیمِ خوش نفسی/ من کویرِ خار و خسم..." اونم جلوی ضریح امام رضا بخاطرم مونده یکی هم همین "مشکلِ خودته"
حالا می‌خام صداش بزنم بگم آقای ف، برادر، گفتنش از اونم سخت‌تره! حس این‌که خودتو بخوری، هی خودتو بخوری و بگی نکنه این‌طور کنه، نکنه اون‌طور کنه، نکنه من بشم باعث درد و بلاش، نکنه دارم حقی رو ناحق می‌کنم...


(این‌ها در حال گوش دادن به Ghost That We Knew از مامفرد اند سانز نوشته شدن)

  • احسان

moanology

۲۳
مرداد
انسان راه های مختلفی برای غمگساری داره، گاهی تیریپ "بشره فی وجهه، حزنه فی قلبه" بر می داره و می شه نگاهی به افق های دوردست و لبخندی کج (دیگه خب از بشرِ فی وجه چه انتظاری داری شما؟) و گاهی صدای گریه ش بلند می شه، صدای گریه ی بلند شونده، شما می دونی صدای گریه ی بلند شونده چی می گه؟ نمی دونی که! دو حالت می تونه رخ بده براش، یا بصورت یهویی باشه که اسم بغض دادن بهش و می تونه هم از شادی باشه هم از غم (که البت باز هردوش یه داستانه) صدای فیس و فیس ملایمی تو فضا طنین انداز می شه و ناگهان با لرزش و پرشی به جلو صدای ترکیدن بغض به گوش می رسه و دیگه بعد از اون اوج، کم کم صدا میاد پایین و زود به سکوت ختم می شه. نوعی وجود داره که با خنده همراهه، هی گریه هی خنده، زود هم به فکر پاک کردن اشک هاش میفتن همه. یه گریه اما هست دوستان، یه غمگساری هست که انسان رو به معراج می بره، حاکی از فراغته، این گریه بی صداست عزیزان، بـــــــی صدا، سکــــــــوت، نگاه طرف همین جوری می ره تا خود معراج، از اون بالا یه چیزای خیسی می گیره قرارش می ده رو چشماش و مژه های زیرینشو تر می کنه، تر شدن مژه های زیرین هم که چیز خوبیه

- این آقای گرت هدلاند، قبلن هم گفتم برادر ماست یجورایی، یه چیزای خوبی خونده، یه چیزای خوبی هم بازی کرده در حد توانش، البت من خودم منتظر دیدن استاد در نقش دین موریارتی هستم که فیلمش هم داره تو کیف خاک می خوره و منتظر وفا شدن عهد من تو اول خوندنِ کتاب و بعد دیدن فیلمه بنده ی خدا. اما رفیقمون تو کانتری استرانگ یه نواهای خوبی میاد، دم خوبی می گیره تو فیلم که چن تاش هم رفته تو آلبوم ساندترک فرعی فیلم و مغفول مونده، غرض اینکه برید گوش کنید اگر مردِ رهید.

- سریال عزیز SIX FEET UNDER که میشه ترجمه ش کرد مدفون، یا خفته در گور یا خاک یا همچین چیزی، این چند وفت هم از بس این ور اون ور و پیش دوست و آشنا جارشو زدم دیگه حجت رو به اتمام رسوندم ولی حالا که تازه دیدنش رو تموم کردم، تو اینجا هم که حکم تریبون رسمی من رو داره تبلیغشو می کنم شاید یکی در این دنیا خواست ببینش و از این طریق مطلع شد. 

در راستای شرح دورنمای سریال باید عرض کنم که همونطور که خداوند تو قرآن فرموده: کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ، خلاصه اینجا هم همون داستان برقراره، خانواده ای که تو کسب و کار کفن و دفن اموات هستن و به اصطلاخ خودشون یه Funeral Home دارن و ادارش می کنن، تقریبن تمام قسمت ها با مرگ شروع می شن و قصه ی فرعی اون مرگ در کنار قصه ی اصلی آدمای داستان روایت می شه. بیشتر بازیگرا اونجور که من خوندم پیشینه ی تئاتری دارن و این شاید وجه تمایز این سریال باشه با خیلی کارای دیگه از لحاظ ترکیب بازیگرا. دیگه اینکه... کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ!


Sia - Breathe Me

  • احسان