Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «Heat» ثبت شده است



بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران/کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد/داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم/تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت/گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد/از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت/اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل/بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت/باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران


روز وداع یاران، قطع امیدواریست چون شام روزه داران، بیرون نمی توان کرد...  الا یک از هزاران

الا به روزگاران

الا به روزگاران

الا به روزگاران

حتّا به روزگاران...



پ ن: دوست باوفا٬ چه کنم که این پی نوشت ها تنها راه جواب دادنه برای من. در جواب کامنت خصوصی.. منم همینطور٬منم هستم.

  • احسان

رفیق تعریف می کرد که «بعد از اخطار من برای جابجاییش، از اون ور سکو اول نگاه طلبکارانه ای به سرتاپای من انداخت و بعد... سری کج کرد، لبخندی زد و...»



اسمی؟ رسمی؟ بی کار بود؟ قرض مند بود؟ شکست عاطفی؟ مشکلات اخلاقی؟ ناموسی؟ روانی؟ بی پول؟ گرفنگی مجرای تنفسی؟ تنگی... تنگیِ نفس؟ شاید اصلن زیادی خوش بود، آره؟ خب آخه یه چیزی...

خبر: امروز شنبه 28 دی ماه، مرد جوانی با پریدن در مسیر قطار مترو خودکشی کرد.

  • احسان


سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم


می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم


در خلاف آمد عادت بطلب کام که من


آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


بشنوید

  • احسان

قرار بگیر؛ آروم.

دیگه کم کم خسته شدم و می شم از اونایی که دایم چون موج بی قرارن و بالاوپایین می رن. یه کم بشین، دستارو ستون کن، نگاه کن. آدم، دلش نشستن هم می خواد. دیگه دارم خسته می شم از اونایی که مثل خودم هی سرشون تو این سوراخ و اون سوراخه دنبال آروم و قرار، دنبال اطمینان، دنبال اون چیزی که... بِشن. خیلی خب... شدی، نشدی هم بشو زودتر، یک دو سه تمومه ها. عین بچه ها یه کم یواش کن یه نگاه به اسباب بازیات بنداز، همش که نشد جمع کردن، این که نشد... خیلی خب، هرچی رشد کردی بسه، دستارو سایه بون چشما کن، نگاه کن، همیشه هم فرار جواب نمی ده، گم شدن جواب نمی ده، سایدِ موتورتو ببند که لازم می شه. بخدا یه وقتی میاد که وقتِ قرار گرفتنه. نشه که وقتش بشه و مشغول بدو بدو باشی، از کوه فوجی هم نمی خواد اصلن بالا بری که حالا آهسته باشه یا تند باشه، بشین پای کوه. یه وقتی میاد که تمام جهان در راه است و ول است و رهاست، اون وقت چی؟ بازم می دوی؟ بازم بالاوپایین؟رهاش کن بره همه چی رو و اونی که رو که باید بمونه، بمونون!

  • احسان

Free to Go

۲۹
فروردين

 اینک داریم همانی می‌شویم که هرگز آرزو نکرده‌ایم؛ یعنی پیر. هرگز نه آرزوی پیری کرده‌ایم و نه انتظارش را کشیده‌ایم و زمانی که کوشیدیم تصوّرش کنیم، همواره به‌شکلی سطحی، کلّی و سرسری بوده. پیری هرگز نه کنج‌کاویِ ژرفی را در ما برانگیخته و نه عمیقاً علاقه‌مندمان کرده... پیری در وجودمان به‌معنای پایانِ شگفتی خواهد بود. نه‌تنها توانِ شگفت‌زده‌شدن، بلکه قدرتِ شگفت‌زده‌کردن را نیز از دست خواهیم داد. پس از آن‌که عمری را به تعجّب‌کردن از همه‌چیز گذراندیم، دیگر هیچ‌چیز متعجّب‌مان نخواهد کرد؛ هم به این دلیل که کارها و حرف‌های عجیب‌مان را قبلاً دیده‌اند و هم به این خاطر که دیگر به‌سوی‌مان نگاه نخواهند کرد...


ن.گینزبورگ

  • احسان

می فرماید:
 آن کس کو آزمون ندارد / از بعد از او خبر ندارد


آدم پر سفری هستم. سفر طولانی و دور و دراز ندارم ولی همش در رفت و آمدم که با توجه به تنبلی ذاتیم چیز بغرنجیه. کارمم به رفت و آمد مربوطه اصلن. این روزا، تو این یه ماه اخیر کمتر روشنایی درخشان روز رو دیدم. صبح زود رفتم و تو اوایل تاریکی هوا برگشتم. دوشنبه اول صبح اما باید می رفتم خیابون مطهری. رفتم میدون نوبنیاد و ماشین های هفت تیر رو سوار شدم. بارون که نه ولی سرمای خفیف مرطوبی تو هوا بود و شفافیت تهران بعد از مدت ها بالا کشیده بود. کثیف ترین چیزا وقتی شفاف باشن خواستنی می شن (یادمه تو یکی از اپیزودای Planet Earth داشت زندگی زیرزمینی حشرات رو نشون می داد و تصاویری با دوربین های فوق سریع و شفافیت بالا از سوسک ها، از جمعیت انبوهشون نشون می داد که دوربین هم هم سطح کف بود و روی خاک، توضیح زیادی لازم نیست که چه حس نوع دوستانه ای (!) نسبت بهشون پیدا کرده بودم) این شد که زل زده بودم به چراغ عقب یه پراید کثیف که با سرعت متوسط بغل ماشین ما داشت رد می شد و تو نظرم اون مک کالی بود و منم هانا... یا نه، هانا کس دیگه ای بود و من همون نقش تماشاچی رو داشتم و نگاه به چرخش چرخ و قالپاق بی ریختش، مثل نگاه کردن به اون چرخیدن های ملکوتی چرخ ماشین تو اون اتوبان تو شب برام طعم یگانه ای پیدا کرده بود. همین جور که تو اتوبان صدر جلو تر رفتیم نگاهم مشغول اون سازه های عظیم و تسلیم کننده شد (شما هم عاشق سطح سیمانی قرن هستید مثل من؟ یه جور دل مشغولی اطمینان بخش بهم می ده، جوری که دلم غنج می ره برای فکر کردن و تو مغزم ور رفتن باهاش، بخصوص که کتاب خوشی ها و مصایب کار هم که این روزا دستمه. توش جمله های عاشقانه ای پیدا می شه درباره دکل های برق و ستایش های خوندنی از تمیزی و بی نقصی سیستم لجستیک و ... اگه بدونید چقدر این کتاب اصلن برای شخص من نوشته شده و زده تو خال احساس من به دنیا، ر ک به پی نوشت) دوست دارم فرصتی دست بده و بتونم یه روز از همون ابندای صدر تا انتهای اون سازه های پل پیاده برم و با همون لذت و اشتیاق و سکوتی که با ایمان تو باغ ارم، دست به تنه درختای پیر می کشیدیم و گوش می چسبوندیم تا صدای خش خش رو بشنویم، دست بکشم به پایه های پل و چشم بدوزم به جر ثقیل های مهیبش. اگه راهتون هنوز به اون ورا نیفتاده انذارتون می کنم که تا قبل از افتتاحش حتمن یه سر، تو اون ترافیک مثال زدنی تو صدر بیفتید و حظی ببرید از اون جرثقیل های غول پیکر و اون همه بدنه بتنی و اگه شب باشه و چراغاشم روشن که چه بهتر. شهرکیه واسه خودش. کم مونده بود از دیدن اون همه زیبایی اشکم دربیاد(البته من تو تهران از این جاها و کانسپت ها بازم دارم واسه خودم که خب لو دادنشون ثواب نباشد). کم کم رفتیم و رسیدیم به... از جلوی خونه علی رضوان هم رد شدیم. کلیدی هم نبود یه آبی به گلدوناش بدم. بعدش دیگه پیچیدیم تو صیاد و شلوغی و هیچی... بازم تهران بی نشونه و ...



پ ن: الن دو باتن تو بخش اول کتاب خوشی ها و مصایب کار که یجورایی حکم مقدمه رو هم داره (اسم این بخش اینه: نظاره ی کشتی باربری) به ابعاد مخفی و دور از نظر مونده کشتی های باربری و محجوبیت ذاتی اونا در برخورد با آدما می پردازه و الحق که چه ایثاری هم نثار جزئیات می کنه. آخرای این بخش رفته تو نخ یه عده که دراگشون رفتن تو نخ این کشتی هاست، که لب اسکله منتظر می ایستن و آمارشونو در میارن:
مسلمن کشتی دوست ها به اشیای مورد علاقه شان خیال پردازانه واکنش نشان نمی دهند. کارشان قاچاق آمار است. انرژی شان روی تاریخ گزارشات سفرها و سرعت کشتی ها، ثبت شماره ی توربین ها و طول میله ها متمرکز است. مثل مردی رفتار می کنند که بدجور عاشق شده و از معشوق می پرسد آیا اجازه دارد به احساس خود تن دهد و فاصله ی بین آرنج و شانه ی او را سنجه ای بزند. اما این علاقه مندان، در تبدیل شور به مجموعه ای از حقایق عینی دست کم پیرو الگوی اصولی هستند که بیشتر در محیط های دانشگاهی دیده می شود، جایی که یک مورخ هنری با آرامش و صفایی که در اثر نقاش فلورانسی قرن 14 کشف می کند به گریه می افتد و ممکن است بخاطرش تک پاراگرافی در باب تاریخ تولید رنگ در عصر جیاتو (نقاش و معمار ایتالیایی) بنویسد که به اندازه سردی و بی احساس اش، بی نقص هم باشد ... [این کشتی دوست ها] همچنان که کنار کشتی لنگر انداخته ایستاده اند و سرهای شان را عقب داده اند تا بتوانند به برجک های فولادی اش که در آسمان محو می شوند زل بزنند، مانند زائران در برابر ستون های شارتر به سکوت و حیرتی رضایت بخش فرو می روند.
دوس داشتم ده برابر حجم این پست رو تو همین پی نوشت از این کتاب نقل قول بذارم ولی نه حال تایپ کردن دارم نه... همین، حال تایپ کردن ندارم.

غرض اینکه روزهای پس از آزمون هاست و ... دلتون بسوزه خلاصه.


  • احسان

غم، آستانه ی دنیاهای تازه است. مسافری که از روز و روزگار خودش راه می افتد از این دروازه باید بگذرد تا به احوال نو برسد. آستانه ای که پسِ ستوه از روزمرگی ایستاده و مسافر تا از پناه آن عبور نکند از دنیای کوچک خودش دور نمی شود. غم دروازه ای ناشناخته است که گاهی نزدیک می آید و صبورانه منتظر می ماند که شاید از درونش عبور کنیم و در ماندن گیر نیفتیم. مردمان روشنِ قدیم این حرف ها را می دانستند اما حالا که فقط حساب و سود را بلدیم یک آدم چطور ممکن است غم اختیار کند؟ اختیار کردنِ غم ترکیب غریبی است. خریدنِ آگاهانه ی اندوه به نظر نابلدی می آید. ناشیانه سرمایه گذاشتن است. چرا یک نفر از همه ی کارهایی که در یک روز می شود بکند، نقلِ روایت مصیبت را انتخاب کند؟ برود به جایی که به گریه دعوتش کنند؟ چطور می شود یکی لباس بپوشد از خانه بیرون بیاید و برود به نوعی مهمانی که برایش نوحه بخوانند؟ چرا خیال بسپارد به نقالانی که اتفاق سهمگینی را تصویر و مجسم می کنند؟ چطور یک نفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی قرار بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک.

ما هرسال این روایت را انتخاب می کنیم چون به  آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرور روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن و مرگ نیاز پیدا می کنیم. مثل دوباره خواندن کتابی که یک بار عبارت خوبی در آن پیدا کرده باشی. شناگر در واگرایی طولانی مان، جذبه ها و سامان گرفتن های مردمان این قصه را می خواهیم. دل مان پیوستن های بی گسست می خواهد. خیمه ای که بپذیرد و رها نکند. این دور ایستادن و فاصله گذاری با همه کس و همه چیز، این واگراییِ طولانیِ ما یک جایی باید تمام شود. «هفتاد بار اگر بمیرم با تواَم» دل مان می خواهد. این وقت سال همیشه دوست داریم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد. به علم هایی که نمی افتد محتاج می شویم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و دست و سینه ی  خونی هم رهایش نکنند. «وای بر من، زنده باشم و تو بمیری» دل مان می خواهد، صفت های مطلق، بی تأویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقلِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنیم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردیم. دنبال کسی که برای همیشه اسم مان را صدا کند. مرد سر سفره نشسته. ناگهانی صدایش می کنند. پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان این جا هستند. کوتاه می رود. سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهان دلش پیش هیچ چیز نیست. زنش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و ما همین را دل مان می خواهد. آدم گاهی دلش می خواهد یکی سر و سامانش بدهد. و کُلّ حَی سالک سبیلی.


نقل از "همشهری داستان" آذر


تنهایی - فرهاد فخرالدینی

  • احسان

This is your life

۱۷
آبان

- دنیا جای سستیه، ما آدم ها هم موجودات سستی هستیم. اگه به این باور نرسید هیچی نمی شید. بارها تو گوش ما خوندن که بابا شما موندگار نیستید، قطعن خواهید مرد. روزگاری افتادم به پرس و جو از ملت که شما باور دارید یه روز می میرید؟ جالب اینکه تقریبن همه ی اون حدود ده نفری که ازشون پرسیدم جواب مثبت دادن ولی ته دلم مطمئن بودم خیلی خوشبینانه یک یا دونفرشون اصلن متوجه هیبت سوال من شدن و همینجوری جواب دادن. ما ها باور نداریم که یه روز می میریم. یه بار داشتم به ساندترک "فایت کلاب" گوش می دادم که تو این ترک که حرفای تایلر بود شنیدم وسطش تایلر گفت :
you have to realize that someday you will die,
until you know that you are useless
می تونم بگم برای اولین بار به شدت این حرف پی بردم!
برام نوشتن که:
حضرت امیر از یکی از یارانشون می پرسند:
.بهترین غذا چیه؟
میگه عسل
.استفراغ زنبوریست! بهترین پوشش چیست؟
میگه ابریشم
.مدفوع کرمیست! و بهترین لذت چیست؟
میگه جماع
دخول نجسگاهیست در نجسگاهی!

- فیلم (نمی دونم ترجمه ش چقدر خوانا باشه) "انجمن خواهری شلوار سیار" رو ببینید. تو یکی از شبه اپیزودهاش یه دختری به اسم لنا واسه تعطیلات می ره به دهکده ساحلی اجدادش تو یونان و درست مثل بقیه دوستاش قراره اتفاقاتی براش بیفته و تغییراتی کنه و از این حرفا که خب در این زمینه چیز خاصی نداره و می شه گفت فیلم در این زمینه تکرار مکرراته ولی این خانم لنا، تو همون پروسه ش با یه پسر یونانی آشنا می شه که اونم تو تعطیلات اومده بوده اونجا و ماهی گیری هم می کرده و یه شب پسره دعوتش می کنه به قایقش و قایق تو یه نور آبی، با چراغ های زرد تزیین شده بود و دم اسکله پارک بود...
توضیح من تا همین حد بود که اگه خوشتون اومد برید خودتون ببینیدش. فقط یه گریزی می زنم به این پست در این رابطه!
- دیشب بود که بعد از شنیدن روایاتی از یه بابایی مبنی بر خاطراتش از ریدن کفترها روش در برهه های مختلف، رسیدنم به برنامه نمایش فیلم مستندی درباره جناب مستطاب نجف خان دریابندری به تاخیر افتاد و ده دقیقه بعد از شروع فیلم رسیدم به خانه هنرمندان و دیدم سالن پره و جای ایستادن تو آستانه در هم نیست، ولی چند دقیقه صبر کردم و بزور نگاهی به پرده انداختم تا شاید فرجی بشه، تو همون چند دقیقه دیدم استاد داره می گه که من حرفی ندارم بزنم، یه سری ترجمه و نوشته دارم که خب برین همونا رو بخونین، تو خودشونم مقدمه داره یه چیزایی نوشتم، اگه می خوای من از چیزایی که زمان ترجمه و اینا اتفاق افتاده بگم من از اونا نمی تونم حرفی بزنم، من حرفی ندارم بزنم!

همین جوری مونده بودم که خب مگه زوره رفتی مستند ساختی از طرف؟ ده بار تو همون چند دقیقه گفت که من حرفی ندارم بزنم و منم راه افتادم سمت خونه دیگه، گفتم چه کاریه؟ جا که نیست، پرده رو هم که نمی شه دید، اینم که می گه من حرفی ندارم! از طرفی هم کرمی داشتم تو وجودم که حاکی از علاقه م به شنیدن حتا همین "چیزی ندارم بگم" های نجف خان بود ولی دیگه رفتم. من زیاد ازش چیزی نخوندم و فکر می کنم فقط سه تا ترجمه خونده باشم ولی از همون اولین چیزی که خوندم یعنی ترجمه "رگتایم" دکتروف، پیش خودم می گفتم این بابا از اون عوضیای حرفه ای باس باشه، خوشم میاد ازش. البته از این هم نگذریم که تو ترجمه ی "پیرمرد و دریا"ش با اون واژه های جنوبی مستعمل تو کارش اعصابمو خورد کرده بود و نمی دونید با چه مشقتی وقتی می خوندم "بمبک" تو ذهنم اون موجود رو تصور می کردم. البته هرچی ضعف کوچیک تو کارش بوده باشه تو ترجمه ی سوپرشاهکارش از "وداع با اسلحه" محو می شه و طلای خالص دست آدمو می گیره. حالا کتاب "هکلبری فین" رو هم تو نوبت دارم ازش.

تو اون خیابونی که منتهی می شه به چارراه فرصت و بعد می پیچیم تو خیابون طالقانی یه دیوار کوتاه هست، از لحاظ ارتفاع منظورمه، دفعه اولی بود که تو اون ساعات از اونجا رد می شدم و هوا تاریک بود، آسمونم صاف بود و یه سری ابر ملایم توش بود فقط، راه رفتن کنار اون دیواره و دیدن آسمون تو پس زمینه ش بقول خود نجف از قول همینگوی "خیلی خوش بود". نمی دونم اون وسط چرا هی این رفته بود تو مخم که چقدر اینجا شبیه بغداده! اونم نه بغداد الان ها! بغداد فانتزی قدیم، هی چشمم مواظب بود بر و بچ "خلیفه" با اون کفشای نوک بالا و صورت های نقاب زده و خنجر های داس شکل نیان بگیرن ببرنم!

- یه چیز دیگه هم بگم، تو اجرای بم سوپرگروه شهناز از آهنگ "مرغ سحر" هنوز همایون شجریان اونطور که باید و شاید دستی تو  آواز بلند نکرده بود و وردست پدرش و حسین علیزاده و کیهان کلهر (حقا که سوپرگروه بودن) یه آوازی می خوند. تو این مرغ سحر خونی، همایون یجا شروع می کنه بخوندن که:

نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم ژاله بار است

بعد ما پیش خودمون می گفتیم آخی، ببین چقدر صداش شبیه خود شجریان شده، اونجا بود که یهو خود استاد وارد صحنه می شد و می خوند:

ایــــــن قفس چـــــون دلم تـــــنگ و تـــــار است

یعنی می خوام بگم تفاوت و سر بودن صدا چنان چون سیلی خورد تو صورتمون که ناخودآگاه اشکمون سرازیر شد. ناخودآگاه دیدیم آره، این قفس واقعن تنگ و تار است. برید این اجرا رو نگاه کنید و سر این قسمت هم بگید راس گفت احسان.

پ ن: خانه هنرمندان همچنان آکنده بود از موجوداتی اکثرن رقت انگیز که هر دفعه پامو می گذارم توش باید مواظب باشم دست و بالم بهشون نگیره و بعدش برم کفاره بدم! اصلن آدم از خیر سیبیل گذاشتنم می گذره دیگه. پیف پیف

پ ن2: قصد پی نوشت قبلی کاملن توهین بود!

  • احسان

یه روز تو گرگ و میشِ دم صبح چایی پررنگم رو میذارم رو میز و خوب نگاهش میکنم دیگه ازتون ناراحت نمی شم دیگه ازتون خوشحال نمی شم روزی که یکی از اون قاب عکس های کورت کوبین که دادم صالح یدونه واسه خودمم خریده باشم و گذاشته باشم رو طاقچه خونه م، بر میگردم بهش نگاه می کنم و ساکسوفون خودمو میندازم گردنم و پشت می کنم بهتون و می رم...یکی هم از دور داد می زنه :

دونت فورگت سیکستی بی...

سیکستی بی...

سیکستی...


Moby - One of These Mornings

  • احسان



Come ride with me
,Through the veins of history
I'll show you a God
Who Falls asleep on the job

,And how can we win
?When fools can be kings
Don't waste your time
...Or time will, waste, you

No one's gonna take me alive
The time has come to make things right
You and I must fight for our rights
You and I must fight to survive


Knights of Cydonia


پ ن : حالم خوبه ها!

  • احسان