Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

باز هم مرگ. یک سال دارد می شود، البته یک جورهایی یک سال شد. امروز هفدهم دسامبر است، نگاه که به آخرین مکالمه مان می کنم، تاریخ همین نشانی را می دهد، هفده دسامبر دوهزار و سیزده. حالا هم نشسته ام در مراسم مرگ کس دیگری، از عزیزانِ یک دوست. پیش خودم می گفتم یک سال که بشود اتفاق خیلی مهمی باید بیفتد. سلسله‌ ی این سالگردها مدتی است که شروع شده اند، سالگرد آخرین دیدار مثلن، که چندی پیش گذشت. حالا ماییم و خیل سالگردهای پیش رو، کی بود که آخرین عکس را در فیسبوک‌ گذاشت؟ کی آخرینِ آن متن‌ های رشک برانگیزش را برایمان نوشت؟ آخرین بار به وقت زندگی، کی بود که یادش کردیم؟ آخرین بار کی ذوقش را کردیم؟ کی بود آن وقتی که می گفتند بی خبر رفته؟ کی بود که می گفتم مگر برنگردی... من می دانم و تو، چنان قهری می کنم بی بازگشت و بی آشتی. همان شد، بی بازگشت. حالا شده ایم مثل آن والدینی که اولین گام های لرزان کودک نوپاشان را تصویر می گیرند مگر بیاد بسپارند، ما هم که شاهد لحظه لحظه ی جان گرفتن غمش، این کودک نوپا بودیم حالا رسیده ایم به راه رفتنش. بلند شده، دستی به دیوار گرفته و بنا کرده به سرک کشیدن در حجره حجره های جانمان و هر گوشه خرابی و خسارتی بجا می گذارد. بچرخ کودک جان، حالاحالاها ساکن این منزلی.

  • احسان

بهم گفته بود تو‌ سرت آرزو داری مترجم موفقی بشی و اینا! جواب ندادم، پیش خودم فکر کردم که: چی؟؟؟ مترجم؟ من؟ معلومه که نه! درسته که ترجمه می‌‌ کنم اما معلومه که مترجم نشدم هنوز، و دوست هم ندارم بشم. مترجم باس نویسنده هم باشه حتمن که خب من نیستم و راستش مترجم‌ شدن چندان فضیلتی هم نیست برام‌ انگار، و اصلن چی شده که خیال کرده من تو کف مترجم‌ موفق شدنم؟

اما نه گذشت و‌ دیدم چرا... یعنی عقبش که رفتم، یه نشونه‌ هایی بروز کردن، برگشتم‌ به قدیما و دوران نوجوانی. با رسول، پسرداییم رفته بودیم‌ سینما جِی واسه تماشای "شمعی در باد". موقع تماشای فیلم همش تو کف شخصیت بهرام رادان بودم و این‌ که طرف چقدر در نظر من کوله‌. اون زمان دوران رونق قرص‌ های اکستازی بود و اونم تپ و تپ قرص می خورد و روشونم آب معدنی. شوهرننه ش جمشید گرگین بود و واسه خاطر استقلال از اونا تنها زندگی می کرد، یه خونه مجردی تو یه‌ برج با ویوی تو دل برو و این که استاد، کارشون ترجمه بود!
یادمه بعد از فیلم با رسول سیگاری گیروندیم و تو پیاده رو خیال بافتیم. اون وقتا جوری نبودم که اگه طالب فیلمی می شدم برم بازم ببینمش. گذشت تا رسید به دوران خابگاه نشینی تو شیراز. گاه‌ گاهی یه آقای دکتری میومد خابگاه مفتح و تو سالن کوچیک طبقه ۱۳ فیلم نمایش می داد بهمراه تحلیل و بررسی روانشناسانه و آسیب شناسانه ی آب دوغ خیاری. یکی از برنامه‌ ها نمایش شمعی در باد بود و منم بی درنگ شال و کلاه کردم به قصد طبقه ۱۳. فیلم اما رنگ‌ باخته بود و برام مونده بود شرمندگی که "این دیگه چی بود؟؟؟" طوری که می‌ شد به جرأت بعنوان گیلتی پلژر یا همون لذت گناه‌آلود (لذت یواشکی!) جاش زد. بهرام رادان اون فیلم اما هنوز برام محبوب بود. پیش خودم می گفتم اوف! چقد باحاله، زندگی ینی همین، و طبعن "همین" تا حد زیادی مترجمی رو هم شامل می شد. این شد که دیدم بله، تشخص جالبی برام پیدا کرده این حرفه و این که اگه دقیق تر بش نگاه بشه خیلی هم جذاب و غاییه و نه صرفن یک علم رده ی میانی و ابزار کار بقیه. منظورم اینه که در اصل و در نزدیکی های قله، مترجمی یعنی وساطتی که یک رشته نور رو از منبعی به مقصد می تابونه، و این چیز بزرگیه که لازمه مترجم نفوذ و سررشته ای در هر دو حیطه‌ ی مبدأ و مقصد داشته باشه. و این کم کیفی نیست، یعنی دیدم برای من که عیش بزرگیه سر کردن تو دو تا فرهنگ بکل متفاوت و گشتن سوراخ سمبه هاشون و پیوندشون بهم و تفریح مکرری که این میون نصیبم می شه و پیدا کردن معادل های کلامی و مفهومیِ جذاب به کجاها که نمی بره این ذهن فرار رو. اصلن این جا صرف سیاه مشق و تمرین های ابتدایی هم واسطه ی کسب فیض محسوب می شن. القصه، آدمای جذابی هستیم ما مترجمنماها، البته واسه خودمون (با خودمون خوشیم!)

پ ن: یجا هست تو شمعی در باد که رادان رفته سر قبر عسل بدیعی و شمع روشن کرده و... خیلی خوبه!

  • احسان