Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «Sometimes» ثبت شده است

اکنون فرمانروا به سرزمین خود نظری بیفکن! دوباره در هوای آزاد دم بزن!*




یک شنبه 10 اردی بهشت
من اینجا گیر کردم، درست، اما این موسیقی دیگه بدجوری منو گیر انداخته، این نوشته رو نمی دونم می تونم تموم...

دوشنبه 11 اردی بهشت
هنوز این سفر سی و چهارم داره تو مغز من خودشو خودنوازی می کنه،حالا من هرچی توضیح بدم احتمالن برای تو بی معنیه، یه دریچه هایی قراره باز بشن، صداشونو می شنوی؟ من می شنوم،صدای قژقژشونو می شنوم،جوریه که انگار خیلی وقته بسته بودن...

سه شنبه 12 اردی بهشت
...

پنج شنبه 14 اردی بهشت
انگار دارم جواب می گیرم، گوش تیز کن... می شنوی؟ نگو که نمی شنوی! اومدیم زاگون، بقیه بهش میگن زایگان. رنگ آسمون تو طیف رنگ های محبوب خودمه، تو روشنایی رو به شب برنگ یشمی دراومده، چشم که بگردونی می بینی همه کائنات یشمی شده،تو همین دستگاه وقتی دیگه روشنایی بره و تو اون اوایل تاریکی کائنات آبی نفتی میشه. جونم برات بگه زیر شکوفه ها نشسته بودیم-راستش نمی دونم شکوفه چی بود ولی شبیه شکوفه های پشت خونه بود که گیلاسن-که بارون باریدن گرفت.تصور کن یشمی همه جا رو گرفته باشه و بارونم باریدن گرفته باشه...
و این ریتم، این جیغ های ساز، این ریتم، این جیغ جانسوز داره ردشو روی چین های مغزم میذاره و ول هم نمی کنه بره، رفت و برگشتن شده کارش.
طاهره تو وبش در شرح چشم بستن و راه رفتن نوشته که بعدش :

"واقعیت شبیه یک جور خودآگاهی غلیظ می آید سراغ آدم...دریچه ای گشوده می شود"

می خوام بگم اصلن هر چشم بستنی و مشاهده تغییری با چشم بسته باعث یورش عجیب آگاهی از نوع ناگهانی به اون وسط وجودت میشه...چشمام بسته ن، طعم شیر رو از توی بستنی دارم لمس می کنم و سفر سی و چهارم تو فاز سوم در جریانه، خنده م میگیره، طعم شیر و فاز سوم، میرن کنار هم.می دونم اگه چشمه باز بشه، کوه رو می بینم توی بارون که فرنگیا بهش می گن : mountain in the rain و... هنوز همه جا رو یشمی می بینم و همه اینا از قطراتی که از بیرون می خورن بهم فهمیدنی ان. چشم ها که باز می شن یه نیروی خارج از برنامه ای بهت وارد میاد، یجور ضد اینرسی.


*گندالف خطاب به تئودن فرمانروای روهان


فاز سه - بشنوید

  • احسان

جهان اول جهان دوم جهان سوم! 

ما تو جهان سوم زندگی می کنیم.

جهان سوم جاییه که صبح وقتی خواب موندم و تاکسی تجریش هم گیر نمیاد،یه ماشین که به مسافرکش هم شباهت نداره نگه میداره و میگه من میرم بهشتی، بعد می فهمی طرف یجورایی مدیر رده بالایی هم هست و یه ضرب از لواسون  تا متروی بهشتی منو رو میرسونه!

جهان سوم جهان سوم!

جاییه که زن مسافر تو تاکسی بعد از تکون های زیاد و پیچ های زیادتر کوچه پس کوچه های دزاشیب با یه بغض همراه با شعف به راننده نگاه میکنه و میگه "راننده های ایرونی باور کنید بهترین راننده های جهانن" راننده هم از پس عینک آفتابیش یه نگاهِ تو آینه ای بمن میندازه و لبخند میزنه، انگار خیلی وقته بود غرورش اینجوری انگولک نشده بود ...

سوم سوم جهان سوم

جایی که هرچی به بساط پیرمرد بساطی دم کوچه صف نگاه میکنی چیزی پیدا نمیشه توش و وقتی می بینه وایسادی بهت تعارف میزنه بشینی، جعبه سیگارشو بلند میکنه و از توش اینو میده بهت!

سوم جهان...

جهان ما جاییه که تماشاگرا فحش میدن و از تیم دو امتیاز کم میشه!

جهان جهان سوم

جاییه که نماز جمعه ش تو دانشگاهه و نمایشگاه کتابش تو مصلا

جهان سوم جهان سوم سوم سوم

جایی هستیم که هرجاش میری بحث سیاسیه، جایی که اگه بنزین بشه لبتری خدا تومن هم ملت عید نمی شینن خونه

ج.س!

کاندید مجلسش 150 درصد آرای شهرشو کسب میکنه

ولی جهان سوم دوسِت دارم، خدایا ما چقدر خوشبختیم که تو جهان سوم زندگی میکنیم!

  • احسان


مرجان خانم اصل اصله، اصلن خودشه. میدونی الان دیگه تو بازار همه چی شده جنس بنجل چینی، بد بازاریه، دیگه اصلش گیر نمیاد، همینم شد وقتی فهمیدم واسه رهن خونه ش مایه کم داره، واسه اینکه لقمه نامرد جماعت تو دستش نشینه، بی نام و نشون واسش پول حواله کردم. میدونی؟ بد زمونه ایه...دیگه لوطی گیر نمیاد، یه زن تنها، بی پناه، تو یه شهر غریب، همه گرگ، همه ختم روزگار،گفتم نفهمیدم نفهمید، ما واسه ثوابش کردیم، جور دیگه واسمون جور میشه، گیرمون میاد.

بدجوری خاطر مرجان خانمو می خواستم، نه حالا، از همون اولش. ما که تو لاتاری زندگی پوچ آوردیم، همچی که چشم وا کردیم دیدیم والده آقا مرتضا زنمونه و همچی که تنبونمون دو تا شد بچه ها رو کشید به نیشش و رفت با پولا عشق و صفا.اول باری بود که قلبم واسه یه ضعیفه فلاشر میزد حالام که دستی کشیده و چزاغ ترمزش روشن شده بدمصب.می ترسیدم لب وا کنم ... بپره. می ترسیدم بگه بی سواتی، نمیتونی لفظ قلم حرف بزنی، چمدونم پیری، ولی چیکار کنم؟ خاطرخواهی که دیگه پیر و جوون نمیشناسه


بشنوید

  • احسان

من مخلص همچین شبایی هستم که همچین بی هوا میرن جلو و میسازن آدمو، از روزش شروع میشه اصلن اگه دل بدی! صبح همینطوری حال کردم ماشین وردارم بعد قرنی بعد دیدم ای بابا این CD که زدم مال بوق سال پیشه که، همون صبح اول صبح یه چیزی زدم به بدن و رفتم CD خریدم و آخرین چیزای گوش دادنی رو انداختم توش و زدم بیرون. از همون اول هم گیر دادم به یه ریمیکس از یه کار جانی کش (که گذاشتم واسه روز مبادا) و شده بودم عین آدام سندلر تو فیلم bedtime stories و تو ماشین ورجه وورجه می کردم! یهو دیدم ناله های ماشین از حد استاندارد خودش فراتر رفته، گفتم ملالی نیس ملالی نیس و صدا رو زیادتر کردم ولی نه... زدم بغل و دیدم اگزوز کف جاده ست! حالا منم نرسیده به سوهانک نه آنتن دارم نه ماشینا راحت سوارم میکنن، اگزوزم تا حالا نبسته بودم، خلاصه بهر زوری از مهلکه جستم البته بدون ماشین.

اپیزود دوم: بازگشت

ماشینو برداشتم مثل بچه آدم میومدم خونه اما امان، امان از رفیق بد! رسیدم دم سوهانک و اون خونه های ته ته تهران دیگه و یاد رفیق قدیمی زنده شد و زنگ زدم ببینمش و برف هم کم کم داشت زیاد میشد، رفیق هم میخواست بره بنزین بزنه و این شد که سوار شدم رفتم باهاش حالا ساندترک این اپیزود هم باشه "دود عود" شجریان.  رفیق اومد و رفتیم تو اتوبان بابایی واسه پمپ بنزین. حالا مامانم هی زنگ میزنه و قسم میده که پاشو بیا داره برف میاد گیر میکنی، مگه من گوش میدم؟ اومدم پیش حسین داریم معاشرت میکنیم بابا، داره از سروش میگه برام، منم واسش دود عود گذاشتم واسش الکی گذاشتم، نامه گذاشتم، اونم از مولانا میگه برام، هی نگاه میندازیم بهم کله تکون میدیم و یه لبخند گنده تحویل هم میدیم و داریم حالشو می بریم - آقا این رفاقت، رفاقت های قدیمی بخصوص یچیز خوبیه،آدم خوشش میاد - تو راه که نزدیک خونه شون میشیم میگه رسیدیم وایسا برم از بالا یه نوار (آره نوار) بیارم که توش سروش داره یه شعر از مولانا دکلمه میکنه و پشتشم یکی ساز میزنه. نشستیم و به این کار اونم با صدای خش دار نوارکاست گوش دادیم:

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها / ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها

...

چشمم خیره بود به نور چراغ توی کوچه و برفی که داشت بیشتر میشد، نخیر... در گل بمانده پای دل


  • احسان
دررررررر،دررررررر! بله بازم هشت شده. زود پاشدم و پوشیدم و زدم بیرون، لباس پشمی ِ ارث خانوادگی رو هم پوشیدم. اصلن یادم رفته بود که صبح مامان گفت بیرون سفید شده، دم در که رسیدم تعجب کردم از این همه برف! رفتم سمت ماشین و خوشحال از تجربه جدید رانندگی (چون بابام دیروز ماشین رو برده بود و کلی بهش رسیده بود، روکش ها نو شده بود و شیشه ها دودی و ...) نشستم. آقای عشقی همسایه طبقه بالا هم از در اومد بیرون و میخواست سر راه آشغال هم بذاره. سوارش کردم و سر راهم تا محل کارش که نزدیک هم بود با هم رفتیم. سر راه صحبت از آسفالت بد محله شد که چیکارش کنیم و از این حرفا، دم میدون گلندوک آقای عشقی گوش تیز کرد به موسیقی توی ماشین...
- این ساکسیفونه ها
- بله ساکسیفون!
- عباس...براردم، سرباز که بود تو گروه موزیک بود و ساکسیفون هم میزد
- ساز خوبیه (بهروز)
- (بی توجه به من) آره، این ساکسیفونه، اون موقعا میاورد خونه میزد
- بفرمایید رسیدیم
- (هنوز بی توجه به من) خیلی هم سخته زدنش!
- ...
- دست شما درد نکنه.
- خواهش میکنم

شهرداری هنوز حرکتی برای باز شدن راه نزده بود و فرمون ماشین تو دستم مثل کره میلغزید و با کلی هیجان رسیدم دفتر پست که بقیه حساب و کتابم رو باهاش صاف کنم. دفتر پست هنوز باز نشده و بود سوار شدم که برم.
با کلی اضافه شدن هیجان از کنترل ماشین تو اون هوا رسیدم به پلیس راه و اونجا بود که برام مسجل (!) شد نمیشه ادامه داد، چند تا ماشین زده بودن بغل و داشتن زنجیر می بستن، چدن تایی مثل من با حالت "پوکر فیس" به اطراف نگاه میکردن و بقیه هم مشغول بندری زدن بودن. این شد که با خیال راحت و بدون عذاب وجدان سر وسیله نقلیه رو کج کردم سمت منزل. همون اول راه هم دو نفر تو برف مونده رو سوار کردم. یکیشون که با هم هم صحبت شدیم میخواست بره ونک و مدارک ببره برای درآوردن ماشین از پارکینگ. میگفت دیروز تو همین گردنه ماشینش رو خوابوندن.
- حالا واسه چی خوابوندن؟
- هه هه، واسه شیشه دودی!
- جاااان؟ یعنی از همینا که من دارم؟
- آره دیگه، ایناهاش، ببین (برگه رو آورد جلوم و روش نوشته بود تخلف : شیشه دودی)
- ...
- آره، زانتیا، کَمَری(!) سوناتا، همه جور ماشینی بود، همه رو گیر میدادن، باید برچسبشو بکنی دیگه
- آخه ما همین دیروز دادیم دودیش کردن! ای بابا...
- خلاصه اینجوریه دیگه

...

طرف پیاده شد و منم اومدم خونه، داداشو بیدار کردم که واسه امتحاناش تعطیله چند وقتی. رفتم دوش گرفتم و بیرون که اومدم نیمرو آماده بود. صبح خوبی بود!

  • احسان

این نوشته رو در حالی شروع میکنم که نمیدونم تهش قراره به کجا برسه. انگیزه نوشتنم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد میاد، یا داشت میفتاد یا حتا شاید بشه گفت نیفتاد.

بعد از گذشت 10 روز از واریز پول به حسابم یه کاری برام پیش اومد که باید برای کسی پول میفرستادم و متوجه شدم پولی تو بساط نیست که نیست...

فرداش رفتم بانک و با مدرک نشون دادم که یه مشکلی هست. معاون شعبه وقتی پرینت حسابمو دید و یه نگاه هم به برگه واریزی انداخت دستشو گرفت جلوی چونه ش وهی به مانیتور و برگه و من نگاه کرد.

- عجیبه!

- چی شده؟

- شماره حسابی که بهش پول واریز کردی با شماره حساب کارتت فرق داره

- پس اشتباه از من بوده؟ آخه این شماره رو بانک بهم داده که...

- ولی هر دو شماره هم متعلق به یه اسمه

- ...

- همین یه حسابو داری؟

- آره

- پس لابد یه نفر دیگه هم اسم شما تو اون شعبه حساب داره

- آخه من مدتها از همین شماره حساب استفاده کردم،برام پول ریختن و من برداشت کردم!

(اینجا رییس شعبه و معاونش زل زدن بهم و البته خودمم به حرفی که زدم دقت کردم و میخ شدم)

تمام این لحظات تا انتهای قضیه حواس من پیش هنری فاندای مردعوضی بود. نمیدونید چه ترس بدی اومد سراغم. داشتم خودمو جای فاندا میگذاشتم که داره از بغل یارو دزده رد میشه و زل میزنن بهم، اینا رو گفتم که شاید برسم به این نگاه ها، این جنس نگاه ها، این لحظه ها که فکر کنم اصطلاح فرنگیش بشه The Moment of Truth. چیزی تو این مومنتا هست که خیلی قدرت داره. مثال میزنم، اون اولین نگاه های پرویز پرستویی به تصویر انعکاسی خودش تو بیدمجنون بعد از بینا شدن تو بیمارستان توی اون راهروی تاریک. نگاه از پشت ذره بین امیر به عکس شهاب تو وضعیت سفید (مثل درو تو الیزابت تاون که متخصص تشخیص نگاه های آخر بود منم دنبال این نگاه ها و لحظات میگردم معمولن و جمع آوریشون میکنم) انگار هرچی به سوژه نزدیکتر میشی  بیشتر باهاش آشنا میشی، مثل اینکه امیر داشت بصورت شهاب زنده دست میکشید. خود من یه سرگرمی بیمارگونه دارم و اون اینه که شب ها وقتی ازجلوی آینه رد میشم و همه جا تاریکه، صورتمو آروم نزدیک آینه میکنم و وقتی اونقدر نزدیک شدم که چشمامو ببینم از ترس خودمو عقب میکشم، این همون نیروییه که صحبتشو میکنم، نیروی افشا، نیرویی که تو سکانس حیرت انگیز باشگاه سکوت مالهالند درایو باعث میشه ناومی واتس اونطور له بشه.اگه بخوام ساحت تجربه رو عوض کنم میتونم از صدا هم مثال بزنم، چه مثالی برای صدا نیرومندتر از موتیفی که تو فیلم 21گرم هست و اون صدای آخرین مکالمه تلفنی همسر (بازهم) ناومی واتسه که با بچه هاش تو خیابونن و صدای ماشین چمن زنی یا همچین چیزی هم میاد و مرد دخترشو صدا میزنه و... زن بارها این صدا رو گوش میده و تجربه ای از همین جنس بالا رو نشون میده، بعد حتا میره به اون مکان و میگیره میشینه و دیگه یه اوردوز کامل داریم. شاید بشه از این دالان رفت تو جهان هولوی هولوگرافیک، حرفی که سر پاریس وودی آلن هم زدم منتها اینجا کمی با رویه ی خشن ترش میخوایم روبرو شیم.اینجا هم میگم حواستون به جهان های موازی (اصطلاحشو دوست ندارم ولی برای فهم میگم) باشه، این تصویر شهاب و پرستویی و صدای مرد پشت گوشی و چشمای قرمز از بیخوابی من رو راحت رها نکنین،همیشه یه حس مرموز همراه با ترس داشتم تو بچگیم که تو آینه خبرایی هست. حالا دیگه یجورایی اینو پذیرفتم که اون تصویر تو آینه و عکس و صدای ضبط شده صوری از وجودن که فقط هم سطح با این سطحی که توش گرفتاریم نیستن همین.اون عکس همون شهابه و من ِ آینه من و صدای مرد، مرد.

پ ن : قضیه من قطعن با شدت و دردناکی هنری فاندا قابل مقایسه نبود ولی خب برای دقایقی نفسمو بند آورد!

پ پ ن : کسی نسخه دی وی دی درخت گلابی رو داره؟

  • احسان

...wake up

۲۰
آذر

تو خوندن و دیدن و اساسن مواجهه با داستان هایی که یه آینده ی مخوف و دیستوپیاگونه رو به تصویر میکشن همیشه برام این سوال مطرح بوده که اون گروه یا اون فردی که معمولن تو این داستان ها هست و از زیر نفوذ دستگاه حاکم بیرون زده، از غار بیرون زده و زنجیر ها رو باز کرده، این گروه یا فرد از کجا جوونه زده؟ چطوری تونسته خودشو نجات بده؟ مورفیوس چطور فهمیده که تو سال 99 زندگی نمیکنه و اینایی که میبینه تصاویر ذهنی هستن؟ راه نجات کجاست؟


Kyrie

  • احسان

زامپانو

۰۶
آبان

    از اول که راه میفتم باید موسیقی روشن باشه، مگه روزایی باشه که بی حال باشم. شاد باشم یا عصبانی باید اون گوشه صدا رو بشنوم یجوری. بعد...

-        اینو بهت داده بودم؟

-        نمیدونم، باید ببینم.

-        کیتارو، کیتارو دیگه دیدن داره؟ میشناسی که! اینو... داستان داره! اینو استادمون داده بهم، بله استاد دانشگاه بهم دادش! (حواسم هست که تعجب نکردی و تو ذوقم خورده) ترم نمیدونم چند چند بودم که نقشه کشی صنعتی داشتم و استاد هم جوون بود، داشت دکتر میشد بنده خدا، روز آخر کلاس اومد و نفری یه سی دی برگزیده موسیقی کیتارو داد به همه! اینه داستانش

-        آها! برای صبح و اینا یعنی گذاشتیش؟ منظورم اینه چون طلوع آفتابه؟

-        آره، تو خوابگاه با ایمان مینشستیم لب پنجره وقتی از شب بیدار مونده بودیم و اینو گوش می دادیم، ایمان هم اتاقیم.

-        خوبه ها

-        پس چی که خوبه، ببین تجربه مشترک موسیقایی شنیدی؟

-        نه

-        مثلن من بتو یه چیزایی میدم بری گوش بدی،بعد تو اونا رو گوش میدی دیگه؟

-        (لبخند میزنی و نگام میکنی) خب آره!

-        خب دیگه، حالا کافیه یذره چاشنی زمانی مکانی هم بذاریم تنگش ( ببین من هنوز گیر اون لبخنده هستما)

-        کوتاه،کوتاه و واضح بگو ببینم ینی چی؟ (ادای خانم شیرین رو هم ضمیمه میکنی دیگه؟ باشه!)

-        ینی که من بتو می اند تنسی میدم، بعد اینو خب تو زیر بارون که نمیتونی بفهمی چی توشه، بقول دوستم باید یه آفتاب همچین قشنگی هم بزنه از پنجره و تو یه کانتری خوب مثل اینو پلی کنی تا کانتری-اسک بشه روز و روزگارت! بعد من فعه بعدی که دارم می اند تنسی گوش میدم و دارم از سمت سوهانک رد میشم و اون آفتابه هم داره میتابه، میرم تو فکر، میگم من که می اند تنسی دادم بهش، اونم رفته اینو گوش بده؟ اونم راهش میفته این ورا بیاد؟ راهش که... اگه بخواد دو دیقه راهه تا راهش بیفته، بعد اگه بیفته تو این راه اینو گوش میده؟ بعد اگه تو این راه بیفته و اینو گوش بده آفتاب رو بهش میتابه؟ هزارتا اما و اگر میچینم بعد خودم همه رو از جلوم/ جلوت بر میدارم و اوضاع رو روبراه میکنم من با همینا زمستونو سر میکنم، چی خیال کردی؟

-        دیوونه

-        جان تو

-        باشه، روزای آفتابی، مسیر سوهانک اینا یادم میمونه ( برمیگردی با یه اخم الکی نگام میکنی) این روزا که بارونه، اوه اوه اونجا رو نگاه کن (به آبشار باریک گلی رنگی که از پیچ و خم های گردنه قوچک راه افتاده اشاره میکنی) چه خبره!

-        روزای بارونی قصه شون فرق داره، اون روزای آفتابی هستن که سخته براشون چیزی پیدا کنی، روزای بارونی که صد تا پدر و مادر دارن، من یه روز آفتابیم!

-        شم رین، دپلا و اینا لابد

-        ببین شوکولوی من اینایی که گفتی همه اوکی، ناصر چشم آذر رو عشق است!

-        آه! رو این حساسی یادم نبود(میخندی و میگی)

لیک آو تیرز میذارم... سو فل آتم رین و میریم، از کادر خارج میشویم، از کادر خارج میشویم و از کادر خارج میشویم

  • احسان

جمعه ۲۵ شهریور

صبح هنوز گیج بودم که صدام کردن و پا شدم نماز خوندم و بابا رسوندم دم تاکسی ها تا  برم تجریش سر قرار با محمدرضا و دیگه برای آخرین بار به قصد دانشگاه شیراز راهی شیراز بشیم با هم. نور خوبی تو آسمون بود، نور برام خیلی مهمه، خیلی از خاطرات خوب و بدم با نور نسبت مستقیم داشتن و دارن. یه نوری شبیه نور یه عکس که از فینچر تو پشت صحنه سوشال نتورک دیدم.

تاکسی فقط من و یه سرباز رو داشت و راه افتاد بلکه تو راه مسافر گیر بیاره و بره. دو نفر دیگه هم تو راه جور شدن و رفتیم، از اتوبان هم رفتیم. من همه ش نگران بودم که نکنه دیر برسم و اون علافم بشه و حدود 7 میدون قدس بودم دیگه ، همین که کوله بدوش از قدس به سمت تجریش راه میرفتم تو این فکر بودم که تو این سه روز یعنی 4شنبه و 5شنبه  و جمعه هی کارم به این تیکه راه  افتاده، 4شنبه شب برام جهنم بود، تو راه برگشت از سینماتک بود که کیف پولم، معادل تمام مدارک شناساییم بجز شناسنامه تو مترو گم شد و من در بدر دنبال یجا برای کپی کردن سند ماشین بودم که بابام واسه درآوردن ماشین از پارکینگ شهرداری برام آورده بود و جایی رو پیدا نمی کردم. 5شنبه صبح اومده بودم اونجا که از سند و کارت ملی کپی بگیرم و بدم به مسئول پارکینگ و از همون دور و بر هم یه فالوده بستنی خریدم و بزور داشتم میخوردم تا مامانم از کلاس برگرده و با هم بریم خونه و حالا  جمعه صبح دارم از بین مغازه های بسته رد میشم و تک تک کوهنوردای بیشتر جوون هم دارن از کوه برمیگردن و این سوال بازم تو سرم میاد که واقعن چقدر انرژی دارن اینا؟!

 رسیدم تجریش،یه کلوچه و آبمیوه شاید بتونه جمعم کنه تا چند ساعت چون اون وقت صبح دلم نیومد از مامان صبحونه بخوام دیگه. نشستم رو یکی از این صندلی های دور میدون و بغل صف مینی بوس هایی که داد میزدن " اِسسسستادیوم" خوردنی ها تموم شد و کوهنوردهای از راه رسیده بیشتر و بیشتر میشدن و راهی های استادیوم هم همینطور. خبری از محمدرضا نیست. حدود 8 از راه میرسه و میریم از ولیعصر به سمت چمران، یه زنگ به ایمان میزنم که مطمئن بشم نمیاد، نمیاد! تنها خبر هیجان انگیز صبح خوندن خبر برگزاری یه سری جلسات ژانرشناسی با حضور حسن حسینی تو فرهنگسرای ارسبارانه.

تا اصفهان ایست نداریم و اونجا بنزین میزنیم و دوباره قدم در راه. چرا هیچ رستوران سرراهی نداره اینجا؟ با اتوبوس که میرفتیم اینطور نبود، پر بود از رستوران. یجا از سر گشنگی می ایستیم تا فعلن یه چیپسی چیزی بخوریم.

یه نکته ای اینکه حومه اصفهان یجای خیلی بزرگ و بی در و پیکر و نامعلومیه! اینو تو این سفر متوجه شدیم که البته داستان هم داره.

تو ماشین هم سی دی سلکشن من طرفدار نداره و با اینکه حدود یه ساعتی پلی میشه ولی بهش میگم راحت باش مال خودتو بذار و خلاصه نیما علامه و روزبه نمیدونم چی چی هی میخونن هی میخونن...

هدفونمو کم کم در میارم و بلکفیلد میکنم تو گوش و میخوابم،صدای استیون ویلسون هم هر از چندگاهی تو گوشم میاد که but you’re always on the run یا اینکه don’t you forget what I’ve told you so many years ... و خواب مرا می برد.

می بینم ایستادیم و یه زن خیلی خسته با بچه ش داره میزنه به شیشه و کمک میخواد، هنوز گیج میزنم. رفیقمون رفته دستشویی و پشت پیرهنم هم خیسه. میام بیرون و یه بادی میخورم و یه آبی میزنم و باز تو راهیم.

دور و بر سعادت شهر که میشیم سبک کوه های منطقه آشنا میشه و معلوم میشه داریم به شیراز نزدیک می شیم، اگه شیراز رفته باشید میگیرید چی میگم. اولین اس امس دربی هم بهم میرسه و تنها یار من در دربی نوشته که  “ :-(  Na khiabani!!!  “و همگی خوشحال میشیم!

من دارم هنوز بلکفیلد گوش میدم که میبینم یکی داره وسط جاده پروانه میزنه، محمدرضا یه چیزی زیر لب میگه و میزنه کنار، بقول خودش شاخ میره جلو و طرف رو قانع میکنه که جریمه ننویسه....یا خدا! موفق شد!!! پس چرا من هیچ وقت موفق نمیشم؟!

خورشید خیلی پایین اومده نزدیک باجگاه شدیم و تصمیم میگیریم یه زنگ به عطا بزنیم محض کرم ریختن که از تفریحات رایج ماست اونجا، بهش میگم واسه شب جا داری بیام پیشت؟ مکث میکنه و چند تا جا از خونه های بچه ها رو پیشنهاد میده و وقتی میگم میخوام بیام خوابگاه پیش خودت میگه من خودم اینجا تلپم و همزمان داره دنبال گزینه های بعدی میگرده  و من ناامیدانه بهش میگم که روش حساب باز کرده بودم! محمدرضا هم بغلم داره مثل مرد هر هر میخنده...

میرسیم دم دروازه قرآن و به عموم زنگ میزنم تا آدرس خونشونو بگیرم و زود پیادم کنه که به دقیقه 15 دربی برسه بیچاره.

از دور با دست تکون دادن های حسن عمو میرم سمتش و روبوسی ( روبوسی دوتا آشنا تو یه شهر غریب خیلی حس خوبی داره آدم دوست داره کشش بده ) و با هم میریم سمت خونشون، خودش می ایسته و به منم میگه وایسا، میگه لیلی با من است رو دیدی؟ میگم خب، میگه فکر میکنی کدوم خونه ی ماست و شروع میکنم حدس زدن، پیدا میکنم و  میریم تو، این عمو و زن عموم از فامیلای مورد علاقه م هستند.

مشغول شستن دست بودم که این مردک مجیدی گل زد! چند وقتی هست فوتبال که میبینم گل ها رو از دست  میدم. پذیرایی ها شروع میشه، جالبه نه شیراز عمویی شده نه عمو شیرازی، هنوز وقت میخوان تا ممزوج  بشن. پرسپولیس داره بد بازی میکنه.

یه ذره به عادت این چند وقت که عمو اومده شیراز، مثل هرباری که همو میبینیم شروع میکنیم از شیراز و مشترکات و حس و حال و حافظیه و ... حرف میزنیم. بعد از بازی همینطور اس امسه که میاد و دارن ذوق میکنن و کری میخونن. منم که بعد از پنالتی محمد نوری دیگه شل شده بودم برام فرقی نداشت.شام رو که خوردیم دیدم دارم پهن میشم، حالا روم هم نمیشه تابلو رفتار کنم و چشمامو بمالم!

می خوابم!

 

شنبه ۲۶ شهریور

صبح گوشیو که روشن میکنم میبینم بازم خبر رویت ستاره سهیل تو آسمون رو دیر گرفتم و مثل دیشب از دستش دادم، یه اس امس دیگه میاد که برق از سرم می پرونه، داداشم خبر میده که کیفم پیدا شد! چند دقیقه بعد مامان زنگ می زنه و می بینم آره، راسته.

بعد از صبحونه ی زن عمو راه افتادم سمت ساختمون آموزش دانشگاه. عمو سویچ ماشین رو گذاشته بود تا با ماشین برم، ولی اول بدلیل نبودن گواهینامه م و بعدن خب بدلیل تعارف ورش نداشتم و خودم رفتم؛ یکی از آرزوهای دم دستیم ماشین روندن تو شیراز بوده البته که این بار هم نشد!

مستقیم رفتم فِلکه گازو و از اونجا سمت خیابون ساحلی ( وجه تسمیه این عبارت "ساحلی" هم خیلی جالبه ) و اداره آموزش. زیاد کشش ندم چون اونا هم زیاد کشش ندادند و در کمال تعجب کارم خیلی زود راه افتاد و فقط موند واریز 882 چوق ناقابل برای کنده شدن از دانشگاه شیراز واسه همیشه.

بعد هم تلفنی با اون عزیزی که کیفمو پیدا کرده بود حرف زدم و اونم از این همه حجم تشکر من بهت زده شده بود و فقط میگفت " خواهش می کنم " و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونه علیرضا. علیرضا نبود و رفته  بود سرکار و محمدرضا خونه ش بود. چند دقیقه ای اونجا بودیم و با ایکس باکس استاد کلی حرکات جلف انجام دادیم که امیدوارم شیر نشده باشه!

ظهر زود رسیدم بخونه عمو و هنوز زن عمو نرسیده بود. منتظر نشستم و "علی کوچیکه " خسروشکیبایی مرحوم رو گوش دادم که میخوند " راه  آب بود و غل غل آب، علی کوچیکه و حوض پر آب " یه ساعتی اونجا بودم و یه دوری زدم تا اومدن.

بعد از ناهار رفتم سر لپ تاپ...عمو دیر اومد و منم تا عصر تو اتاق بودم و Marillion گوش می دادم که آلبوم Brave ازشون خیلی چیز خوبیه. گذشت.

قبل از غروب دختر عموی ساکت و در عین حال غرغرو بهونه پارک گرفت و عمو ورش داشت که بره بیرون و منم باهاشون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و منتظر که بچه بازیشو بکنه عموم یه سری از افتخاری قدیمی هاشو رو کرد و یادم انداخت که اولین بار نیلوفرانه رو اون برام گذاشت و خودشم اون زمانا یه میکروفون داشت و صداشو ضبط میکرد و همه هم توافق داشتیم که صدای خوبی داره.

تو ماشین براش " پاسبان حرم دل " که از صالح گرفته بودم رو گذاشتم و " قیژک کولی" و بهونه شد تا از شجریان بگه که اومده بوده تلویزیون و قضیه خوندن واسه فیلم حاتمی رو تعریف کرده...رسیدیم خونه و کتلت زدیم به بدن و آلبوم هفت سین اصفهانی رو ازش گرفتم که چقدر هم خوب بود، اولش میخوند که دل از ما  برد و روی از ما نهان کرد...

فردا قراره از عصر با بچه ها برم بیرون و حافظیه ای بریم و هادی رو یاد کنم اونجا (هادی حواسم هستا )

یکشنبه ۲۷ شهریور

صبح رفتم پول رو واریز کردم و مدارک دبیرستانم آزاد شد و راهمو کشیدم رفتم. دلم نیومد از راه کوتاه برگردم. خیابون ساحلی رو تا فلکه علم (میدون دانشجو) رفتم و بغل باغ ارم تو بلوار دانشجو رو گرفتم و رفتم تا میدون ارم و بازم از بغل اون یکی ضلع باغ ارم پیاده رفتم پایین تا فِلکه گازو  و تو کل مسیر کلی قربون صدقه ی شیراز رفتم و دلتنگ شدم از همونجا.

از اونجا سوار تاکسی شدم تا میدون اطلسی. دیروز داشتم به زن عموم میگفتم که بیشتر راننده تاکسی های شیرازی که باهاشون هم کلام شدم وسط حرفاشون بعد از اینکه متوجه میشن من بچه تهرانم، میگن که اونا هم چند سال تهران بودن! این رفیقمون که تا اطلسی باهاش رفتم آخرین این راننده ها بود، وقتی فهمید تهرانیم گفت " من پوووونزده ساااالِ تمام تهران بودم. هفت تیر بودم ، امام حسین بودم، تمام کوچه پس کوچه هاشم بلدم! "

اون فالوده فروشی که عادتم بود ازش فالوده بگیرم و برم حافظیه بسته بود و از یجای دیگه گرفتم و رفتم.

روز – خارجی – زیارتگه رندان جهان

فالوده بدست میرم تو و آروم آروم قدم میزنم. بیشتر جمعیت دور و برم مسافر هستند و دوربین بدست. تا چند قدم هم جلو میرم یه دختره با سرعت زیاد میاد سمتم و میخواد که ازش عکس بگیرم و گویا عجله هم داره. میرم بالای قبر لسان الغیب و دودستی بهش میچسبم و بعد از اون مثل همیشه میرم کنج و به یکی از اون ستون ها تکیه میدم. یه فال هم برای یه دوست میگیرم. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز، زود یاد نامجو افتادم تو مستند سامان سالور!

تربت

حافظ کار خودشو این بار هم میکنه و با حال شوخ و شنگ میرم بیرون.

برای ظهر پیش عمو و زن عمو هستم و تا عصر که قراره با بچه ها بیرم بیرون برای شام میخوابم. قرار بود تو میدون نمازی همدیگرو ببینیم ولی دست آخر تو خیابون ساحلی منو سوار می کنن و بازم مثل روزهای خوابگاه نشینی نظرسنجی شروع میشه که کجا بریم حالا برای شام! علیرضا هم هست و تصمیم نهایی پیشنهادیه که اون میده، پیتزا ژابیژ.

 اونجا هم از هر دری حرف پیش اومد و گذشت و دم خونه عمو پیاده شدم تا برم پایانه کاراندیش و راه بیفتم. خبر خوب اینکه اتوبوس اسکانیاست و نه مثلن ولوو و خبر خوب دیگه که بعدن فهمیدم اینکه قراره فیلم "نفوذی" تو ماشین پخش بشه که خب حداقل دافعه برانگیز نیست و منم ندیدمش. بعد از فیلم هدفونم رو درمیارم و متکی میشم بذخیره ی موسیقی م تا تهران.

 

پ ن : شیرازی های عزیز، خیلی دوستتون دارم و به امید دیدار!

  • احسان

روان

۰۶
مرداد

بدترین قسمتش اینه که با گذشت زمان دارم اون رو فراموش می کنم
باید خیلی بخودم فشار بیارم تا تمام روز اون رو بیاد بیارم
شب و روز
هر روز
روزی که کشتنش، لیلیانا برام چای با لیمو درست کرده بود
شنیده بود تمام شب رو سرفه می کنم
و گفتش که این برام خوبه
همه این چیزای احمقانه رو بیاد میارم
بعد شک شروع میشه و نمی تونم بیاد بیارم که اون لیمو بود یا چای با عسل
و نمی دونم که این خودش یه خاطره بوده یا یه خاطره از یه خاطره ی دیگه

  • احسان