Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «Sometimes» ثبت شده است

عدد بده!

۳۰
بهمن

- چند وقتیه خونه خریدیم و با این وضع درآمد باید تا سال بعد همین روزها بریم به شعب ابی‌طالب. عوض شدن محل سکونت علاوه بر اینکه مسیرهای تازه‌ای برای رسیدن به محل کار پیش رومون قرار داده (بر خلاف خونه قبلی) با این چالش هم روبروم کرده که چطور می‌تونم بدون هزینه خودمو سر کار برسونم. اینجا معمولن ترکیبی از وسایل نقلیه به کار میان و بعد از مدت‌ها رو آوردم به اتوبوس، اونم نه BRT که همون اتوبوس‌های خطی غیر تندرو. چند نکته این وسط برام جالب بودن. اتوبوس‌ها خیلی سر وقت میان و اگه اتفاق عجیبی نیفته خیلی خوب و سر وقت می‌رسوننت. دو سه روزم هست که اپلیکیشن حمل و نقل عمومی تهران رو نصب کردم و چیز فوق‌العاده کارآمدیه. دقیق می‌دونی اتوبوس کی می‌رسه و دقیق می‌دونی کی به ایستگاه مقصد می‌رسی. نکته‌ای که وقتی از بیرون به قضیه‌ای نگاه می‌کنی اصلن بنظر نمیاد اینطور باشه.

- جدا از این میزان زمانبندی و جزییات خودمم با اتوبوس سواری دست‌بکار شدم و فواصل غیررسمی مسیر رو با گام‌های زمانیِ خودم اندازه می‌گیرم. مثلن وقتی از سر کوچه روبرت لازار رد می‌شیم چند ثانیه مونده تا برسیم سر کارگر یا اینکه تو تونل تئاتر شهر به فردوسی وقتی از زیر شرکت مترو رد می‌شیم که تو تونل یه راهروی فرعیِ روشن داره 29 ثانیه مونده به سکوی فردوسی.

- آدم‌های اتوبوسی با اغماض یه خرده‌فرهنگ به حساب میان. صبورن، بخصوص اونایی که از ساعت 7 شب به بعد از اتوبوس استفاده می‌کنن. شاید مثل من درگیر کم شدن هزینه‌شون باشن. حاضرن مسیری که با تاکسی 10 دقیقه راهه رو با اتوبوس  نیم‌ساعته برن و بخش بزرگی از شهر رو سیر کنن و از پنجره‌های بزرگ اتوبوس که با طمأنینه راهشو از بین ماشین‌های ریز اطرافش باز می‌کنه مغازه‌ها و اسم کوچه‌ها رو تماشا کنن و هر ماشینی هم که نزدیکشون شد به پشت‌گرمی ماشین بزرگتری که توش نشستن نگاهی از بالا به پایین داشته باشن و عین خیالشون هم نباشه که اون بتونه آسیبی بهشون بزنه.

- حدود 2 سال پیش بود که تو مترو به فکر یه اپلیکیشن جامع حمل و نقل شهری بودیم که تمام وسائط نقلیه مثل اتوبوس، تاکسی و مترو رو پوشش بده و بتونه آنلاین اطلاعات رو از API های شهرداری بخونه (کاری که همین اپلیکیشن اتوبوس الآن داره انجام می‌ده) و برای رسیدن از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب به کاربرش مسیر ترکیبی و هزینه و زمان رو اعلام کنه و بتونه مسیرهای پیشنهادی رو بر اساس تمایل کاربر به هزینه کمتر، مسیر کوتاه‌تر یا سرعت بیشتر رده‌بندی کنه و رو اپ‌های نمونه‌ای مثل ترنزیت هم مطالعاتی انجام شد. کار هنوز زمین مونده و به جای خاصی نرسیده و حالا با استفاده از اپ اتوبوس فقدان چنین چیزی در ابعاد کلانِ شهری بیشتر و بیشتر به چشمم اومد.

فعلن تو این دو هفته اخیر که از خونه جدید می‌رم سر کار به جز 2 روز باقی روزها از پس چالش بی‌هزینه بودن براومدم.

  • احسان

حادثه‌ی آتش‌سوزی ساختمان پلاسکو از همان عصر دیروز فضای مجازی را پر کرد از تحلیل‌ها و پست‌های وبلاگی و تلگرامی اعم از ذکر خاطرات و اعتراض به عوامل مقصر احتمالی و ابراز نگرانی و همدردی با مامورین آتش نشانی. هنوز همه چیز به وضوح روشن نشده اما ذکر چند نکته خالی از فایده نیست:
۱- شهرداری بارها ذکر کرد که اخطارهای متعددی به هیأت مدیره‌ی پلاسکو مبنی بر رعایت تمهیدات ایمنی داده شده بود. بگذریم از اینکه طبق تبصره‌ی بند ۱۴ ماده‌ی ۵۵ قانون شهرداری‌ها، شهرداری باید پس از ابلاغ مهلتی متناسب، خود رأسا اقدام به رفع خطر اقدام می‌کرده؛ نکته‌ی جالب صحبت‌های مهدی چمران رییس شورای شهر تهران بود که در جواب مجری شبکه خبر که از چراییِ این بی‌عملی پرسیده بود، به تعطیل شدن آن همه واحد تجاری و به تبع آن بیکاری افراد شاغل آن‌ها اشاره کرد و اینکه این مسئله یکی از عوامل مهم عدم اقدام شهرداری بوده!
در کتاب "چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟" نوشته‌ی دارون عجم اوغلو و جیمز ای. رابینسون، مفهومی مطرح می‌شود با نام تخریب خلاق یا Creative Destruction. در فصل سوم این کتاب با عنوان "تولید فقر و غنا" می‌خوانیم:
"...مکانیکی شدن کارها اگرچه به افزایش عظیم درآمدها انجامید و در نهایت به بنیان جامعه‌ی صنعتیِ مدرن تبدیل شد اما برخی به تلخی با آن مخالفت کردند. این مخالفت از سر جهل یا کوته‌بینی نبود، بلکه منطقی کاملا منسجم داشت. رشد اقتصادی و تغییر فناورانه با چیزی همراه بود که اقتصاددان بزرگ «جوزف شومپیتر» آن را «تخریب خلاق» نامید. نو جایگزین کهنه می‌شود. بخش‌های اقتصادی جدید منابع را از بخش‌های قدیمی به سوی خود جلب می‌کنند. بنگاه‌های تازه، کسب و کار را از دست بنگاه‌های پیشین درمی‌آورند. فناوری‌های نو مهارت‌ها و ماشین‌آلات موجود را مهجور و متروک می‌سازند. فرآیند رشد اقتصادی و نهادهای فراگیری که این رشد بر پایه‌ی آن‌ها استوار است در عرصه‌ی سیاسی و در بازار اقتصادی برندگان و بازندگانی دارد. ریشه‌ی مخالفت با نهادهای اقتصادی فراگیر غالبا ترس از «تخریب خلاق» است."
تخریب خلاق بطور خلاصه هزینه‌ای حداقلی‌ست که فدای منفعتی بزرگ می‌کنیم مثلا ظهور سرویس‌های مسافربری آنلاین و در نتیجه کاهش اقبال آژانس‌های سنتی یا مکانیزه شدن خط تولید یک کارخانه و کنار گذاشته شدن تعدادی کارگر. در همه‌ی این نمونه‌ها خسارتی ظاهری وارد می‌شود اما در پس‌زمینه قصه‌ی دیگری در جریان است.
اتفاقی که روز پنجشنبه ۳۰ دی در تهران افتاد از حیث باطن و از قضا ظاهر، مثالی بود از مخالفت با تخریب خلاق، و تاریخ به کرات ثابت کرده در صورت جلوگیری از آن، چنان تخریب ویرانگری از پی خواهد آمد که جای هیچ جبرانی باقی نگذارد.
۲- در هر حادثه آن هم با این ابعاد چند ضلع در ماجرا درگیرند. مدیران اجرایی شهری، امدادگران، مردم عادی حواشی محل حادثه، مالباختگان، رسانه و غیره. اگر امدادگران را استثنا کنیم، بقیه‌ی اضلاع، بازنده‌ی این ماجرا بودند. چه مدیران شهری که ضعف عملکردشان یکی از عمده دلایل این فاجعه بود و عدم آمادگی‌شان در بحران‌های شهری بیش از پیش پیدا شد، چه رسانه‌ی رسمی که با دستپاچگی و وضعیت یک بام و دو هوایش خیل مردم را به سمت رسانه‌های مجازی و غیر رسمی سوق داد، چه مردمی که با تجمع وحشتناک و رفتارهای جنون‌وارشان نمک بر چنین زخم بزرگی پاشیدند و در نهایت خیلی از مالباختگانی که با گذشت سه ساعت از آغاز حریق، هنوز در ساختمان حاضر بودند و چه بسا باعث کشیده شدن تعدادی از آتش‌نشانان به داخل و قربانی شدنشان بودند.
۳- حالا ما مانده‌ایم و ویرانه‌ای از یکی از نمادهای تجاری تهران مدرن. کمی بالاتر مرکز تجارت جهانی، کمی غرب‌تر پاساژهای عظیم مبایل تهران، و در اطراف ساختمان هم مملو از واحدهای تجاری‌ست که یک ماه بعد پاتوق خرید عید تهرانی‌هاست. طرفه اینکه جهان به راه خودش ادامه خواهد داد و تنها باید سعی کرد رفتارهای پیشین را انجام نداد و بانیان این اتفاق را از هر گروه و دسته‌ای بازخواست کرد و دست کم این اتفاق را تبدیل به بخشی از شوی تبلیغاتی انتخابات سال بعد نکرد!

  • احسان

۱ - بنده‌ای هستم سراپا تقصیر، در خلوت و حتا تا حدی در جلوت با خودم حرف می‌زنم. برای روزگار شاخ و شانه می‌کشم، مراتب اعتراضم را به حقوقِ حقه‌ی پایمال شده‌ام ابراز می‌کنم، خشمگین می‌شوم، دست تکان می‌دهم، گاهی هم آرام گرفته و مِلو می‌شوم، لبخند کج می‌زنم تا جایی که به گوشم مماس می‌شود، برنامه می‌ریزم، نقشه می‌کشم که فلان می‌کنم و بهمان، مقصدم را شبیه‌سازی می‌کنم، موسیقی گوش می‌دهم آن هم مجازی، گاهی پیش می‌آید که خب... دیدی هم می‌زنم.

پیش‌ترها فیلم کوتاهی دیده بودم با بازی باستر کیتون. یک فیلم بقول معروف «هنری» و تا جایی که یاد دارم صامت. دوربین دنبالش می‌کرد و استاد هم‌ به هر ضرب و زوری شده ازش رو می‌گرفت، نمی‌خواست فهم‌ شود. فیلم رو با نظریات جرج برکلیِ فیلسوف تفسیر کرده بودن که ایدئالیسم تا فطرتش رسوخ کرده بود و حال خوشی نداشت. اون دوران که بنوعی دوران راجر واترزیِ من هم بود (در تقابل با دوران دیوید گیلموری بعدش!) پرچم دست گرفته بودم و دور شهر می‌چرخیدم و ایده‌ی فیلم‌ رو فریاد می‌زدم. گذشت و گذشت تا به اینجا رسید که منِ اون دوران تعدیل شد و وبلاگی کاشتم، مَر جاودانی را (یا همچی چیزی!) که آقا... محو شدن هم دیگه اغراقه، دست روزگار خودش زورشو برای محو کردن ما خواهد زد، لااقل خودمون باهاش دست به یکی نکنیم. در راستای همون پستی که اخیرن در باب قربانی بودن نوشتم اینجا هم عارضم به ختمتتون که حرف ما همون حرف آقای داوودنژاد کارگردانه تو انتهای کلاس هنرپیشگی... که گر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم، که اگه باهاش حال نمی‌کنم، انگشتش که می‌تونم بکنم!

سال ۸۳ اولین وبلاگمو‌ احداث(!) کردم با یک یا دو‌ پست و وبلاگ فعلی چارمین وبلاگ علنی بنده‌ست. 

۲ - وبلاگ‌ها راحت دروغ نمی‌گن، یا دست کم من راحت گولشون رو‌ نمی‌خورم. بهمین خاطر بر خلاف آشنایی با آدم‌ها و مدتی  تحمل ریسک و رفت و اومد و تعارف و این جلافتا، با وبلاگ راحت‌تر می‌شه کسی رو شناخت، لذت کشفش عینی‌تره و خاطره‌بازیش عیان‌تر. البته این حرفا رو که می‌زنم صدای نامجو تو‌ سرم می‌پیچه که عدد بده عدد عدد عدد بده و‌ کمی خجل می‌شم اما ملالی نیست، از دیو و دد ملولم و همین اینم آرزوست. اصلن وبلاگ‌نویسی یک کیفیتی به افراد می‌ده و از یک استانداردهایی برخوردارشون می‌کنه که... خوبه خلاصه، خب بنویسید دیگه، ننوشتن خوبه؟ چه کاریه؟ راستشو بخواید چند وقت پیش هم اصلن به یکی از وبلاگ‌هایی که خیلی خوندم و می‌خونمشون رفتم و‌ برای آقای نویسنده کامنت خصوصی گذاشتم که آقا بیا با هم دوث بشیم! ینی شما خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل... جالب اینکه طرف وقعی هم ننهاد به درخواست دوستیم.

موارد فوق در اجابت دعوت وبلاگ انجیر نوشته شدند. شماره‌ی ۱ در جواب چرا وبلاگ می‌نویسم؟ و شماره‌ی ۲ در جواب چرا وبلاگ می‌خوانم؟

الان باس کسی رو‌ دعوت کنم؟ وبلاگایی که می‌خونم و‌ دوست دارم دعوتشون کنم سکرت هستن عمومن و‌ من هم تسلیم این صحنه‌آرایی خطرناک نشده و عمومیشون نخواهم کرد. کات!

پ‌ن: و من الله توفیق، عیدتونم مبارک!

  • احسان

باز هم مرگ. یک سال دارد می شود، البته یک جورهایی یک سال شد. امروز هفدهم دسامبر است، نگاه که به آخرین مکالمه مان می کنم، تاریخ همین نشانی را می دهد، هفده دسامبر دوهزار و سیزده. حالا هم نشسته ام در مراسم مرگ کس دیگری، از عزیزانِ یک دوست. پیش خودم می گفتم یک سال که بشود اتفاق خیلی مهمی باید بیفتد. سلسله‌ ی این سالگردها مدتی است که شروع شده اند، سالگرد آخرین دیدار مثلن، که چندی پیش گذشت. حالا ماییم و خیل سالگردهای پیش رو، کی بود که آخرین عکس را در فیسبوک‌ گذاشت؟ کی آخرینِ آن متن‌ های رشک برانگیزش را برایمان نوشت؟ آخرین بار به وقت زندگی، کی بود که یادش کردیم؟ آخرین بار کی ذوقش را کردیم؟ کی بود آن وقتی که می گفتند بی خبر رفته؟ کی بود که می گفتم مگر برنگردی... من می دانم و تو، چنان قهری می کنم بی بازگشت و بی آشتی. همان شد، بی بازگشت. حالا شده ایم مثل آن والدینی که اولین گام های لرزان کودک نوپاشان را تصویر می گیرند مگر بیاد بسپارند، ما هم که شاهد لحظه لحظه ی جان گرفتن غمش، این کودک نوپا بودیم حالا رسیده ایم به راه رفتنش. بلند شده، دستی به دیوار گرفته و بنا کرده به سرک کشیدن در حجره حجره های جانمان و هر گوشه خرابی و خسارتی بجا می گذارد. بچرخ کودک جان، حالاحالاها ساکن این منزلی.

  • احسان

یک روز دلم چون گیس

۱۷
ارديبهشت
درو باز کردم اجازه گرفت و نشست رو صندلی روبروم، همین که آدمی که از من بزرگتره برای نشستن ازم اجازه می‌گرفت به اندازه‌ی کافی خجالتم داد و باعث شد دیرتر برم سراغ خجالت اصلی که قرار بود تو چند دقیقه‌ی آتی بکشم.
دبیر فیزیکی داشتیم که بعد از غرغرای بچه ها از امتحان سخت و کم شدن نمره‌ی مستمر و از این قبیل مسائل، نقبی می‌زد به دوران دانشگاهش و این‌که بعد از چند سال رفته بوده تا اصل مدرکش رو تحویل بگیره و با داستان‌ سربازیش یه تداخلایی داشته که الآن یادم نیست و خلاصه بدجوری بقول معروف رفته بوده تو پاچه‌ش. وقتی با یکی از مسئولای دانشگاه مشکلش رو درمیون گذاشته طرف گفته بود "مشکل خودته"
"من" از بزرگترین سرمایه‌ها و در عین حال از بزرگترین سوراخ‌ سنبه‌های ماست. کانالیه توأمان به عرش و فرش. بعد می‌رسیم به الحاقیه‌های "من" مث روحیه‌ی من، شرفِ من، تلاشِ من، حالتِ تهاجمیِ من، سراغِ من، قمارِ من و...
مشکلِ من! باید خوشحال باشم که کسی یادآوری کرده مشکل، مشکل خودمه؟ باید بشینم مشکلم رو بگذارم روی پام و نوازشش کنم، با مشکلم باید دوست باشم انگار، هر چی باشه مال منه. اون وقته که هرچی امید بی‌خودی بستیم دود می‌شه و به هوا می‌ره. دربست موافق این نیستم که امید بستن آدم رو زندانی می‌کنه، امیدِ واهی بستن، امید به جایی که زیرش آب می‌ره بستنه که زندانِ منه. اگر از شر این امیدها رها شدید، بفرمایید بالا.
گفتم ببین دوستِ من، قولی بهت داده بودم، به امید خدا تا حالا بش عمل کردم و تا کامل عمل نکنم هم ولش نمی‌کنم ولی اون مشکلِ دوم، مشکلِ خودته. ولی این جمله‌ی آخر رو نگفتم، نتونستم، تا حالا تو موقعیتی قرار گرفتید که گوینده‌ی "مشکل خودته" باشید؟ باور کنید گفتنش از شنیدنش سخت‌تره.
آقای دبیر فیزیک در جوابِ لعنِ طاعنان می‌گفت این درس و مشقِ شما که در حکمِ لهو و لعبه، برید کلاهتونو سفت بگیرید برای وقتی که این جمله رو روزی چند‌بار بشنوید از این و اون، اونم نه برای چیزای بی‌خود، برای اساسی جات. از کل احوالاتِ دبیر فیزیک یکی خوندن "تو نسیمِ خوش نفسی/ من کویرِ خار و خسم..." اونم جلوی ضریح امام رضا بخاطرم مونده یکی هم همین "مشکلِ خودته"
حالا می‌خام صداش بزنم بگم آقای ف، برادر، گفتنش از اونم سخت‌تره! حس این‌که خودتو بخوری، هی خودتو بخوری و بگی نکنه این‌طور کنه، نکنه اون‌طور کنه، نکنه من بشم باعث درد و بلاش، نکنه دارم حقی رو ناحق می‌کنم...


(این‌ها در حال گوش دادن به Ghost That We Knew از مامفرد اند سانز نوشته شدن)

  • احسان

Para Para Paradise

۲۸
خرداد

پیشاپیش از لوس شدن متن زیر... متن زیر خیلی هم همینی هست که هست اصلن!

بازی رو تو باشگاه بدنسازی چسبیده به محل کار تماشا کردیم و تا چشم تکون می خورد دو تا پوستر بزرگ از فیگور سینه و پشت بازوی مربی باشگاه میومد جلوی چشمم و دلم آشوب می شد. یه بنده خدایی که فکر کنم درویشی چیزی بود با ریش و گیس بلند و بافته و شلوارک هی جلوی آینه و پشت به ما نرمش می کرد (من موندم درویش تو بدنسازی چی می گه!) و یه نوجوونِ احتمالن شروین نامی هم کنارش داشت طناب می زد و... خلاصه این از ترسیم فضا!

این سوال برام پیش اومده که چرا کیروش لباس ازبکستان رو نداد به چوی!

ایران بسیار بد بازی می کرد فارغ از اینکه نگاه کنیم تو چه موقعیتی قرار گرفته و شخصن با توجه به حرفای اون یارو مربی شون انتظار یه بازی وحشیانه رو داشتم که خب خداروشکر کیروش اینطور فکر نمی کرد و اونجوری که از شواهد و قرائن پیدا بود کافی بود تیم یه کم ریسکی بازی کنه تا کره ای ها دخلمونو بیارن. پس نشستیم و لب گزیدیم و تحمل کردیم و با گل قطر خوشحالی کردیم فقط. نیمه دوم دقیقه 55 بود که مزدک گفت: بالاخره بعد از 55 دقیقه تیم ایران 5 تا پاس پشت سر هم رد و بدل کرد و هنوز جمله ش تموم نشده بود که توپ لو رفت [اینجا دیگه شل شده بودم و دست بردم به گوشی، نوشتم که "چه وضشه؟"] سرم رو آوردم بالا و دیدم قوچان نژاد داره می دوه، از پشت مدافع کره هم داره می دوه، عه... توپ رو ازش گرفت... عه....عه... گـــــــــــــــــــــل!دمبل از دست ورزشکارا افتاد و یکی یهو هالتر رو از خوشحالی برد بالای سرش!

حالا ما نشستیم و داریم احتمال های بعید رو با خودمون مرور می کنیم و کیف می کنیم، اینکه ازبکستان با تفاضل گل بالا قطر رو بزنه و کره حذف شه، مربی باشگاه که اینو می شنوده می پرسه یعنی میشه؟ ممکنه کره هم حذف شه؟ جواب می دیم آره امکانش هست. بعد خوشحال میشه و نرمش هاش رو از سر می گیره!

هرچی به انتها نزدیک می شه تیک های من هم تشدید می شن و مدام پاهامو تکون می دم [این پا تکون دادنه نشونه ی استرسه ها... بله من استرس دارم] یکی می گه... پاشید وایسید دیگه، دقیقه آخره... همه می ایستن من اما نمی تونم، نشسته بهترم. مزدک داد می زنه که سوت پایـــــــــــــــان و کیروش می ره و آرزوی موفقیت می کنه برای اقوام مربی کره و همه بیش از پیش سرحال میان.

باید زود بزنم برم بیرون، قراره برم پیش بهروز و سمت کریمخان و ولیعصر باشیم امروزو. اولین شیرینی رو تو محل کار خوردیم و راه افتادم. هر خیابونی پا گذاشتیم جشن شروع شده بود. تو مسیر هم یه کاور از paradise کلدپلی اومده و هی می خوند هی می خوند و با Para Para Paradise گفتنش فضا رو عطرآگین کرده بود. ماشین رو زود پارک کردم و از محل دور شدم.

با بهروز و دوتا از رفقاش زدیم بیرون به سمت میدون ولیعصر. می دونم لوسه می دونم این روزا تکراریه ولی آدم دوست داره مردم رو سرحال ببینه، یکی از بزرگترین کیف های من اینه ملت تو خیابون سرحال باشن، واقعن اون وقت بهم حس هم خانوادگی دست می ده. جای سوزن انداختن نبود و فقط تونستیم بالای نرده های ایستگاه بی آر تی ولیعصر بایستیم و جمعیت رو دید بزنیم و از خودمون شادی در کنیم. از شلوغی مفرط خیلی نتونستیم بمونیم و اهل قر دادن و این قرتی بازیا هم که نبودیم خلاصه برگشتیم به مقر بهروز تا فیلم رد و بدل کنیم. جالب اینکه اونجا هم بهروز سر نشون دادن تیکه های فیلم آخر ترنس ملیک تو پس زمینه paradise گذاشته بود و بدین وسیله منو قانع کرد فیلم رو بخوام ازش [آقا تجربه ش رو از دست ندید، paradise اساسن جواب می ده بخصوص با صحنه نبرد دونفره ی تونی لونگ و ژانگ ژیی تو استادبزرگ ونگ کار وای و صحنه ی بازی های دونفره (!) بن افلک و اولگا کوریلنکو فیلم To the Wonder]

خلاصه که امروز از دیدن همه تون -بقول محمد صالح علا- زیبا شدم!


Within Temptation - Paradise


  • احسان

غم، آستانه ی دنیاهای تازه است. مسافری که از روز و روزگار خودش راه می افتد از این دروازه باید بگذرد تا به احوال نو برسد. آستانه ای که پسِ ستوه از روزمرگی ایستاده و مسافر تا از پناه آن عبور نکند از دنیای کوچک خودش دور نمی شود. غم دروازه ای ناشناخته است که گاهی نزدیک می آید و صبورانه منتظر می ماند که شاید از درونش عبور کنیم و در ماندن گیر نیفتیم. مردمان روشنِ قدیم این حرف ها را می دانستند اما حالا که فقط حساب و سود را بلدیم یک آدم چطور ممکن است غم اختیار کند؟ اختیار کردنِ غم ترکیب غریبی است. خریدنِ آگاهانه ی اندوه به نظر نابلدی می آید. ناشیانه سرمایه گذاشتن است. چرا یک نفر از همه ی کارهایی که در یک روز می شود بکند، نقلِ روایت مصیبت را انتخاب کند؟ برود به جایی که به گریه دعوتش کنند؟ چطور می شود یکی لباس بپوشد از خانه بیرون بیاید و برود به نوعی مهمانی که برایش نوحه بخوانند؟ چرا خیال بسپارد به نقالانی که اتفاق سهمگینی را تصویر و مجسم می کنند؟ چطور یک نفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی قرار بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک.

ما هرسال این روایت را انتخاب می کنیم چون به  آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرور روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن و مرگ نیاز پیدا می کنیم. مثل دوباره خواندن کتابی که یک بار عبارت خوبی در آن پیدا کرده باشی. شناگر در واگرایی طولانی مان، جذبه ها و سامان گرفتن های مردمان این قصه را می خواهیم. دل مان پیوستن های بی گسست می خواهد. خیمه ای که بپذیرد و رها نکند. این دور ایستادن و فاصله گذاری با همه کس و همه چیز، این واگراییِ طولانیِ ما یک جایی باید تمام شود. «هفتاد بار اگر بمیرم با تواَم» دل مان می خواهد. این وقت سال همیشه دوست داریم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد. به علم هایی که نمی افتد محتاج می شویم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و دست و سینه ی  خونی هم رهایش نکنند. «وای بر من، زنده باشم و تو بمیری» دل مان می خواهد، صفت های مطلق، بی تأویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقلِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنیم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردیم. دنبال کسی که برای همیشه اسم مان را صدا کند. مرد سر سفره نشسته. ناگهانی صدایش می کنند. پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان این جا هستند. کوتاه می رود. سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهان دلش پیش هیچ چیز نیست. زنش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و ما همین را دل مان می خواهد. آدم گاهی دلش می خواهد یکی سر و سامانش بدهد. و کُلّ حَی سالک سبیلی.


نقل از "همشهری داستان" آذر


تنهایی - فرهاد فخرالدینی

  • احسان

یحتمل بر ما  فرض می دانید کنون که خزان فرا رسیده نبشته ای بنگاریم به اصطلاح "خزان نبشته" (در قاموس ما، آبان مترادف است با خزان) اکثر یادهایی که از پاییز داریم یادهایی رنگ و رو رفته اند، چونان برگی در زیر پای عابران، چرا که هنوز چَشم باز نکرده تا نگهی بر رخ رنگ رنگش افکنیم که رفته اش می یافتیم. از آمال در ظاهر معمول و در باطن، دورِ ما دمی رَه پیمودن و از پی آن دمی آسودن میان خیابان ولی عصر  بود. دورانی بود گذری بر آن مسیر داشتیم لیکن ماشینِ دودی بود و زندانِ ایستگاه ها و قس علی هذا

سال ها در خیال آن بودیم آنگاه که آتش تموز  تمام شود و مادر آسمان پس از گذران آبستنی اش سپیدبچِگانی در دامان خَلق سپرَد، ما نیز نانِ شبی در کوله خود انداخته و آوازخوانان رهسپار دیار پارک وی شویم (حاجت به توضیح نیست که از پارک وی به پایین راست کار ما نمی باشد) آوازخوانان را از این رو ذکر کردیم که درست که آن زمان که پورکوپاین تری و این ها هم اختراع شده بود ولی ما حال عجیبی با صدای خود می کردیم و به نکرگی آن هنوز واقف نشده بودیم.
تا هجده بهار که از عمرمان گذشته بود پاییزانمان همه بچنگال دژخیمان مکتب و درس به باد فراموشی سپرده شده بودند و فقط گاه گاهی پرسپکتیوی از توصیفات مذکور داشتیم!
علی ای حال چرخ روزگار ما را رساند به ایستگاه شیراز و در آن دیار هم گهگاهی مزه هایی از ظرف پاییز می چشیدیم و بویی و باغی و آشی و ... فلذا آنچنان هم که گفتیم ناکام نماندیم و با بلوار زند زلفی گره زدیم، چند!
اما باز تهران! تهران و بعد از آن لواسان، منزل ما بود، در آن نزول می کردیم و قرار می گرفتیم. در این چند صباحی که باز در شهر خود زیستن می کنیم هنوز هم بدنبال خزانی بی خز می گردیم و هر سال تا نوبت به برگ ریزان و چهره گلگون کردن می رسد سیلی از احساسات صدتا یه غاز از هر سو هجوم می آورند...
حال که این نبشته را یارای تمام شدن نیست امید دارم قدمی چند برداشته باشم در شرح احوالی که در پاییز، برَم گذشته بی آنکه بقول معروف جلف بازی از خود منتشر کرده باشم، که بعدها عقبم بگویند شرم باد این پیر را

 

- So Fell Autumn Rain -


  • احسان

از همون لحظه که رفتم تو اتوبوس خط BRT (سلام بر بهروز) به طرف تجریش، هی تو جنب و جوش بودم، می دونستم چیزا یه رنگ دیگه گرفتن، خوب تر شدن، ایستاده بودم، حتا تو ایستگاه ونک هم که کلی آدم هر دفعه پیاده می شن و جا خالی می شه این بار کسی پیاده نشد و من همینطور ایستاده بودم ولی خوب بود!

وقتی جا خالی شد و نشستم هم رفتم سراغ کیفم که یه چی خوندنی دربیارم! دمیان تازه تموم شده بود و رفتم سر وقت همشهری داستان و روایت های خوابگاهی رو خوندم...رسیدیم تجریش!
خوبه، راننده ی تا حدی محبوبم هم اونجاست و از همه بهتر اینکه جام تو تاکسی، وسط نیفتاده و نشستم بغل پنجره. این آقای راننده محبوب ما تو خط تجریش لواسون همچین سبزه ست و صدایی شبیه مرحوم شکیبایی داره و موهاشم ریخته تا حدی. هوا کم کم داره رو به تاریکی می ره، یه روز باید یه متن عاشقانه برای این اوقات شبانه روز بنویسم، زمانی که خورشید گذاشته رفته و هوا مونده بین روشنایی و تاریکی و یه ماده یشمی رنگ و یه ماده آبی نفتی رنگ تو آسمون دارن خودشونو پخش می کنن و جدال جذابی هم بینشون برقراره. تاکسی راه افتاده و من با یه چهره گشاده نشستم و سعی هم نکردم که چرت بزنم و چشم دوختم به مسیر، راننده داره برای بقیه با اون لحن قشنگش توضیح می ده که الان که می اومده فرمانیه کلی ترافیک بوده و قصد داره از نیاورون بره، چشم من به چراغای زرد رنگ تو مسیره، تو این قسمت تهرون خونه هایی پیدا می شن که دم درشون چراغ نصب کردن و دل ما رهگذرا رو شاد می کنن. از سه راه یاسر پیچیدیم و افتادیم تو باهنر. راننده داره با یکی از مسافرا سر اینکه طرف تو صحبت با مبایل به اون بابایی که اون ور خط بوده با وجود همچین ترافیکی گفته بیست دقیقه دیگه می رسیم شوخی می کنه و دستش انداخته. مسافر صندلی جلویی هم همراه راننده می شه و می گن و می خندن، دم میدون باهنر از فرط ترافیک می پیچه سمت کاشونک و تو خیابونای پیچ دار و شیب دار کاشونک بالا و پایین می شیم.

یهو یاد این افتادم که می گن که تاریخ بیهقی در اصل سی جلد بوده و اینی که به ما رسیده فقط شش جلد کل قضیه ست! داشتم فکر می کردم عجمی زنده می کرده به این سی مجلد! "بازی تاج و تخت"ی (سلام بر حسین) می شده شصت برابر شاخ تر! چنان این چند روزه حسرت این داستان رو خوردم که انگار مهم ترین چیزه تو دنیا. خدایا یه قسم هم میگذاشتی رو این تاریخ که از گزند بلایا محفوظ می موند خب!

رسیدیم نزدیکای دارآباد و راننده با مسافرا داره هنوز صحبت شلوغی مسیر رو می کنه و اینکه بنظرشون اون یکی تاکسی که همزمان با ما راه افتادن و از فرمانیه رفتن الان جلوتر هستن یا نه! خیلی خوبه، این خیلی خوبه که هوا هنوزم اون حالتشو حفظ کرده و نورها، درخشش خودشونو دارن و هوا رقیقه و رنگ و رو رفتگی اوایل پاییز چیزی از جذابیت مناظر کم نکرده. چارراه فرمانیه رو که رد می کنیم دیگه تمومه، رفتیم که رفتیم. یه برنامه رادیویی داره پخش می شه و ملت زنگ می زنن از اتفاقای عجیب زندگیشون خیلی کوتاه حرف می زنن. یه زن میونسال زنگ زده و می گه بعد از پونزده جلسه آموزش، تو اولین امتحان قبول شده و گواهینامه گرفته، همه تو ماشین آروم می خندن، راننده می گه : بنده خدا خودشم کپ کرده بوده!
از اونجا تا لواسون فقط رنگ باختن ماده یشمی و ماده ی آبی نفتی نکته ی قابل توجهه و با این حال بازم دلم نمیاد سرمو تکیه بدم عقب و چرت بزنم. راننده با همون صدای شکیباییش یه چیزایی آروم به مسافر جلو می گه و یواش می خندن هردو. به لواسون که می رسیم چراغ بالای سرشو روشن می کنه و می گه همه بیدارن؟ حسی شبیه یه سفر طولانی بهم دست داده از این حرفش، ما لواسونیایی که کارمون تهرانه خوشبختیم که یه سفر کوچولو داریم هرروز، البته دوتا سفر. دم نونوایی پیاده شدم، همون نونوایی که قبلن هم ذکرش رفت. شش تا تافتون گرفم و خیابون رو سرازیر شدم تا خونه...


- یه حبه قند -

  • احسان

کلکسیون قرمز

۱۳
مرداد

دلم می خواست یه سرباز بودم تو جنگ جهانی اول.

من یه سرباز بودم تو جنگ جهانی اول و موقع راهی شدن به جبهه های غربی نگاهی به مادرم انداختم که روی صندلی لم داده بود و مشغول دوختن طرحی برای رومیزی بود و اونم با غرور نگاهم رو پس داد و به بهانه دقیق شدن روی کارش نذاشت اشکاشو ببینم. به پدر ساعت سازم نگاه کردم و پدر از بالای عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و دستی تکون داد که "خدا بهمراهت".

یه رگ من می رسه به فرانسه، لابد واسه همین هم هست که می تونم راحت فرانسوی حرف بزنم و با این جماعت کنار بیام. به من گفتن که تو جنگ آدما تعصب واقعی رو تجربه می کنن.
وقتی تو هوای بارونی تو گل و لای سنگر نشسته بودم و فرمانده دستور حمله داد چشم هام رو بستم و تفنگم - این تنها همراهم - رو نگه داشتم کنار گوشم و حس کردم سرنیزه همراه تفنگم یه مشعل روشنه و داره تو اون تاریکی هوای ابری وسط روز همه رو مطلع می کنه که من اینجا نشستم و مشعلم داره به همه جا نور و گرما می ده. یه پام رو محکم به زمین خیس کوبیدم و بلند شدم.
متاسفانه اینجا جاییه که خیلی بد و مضحک زخمی شدم و با این حال، من رو مثل یه قهرمان مجروح به عقب برگردوندن که این می رسونه اون نبرد، نبرد مهمی بوده ( بعدها که عصرها تو خیابون ها قدم می زدم بچه های کوچیک هم منو بهم نشون می دادن و ترسون و لرزون و با نیم نگاهی به پای لنگ چوبیم بهم سلام می دادن ) مدت ها گذشت تا رسیدم به زمانی که می خوام براتون از کلکسیونم بگم. من تو زندگی زیاد سراغ کلکسیون نرفتم و بجز کلکسیون چوب های بستنی و سنگ های سفید توپی شکل و البته از همه مهم تر اتومبیل های دهه چهل و پنجاهیم دیگه سراغ کلکسیون خاصی نرفتم. تو این کلکسیون آخر اصرار عجیبی داشتم به رنگ قرمز، راستش خیلی وقتا برام سوال بود که بقیه چطور می تونن اتومبیل هایی غیر قرمز رنگ رو انتخاب کنن، دوچرخه و اتومبیل برای من فقط با رنگ قرمز معنا پیدا می کنن. اون زمان با شهرت و اعتباری که به لطف پام پیدا کرده بودم تونستم آدمای زیادی رو برای دیدن و مفتخر شدن به همراهی با کلکسیونم به اونجا بکشم و مردم از همه جا حتا از فرانسه میومدن به دیدن قرمزهای اشرافی من. دوشس ها و کنتس ها دسته دسته راهی کلکسیون من بودن. اما اون دوران مال بعد از زمانیه که اسکاتلند رو ترک گفته بودم. درست یاد ندارم منو با اسکاتلند چه کار بود...همه بهم می گفتن باید هرازچندگاهی برم اسکاتلند...حس می کنم شاید به رگ دیگه م برمی گرده. آسمون اونجا همیشه آماده باریدنه، آسمون آماده باریدن به من کمک می کنه، می دونی آخه من یه رگم هم برمی گرده به جنگل های بارانی. یه جور حس هم ذات پنداری با بارون و ابر دارم و ذهنمم انگار آماده باریدن میشه، حالا نمی دونم چی می باره ولی مهم باریدنه و با باریدنش کمک می کنه به راحت شدن...به خالی شدن، ذهن خالی بهتره، جای بیشتری داره. پاکیزه تره.
ماجرای ذهن خالی رو از این جهت پیش کشیدم که ... می دونید... راستش شب بود یا اینطور بنظرم رسید که شبه و چشمام که باز شد دیدم دارم فرار می کنم، از این بوم به اون بوم، از این کوچه به اون کوچه صدای پارس سگاشون یه دم نمی خوابید. مدام با صداشون هلم می دادن. اونجا بود که به فکر تیر و کمون افتادم ( هرکی بعدن به این داستان من گوش داد از فرط بداعت و جسارت و در عین حال بلاهت این ایده تعجب کرد ) نمی دونم چرا ولی فکر کردم فقط تیر و کمون اونم از اون نوعش که بصورت افقی می گیرنش می تونه سپر بلای من بشه. شاید این دیوانه وارترین فکری بود که تو اون زمان می تونست به سرم برسه، اینو الان فهمیدم. خب واضحه که تیر و کمون آماده بود برام  و ته یه کوچه منتظر موندم تا سگا وارد کوچه بشن و بدون درنگ بزنمشون، همه حواسم به لذت تیراندازی اونم با اون هیبت بود! نشستم و فیگور لازم رو برای پرتابش گرفتم تا وقت هجومشون  آماده باشم. سگ ها از جلوم سبز شدن... تیرو رها کردم ولی حس کردم بیشترین درد از پرتاب تیر به دست خودم وارد شد...
درد به سرعت از آرنج وارد دستم شد و از راه رگ ها و رشته های نازک توی دستم خودشو پخش کرد، تا بخودم بیام دیدم درد به کتفم رسیده و داره از جا کنده می شه.
بیشترین درد از پرتاب تیر به دست خودم وارد شد، دست خودم...بخودم اومدم و دیدم دستم، دست هام تو آرواره های سگ ها جا گرفته! مغزم زود به فکر دل داری دادن افتاد و فکرم رفت سراغ دست پدرم وقتی پنج تا ساعت به مچش بسته بود و داشت هم زمان تعمیرشون می کرد و برام دست تکون می داد. دست فرمانده که از بالا به پایین اومد و فرمان حمله داد...و در یک لحظه دیدم همه دست هایی که تو زندگیم دیدم دارن از جا کنده و روی زمین پخش و پلا می شن و اگه در توانشون باشه یه سیلی هم بهم می زنن...
حالا که اینا رو می گم، رو این تخت تنها کاری که می تونم بکنم ذکر این خاطراته، کسی هست خاطرات منو بخونه؟ حتا شک دارم  کسی صدامو بشنوه، کسی می شنوه؟


Carnival of the Animals: Aquarium

  • احسان