Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب با موضوع «Drug» ثبت شده است

سِفرِ کسرا

۱۷
اسفند

قصه‌ی کتاب خریدن من در این مورد بی‌شباهت به قصه‌ی کسرا نبود. اول سفر کسرا پیدا شد از شهر کتاب مرکزی، بعد شریک جرم چاپ قدیم از یوسف‌آباد و آخر هم کله‌ی اسب از 30بوک. درست مثل اجزای این سه‌گانه که فضاهای متفاوتی داشتند.
چیزی در کسرا که جذبش شدم همون چیزی بود که در باقی آثار مدرس صادقی هم کار می‌کرد. ترکیبی از انتخاب و رهایی که گاهی در حدی از توازن در داستان برقرار بود و در کل سفری بود از گرفتاری به رهایی. چه در شریک جرم که با آزاد شدن کسرا از زندان شروع می‌شه و چه در سفر کسرا که با عکس دسته‌جمعی به انجام می‌رسه و مگه ادبیات جز این تجربه‌ی رهایی قراره چه کاری برامون بکنه؟ گذار و سفر کسرا رو نمی‌شه به گذار انسان ایرانیِ اواخر دهه پنجاه تو گیر و دار انقلاب ربط داد. مرد طبقه متوسط تهرانی که خواستگاه جنوب‌شهریش باعث نشده امیال انقلابی و چپ داشته باشه و واسه اون سال‌ها زیادی میانه‌دار و لیبراله. اینو می‌شه هم تو توصیفاتش از عکس‌ انقلابی‌های با چشم‌های باباقوری و کله‌های تاس تو اتاق سمر و غلام فهمید هم از دیالوگ‌های اول آشنایی‌ش با جهان که به دنبال رهایی خلق ستمدیده‌ی کوردستان و خودمختاری بود. کسرا از اول هم فقط دوست داشت همه چیز آروم باشه و جنگی برپا نشه. بعدها هم وقتی به مکالمات آدمها تو اتوبوس و کافه گوش می‌ده راوی می‌گه این براش جالب بود که هیچ‌کدوم با خود جنگ (ایران و عراق) مخالف نبودن و فقط داشتن روی استراتژی‌های پیروز شدن جر و بحث می‌کردن. پس این کسراییه که در طول داستان می‌شناسیم.

هر چی قصه جلوتر می‌ره انتخاب‌های کسرا کمرنگ‌تر می‌شن و بیشتر خودش رو می‌سپره به دست امواج. کسرایی که تو کتاب اول (شریک جرم) به در و دیوار می‌زنه تا به مادرخانمش اثبات کنه دوهفته‌ی گذشته رو تو زندان بوده و حسین رو شاهد می‌گیره و اون همه دربند اثبات حقانیت خودشه تو کتاب دوم (کله‌ی اسب) با اینکه بارها از تهران رفت تا کردستان که جهان رو ببینه و گاهی فقط هندوانه‌ی لب آبی بخورن و برگرده اما نباید فراموش کرد که همه چیز از تلفن راه‌ دور تو پارک شروع شد و بقول کسرا وقتی به زنش توضیح می‌ده اگر دوباره دختر رو تو پارک نمی‌دید هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی‌افتاد. همین قدر اتفاقی! این روند به جایی می‌رسه که در کتاب سوم پلات روی این می‌گذره که قراره کسرا تا جایی ادامه بده که پولی توی جیبش باشه و بعدش آزاد آزاده. روایت از کسرایی که اونقدر به فکر اثبات خودشه و همه چیزو سفت چسبیده تا کسرایی که راضی شده دست از هویت خودش بکشه، کس دیگه‌ای باشه و بلیت برگشتش رو پرت می‌کنه تو آب خیلی روون و راحت پیش می‌ره. راوی قصه نه دانای کل که راوی چسبیده به کسراست. دامنه‌ی داناییِ راوی همون دامنه‌ی دانایی کسراست. راوی احساسات خاصی از خودش بروز نمی‌ده و اگرچه کسرا چندان ابراز احساساتی نداره اما اون هم اجازه نداره ابعاد احساسی چندانی ازش نشون بده و مثل دوربین که قهرمان رو نشون می‌ده تو داستان حضور داره. با خوابیدن آدم‌ها می‌خوابه و وقتی چشم باز می‌کنن بیدار می‌شه. یک راویِ سردِ کاروری که یه جاهایی بدجوری حسادت‌برانگیز می‌شه که چطور می‌شه قلقش رو بدست آورد و چطوره که داستان‌های مدرس صادقی اینطور می‌شن.

پ‌ن: ببینید عنوان نویسنده هم از کتاب اول به کتاب سوم تدریجن از یه گرفتگی به گشایش رسیده (دارم به هر دری می‌زنم تا ایده‌ی خودمو اثبات کنم!)

  • احسان

Don't look back

۲۲
مرداد

دکتر ربکا جوهینک معتقد است خودرو به خواننده چیزهای زیادی در مورد شخصیت می‌گوید، و مسلما بعضی که نکته‌سنج‌تر از بقیه‌اند می‌دانند که خودرو نمادی‌ست از فالیک، قدرت مردانه، فرار و آزادی. او معتقد است خودرو اغلب نمادی‌ست از داستان طغیان نوجوانی. داستان‌هایی درباره‌ی جوانانی که اولین بار دست به راندن اتومبیل می‌زنند. «بطور کلی خودرو ارتباط مستقیمی با آیین‌های گذر مردانه دارد، و البته، نشانه‌های فالیک‌گونه‌ی بسیاری با آن همراه است.»


قطارها رابطه‌ی نزدیکی با انقلاب صنعتی دارند و اغلب به عنوان استعاره‌ای از سده‌ی  نوزدهم به کار می‌روند. به گفته‌ی جوهینک، اتومبیل ما به ازای قرن بیستم است؛ چیزی که در رمان «خوشه‌های خشم» نوشته‌ی جان اشتاین‌بک استعاره‌ای می‌شود برای «پیشرفت هم خوب هم بد و تغییر در زندگی». به گفته‌ی جوهینک «اتومبیل تبدیل می‌شود به خانه‌ی خانواده و در واقع اشاره‌ای دارد بر خانه‌های سیار کنونی و فروپاشی زندگی روستایی و ظهور شهرنشینی». در رمان‌های پسااستعماری، اتومبیل خطر استعمارگرایی و سرمایه‌داری را نشان می‌دهد؛ به عبارت دیگر «شرارت» غرب و آمریکایی کردن فرهنگ، به زعم او در ادبیات قرن 21، دوباره این مفهوم تغییر می‌کند و «اغلب به مثابه‌ی استعاره‌ای به کار می‌رود تا تأثیر منفیِ جهانی شدن و صنعتی شدن را نشان دهد. بنابراین، در بیشتر موارد در نوشته‌ها به عنوان شخصیتی شیطانی و ویران‌کننده به کار می‌رود.»

از مقاله‌ی "خودرو در ادبیات معاصر جهان: از گتسبی بزرگ تا باد در میان شاخه‌های بید"
نوشته‌ی اندرو تیلر ترجمه‌ی علی امیرریاحی

  • احسان

یحیی و یمیت

۰۴
اسفند

1- عید نمی‌دونم چند سال پیش بود که تو ویژه نامه‌ی نوروزی دنیای تصویر باهاش آشنا شدم. یادداشت بلندی به قلم جانی دپ برای رولینگ استون و با ترجمه‌ی جواد رهبر. تو بخشی از اون یادداشت با عنوان
"شبی که با آلن گینزبرگ ملاقات کردم    یا    کرواک، گینزبرگ، بیت‌ها و اراذل دیگری که زندگیم را ویران کردند"
می‌نویسه:

«...یک روز او [برادرم] کتابی به من داد که برایم حکم کتاب مقدس را پیدا کرد؛ کتابی که گوشه‌های آن از بین رفته بود و خدا می‌داند کجا مانده بود از بس که چرب و چیلی شده بود. اسم آن کتاب "در جاده" نوشته آدم ولگردی بود که آن زمان در سنین نوجوانی حتی نمی‌توانستم اسم فامیل عجیب و غریب او را تلفظ کنم. این کتاب از قفسه کتابخانه برادرم درآمد و به میان دست‌های حریص من افتاد. این را یادآوری کنم که در تمامی سال‌های تحصیلم در مقاطع ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان شاید تمامی مطالعه‌های جانبی من به خواندن زندگی‌نامه‌ کنوت راکنه (بازیکن و مربی مشهور راگبی)، کتابی درباره اِوِل نیول (بدلکار) و کتاب‌هایی مربوط به جنگ جهانی دوم محدود می‌شد. در جاده دنیای من را زیر و رو کرد، درست همان طور که وقتی دنی صفحه ترانه هفته‌های آسمانی ون موریسون را آن روز برایم گذاشت، زندگی‌ام مسیر تازه‌ای پیدا کرد.
در این زمان، حدودا 15 سال سن داشتم و تصویر دختر محبوب‌ هم‌مدرسه‌ایم داشت به مرور از ذهنم پاک می‌شد. حالا دیگر به او نیاز نداشتم. تنها نیاز فعلی‌ام از خانه بیرون زدن و قدم در جاده گذاشتن بود تا هر وقت که دلم می‌خواست و به هر کجا که می‌خواستم، بروم! حس کردم که از نظر تحصیلات به آخر خط رسیده‌ام و متوجه شدم که دیگر دلم نمی‌خواهد به مدرسه بروم؛ دلیل خاصی هم نمی‌دیدم که به مدرسه رفتن ادامه بدهم. معلم‌ها دلشان نمی‌خواست درس بدهند و من هم دلم نمی‌خواست از آنها چیزی یاد بگیرم. دلم می‌خواست آموخته‌هایم از گشت و گذار در جهان حاصل می‌شد؛ مثل گذران وقت در کنار خانه به‌دوشان دیگری که حس شک و جستجویی مشابه من داشتند و آن‌ها هم درست مثل من فکر می‌کردند که هیچ نیازی به یادگیری حساب و کتاب نیست، نه... قرار نبود من طی روز مالیات شهروندان را حساب کنم و بعد ساعت 5:37 دقیقه به خانه‌ام در قلب جهان در شهر میرامار ایالت فلوریدا برگردم، سگم را نوازش کنم، شام حاوی گوشت و سبزی‌ام را بگذارم جلویم و منتظر باشم مسابقه تلویزیونی جِپِردی شروع شود تا مثل همیشه آن را تماشا کنم. بدون شک در نوع خودش زندگی ایده‌آل و زیبایی‌ست اما شک نداشتم که این زندگی را برای من نساخته‌اند و من هم برای آن ساخته نشده‌ام. تمامی این‌ها هم به لطف برادر بزرگترم دنی و نویسنده‌ای فرانسوی-کانادایی به نام جک کروآک در ذهن من حک شده بود...»

پیشتر درباره‌ی الن گینزبرگ خونده بودم از شعر معروفش زوزه خبر داشتم اما کرواک نه. خوندن این متن مصادف شده بود با دوران آوارگی و انصراف از تحصیلم. مجله رو بر خلاف آمد عادت تا کرده بودم، راه می‌رفتم، می‌خوندم، نفس عمیق می‌کشیدم و اشکامو پاک می‌کردم. انگار همون گمشده‌‌ای بود که دنبالش می‌گشتم. انقدر خودآگاه بودم که بدونم مواضعش برام زیادی رادیکاله ولی باز هم دوستش داشتم و به ولنگاریش حسود بودم. با خوندن یادداشت بیادموندنیِ دپ، نخ تسبیحی دستم اومده بود که خیلی از علایقمو بهم ربط می‌داد. متحیر بودم. بعدها بیشتر و بیشتر تو فضاش وول خوردم، کتاب خوندم، فیلم دیدم و...
2- دو سال پیش آذر ماه، تو همین جایی که من هستم، یکی خودشو کشت، ازش هم نوشتم اینجا. دو سال پیش بهمن ماه یکی از نزدیکانم رو ازمون گرفتن. عزیزی که طول کشید تا از اون ور مرزها برش گردونن. از اون هم اینجا نوشتم.
3- قصه‌ی من و جماعتِ بیت، کند پیش رفت. بعد از اینکه کتاب ولگردهای دارما در اومد و وسط شلوغی تحویل دادن پروژه و کوفت و زهرمار نشستم به خوندنش، ولع خوندنِ On The Road ولم نمی‌کرد. شنیده بودم داره ترجمه می‌شه و حتا اینکه ترجمه شده و منتظر مجوز چاپه اما مطمئن نبودم. تا جایی که حتا یه دوره دلو زدم به دریا و شروع کردم به ترجمه‌ی رمان دوران سازِ استاد. ده صفحه‌ای هم پیش رفتم اما خودم خجالت کشیدم و نشستم سر جام. فیلمِ اقتباس شده از کتاب هم در اومد و ندیدمش، خود کتاب هم رسید دستم و هی لفتش دادم تا خودش بهم رخ بده و خوندنشو شروع کنم.
4 - دو تا لواش خریدم واسه الویه. پیچیدم تو راهرو که فلاسک رو آب‌جوش کنم و مواجه شدم با یه لنگه کفش، یه پاکت نیمه خالی سیگار، یه برگه‌ی لیست انتخاباتی و یه عینک. چیده بودنشون لب پنجره‌ی اتاق مسئول ایستگاه. ته راهرو، یه عده پلیس و دکتر و سایرین مشغول حل و فصل ماجرا بودن.
5- امروز به محض پا گذاشتن تو شهر کتاب نگاهی انداختم به تازه‌ها چاپ و... در راه نوشته‌ی جک کرواک با ترجمه‌ی احسان نوروزی. و امسال... امسال هم عزیزی رو ازمون گرفتن. این عزیز هم اون ور مرزهاست و هنوز اومدنش رو بو می‌کشیم که بیاد و رو سر ببریمش. و امسال، امروز، همین جایی که من هستم، یکی هم خودشو کشت.

پ ن: همیشه ممنون جواد رهبرم بخاطر این متن.
پ پ ن: احسان نوروزی، چه با کتاب جمع و جورش بطالت و سفرنامه‌ی اروپاش سفر با حاج سیاح و ترجمه‌هایش از چندلر و استر و وودی الن و... اسم آشنا و بدردبخوری بوده. دمش گرم.

پ پ پ ن: پادکست داستان هزارتو با اجرای معین فرخی رو امتحان کنید. 

Astral Weeks

  • احسان

همینه آبرو

۲۶
بهمن

جهان‌شاه گفت:

«یک تقاضا داشتم می‌خواستم به عرضتان.»

قاضی گفت:

«هر حرفی داشتی باید توی دادگاه می‌زدی. بیرون ما با کسی حرفی نداریم.»

«خصوصی بود آخر آقا.»

«حرف خصوصی را هم باید توی جلسه‌ی غیر علنی زد، نه وسط راهرو.»

شاید قاضی فکر می‌کرد جهان‌شاه می‌خواهد صحبت پولی، خانه‌ای، چیزی بکند باهاش و یک قول و قرارهایی با هم بگذارند.

جهان‌شاه شروع به صحبت کرد: اولش معلوم نبود چه می‌گوید. تند حرف می‌زد. عاقبت در آمد که:

«می‌خواهم حکم اعدام بهم ندهی.»

قاضی گفت:

«پس چه حکمی بدهم؟ نکند می‌خواهی آزادت کنم بروی؟»

«هر حکمی می‌خواهی بده، حکم طناب نده فقط... این محاکمه را هم این قدر کش ندهید، کوتاهش کنید. فرجام مرجام هم نمی‌خواهم ازتان. زودتر کلکم را بکنید برود پی کارش. بیشتر از این هم زجرکشم نکنید.»

قاضی گفت:

«دوست داری چه حکمی بدهم؟ سنگسار یا تیرباران؟»

«تیرباران بدهید بهتر است.»

قاضی که رفت به جهان‌شاه گفتم:

«چه کار داری با خودت می‌کنی آخر؟»

جهان‌شاه گفت:

«از این که با طناب بمیرم خیلی می‌ترسم. آن هم با گره‌های گنده‌ای که سرش می‌زنند. کسی که با طناب بمیرد نمرده، خفه شده فقط. باید خون تا قطره‌ی آخرش از بدن برود بیرون تا آدم مرده حساب شود. تیرباران خوبی‌اش همین است: با طناب خون لخته می‌شود فقط توی رگ‌ها. آن‌طوری روح آدم همه‌اش زجر می‌کشد. تا خون آدم نریزد بیرون روی زمین، روح سبک نمی‌شود، نمی‌رود بالا. روی زمین می‌ماند. آن وقت مجبور است هی برود توی نخ این و آن و اذیتشان کند.»

هیس: مائده؟ وصف؟‌ تجلی؟

Flying


  • احسان

زوج‌های 43 ساله خنده‌دار هستند، چون مثل زو‌ج‌های مسن رفتار می‌کنند. مثل پدربزرگ مادربزرگ‌ها رفتار می‌کنند چون از حالا مهارت‌های اونا رو کسب کردند. می‌دونید؟‌ اون مدلی که پدربزرگ مادربزرگ‌ها با هم رفتار می‌کنند، این کارها رو از 80 سالگی که شروع نکردند، از وقتی این کارها رو شروع کردند که فهمیدند نمی‌تونند با هم بسازند. با دوتا دوستام بودم، مرده یه عالمه وقت می‌ره پیاده‌روی، ساعت‌ها همین‌جوری راه می‌ره. زنش نمی‌فهمه و می‌گه "همین‌جوری هی راه می‌ره... عجیبه! هی می‌ره... پیاده‌روی‌های طولانیش رو واقعن دوست داره." معلومه که دوست داره، داره همه عمرش رو همین‌جوری ازت فرار می‌کنه، دنبال اینه تا جایی که می‌تونه از کسی که بقیه‌ی عمرشو باید باهاش بگذرونه دوری کنه. و این کارشون مثل پدربزرگ مادربزرگ‌ها می‌مونه، همین‌جور که مادربزرگتون درباره‌ی پدربزرگتون می‌گه "ساعت‌ها تو حیاط پشتی می‌مونه، دیوونه‌ست!" بخاطر اینکه ازت متنفره، خیلی هم ازت متنفره. بیشتر از اونی که دوستت داشته باشه ازت متنفره مادربزرگ. به همین خاطره که هر وقت دهنت باز می‌شه می‌گه "آآآآآه" بعد نگاهشو می‌دوزه به چمن‌های پیاده‌رو [و می‌ره تو خودش و می‌گه] "هااااا... دارم میام."

این چند خط بالا از خلال خطابه‌های لویی سی کی تو سریال "لویی"‌بود و بخاطر جالب شدن این مسئله برام تو چند روز اخیر، حرفشو پیش کشیدم. این خلوت، مقوله‌ی مهم و در عین حال جذابیه. قدیما می‌گفتن هر مسجدی یه مستراح هم می‌خواد. مستراح هم واژه‌ی درخوریه. انگار که بری استراحت.

مثلن وال‌-ای، یه دخمه داشت که چیزایی رو که باهاشون عشق می‌کرد از یه فیلم ویدئویی گرفته تا فندک و گلدونش ریخته بود توش و بعد هر روز کار طاقت‌فرسای آشغال جمع‌کنی می‌رفت تو دخمه‌ش و hello dolly تماشا می‌کرد یا مثلن فرید صباحی که می‌رفت پشت بوم و تو قفسش می‌نشست.
دیگه... جک هارپر تو فیلم فراموشی (Oblivion) که همین دیروز دیدمش. جک هارپر و پارتنرش (همکارش) انگار تنها انسان‌های روی زمین هستن و موندن که یه سری پاکسازی انجام بدن (آشغال جمع‌کنی) بعنوان مأموریتشون و برن تایتان زندگیشونو ادامه بدن. هارپر هم برای خودش یه "جا" داره. بی اینکه بذاره لو بره، تو اون زمین مخروبه یه دره سرسبز کنار جوی آب و ماهی دریا پیدا کرده، همراهش یه کلبه و گرامافون و صفحه‌های موسیقی راک شصت و هفتادی و...
یکی دیگه که فرانک آندوودِ خانه‌ی پوشالی و اون جیگرکی که احتمالن تو یجایی شبیه "میدون راهَن" واشنگتن واقع شده و چند وقت یک‌بار بهش سر می‌زنه و گوشتِ دنده‌ی خوک می‌زنه به بدن و فارغ از دنیا و مافیها، نقشه‌ می‌کشه که چطور بابای خلق‌الله رو در بیاره.
گل سرسبدشون اما ناتانائیل فیشره تو سریال سیکس فیت آندر، با بازیِ خواستنیِ ریچارد جنکینز. ناتانائیل که صاحب اون کسب و کارِ کفن و دفنه‌ (آشغال جمع‌کنی) همون قسمت اول می‌میره و پسرش نِیت چند قسمت بعد که دوره افتاده برای شناخت بیشتر بابای فقیدش، می‌رسه به اتاقی پسِ یک رستوران که باباش پیشترها بابت حق و حساب کار از صاحب رستوران گرفته بود. نیت بعد از کمی پرس و جو از صاحب رستوران و وقتی تو اتاق تنها می‌شه و گوشه و کنار و وسایل توش - از جمله گرامافون- رو می‌بینه، دور می‌ایسته و باباش رو تو اتاق تصور می‌کنه که اونجا رو مکان کرده و توش مشغول عیاشیه. بعد هم تو همون عوالمِ چِتی، می‌شینه روبروی ناتانائیل، یه جوینت با هم می‌کشن و در باب مفاهیم کلان زندگی گپ می‌زنن (کاری که بارها تو طول سریال تکرار می‌شه)

پ ن1:‌ بهتره کمی در مفاهیم زن و مرد در زندگی دقیق شد. در کل چیز خوبیه.

پ ن2: داشتن خلوت، کار سختی نیست، یک جای آروم گوشه‌ی یک ایستگاه مترو هم می‌تونه خلوتِ مرد باشه.

پ ن3: پرویز دیوان بیگی یه دیالوگی داشت تو فیلم افخمی...

پ ن4: مراقب خوبی‌هاتون باشید (خخخخخ)

Journey to the Center of the Mind

  • احسان

این هم یک پست تبلیغاتی است!

دعوتتون می‌ کنم به عضویت و فعالیت در شبکه ی اجتماعی Quora. شبکه ای اجتماعی برای پرسش و پاسخ در هر زمینه ای که به فکرتون برسه. که مثلن چرا وقتی پشت قهرمان های فیلم ها انفجاری رخ می ده بر نمی گردن پشتشونو نگاه کنن و همونجور آسوده میان سمت دورببین؟ یا مثلن چه حالی داره که کار و بارتون رو رها کنید و با کوله پشتی بزنید به سفر؟ مثلن... ساز و کار جاگذاری فیبرهای نوری کف اقیانوس ها به چه صورته؟ بدترین افتضاحات مالی شرکت های معروف تا بحال چیا بودن؟ و بسیار بسیار سوال های گوناگون دیگه. شما می تونید سوال بپرسید، سوال های بی جواب رو جواب بدید، اگه حس می کنید جواب های داده شده به یه سوال مناسب نیست، جواب خودتونو ارسال کنید، بلاگ داشته باشید و... البته با زبون انگلیسی.

Quora

اونایی که منو می شناسن از خساستم تو در معرض عموم گذاشتن علایقم با خبرن، و اگه ماهیت "کورا" تو همین اپن سورس بودن و استقبال از حضور بقیه برای بهتر شدنش نبود از معرفیش سر باز می زدم. خوشبختانه این سایت با محتواش، کاربراش و کارکردی که داره، خودبخود اونایی رو که این کاره نباشن پس می زنه و کاربریِ ولگردانه و بی‌هدف و اسپم‌طوری خودبخود فیلتر می شه و با حضور جامعه ی معمولن نخبه نمی ذاره تبدیل بشه به چیزی شبیه یاهو انسرز. پس اگر مشتاقید بیایید که دنیای تازه اینجاست.

  • احسان

یک زمان‌ هایی بوده که دلم برایشان تنگ می‌شود، همین طور مکان هایی و همین‌ طور زمان ها و مکان هایی. حالا می‌ خاهد تجربه شان کرده باشم یا خیر. می خاهد دوست شان بدارم یا خیر. آخرین کتاب ترجمه شده‌ ی الن دو باتن (در باب مشاهده و ادراک) فصلی دارد با عنوانِ "در باب افسونِ اماکن پر ملال"؛ مستقل از این‌ که استاد در این فصل چه حرفی زده، میل من حرف زدن از اماکن پر ملال است و افسون‌ شان. چندان قصدی برای مصداق تراشیدن ندارم ولی دوست دارم برای ثبت در این جا هم که شده یادی کنم از یک نانوایی لواش که غروب یک روز پاییزی سال 81 با دوچرخه در برابرش حاضر شده بودم یا آستانه ی تمام شدن شهر اردبیل که صبح بسیار زود یک روز تابستانی سال 85 سوار بر ماشین، زل زده بودم به کامیون‌ هایی که از روبرو می آمدند و رفتگرهایی که کف آن تقاطع بزرگ را جارو می‌زدند، همچنین خانه‌ ای خالی با نوری زرد در بلوار دانشجوی شیراز که غروب ها موقع برگشت از کلاس چشمم را به سمت خودش می کشید. حالا سال ها از آن دوران گذشته، نشسته ام پای آلبوم آخر پینک فلوید، از همان تکه ی اول که چیزهای ناگفته مانده نام گرفته، همه ی حواسم می رود سمت سرزمین شان؛ پینک فلوید را می گویم. هی شِیم به یادم می افتد، هی دیوار، هی ساندی بلادی ساندی، هی کنسرتِ روی پشت بامِ بیتلز، هی لوکیشن های روی آندرشونی و چیزهای ناگفته هم بدجوری می بردم سمت گیتار ابتدایی بازگشت به زندگی یا همان کامینگ بک تو لایف از - بزعم من - بهترین آلبوم شان یعنی ناقوس جدایی. روزگاری دائم گوشش می دادم و خوف برم می داشت، هدفون در گوش راه می رفتم  و می دویدم و می ترسیدم و باعث می شد تندتر بدوم، انگار که فراری باشم. شده بود از خابگاه می زدم بیرون به هزار بهانه ولی به قصد نشستن لب نرده‌ های باغ ارم و تماشای خانه ی خالی و پر ملال بلوار دانشجو،‌ حقا که افسون داشت، می توانم دست ببرم در کیسه ی اماکن پر ملالم و یکی را بیرون بکشم، ترکِ محبوب پراگرسیو راکم را تنگش بگذارم و افسونِ افسونش شوم. دو باتن در اولین فصل کتابش با عنوانِ "در باب لذتِ اندوه" رفته سراغ تابلوی اتومات از ادوارد هاپر. هاپر از کاشفان فروتنِ اماکن پرملال است، باید یک موسیقی از موگ‌ وای گذاشت روی نقاشی هایش تا حق مطلب ادا شود. سرم را فرو کردم در متن و می نویسم، بالا که بیاورم، اتاقی است دراز و مستطیل، مثل قبر، از بطری آب معدنی خالی و کتبیه‌ ی محرم گرفته تا چارپایه و انبوه کتاب و مجله، این جا هم برای خودش مکان پرملالی شده، کافی است مدتی از آشنایی تان بگذرد تا ملال، این ویروس افسانه‌ ای از زیر در هم که شده خزان خزان همه جا را بگیرد. حالا سولوی دیوید گیلمور بدجوری می چسبد در این میهمان خانه ی ملال آورِ روزش تاریک.

  • احسان

I need to look him in the eye

۲۸
فروردين



تقصیری به گردن من نبوده، مشکل (اگه بشه اسمشو مشکل گذاشت) ژنتیکیه، شاید بشه گفت بابا هم کم و بیش همینطوره، معمولن هم اعصاب خرد کن هستیم. قبلنا اینجا از دراگ نوشتم، هنوز هم ایمان نیاوردید؟ بی دراگ می شه اصلن؟ داریم؟ مرد باید دراگ داشته باشه، باید بند کنه به چیزی، باید فرو بره، مرد واسه زیر زیراست، روی زمین جای زنده هاست، از مردنه، از زیر رفتنه که چیزی درست می شه، از فرو رفتنه، از فرو کردنه، از فرو شدنه که راهی باز می شه، گرهی باز می شه، فرجی می شه، خبری می شه، شرابم باید یه اربعین بمونه واسه صاف شدن، اینه که بعد از دیدن her با رفیقم، یعنی بلافاصله بعد از تموم شدنش اومدم اینجا و یه پست جدید شروع کردم و تیترش رو زدم meet me in montauk و زل زدم بهش، زل زدم بهش که بنویسم، اما نشد، فقط تصویر می دیدم، از راه آهن مرتفع چینگ های تو سرم تصویر پیدا می شد تا گمشده در ترجمه و رنگ قرمزِ فیلم! اما باز هم چیزی برای نوشتن نیومد، همون لحظه دعا کردم اپلیکیشنی بسازن که این تصاویرو بگیره و شیر کنه لااقل، اینه که وقتای بیکاری مثل پاچینو تو... (تو همه جا) چشمامو می بندم و رو پلکام رو مالش می دم و از خدا می خوام یه راهی پیدا کنه منو خلاص کنه از این افکار چسب گونه، از این که دو ساعت کامل زل بزنم به یه پاراگراف که چی ترجمه ش کنم و سعی کنم تمام اون سه خط رو با یه جمله جمع کنم و مثلن جمله رو نشکنم (بعنوان یه چالش)، این که این مرحله ی موناکو رو تو فلان بازی بصورت پرفکت رد کنم و رکورد خودمو بزنم،این که زور بزنم ببینم اون آهنگ زنگ که صبح از اون همکار داغونم شنیدم مال کجاست؟ بیشتر از همه درگیر این تناقض می شم که این آهنگ که خیلی چیز خوبیه، چطور می شه زنگ گوشی فلانی باشه و یجای کار گیره،اینکه به ملت حالی کنم که به وسایل من دست نزنن مجله های منو درست ورق بزنن و اگه اینطور باشه مجبور نیستم تا چیز ورق زدنی می دم دستشون زیرچشمی بپام همه جوانب رو و احیانن برم یه نسخه دیگه ازش بخرم، اینکه بشینم فلان مطلب رو حتمن امشب بنویسم وگرنه با خودم درگیری پیدا می کنم، اینکه همش تصویر خودمو شبیه رابرت گری اسمیتِ زودیاک ببینم که موقع صحبت چشماشو بسته و همچین بی منطق پافشاری می کنه که باید بدونم اون کیه... باید که تو چشماش نگاه کنم و بفهمم که خودشه... ینی تا این چیزا محقق نشن، آنِ من آروم نمی گیره، و تمام این حرفا نافیِ لذت مبهمِ وسواس نیست، لذتی که شبیه جویدن و فشار دادن آدامس با تمام زور آرواره هاست، مثل خاروندن یه زخم روی قوزک پا، نه می شه از دست اون آدامس رها شد و نه زخم، حالا هم که اهدافِ بلند مدت واسه خودم ترسیم کردم و اگه بشن که چی می شن ولی بقول یحیا اشکم در میاد، خیلی اشکم در میاد. اون وقته که می تونم سرم رو بذارم زمین، راحت...


  • احسان

رفیق تعریف می کرد که «بعد از اخطار من برای جابجاییش، از اون ور سکو اول نگاه طلبکارانه ای به سرتاپای من انداخت و بعد... سری کج کرد، لبخندی زد و...»



اسمی؟ رسمی؟ بی کار بود؟ قرض مند بود؟ شکست عاطفی؟ مشکلات اخلاقی؟ ناموسی؟ روانی؟ بی پول؟ گرفنگی مجرای تنفسی؟ تنگی... تنگیِ نفس؟ شاید اصلن زیادی خوش بود، آره؟ خب آخه یه چیزی...

خبر: امروز شنبه 28 دی ماه، مرد جوانی با پریدن در مسیر قطار مترو خودکشی کرد.

  • احسان

قطار اصولن از نقاط قوت تمدن بشریه.



در طول یک ماه، معمولن پیش میاد دو بار، شب هم سر کار باشم و بین یه سری قطار و ریل و برق فشار قوی در حالِ رفت و آمد. جدا از لذت های معمولِ این قضیه برای من ( مثلن همین شب و تو واگنِ خالی راه رفتن و گاهی از خستگی برق رو خاموش کردن و دراز کشیدن رو صندلیاش و چرت های مرغوبِ چند دقیقه ای زدن و... ) اینه که وقتی کار روی همه ی قطارای موجود تموم شد منتظر قطار آخری تو لاین آخری بمونیم. یه نکته می تونه این باشه که ممکنه قطارِ پایانی اصلن به کار ما مربوط هم نشه و فقط با دونستن شماره ش می شه فهمید ما باهاش کار خواهیم داشت یا نه. و اینو هم میشه با سوال فهمید ولی کاری که می کنیم اینه: می ریم بیرون از سوله، دمِ ورودی قطار به سوله، بغل ریل می نشینیم و با حالتِ قمارطوری حدس می زنیم قطار آخری چی می تونه باشه. بعد کم کم قطار پیداش می شه و با نزدیک شدنش ممکنه از اون جرقه های خرکی هم روی ریل ایجاد شه که بهش نزدیک هم نباید شد و احتمال داره بوقی هم نثارمون کنه و همه ی اینا ما رو می تارونه به چند متر اون ورتر از محل نشستن و تماشای همه جانبه و هوادارانه ی ورود آخرین قطار به محل استراحتش. البته همیشه هم این توفیق نصیبمون نمی شه و ممکنه همه لاین ها از قبل پر شده باشن ولی وقتی می بینیم همه پر می شن الا یک لاین، یجور رضایت خاطر میاد سراغمون و می ریم به نشیمن گاه و خیلی راضی منتظر می شیم. نمی ذاریم این لذت ازمون دریغ شه.


پ ن: تو سریالِ پژمان، پژمان و وحید تو روز بیرون رفتن و عینک آفتابی به چشمشونه، وقتی آفتاب می ره می گن "ای ول" بعدم زود عینکشونو میدن بالا روی سرشون انگار اصلن قصد همین بوده؛ حالا داستانِ ماست!


اینم چیزی که تو آخرین انتظار بهش گوش می دادم:

Lisa Nowak Love Story


  • احسان