Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «Heat» ثبت شده است

سِفرِ کسرا

۱۷
اسفند

قصه‌ی کتاب خریدن من در این مورد بی‌شباهت به قصه‌ی کسرا نبود. اول سفر کسرا پیدا شد از شهر کتاب مرکزی، بعد شریک جرم چاپ قدیم از یوسف‌آباد و آخر هم کله‌ی اسب از 30بوک. درست مثل اجزای این سه‌گانه که فضاهای متفاوتی داشتند.
چیزی در کسرا که جذبش شدم همون چیزی بود که در باقی آثار مدرس صادقی هم کار می‌کرد. ترکیبی از انتخاب و رهایی که گاهی در حدی از توازن در داستان برقرار بود و در کل سفری بود از گرفتاری به رهایی. چه در شریک جرم که با آزاد شدن کسرا از زندان شروع می‌شه و چه در سفر کسرا که با عکس دسته‌جمعی به انجام می‌رسه و مگه ادبیات جز این تجربه‌ی رهایی قراره چه کاری برامون بکنه؟ گذار و سفر کسرا رو نمی‌شه به گذار انسان ایرانیِ اواخر دهه پنجاه تو گیر و دار انقلاب ربط داد. مرد طبقه متوسط تهرانی که خواستگاه جنوب‌شهریش باعث نشده امیال انقلابی و چپ داشته باشه و واسه اون سال‌ها زیادی میانه‌دار و لیبراله. اینو می‌شه هم تو توصیفاتش از عکس‌ انقلابی‌های با چشم‌های باباقوری و کله‌های تاس تو اتاق سمر و غلام فهمید هم از دیالوگ‌های اول آشنایی‌ش با جهان که به دنبال رهایی خلق ستمدیده‌ی کوردستان و خودمختاری بود. کسرا از اول هم فقط دوست داشت همه چیز آروم باشه و جنگی برپا نشه. بعدها هم وقتی به مکالمات آدمها تو اتوبوس و کافه گوش می‌ده راوی می‌گه این براش جالب بود که هیچ‌کدوم با خود جنگ (ایران و عراق) مخالف نبودن و فقط داشتن روی استراتژی‌های پیروز شدن جر و بحث می‌کردن. پس این کسراییه که در طول داستان می‌شناسیم.

هر چی قصه جلوتر می‌ره انتخاب‌های کسرا کمرنگ‌تر می‌شن و بیشتر خودش رو می‌سپره به دست امواج. کسرایی که تو کتاب اول (شریک جرم) به در و دیوار می‌زنه تا به مادرخانمش اثبات کنه دوهفته‌ی گذشته رو تو زندان بوده و حسین رو شاهد می‌گیره و اون همه دربند اثبات حقانیت خودشه تو کتاب دوم (کله‌ی اسب) با اینکه بارها از تهران رفت تا کردستان که جهان رو ببینه و گاهی فقط هندوانه‌ی لب آبی بخورن و برگرده اما نباید فراموش کرد که همه چیز از تلفن راه‌ دور تو پارک شروع شد و بقول کسرا وقتی به زنش توضیح می‌ده اگر دوباره دختر رو تو پارک نمی‌دید هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی‌افتاد. همین قدر اتفاقی! این روند به جایی می‌رسه که در کتاب سوم پلات روی این می‌گذره که قراره کسرا تا جایی ادامه بده که پولی توی جیبش باشه و بعدش آزاد آزاده. روایت از کسرایی که اونقدر به فکر اثبات خودشه و همه چیزو سفت چسبیده تا کسرایی که راضی شده دست از هویت خودش بکشه، کس دیگه‌ای باشه و بلیت برگشتش رو پرت می‌کنه تو آب خیلی روون و راحت پیش می‌ره. راوی قصه نه دانای کل که راوی چسبیده به کسراست. دامنه‌ی داناییِ راوی همون دامنه‌ی دانایی کسراست. راوی احساسات خاصی از خودش بروز نمی‌ده و اگرچه کسرا چندان ابراز احساساتی نداره اما اون هم اجازه نداره ابعاد احساسی چندانی ازش نشون بده و مثل دوربین که قهرمان رو نشون می‌ده تو داستان حضور داره. با خوابیدن آدم‌ها می‌خوابه و وقتی چشم باز می‌کنن بیدار می‌شه. یک راویِ سردِ کاروری که یه جاهایی بدجوری حسادت‌برانگیز می‌شه که چطور می‌شه قلقش رو بدست آورد و چطوره که داستان‌های مدرس صادقی اینطور می‌شن.

پ‌ن: ببینید عنوان نویسنده هم از کتاب اول به کتاب سوم تدریجن از یه گرفتگی به گشایش رسیده (دارم به هر دری می‌زنم تا ایده‌ی خودمو اثبات کنم!)

  • احسان

نگرشی در بعضی انسان‌ها وجود داره که بروز بیماری‌‌ها و در مورد اخیر کرونا رو چیزی از جانب نیروهای شر موجود در عالم می‌دونه و شفای از بیماری رو متوجه نیروهای خیر و خداوند. گذشته از اینکه این قضیه قدمتی به درازای تاریخ اندیشه داره و دعواهای زیادی سرش صورت گرفته اما جالب اینجاست که الآن و در ایران بیشتر اقدامات ناشی از این تفکر بین مؤمنین دیده می‌شه. مؤمنینی که گویا قراره با جهان‌بینی اسلامی دنیا رو تفسیر کنن اما خبر ندارن که دارن جهان رو کاملن با الهیات مسیحی و مبتنی بر دیدگاه مسیحیان به خیر و شر تفسیر می‌کنن. همین هم می‌شه که همون کارهایی رو می‌کنن که اروپایی‌های قرن چهارده در مقابله با طاعون سیاه انجام می‌دادن. تقابل اونها با بیماری، تقابل مسیحیان مؤمن نماینده‌ی خیر با طاعون سیاه صادر شده از شر بود. تکلیف چیه؟ بریم به جنگ شرارت!

لابد با همین جهان‌بینی هم به این نتیجه می‌رسن که کرونا زورش به ما نمی‌رسه، حرم‌های ما دارالشفاست و مردم میان اینجا شفا بگیرن. برادر! شما قرار بود به این معتقد باشی که ما همگی در ابرساختاری بسیار بزرگتر و تحت سنت‌های الهی زندگی می‌کنیم که هم اون حرم و مزار و کسی که توش خوابیده مشمول قوانینشه هم این جناب کرونا.

پ‌ن: نمی‌دونم شخصی رو که اون وسط گفته ضریح ما آنتی باکتریاله کجای دلم بذارم. نمی‌خواد واسه نشئه‌بازیت دلیل علمی بیاری دکتر!

‌پ‌پ‌ن: دوست دارم این مقطع، "مقطع حساس کنونی" باشه و بگم که در این مقطع حساس کنونی که یکی از بزنگاه‌های مهم تاریخ ماست بالأخره باید بریم به تماشای تقابل دو جهان‌بینی که بالا حرفشونو زدم. منتها از اونجا که جماعتی هستیم که شعارمون اینه: "تا اینجاش که خوب بوده، حالا ببینیم چی می‌شه" بعید می‌دونم از این تقابل‌های تکلیف‌روشن‌کن به این زودی‌ها اتفاق بیفته و به عمر ما قد بده.

موسیقی بشنوید - Giuseppe Verdi: Requiem, Dies Irae

  • احسان

حکومت آخرین تزار روسیه با فاجعه آغاز شد. چند روز پس از تاجگذاری در ماه مه ۱۸۹۶، جشنی در میدان خودیانکا، میدان مشق نظامی درست در بیرون مسکو ترتیب داده شد. صبح زود نیم میلیون نفر پیشاپیش در آنجا گرد آمده بودند و امیدوار بودند از دست تزار جدید لیوان‌های آبجوخوری یادگاری و بیسکویت‌هایی که تاریخ و مناسبت این رویداد به صورت نقش‌برجسته روی آن حک شده بود هدیه بگیرند. آبجو و سوسیس رایگان قرار بود به مقدار فراوان میان جمعیت توزیع شود. وقتی جمعیت بیشتری از راه رسید، شایعه‌ای دهان به دهان گشت مبنی بر این که هدیه‌ها به همه نمی‌رسد. جمعیت هجوم آورد، مردم سکندری می‌خوردند و درون خندق‌های نظامی می‌افتادند، و عده‌ای خفه شدند و عده‌ای زیر دست و پا له شدند. ظرف چند دقیقه ۱۴۰۰ نفر کشته و ۶۰۰ نفر زخمی شدند. با این حال تزار را متقاعد کردند که مراسم را ادامه دهد. شب همان روز، وقتی جنازه‌ها را با گاری حمل می‌کردند، نیکلا حتی در ضیافتی که مارکی دو مونت بلو، سفیر فرانسه، ترتیب داده بود شرکت کرد. ظرف چند روز بعدی باقی جشن‌های برنامه ریزی شده، ضیافت‌ها، مجالس رقص و کنسرت‌ها ادامه یافت، پنداری هیچ اتفاقی نیفتاده بود. افکار عمومی خشمگین شد. نیکولا کوشید با دادن مأموریت به وزیر سابق دادگستری برای یافتن علل این فاجعه آن را جبران کند. اما وقتی وزیر دریافت که گراند دوک سرگیوس، والی مسکو و شوهرخواهر امپراتور مقصر است، گراند دوک‌های دیگر به شدت اعتراض کردند. آنها می‌گفتند که تأیید خطای یکی از اعضای خاندان سلطنتی در ملأعام اصول حکومت مطلقه را از بنیان سست خواهد کرد. ماجرا خاتمه یافت. اما آن را برای حکومت جدید بدشگون دانستند و این ماجرا شکاف فزاینده میان دربار و جامعه را عمیق‌تر کرد. نیکلا هر روز بیش از پیش معتقد می‌شد که فرجامی بد خواهد داشت. بعدها با نگاه به گذشته این حادثه را آغازگر همه مشکلاتش می‌دانست.

 

تراژدی مردم - اورلاندو فایجس

پ‌ن: گرد سم خران شما نیز بگذرد (2)

  • احسان

زیر بازویم را گرفته بود. مرد زیبایی بود. همه به ما نگاه می‌کردند و من راضی بودم، اما درست همان چیزی که باعث می‌شد از او خوشم بیاید از طرفی هم باعث می‌شد که برایم غیر قابل تحمل بشود. از کافه بیرون آمدیم و در خیابانی معطر از تلخی گل‌های خرزهره به قدم زدن پرداختیم. روی بازویم به دستش نگاه می‌کردم. دستی قوی و سوخته از آفتاب. بنظرم می‌رسید که سال‌ها از او بزرگترم. او را چنان نگاه می‌کردم که گویی تنها خاطره‌ایست از یک مرد سالم، خوش قیافه و خوشحال که در جوانی عشاق زیادی داشته است. با هم روزهای آفتابی متعدد و گردش‌های با اتومبیل زیادی گذرانده بودیم. با هم دریا می‌رفتیم، شنا می‌کردیم، می‌گشتیم، می‌رقصیدیم، عشق‌بازی می‌کردیم و پس از این همه تنها یک خستگی جسمی برای ما باقی می‌ماند که به ما احساس گرسنگی و خواب می‌داد. در آن آخرین گردش شبانه با یادآوری آن سال‌های پرسعادت افسوس می‌خوردم که دیگر قادر نیستم دوستش داشته باشم. او همانطور یکنواخت باقی مانده بود. شاید هم همین سبب شده بود که دیگر دوستش نداشته باشم.

دیر یا زود - آلبا دسس پدس

Veneno Para Las Hadas

  • احسان

بَل أَحیاء

۲۴
بهمن

بلاجویان دشت کربلایی

                            پرنده تر ز مرغان هوایی

بدانسته فلک را در گشایی

                            بداده وام داران را رهایی

زمانی بیش دارید آشنایی

 

 

 

کجایید ای نوای بی نوایی

کجایید ای شهیدان خدایی

  • ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۶
  • ۳۱۵ نمایش
  • احسان

کوتاه مث آه

۰۵
مرداد

مثلی عربی می‌گوید روح به سرعت شتر حرکت می‌کند. در حالی که بیشتر ما بر اساس ساعت و تقویم، روزگار می‌گذرانیم، روح ما، جایگاه قلب‌مان، زیر بار خاطرات عقب می‌افتد.

...

با عبور در طی زمان، شتر سبک‌بارتر و سبک‌بارتر شد، خاطرات و عکس‌هایی را مدام از کوله‌ی پشت‌اش به‌دور می‌انداخت و پخش صحرا می‌کرد و اجازه می‌داد باد آنها را در شنزار دفن کند و به تدریج شتر چنان سبک‌بار شد که می‌توانست به روش خاص خودش حتا چهارنعل بتازد - تا این‌که این موجود خسته، روزی در واحه‌ی کوچکی به نام زمان حال، سرانجام با بقیه‌ی «من» همگام شد.

جستارهایی در باب عشق - آلن دو باتن

  • ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
  • ۳۵۰ نمایش
  • احسان

Truth is stranger than fiction, but it is because Fiction is obliged to stick to possibilities; Truth isn't.

میشیما در معبد طلایی می‌گوید: «... چیزی که به رفتار ما نسبت به زندگی معنا می‌دهد، وفاداری به لحظه‌ای خاص است و تلاش ما برای جاودان ساختن آن لحظه...» هر اقدامی که در زندگی می‌کنیم از یک الهام و شهود آنی و ناملموس نشأت می‌گیرد. بنیاد وجودی هر پدیده‌ای در کمتر از یک ثانیه شکل گرفته است. بودایی‌ها این لحظه‌ها را که در آنها ناخودآگاه انسان ناگهان چیزی را می‌بیند ساتوری می‌نامند. به محض اینکه این حس مانند جرقه‌ای ناگهانی بوجود آمد و از میان رفت، از آن پس کورکورانه بدنبال باز پس آوردن آن هستیم. می‌خواهیم این احساس گمشده را دوباره در خود برانگیزانیم. روزها این‌گونه در میان این جست‌و‌جوی کورکورانه می‌گذرند...

در جنگل‌های سیبری - سیلون تسون 

la petite fille de la mer

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۱
  • ۳۴۶ نمایش
  • احسان

City of Lights

۰۳
مهر

بسم الله الرحمن الرحیم

اولش یکم چهرازی بریم که مردم خوششون بیاد. دیر زمان بود که می‌ خاستم فلان و بهمان...

من زاده‌ ی تهران هستم، زاده‌ ی خیابان جمهوری، بیمارستان نجمیه، زمستان 66 بود و موشک بارانِ معروف تهران. محله‌ ی کودکیم سی متری جی بود و مهرآباد جنوبی. بعد نقل مکان‌ هایی داشتیم به خارج از تهران و تو یه برهه هم ساکن مینی‌ سیتی بودیم. خیلی مکان های تهران بوده که پام هم بهشون نرسیده. یه ایده داشتم که یکی دو سال پیش وقتی داشتم با آژانس از دم پارک ساعی می‌ رفتم میدون سپاه به ذهنم خطور کرد. این که سعی کنم تا جایی که می شه تهران رو زیاد سیر کنم، یعنی از جای تکراری رد نشم حتی المقدور، دوست داشتم اگه رد پیاده روی هام تو نقشه ثبت می شد روز بروز جاهای سفید بیشتری قرمز بشه (ردمو قرار شده با قرمز نشون بدم یعنی!) گذشت تا همین چند شب پیش... این متن در اجابت دعوتِ ندا میری نوشته شده برای معرفی ده مکانِ... (نمدونم چی بگم، مکانِ بیادماندنی خوبه!) ده مکانِ دوز‌داشتنیِ تهران برای من. شماره ها اصالت خاصی ندارن گمانم، حالا شایدم داشتن.

10 - کلاس نمدونم چندم دبستان بودیم و ظهرها بعد از تعطیلی در حد نیم ساعت هم که شده باید می رفتیم فوتبال. خیابون اصلی، خیابون جندقی بود که الان زیر میدونِ فتح، که خودش تو ضلع جنوبیِ فرودگاه مهرآباد باشه واقع شده. یه کوچه فرعی داشت، پُرّ درخت. آقا سایه می افتاد آدم کیف می‌ کرد سر ظهری. اون همکلاسی که خونشون تو اون کوچه بود و پای ما رو بهش باز کرده بود هم سیاهپوش نامی بود. اهمیت اون کوچه فارغ از چندباری که بابت دیر خونه رفتن کتک خوردم و فوتبال های بعد مدرسه ش، برای من تو زدنِ اولین گلِ هد بود. اونم تو گل کوچیک! اگر بدانید... اگر بدانید

9 - تو همون سال های دبستان، یه تفریح دیگه ی ما جوون های اون دوره، سِگا بود! سِگا می دونی چیه شما؟ از اونا خلاصه. پارک شمشیری، یه خیابون داره جنبش به اسم مسیح‌ خواه. پارک شمشیری حالا کجاست؟ تو خیابون شمشیری! سه راه آذری رو بلدی؟ اون ورا، یکم دست راست. جونوم براتون بگه تو خیابون مسیح خواه (والله اگه اسم خیابون یادم مونده باشه، سرچ کردم اینا رو!) یک عدد "کولوپ" بود که پاتوق ماها بود. شده بود از جیبِ والده گرامی دویست تومنی کش می‌ رفتم که برم شورش در شهر و اون یارو بازی وسترنه و علی الخصوص کامبت بازی کنم، یعنی قشنگ یه حالتِ  اعتیادطور. میعادگاه عاشقان بود برای ما، بعدها یروز پسرخاله صدام کرد تقاطع جندقی و دامپروری گفت بیا گفتم چیه گفت بیا این بازیه جدید اومده، سگا رو بیریز دور، این سونیه! میلان بر می داشت، ژرژ وآ داشت لامصب!

8 - کمی به عقب بازگردیم. محرم که می‌ شه ما سیاه می پوشیم. قدیما هیئت و اینام زیاد می رفتیم الان تک و توک هنوز می ریم اما یجا بوده و هست که گمونم جز یک سال که با محمد رفتیم مشهد، بقیه سال‌ ها پای ثابت محرم ما بوده. بازار تهران، مسجد جامع. خیلی دوست داشتم مجالی پیش بیاد بتونم از مسجد جامع بنویسم. روال کار اینه که صبح های تاسوعا و بعضن عاشورا، خیلی خیلی زود از خاب پا شده و تو تاریکی از سمت خونه ی آقاجون، همون خونه ی تو سی متری جی که توش بزرگ شدم (چون معمولن اون تاسوعا و عاشورا اونجاییم) حرکت می کنیم به سمت بازار، از گلوبندک و زیر اون خیمه ی بزرگ نزدیک چارراه سیروس  و عکس دیواریِ شاهرخ ضرغام رد می شیم و ماشین رو اطراف مدرسه مروی پارک می کنیم و می ریم داخل. بازار تهران عالیه، خدا بهش نظر داره، آدم تو اون صبح زود و مغازه های بسته هم که راه می ره کیف می کنه. اونجا قدیما دو دسته می شد الان رو مطمئن نیستم. یه ور می رفت سمت حاج منصور (گمونم صنف لباس فروش ها) یه ور هم سمت شیخ حسین انصاریان. ما سمت شیخ بودیم. داخل حیاط مسجد می شدیم، نون سنگک و پنیر و چای شیرین داغ زود می رسید دستمون و ایستاده کنار میزها صبحونه می زدیم و به توصیه ی اکید با وضو داخل می شدیم. رو ستون های مسجد جامع پارچه هایی می زنن با همچین جملاتی "دروغ نگویید" و "غیبت نکنید" قشنگ یه حالتی ده فرمان‌ طور، انگار طرف فهمیده اینجا با همین جملات ساده کارها راه میفتن. آدمای اینجا قِدیمی و مصداق قشر مخاطب موسا هستند و هنوز درگیر گیرای بیخودِ دنیا نشدن، نیومده دو ساعت قصه بگه که دروغ گفتن اِله و بِله. دروغ نگویید، والسلام.

7 - این قصه رو برای دوست هام زیاد گفتم اما مکتوب نکردم تا بحال. پاییزِ 87 بود که برنده ی حج عمره ی دانشجویی شدم و تابستون 88 اعزامم بود. باید بلافاصله بعد از اتمام تعطیلات نوروزی پاسپورتم رو می رسوندم به اهلش که برن دنبال کارها. روزهای آخر سال 87 بود و من هر روز می رفتم شهرآرا تا پاسپورتم رو تمدید کنن. روز 28 اسفند 87 (آخرین روز کاری سال) بود که بعد از کش و قوس های فراوان و حرکات رفت و برگشتیِ افتضاح از شهرآرا به اداره نظام وظیفه بالأخره ساعت یک رب به سه موفق به اخذ چیز شدم و خیلی نرم و نازک راه افتادم سمت خانه. به سیاق معمول از پارک وی تا تجریش رو پیاده سیر کردم. حاجی فیروز در طرح ها و رنگ های مختلف به وفور فراهم بود و خیابون ولی عصر از اون عصرهای کلاسیک خودشو داشت نشونم می داد، مگه می شه تهرانی باشی به ولی عصر به چشمِ هیزی نگاه نکنی؟ منم که چشمم یک دقیقه آروم نداشت، یکم می رفت سمت کتونی های پوما، یکم می رفت سمت حاجی فیروزا، بعد یهو گوشم به کار می افتاد و تیز می شد که یه خانم مسن که انگار نسخه ی مؤنث استاد جمال اجلالی تو آرایش غلیظ باشه داره با فیلم فروش تو پیاده رو بحث می کنه که "...نه پسرجون، این تنگه ی وحشت ارزونیِ خودت، اونی رو می خام که رابرت میچم داره، رابرت میچم می دونی کیه تو؟" بعد هم پیاده روی تا تاکسی های لواسون.

6 - این یکی مکان چندان حوزه ی بسته و مشخصی نداره. یجور محله محسوب می شه. محله های اطراف بلوار کشاورز و خیابون ایتالیا تا مثلن حتا میدون فلسطین. یه بار برای گرفتنِ هدیه ای پدر بنده رو فراخوندن و از اونجا که وقت نداشت بنده رو گسیل کرد برای ستوندن هدیه، چون هدیه هه فی نفسه براش ارزش داشت. مام سنی نداشتیم، اول دوم دبیرستان بودیم. رفتیم پی خیابون ایتالیا. تا خود بلوار کشاورز رسیده بودم هنوزم فکر می کردم آدرس سرکاریه، خیابون ایتالیا؟ مگه داریم؟؟ پ چرا ما ندیدیم تا بحال؟! خلاصه این شد که در پیِ یافتن ایتالیا همچین کریستف کلمب‌ وار دست به کشف آن دیار زدیم، از انبوهِ درختان سر به فلک ساییده بیگیر تا جوی های فراخ و هوای خنک و اصن شما بگو بِورلی هیلز منتها بدون هیلز. گفتم من باس یروز بیام این ورا ساکن شم اینجوری نمی شه. هنوزم گاهی خر می شم کلی راهمو دور می کنم می رم اون سمت و بین خیابونا راه می رم و با معماری قدیمیش کیف می کنم.

5 - کم کم باید وارد سویه ی ناخوش داستان هم شد، بالاخره زندگی بقول جواد خیابانی عرصه ی تقابل اشک ها و لبخندهاست! این جایی که می خام بگم رو شاید اسم نبرم اصلن. اولین بار گمونم یک روز پاییزی تو سال 90 بود که پام بهش باز شد. قرار سه نفره داشتیم. بهم آدرس دادن که بیا فلان جا. راهِ مسیرِ حماریِ اون مکان، 2 دقیقه بیشتر نبود اما به لطف آدرس دهی داغونِ طرف، مثل حمار کلی جا رو دور زدم تا رسیدم به مکان. مکان بالای یه شیرینی فروشی واقع شده بود. خوردنی هاش هم مالی نبود. راستشو بخواهید می رفتیم اونجا که یک، رو مبل های راحتش ولو شیم و حرف بزنیم و دو، اون دو تای دیگه، گوش تیز کنن و به حرفای مسخره ی مردم بخندن و منم حرص بخورم که چرا صداشونو نمی شنوم. شرف المکان بالمکین که می گن مال اینجاست، مکان شاید مالی نبود و بعدها هر وقت از کنارش هم رد شدیم شد مایه ی دق، اما مکین! مکین، مکینِ عزیزی بود.

4 - روزی بود شلوار قرمز رنگم رو بر پا کردم. بوت هم. ناهار دعوت بودیم. قرار بود میثم بخاطر تولد و ماشین جدید و... مهمونمون کنه. روز خاصی بود. بعدنا شاید متوجهش شدیم. من چند تا از رفقای نزدیک فعلیم رو اون روز برای بار اول از نزدیک دیدم. خیلی حرف زدیم، خیلی خندیدیم، هنوز هم "‌تـــــــــــــــــــلخ" گفتنِ میثم از یادمون نرفته، یا نوشیدنیِ جمیرا! گیچ شدنمون از اسم غذاها و هوشمندی هومان که با شماره سفارش داد! فکرشو نمی‌ کردیم از بین اون جمع حدود دو سال بعد دو نفرمون با هم مزدوج بشن و یکیمون یه کم بعدش یهو غیبش بزنه! خیلی به این فکر کردم بعدها... کی فکرشو می‌ کرد؟ رستورانِ لئون تو خیابونِ آبان برای ما جای عزیزیه. رستوران لئون 1960

3 - شیرازو که ول کرده بودم، چند ماهی انگل اجتماع بودم. خور و خاب و شهوت خلاصه. گذشت و خورد به سرما، مادرم نهیب زد که پاشو برو درستو ادامه بده بچه. ما هم که اعصاب مهندسی و دانشگاه و دانشجو و استاد و این هله هوله ها رو نداشتیم رفتیم فراگیر پیام نور ثبت نام کنیم، اونم همون لواسون که کنار گوش باشه. زمستون بود گمونم، برفِ بدی می‌ بارید و دفتر پست لواسون هم دفترچه نداشت نمدونم چرا. ما هم پا شدیم رفتیم کجا؟ سمت اقدسیه نزدیک ترین دفتر پست، طرف گفت یه کم دیگه محموله می رسه برو یه دور بزن برگرد. ماشین رو برداشتم و بلوار اوشان رو رفتم بالا، از محک و بیمارستان مسیح دانشوری و اینام رد شدیم و رفتیم یجایی که بش می گن بام  تهران! اونی که همه می رن نه ها، یه شهرک هس اون بالای دارآباد به اسم شهرکِ بام تهران اصلن! بعد یادم بود امیر از پشت صحنه ی سنتوری که حرف زده بود  گفته بود گرمخونه‌ ی معتادای سنتوری همون ورا بوده، من خود گرمخونه رو پیدا نکردم اما ول گشتم لای برف ریزون و تو ماشین، تنهایی تماشای عشاقِ فراری رو کردم که به ارتفاعات لابد پناه آورده بودن و داشتن دردودل می کردن! افسوس سوسیسی نبود که کباب کنیم و یکم خسته باشیم.

2 - کمی از زمین فاصله بگیریم. کوه نورد که خب نیستم اما قدیما کم و بیش می رفتم، سالی دو سه بار رو می رفتم دیگه. معمولن هم کلکچال. همیشه هم از جمشیدیه. با تاکسی می رفتیم سر منظریه و خیابونِ گمون کنم فیضیه رو می رفنیم بالا با اون همه کوله و بند و بساط تا برسیم به آستانه ی پارک محبوبِ شمال تهران که البته این اواخر هیچ دوست ندارم برم توش. جمشیدیه با اون کفِ سنگی و بالا پایین دارش، با اون آبخوریش که دو تا دست کاسه شده‌ ست، با اون جوون هایی که معمولن همیشه می نشستن یه گوشه و گیتار می زدن (لااقل اون زمان که هنوز این کارا کول بود!) تا حوضچه ی کوچیکِ اون بالاهاش که بار اولِ کلکچال رفتن از اون مسیر وقتی بهش رسیدیم و دیدیم جمعیتِ جوانِ مختلط دارن توش آب بازی می کنن، در حد چالشِ وِت شِرت و اینا، اصن در حکمِ صمد بودیم که تازه پا به تهران گذاشته! اما اصل مکانِ این شماره، نه پارکِ جمشیدیه که پناهگاهِ اون بالای کلکچاله، همون جا که کنارش یه هتلِ سفیدِ مدور نیمه کاره هم هست و از خیلی جاهای تهران پیداست هیبتش. اونجا تراس هایی داره که شب هایی درش گذروندیم و تهران رو تا جایی که دلمون خاسته دید زدیم، تهران، این گلِ کم پیدای ما که سالی یک بار در فیجی می‌ شکفه.

1 - یک اما فقط اسم داره، باغ فردوس!

پ ن: یک مکان داریم ما که نه می شه گفتش (از باب شخصی بودن) و نه می شه نگفت (از فرط اهمیت) و اون باجوله، عاشقان دانند خودشون.

  • احسان

خدایا من می دونم موجود چندان مفیدی نیستم می دونم تهش اینه که خلق از دستم به آسایش باشن ولی شما که حواست جَمعه شما که آفریننده ی بوی گلپری شما که یه کارایی بلدی که خستگی ها رو از تن ها در می کنه شما یه کاری بکن دل بستن انقدر آسون نباشه٬ شما که می تونی یه تبصره وارد دم و دستگاهت کن که زین پس قناری ها مُرده نباشن٬ زنده باشن٬ خدایا اصلن چه معنی داره چیزی بمیره؟ من امیدی به اومدن اون روز ندارم٬ همونطور که فکر نمی کنم روزی بیاد که توپ طلا رو به زلاتان بدن٬ اگه اون روز میومد٬ حتمن بهمن یا اسفند میومد٬ اون وقت یه حکم فقهی هم می دادن که اشکال نداره سر نماز برای دنیا اشک‌ ریخت٬ شما یه نگاه به ماه های شمسی بنداز ببین اگه از آبان و آذر یا مثلن شهریور٬ اوه اوه شهریور... اگه از اینا پتانسیل بیشتر برای کدری سراغ داشتی بسم الله٬ اصلن چه معنی داره بهمن و اسفند آدم کدر بشه؟ بخصوص اسفند که بقول عزیز زمین نفس می کشه بعد از برف٬ همه حتا زمین نفس تازه کنن اون وقت تنگی نفس بشه واسه ما؟انصافانست؟که داره چند سال می شه و یه کوه قسمت ما نشده؟همش هان شان؟همش میتینگ؟ انصافانست که یکی بخونه که هر سال بهار با عزای دل ما...؟ اصلن الفاظ بهار و عزا باید کنار هم بیان؟ چی شده؟ چرا محل استقرار همه چیا بهم خورده؟ خوبه منِ خرس گنده الآن جلوی این همه خلقِ گذران٬ هوس دامن مادر کردم و دستم کوتاست؟ اینجوری می شه که الآن از ایستگاه بهارستان که بالا می رم و حجم شلوغی و دستفروش ها و تخم مرغ رنگی ها و سمنو خونگی ها و حاجی فیروزها رو هم که می بینم می گم لابد آسمون مثل همیشه کدر و بدرنگه و منم لابد می دونم این آخرین باریه که این هوای کثیفو به ریه های سوختم فرو می دم بعد هم حجم اشک٬ اونم فرسنگ ها دور از اراده ی من٬ شما انگار کن اگه کسی جیب منم می زد گریه می کردم حتمن. تو علم چیز به این می گن میدلایف کرایسیس یا همون بحران میانسالی بعد نگا می کنم می بینم بحران که بحرانه منتها میانسال نشدم هنوز بعد از طریق برهان خلف نتیجه می گیرم که لابد به نیمه عمر خودم رسیدم... والا دیگه!

الآن لابد بارونم آماده کردی بباره؟

  • احسان
از فردا دیگه نشد از یادش منفک بشیم، هی نیگاش کردیم نیشستیم روبروش، هی از دور پاییدیم، واسش زیر لبی دوبیتی گفتیم، رفت و اومد کردیم، طنز پارسی انداختیم در جلوت و خلوت، راه رفتیم رو ریل، نی لبکِ مهره های پشت، کودکان تو همانا آغوشِ خویش وقتی کسی حواسش نبود، تو گرما سرما، شبان و روزا، پشت خط موزاییکا، جلو شمشادا، وایساده خوابیدنا، نیمه شبا، قمرها عقرب ها، دو سیگار یه کبریتا، تورَم خیلی اسیر کردیم باس ببخشی، اما نحسی افتاده بود، هرچی آب می‌جستیم تشنگی گیرمون میومد، واسه چی؟ تو فهمیدی؟



من عقلم در این حده
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۲
  • ۳۲۴ نمایش
  • احسان