Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

از پدرى فانى، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگى را پشت سر نهاده - که در سپرى شدن دنیا چاره‏ اى ندارد -  مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان، و کوچ کننده فردا، به فرزندى آزمندِ چیزى که به دست نمی آید، رونده راهى که به نیستى ختم مى‏ شود، در دنیا هدف بیمارى‏ ها، در گرو روزگار، و در تیررس مصائب، گرفتار دنیا، سودا کننده دنیاى فریب کار، وام دار نابودى ‏ها، اسیر مرگ، هم سوگند رنجها، هم نشین اندوه ‏ها، آماج بلاها، به خاک در افتاده خواهش ‏ها، و جانشین گذشتگان است...


  • احسان

کلکسیون قرمز

۱۳
مرداد

دلم می خواست یه سرباز بودم تو جنگ جهانی اول.

من یه سرباز بودم تو جنگ جهانی اول و موقع راهی شدن به جبهه های غربی نگاهی به مادرم انداختم که روی صندلی لم داده بود و مشغول دوختن طرحی برای رومیزی بود و اونم با غرور نگاهم رو پس داد و به بهانه دقیق شدن روی کارش نذاشت اشکاشو ببینم. به پدر ساعت سازم نگاه کردم و پدر از بالای عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و دستی تکون داد که "خدا بهمراهت".

یه رگ من می رسه به فرانسه، لابد واسه همین هم هست که می تونم راحت فرانسوی حرف بزنم و با این جماعت کنار بیام. به من گفتن که تو جنگ آدما تعصب واقعی رو تجربه می کنن.
وقتی تو هوای بارونی تو گل و لای سنگر نشسته بودم و فرمانده دستور حمله داد چشم هام رو بستم و تفنگم - این تنها همراهم - رو نگه داشتم کنار گوشم و حس کردم سرنیزه همراه تفنگم یه مشعل روشنه و داره تو اون تاریکی هوای ابری وسط روز همه رو مطلع می کنه که من اینجا نشستم و مشعلم داره به همه جا نور و گرما می ده. یه پام رو محکم به زمین خیس کوبیدم و بلند شدم.
متاسفانه اینجا جاییه که خیلی بد و مضحک زخمی شدم و با این حال، من رو مثل یه قهرمان مجروح به عقب برگردوندن که این می رسونه اون نبرد، نبرد مهمی بوده ( بعدها که عصرها تو خیابون ها قدم می زدم بچه های کوچیک هم منو بهم نشون می دادن و ترسون و لرزون و با نیم نگاهی به پای لنگ چوبیم بهم سلام می دادن ) مدت ها گذشت تا رسیدم به زمانی که می خوام براتون از کلکسیونم بگم. من تو زندگی زیاد سراغ کلکسیون نرفتم و بجز کلکسیون چوب های بستنی و سنگ های سفید توپی شکل و البته از همه مهم تر اتومبیل های دهه چهل و پنجاهیم دیگه سراغ کلکسیون خاصی نرفتم. تو این کلکسیون آخر اصرار عجیبی داشتم به رنگ قرمز، راستش خیلی وقتا برام سوال بود که بقیه چطور می تونن اتومبیل هایی غیر قرمز رنگ رو انتخاب کنن، دوچرخه و اتومبیل برای من فقط با رنگ قرمز معنا پیدا می کنن. اون زمان با شهرت و اعتباری که به لطف پام پیدا کرده بودم تونستم آدمای زیادی رو برای دیدن و مفتخر شدن به همراهی با کلکسیونم به اونجا بکشم و مردم از همه جا حتا از فرانسه میومدن به دیدن قرمزهای اشرافی من. دوشس ها و کنتس ها دسته دسته راهی کلکسیون من بودن. اما اون دوران مال بعد از زمانیه که اسکاتلند رو ترک گفته بودم. درست یاد ندارم منو با اسکاتلند چه کار بود...همه بهم می گفتن باید هرازچندگاهی برم اسکاتلند...حس می کنم شاید به رگ دیگه م برمی گرده. آسمون اونجا همیشه آماده باریدنه، آسمون آماده باریدن به من کمک می کنه، می دونی آخه من یه رگم هم برمی گرده به جنگل های بارانی. یه جور حس هم ذات پنداری با بارون و ابر دارم و ذهنمم انگار آماده باریدن میشه، حالا نمی دونم چی می باره ولی مهم باریدنه و با باریدنش کمک می کنه به راحت شدن...به خالی شدن، ذهن خالی بهتره، جای بیشتری داره. پاکیزه تره.
ماجرای ذهن خالی رو از این جهت پیش کشیدم که ... می دونید... راستش شب بود یا اینطور بنظرم رسید که شبه و چشمام که باز شد دیدم دارم فرار می کنم، از این بوم به اون بوم، از این کوچه به اون کوچه صدای پارس سگاشون یه دم نمی خوابید. مدام با صداشون هلم می دادن. اونجا بود که به فکر تیر و کمون افتادم ( هرکی بعدن به این داستان من گوش داد از فرط بداعت و جسارت و در عین حال بلاهت این ایده تعجب کرد ) نمی دونم چرا ولی فکر کردم فقط تیر و کمون اونم از اون نوعش که بصورت افقی می گیرنش می تونه سپر بلای من بشه. شاید این دیوانه وارترین فکری بود که تو اون زمان می تونست به سرم برسه، اینو الان فهمیدم. خب واضحه که تیر و کمون آماده بود برام  و ته یه کوچه منتظر موندم تا سگا وارد کوچه بشن و بدون درنگ بزنمشون، همه حواسم به لذت تیراندازی اونم با اون هیبت بود! نشستم و فیگور لازم رو برای پرتابش گرفتم تا وقت هجومشون  آماده باشم. سگ ها از جلوم سبز شدن... تیرو رها کردم ولی حس کردم بیشترین درد از پرتاب تیر به دست خودم وارد شد...
درد به سرعت از آرنج وارد دستم شد و از راه رگ ها و رشته های نازک توی دستم خودشو پخش کرد، تا بخودم بیام دیدم درد به کتفم رسیده و داره از جا کنده می شه.
بیشترین درد از پرتاب تیر به دست خودم وارد شد، دست خودم...بخودم اومدم و دیدم دستم، دست هام تو آرواره های سگ ها جا گرفته! مغزم زود به فکر دل داری دادن افتاد و فکرم رفت سراغ دست پدرم وقتی پنج تا ساعت به مچش بسته بود و داشت هم زمان تعمیرشون می کرد و برام دست تکون می داد. دست فرمانده که از بالا به پایین اومد و فرمان حمله داد...و در یک لحظه دیدم همه دست هایی که تو زندگیم دیدم دارن از جا کنده و روی زمین پخش و پلا می شن و اگه در توانشون باشه یه سیلی هم بهم می زنن...
حالا که اینا رو می گم، رو این تخت تنها کاری که می تونم بکنم ذکر این خاطراته، کسی هست خاطرات منو بخونه؟ حتا شک دارم  کسی صدامو بشنوه، کسی می شنوه؟


Carnival of the Animals: Aquarium

  • احسان