Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


صبح زمستانی مقدسی بود. دهه، هفتاد بود، هفتاد خودمون. من، محمد، مرتضا، و حید و حسین. حسین همسایه بود. سال ها، پشت داشتیم برای هم و نگاه آشنا. مقصد توچال بود. بابا کاری داشت و لطفی کرده بود و ما هم مشمولش شده بودیم. شب قبل از ذوق توچالِ فردا، ور ور کوتاه کردیم و زود خوابیدیم. حسین تنها بود و همه خانواده برای مراسم مرگ پدربزرگ، سبزوار بودن. صبح شد. ما، توچال. همین. قصه من همین بود. چون تمام خاطرم انباشته شده از مردمانی که گویا خبری از سرو روان ندارند...
تمام خاطرم انباشته شده از نمایی که می رسیم پای معرکه ی توچال و از شیشه جلو دارم محوطه وسیع رو می بینم و آسمان بغایت خاکستری که از ایستگاه پنج به بالا رو زیر بارش گرفته. بهمن ماهه.
تمام خاطرم انباشته شده از تصویر پارکینگ بزرگ، که سرها خم شده بودن و قله رو دید می زدن ،که دست ها به اکراه از بغل بیرون می اومدن، که درسته سرما سخت سوزان نشده بود هنوز ولی صدایی هم گر شنیدی صحبت سرما و دندان بود.
اون روز انباشته شد از پرسه های بی هدف و تصاویر محو بچه ها که به دلیلی مسخره م می کردن و صداهای دور. از دست های تو جیب و لبخندای پت و پهن و ها کردن ها و چای تو برف خوردن ها و هسته خرما پرت کردن تو لیوان ملت از ایوون قهوه خونه ولی...
ولی خاطرم انباشه شده از صدایی که می خوند راحت فزای هر کس محنت رسان من کو...

  • احسان

من یه سیستمی دارم به اسم راه پیمایی های طولانی مدت، ادای یارو رو در نمیارما، جدی می گم! نمی دونم چقدر با فرهنگ شافل و شافلینگ آشنایی دارید. من تو این پیاده روی های طولانی مدت که البته حالا خیلی هم مدتش عجیب و غریب نیست هدفون فیلیپس خود را بر گوش گذاره و بهمراه پخش موسیقی تلفن همراه که برای صرفه جویی در مصرف باتری معمولن در حالت آفلاین یا برون خط(!) قرارش می دم، مثل همیشه پخش رو روی حالت شافل قرار می دم و نمی دونید چه کیفی می ده، حس می کنید داره بهتون وحی نازل می شه. یکی از نمونه هاش که بجون خودم دروغ نمی گم تکرار این قضیه ست که بارها وقتی می خواستم از پله های مترو بالا بیام صدای محسن چاوشی تو هدفون می پیچید که: من با زخم زبونات رفیقم... خب تعریف شما از وحی چیه؟

بعدشم راهی کوی و برزن می شم. حالا مسیر می تونه تو همون شهر خودمون (چقدر ضایع گفتم!) باشه چه تو مسیر رفت و آمد به کار. این اواخر حتا از میدون شوش به راه آهن هم بوده، از نواب به انقلاب هم بوده و بیشتر دیگه تو ولی عصر اونم نه ونک به بالاها، پارک وی به بالا. امان از این اتوبوس های BRT و شلوغی افسارگسیخته ولی عصر که منو تو ایستگاه پسیان مجبور به پیاده شدن می کنه و راه می افتم هدفون به گوش.
از بغل یه جایی رد می شم که نمی دونم چی هست هنوزم و از این ماشینای راه بازکنی در ابعاد کوچولو توش داره که روی اون یاروشون که راهو باهاش باز می کنن نوشته بلیزارد! اونم نه بلیزارد معمولی، همون بلیزاردی که وارکرفت درست می کنه، بعله! جلوتر اون دست خیابون کتابفروشی نشر باغ واقع شده(!) که باس مواظب باشم نزدیکش نرم تا بخاک رنگی نشینم بیشتر از این، بنده به یک بیماری دچار شدم تازگیا موسوم به کتاب خریدن بیش از حد، نه که حالا همه رو زودم بخونما و نه که بخرم انبار کنم فقط ولی هی دارم می خرم و نمی دونم چی به سرم میاد آخرش! جلوتر اما همین ور خیابون یه شیرینی فروشی هست که جلوش یه بابای ترکی می شینه و ساز می زنه از اینایی که موسوم هستن به "عاشیق" و یه اصالت دلچسبی هم داره تو صداش که شرط می ابندم هر وقت بشنوید یهو تو یه تونل زمانی سفر می کنید و تو وسط یه قهوه خونه (مثلن تو تبریز) اونم دم راه آهن خودتونو پیدا می کنید و نور چراغ زرد و دیوار های ترجیحن سبز مغزپسته ای شایدم آبی آسمونی از اونا که قدیما بود (مثل خونه آقاجون من) و نصف پایین دیوار با نصف بالا رنگش فرق می کرد و با یه "ماژیک" اینا رو از هم سوا می کردن... و شما هم راحت می تونید ترکی صحبت کنید، شک نکنید. اما یه کم قبل تر از این عاشیق، یه نوازنده دیگه هم هست که ویولون می زنه و گیساشم اینجوری از پشت بسته ریش داره و میانسال هم هست. من یه فانتزی غریبی نسبت به این مرد دارم اونم اینه که یه روز که خیلی خسته و گرفته ام می رم کنارش رو صندلی می شینم و سیگاری می کشم و شایدم باهاش حرفی زدم و اونم ساکته و با سازش جوابمو می ده و پا می شم می رم و حالم خوب شده بعدش، اینم از دنیای بوبن بیرون اومده ها، عاشقان دانند، آره داداش عاشقان دانند. اما بعد می رسم به میدون و از شلوغی گذر می کنم و می مونم که از وسط بازارچه رد بشم و هی عصبی بشم که چرا این زنای میانسال خونه دار انقـــــــــــــدر کند راه می رن و به همه چی به دید خریدار نظر می ندازن و بعد از ده دقیقه از اون ور بازارچه بیرون بیام یا از پیاده رو برم و سه سوت برسم به محل تاکسی ها. معمولن از پیاده رو می رم ولی وقتی سر حال باشم قطعن قرص قرمز رو انتخاب می کنم و از "بازارچه تاریخی تجریش" عبور می کنم. تو در ورودی و پیچ اول یعنی قبل از پله هایی که می رن سمت تکیه ی بازارچه پره از بوی ترشی از انـــــــواع مختلف که هر روز نفرین می کنمشون و رد می شم. بعد از پله ها تکیه بازارچه ست که تو روزای غیر عزاداری محرم، می شه میوه و تره بار و کیف فروشی و قهوه خونه و دیزی سرای تکیه و یه سری کسب و کار دیگه. از زیباترین و برادرترین جاهای این دنیاست برای من این میدونچه. بعد که وارد بازاچه می شم دیگه همه چی پیدا می شه و تو اون زمان بیشتر مشغول ابراز پشیمونی و نثار بد و بیراه هستم که چرا باز خودمو گرفتار این ترافیک انسانی کردم!

پ ن: این عکس رو گذاشته بودم برای وقتی که آلبوم دادم بیرون این بشه جلدش!

  • احسان

غم، آستانه ی دنیاهای تازه است. مسافری که از روز و روزگار خودش راه می افتد از این دروازه باید بگذرد تا به احوال نو برسد. آستانه ای که پسِ ستوه از روزمرگی ایستاده و مسافر تا از پناه آن عبور نکند از دنیای کوچک خودش دور نمی شود. غم دروازه ای ناشناخته است که گاهی نزدیک می آید و صبورانه منتظر می ماند که شاید از درونش عبور کنیم و در ماندن گیر نیفتیم. مردمان روشنِ قدیم این حرف ها را می دانستند اما حالا که فقط حساب و سود را بلدیم یک آدم چطور ممکن است غم اختیار کند؟ اختیار کردنِ غم ترکیب غریبی است. خریدنِ آگاهانه ی اندوه به نظر نابلدی می آید. ناشیانه سرمایه گذاشتن است. چرا یک نفر از همه ی کارهایی که در یک روز می شود بکند، نقلِ روایت مصیبت را انتخاب کند؟ برود به جایی که به گریه دعوتش کنند؟ چطور می شود یکی لباس بپوشد از خانه بیرون بیاید و برود به نوعی مهمانی که برایش نوحه بخوانند؟ چرا خیال بسپارد به نقالانی که اتفاق سهمگینی را تصویر و مجسم می کنند؟ چطور یک نفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی قرار بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک.

ما هرسال این روایت را انتخاب می کنیم چون به  آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرور روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن و مرگ نیاز پیدا می کنیم. مثل دوباره خواندن کتابی که یک بار عبارت خوبی در آن پیدا کرده باشی. شناگر در واگرایی طولانی مان، جذبه ها و سامان گرفتن های مردمان این قصه را می خواهیم. دل مان پیوستن های بی گسست می خواهد. خیمه ای که بپذیرد و رها نکند. این دور ایستادن و فاصله گذاری با همه کس و همه چیز، این واگراییِ طولانیِ ما یک جایی باید تمام شود. «هفتاد بار اگر بمیرم با تواَم» دل مان می خواهد. این وقت سال همیشه دوست داریم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد. به علم هایی که نمی افتد محتاج می شویم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و دست و سینه ی  خونی هم رهایش نکنند. «وای بر من، زنده باشم و تو بمیری» دل مان می خواهد، صفت های مطلق، بی تأویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقلِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنیم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردیم. دنبال کسی که برای همیشه اسم مان را صدا کند. مرد سر سفره نشسته. ناگهانی صدایش می کنند. پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان این جا هستند. کوتاه می رود. سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهان دلش پیش هیچ چیز نیست. زنش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و ما همین را دل مان می خواهد. آدم گاهی دلش می خواهد یکی سر و سامانش بدهد. و کُلّ حَی سالک سبیلی.


نقل از "همشهری داستان" آذر


تنهایی - فرهاد فخرالدینی

  • احسان