Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش/بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال/مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار/کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام/هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید/این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند/دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود/عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۰:۴۰
  • ۳۰۳ نمایش
  • احسان

گر ذوق نیست تو را...

۱۲
ارديبهشت

الآن من یک فقره احسان خرسند از تکنولوژی هستم٬ البت نه این که معاذالله سابق این طور نبودما نه٬ ولی ارزش اظهار نداشت حال خرسندیم. تفریح جدید چیه؟ پیش پیش اخ و پیفاتون رو بابت این که دلم خوشه و مرفه بی دردم و از این جور اباطیل آماده کنید که می خام رو کنمش.

اساسن انسان یا می خاد سفر کنه یا نمی خاد. بعد مسئله این پیش میاد که آیا می تونه یا نه. من که خب می خام سفر کنم معمولن این از این ولی کو وقت و کو پا؟ (وگرنه که اصلن مسئله مالی مطرح نیست!!!) و از این رو تا بحال از گوگل ارث و سرویس استریت ویو مدد گرفتم و با لم دادن به شکل S روی مبل به اقصا نقاط چیز سفر می کنم و کیف مجازی می برم. بعد مسئله جایی پیش میاد که استریت ویو و اون ماشین عکاس گوگل که قریحه ی خاصی ندارن و صرفن یه عکسی برای رفع حاجت می گیرن. دیگه پا نمی شن برن تو آب های کم عمق و شفاف مالدیو بغل اون کلبه های توریستی توی آب عکس بگیرن که... یا مثلن تو شب اونم تو هنگ کنگ که عکس براشون اولویت نداره. حالا درسته یه وقتایی چار تا عکس بدردبخور از جاده های کنار مزارع ذرت ایالت های جنوبی آمریکا بهمون نشون می دن که توشون تراکتور هم هست و عکساش حتا گاهی بدرد کارای کرواک طور هم می خورن ولی دست آخر در حکم همون رفع حاجتن و‌ انسان رو هل می دن به سمت آلترناتیوهای باقریحه. و این می شه که اصلن ما یادمون می ره عصر جمعه ست و باید‌ برنامه ی روتین تیریپ خاک بر سری و آسیب پذیری برداریم و بجاش با نشستن پای یه سری عکس کروی (یعنی از همچین انگار از داخل کره) همه این احساسات کدر و بد طینت رو بدست فراموشی سپرده و می شینیم به تماشای نمای کامل سانتیاگو برنابئو قبل از بازی رئال و گالاتاسرای٬ نمای شب هنگ کنگ و نمای بارونی یه ساختمون تو شهری ب اسم Lviv (که همین الآن فهمیدم تو غرب اکراینه)٬ سنترال پارک نیویورک، کوه المپ یا چه می دونم مثلن ساحل حیفا تو غروب(ببینیدش) و...

توصیه‌ی من اینه که با گوشی عکس‌ها رو ببینید. یه روزی گوشیم رو می‌برم شیراز و یدونه از این عکسا از حافظیه براتون میندازم.

این پست تقدیم به رفیق بیمارستان نشینم که گفته اسمشو نبرم آبروش نره :)
برو سیاحت کن رفیق


  • احسان


سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم


می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم


در خلاف آمد عادت بطلب کام که من


آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


بشنوید

  • احسان

1- دیروز به کشف مهمی نائل شدم!
"در دنیا نیست زیبایی و نظمی مگر از دلِ ضد خود بیرون خزیده باشد"
نمی خوام از این اراجیف تارانتینویی (اینجا اراجیف معنی متعالی ای داره و بیشتر بر می گرده به فرم حرف زدن تارانتینو که این حرفای مهم رو مثل یه مشت آشغال از دهنش پرت می کنه بیرون) که حرف از نمی دونم رستگاری از دل خون و فلان و ایناست بزنما نه، ینی راستشو بخواید همونه در اصل، ولی دیگه خسته شدم از اون ادبیات که همه جا هی داره بلغور می شه.
این رو حالا فعلن نمی گم چی شد که رفتم به سمتش ولی کم کم خودشو بهم مالوند و دیدم داره باورم می شه، و شد! گذشت و یادم اومد مدتی قبل از قول براهنی هم، همچین مفهومی خونده بودم. آقای براهنی تو رساله حافظ از الگوی قربانی هایی می گه که برای شکل گیری یک کل برتر و زیبا فدا می شن. براهنی از کودکانی که قبل از تولد موسا قربانی شدن مثل قربانی هایی یاد می کنه که تمام زورشون تو موسا جمع شد و بساط فرعون رو از هم پاشید؛ همین طور از آلهه هایی که پیش از اسلام توسط اعراب پرستیده می شدن بعنوان قربانی های راه یکتاپرستی و سر برآوردن الله بعنوان یگانه پروردگار و... . از قول شاملو و یه تکه از شعرش که می گه:
در برابر تندر می ایستند/خانه را روشن می کنند./ومی میرند.
این حرفا رو می زنه:
کودکی است که می میرد تا یک الله پایدار بماند، و از سوی دیگر حافظ غنی تر و قوی تر بشود. در واقع او در برابر تندر می ایستد، خانه را روشن می کند و می میرد. آن خانه روشن، حافظ است. اگر الله از آلهه فراروی می کند، اگر موسی از کودکان فراروی می کند، حافظ از شیخ روزبهان و حتی منصور فراروی می کند. گرچه خودش در ارتباط با الله همان موضوع را دارد که که کودکان در برابر موسی، آلهه در مقابل الله و روزبهان در مقابل حافظ.
حالا من می خوام حرفی بزنم در ادامه. این چیزیه که فعلن بش رسیدم. اگر دیدید تو دنیا جایی خلاف این الگو برقراره، اون جا، اون شخص، اون چیز یا هرچی... اون فرمون دستشه یا وصله به کسی که فرمون دستشه.
2- نمی دونم وسط این همه درس و این همه حجم مطالعه که باید تو این چند روز امتحانشونو پس بدم براشون چرا دستم به خوندن اونا خیلی کم می ره و عوضش "خوشی ها و مصایب کار" الن دو باتن رو باز کردم و غرق خوندنش شدم. گشتم دنبال یه شغل مرتبط به رشته م و رفتم سراغ حسابدار. ببنید چی نوشته توش در توضیح اینکه قوانینی تو اساس نامه  شرکت هست که آزار و اذیت جنسی از هر نوع رو تو محیط کار تحمل نمی کنن:
بروز حسادت در شرکت هیچ شگفت انگیز نیست. در طول تاریخ، هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. این فقط باور ساده لوحانه ما به معقول بودن خودمان است که نمی گذارد تشخیص دهیم شیوه های قدیمی سرکوب امیال شهوانی تا چه حد باید در اساس نامه های رفتار حرفه ای مان پنهان باشد.
اگر این دو نهاد (منظورش همون شرکت حسابداری و کلیساست که چند پاراگراف قبل تر ازش حرف زده) جرایم سنگینی را برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاریِ خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر. پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در سیاست آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام یا منجی وجود داشته باشد.
3- نامرد چنان می گه"باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست" که قلب آدم از جا کنده می شه. دلبر پا می شه میاد اصن.
4- با تشکر از دوست عزیزم دیونیسوس!

  • احسان

جمعه ۲۵ شهریور

صبح هنوز گیج بودم که صدام کردن و پا شدم نماز خوندم و بابا رسوندم دم تاکسی ها تا  برم تجریش سر قرار با محمدرضا و دیگه برای آخرین بار به قصد دانشگاه شیراز راهی شیراز بشیم با هم. نور خوبی تو آسمون بود، نور برام خیلی مهمه، خیلی از خاطرات خوب و بدم با نور نسبت مستقیم داشتن و دارن. یه نوری شبیه نور یه عکس که از فینچر تو پشت صحنه سوشال نتورک دیدم.

تاکسی فقط من و یه سرباز رو داشت و راه افتاد بلکه تو راه مسافر گیر بیاره و بره. دو نفر دیگه هم تو راه جور شدن و رفتیم، از اتوبان هم رفتیم. من همه ش نگران بودم که نکنه دیر برسم و اون علافم بشه و حدود 7 میدون قدس بودم دیگه ، همین که کوله بدوش از قدس به سمت تجریش راه میرفتم تو این فکر بودم که تو این سه روز یعنی 4شنبه و 5شنبه  و جمعه هی کارم به این تیکه راه  افتاده، 4شنبه شب برام جهنم بود، تو راه برگشت از سینماتک بود که کیف پولم، معادل تمام مدارک شناساییم بجز شناسنامه تو مترو گم شد و من در بدر دنبال یجا برای کپی کردن سند ماشین بودم که بابام واسه درآوردن ماشین از پارکینگ شهرداری برام آورده بود و جایی رو پیدا نمی کردم. 5شنبه صبح اومده بودم اونجا که از سند و کارت ملی کپی بگیرم و بدم به مسئول پارکینگ و از همون دور و بر هم یه فالوده بستنی خریدم و بزور داشتم میخوردم تا مامانم از کلاس برگرده و با هم بریم خونه و حالا  جمعه صبح دارم از بین مغازه های بسته رد میشم و تک تک کوهنوردای بیشتر جوون هم دارن از کوه برمیگردن و این سوال بازم تو سرم میاد که واقعن چقدر انرژی دارن اینا؟!

 رسیدم تجریش،یه کلوچه و آبمیوه شاید بتونه جمعم کنه تا چند ساعت چون اون وقت صبح دلم نیومد از مامان صبحونه بخوام دیگه. نشستم رو یکی از این صندلی های دور میدون و بغل صف مینی بوس هایی که داد میزدن " اِسسسستادیوم" خوردنی ها تموم شد و کوهنوردهای از راه رسیده بیشتر و بیشتر میشدن و راهی های استادیوم هم همینطور. خبری از محمدرضا نیست. حدود 8 از راه میرسه و میریم از ولیعصر به سمت چمران، یه زنگ به ایمان میزنم که مطمئن بشم نمیاد، نمیاد! تنها خبر هیجان انگیز صبح خوندن خبر برگزاری یه سری جلسات ژانرشناسی با حضور حسن حسینی تو فرهنگسرای ارسبارانه.

تا اصفهان ایست نداریم و اونجا بنزین میزنیم و دوباره قدم در راه. چرا هیچ رستوران سرراهی نداره اینجا؟ با اتوبوس که میرفتیم اینطور نبود، پر بود از رستوران. یجا از سر گشنگی می ایستیم تا فعلن یه چیپسی چیزی بخوریم.

یه نکته ای اینکه حومه اصفهان یجای خیلی بزرگ و بی در و پیکر و نامعلومیه! اینو تو این سفر متوجه شدیم که البته داستان هم داره.

تو ماشین هم سی دی سلکشن من طرفدار نداره و با اینکه حدود یه ساعتی پلی میشه ولی بهش میگم راحت باش مال خودتو بذار و خلاصه نیما علامه و روزبه نمیدونم چی چی هی میخونن هی میخونن...

هدفونمو کم کم در میارم و بلکفیلد میکنم تو گوش و میخوابم،صدای استیون ویلسون هم هر از چندگاهی تو گوشم میاد که but you’re always on the run یا اینکه don’t you forget what I’ve told you so many years ... و خواب مرا می برد.

می بینم ایستادیم و یه زن خیلی خسته با بچه ش داره میزنه به شیشه و کمک میخواد، هنوز گیج میزنم. رفیقمون رفته دستشویی و پشت پیرهنم هم خیسه. میام بیرون و یه بادی میخورم و یه آبی میزنم و باز تو راهیم.

دور و بر سعادت شهر که میشیم سبک کوه های منطقه آشنا میشه و معلوم میشه داریم به شیراز نزدیک می شیم، اگه شیراز رفته باشید میگیرید چی میگم. اولین اس امس دربی هم بهم میرسه و تنها یار من در دربی نوشته که  “ :-(  Na khiabani!!!  “و همگی خوشحال میشیم!

من دارم هنوز بلکفیلد گوش میدم که میبینم یکی داره وسط جاده پروانه میزنه، محمدرضا یه چیزی زیر لب میگه و میزنه کنار، بقول خودش شاخ میره جلو و طرف رو قانع میکنه که جریمه ننویسه....یا خدا! موفق شد!!! پس چرا من هیچ وقت موفق نمیشم؟!

خورشید خیلی پایین اومده نزدیک باجگاه شدیم و تصمیم میگیریم یه زنگ به عطا بزنیم محض کرم ریختن که از تفریحات رایج ماست اونجا، بهش میگم واسه شب جا داری بیام پیشت؟ مکث میکنه و چند تا جا از خونه های بچه ها رو پیشنهاد میده و وقتی میگم میخوام بیام خوابگاه پیش خودت میگه من خودم اینجا تلپم و همزمان داره دنبال گزینه های بعدی میگرده  و من ناامیدانه بهش میگم که روش حساب باز کرده بودم! محمدرضا هم بغلم داره مثل مرد هر هر میخنده...

میرسیم دم دروازه قرآن و به عموم زنگ میزنم تا آدرس خونشونو بگیرم و زود پیادم کنه که به دقیقه 15 دربی برسه بیچاره.

از دور با دست تکون دادن های حسن عمو میرم سمتش و روبوسی ( روبوسی دوتا آشنا تو یه شهر غریب خیلی حس خوبی داره آدم دوست داره کشش بده ) و با هم میریم سمت خونشون، خودش می ایسته و به منم میگه وایسا، میگه لیلی با من است رو دیدی؟ میگم خب، میگه فکر میکنی کدوم خونه ی ماست و شروع میکنم حدس زدن، پیدا میکنم و  میریم تو، این عمو و زن عموم از فامیلای مورد علاقه م هستند.

مشغول شستن دست بودم که این مردک مجیدی گل زد! چند وقتی هست فوتبال که میبینم گل ها رو از دست  میدم. پذیرایی ها شروع میشه، جالبه نه شیراز عمویی شده نه عمو شیرازی، هنوز وقت میخوان تا ممزوج  بشن. پرسپولیس داره بد بازی میکنه.

یه ذره به عادت این چند وقت که عمو اومده شیراز، مثل هرباری که همو میبینیم شروع میکنیم از شیراز و مشترکات و حس و حال و حافظیه و ... حرف میزنیم. بعد از بازی همینطور اس امسه که میاد و دارن ذوق میکنن و کری میخونن. منم که بعد از پنالتی محمد نوری دیگه شل شده بودم برام فرقی نداشت.شام رو که خوردیم دیدم دارم پهن میشم، حالا روم هم نمیشه تابلو رفتار کنم و چشمامو بمالم!

می خوابم!

 

شنبه ۲۶ شهریور

صبح گوشیو که روشن میکنم میبینم بازم خبر رویت ستاره سهیل تو آسمون رو دیر گرفتم و مثل دیشب از دستش دادم، یه اس امس دیگه میاد که برق از سرم می پرونه، داداشم خبر میده که کیفم پیدا شد! چند دقیقه بعد مامان زنگ می زنه و می بینم آره، راسته.

بعد از صبحونه ی زن عمو راه افتادم سمت ساختمون آموزش دانشگاه. عمو سویچ ماشین رو گذاشته بود تا با ماشین برم، ولی اول بدلیل نبودن گواهینامه م و بعدن خب بدلیل تعارف ورش نداشتم و خودم رفتم؛ یکی از آرزوهای دم دستیم ماشین روندن تو شیراز بوده البته که این بار هم نشد!

مستقیم رفتم فِلکه گازو و از اونجا سمت خیابون ساحلی ( وجه تسمیه این عبارت "ساحلی" هم خیلی جالبه ) و اداره آموزش. زیاد کشش ندم چون اونا هم زیاد کشش ندادند و در کمال تعجب کارم خیلی زود راه افتاد و فقط موند واریز 882 چوق ناقابل برای کنده شدن از دانشگاه شیراز واسه همیشه.

بعد هم تلفنی با اون عزیزی که کیفمو پیدا کرده بود حرف زدم و اونم از این همه حجم تشکر من بهت زده شده بود و فقط میگفت " خواهش می کنم " و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونه علیرضا. علیرضا نبود و رفته  بود سرکار و محمدرضا خونه ش بود. چند دقیقه ای اونجا بودیم و با ایکس باکس استاد کلی حرکات جلف انجام دادیم که امیدوارم شیر نشده باشه!

ظهر زود رسیدم بخونه عمو و هنوز زن عمو نرسیده بود. منتظر نشستم و "علی کوچیکه " خسروشکیبایی مرحوم رو گوش دادم که میخوند " راه  آب بود و غل غل آب، علی کوچیکه و حوض پر آب " یه ساعتی اونجا بودم و یه دوری زدم تا اومدن.

بعد از ناهار رفتم سر لپ تاپ...عمو دیر اومد و منم تا عصر تو اتاق بودم و Marillion گوش می دادم که آلبوم Brave ازشون خیلی چیز خوبیه. گذشت.

قبل از غروب دختر عموی ساکت و در عین حال غرغرو بهونه پارک گرفت و عمو ورش داشت که بره بیرون و منم باهاشون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و منتظر که بچه بازیشو بکنه عموم یه سری از افتخاری قدیمی هاشو رو کرد و یادم انداخت که اولین بار نیلوفرانه رو اون برام گذاشت و خودشم اون زمانا یه میکروفون داشت و صداشو ضبط میکرد و همه هم توافق داشتیم که صدای خوبی داره.

تو ماشین براش " پاسبان حرم دل " که از صالح گرفته بودم رو گذاشتم و " قیژک کولی" و بهونه شد تا از شجریان بگه که اومده بوده تلویزیون و قضیه خوندن واسه فیلم حاتمی رو تعریف کرده...رسیدیم خونه و کتلت زدیم به بدن و آلبوم هفت سین اصفهانی رو ازش گرفتم که چقدر هم خوب بود، اولش میخوند که دل از ما  برد و روی از ما نهان کرد...

فردا قراره از عصر با بچه ها برم بیرون و حافظیه ای بریم و هادی رو یاد کنم اونجا (هادی حواسم هستا )

یکشنبه ۲۷ شهریور

صبح رفتم پول رو واریز کردم و مدارک دبیرستانم آزاد شد و راهمو کشیدم رفتم. دلم نیومد از راه کوتاه برگردم. خیابون ساحلی رو تا فلکه علم (میدون دانشجو) رفتم و بغل باغ ارم تو بلوار دانشجو رو گرفتم و رفتم تا میدون ارم و بازم از بغل اون یکی ضلع باغ ارم پیاده رفتم پایین تا فِلکه گازو  و تو کل مسیر کلی قربون صدقه ی شیراز رفتم و دلتنگ شدم از همونجا.

از اونجا سوار تاکسی شدم تا میدون اطلسی. دیروز داشتم به زن عموم میگفتم که بیشتر راننده تاکسی های شیرازی که باهاشون هم کلام شدم وسط حرفاشون بعد از اینکه متوجه میشن من بچه تهرانم، میگن که اونا هم چند سال تهران بودن! این رفیقمون که تا اطلسی باهاش رفتم آخرین این راننده ها بود، وقتی فهمید تهرانیم گفت " من پوووونزده ساااالِ تمام تهران بودم. هفت تیر بودم ، امام حسین بودم، تمام کوچه پس کوچه هاشم بلدم! "

اون فالوده فروشی که عادتم بود ازش فالوده بگیرم و برم حافظیه بسته بود و از یجای دیگه گرفتم و رفتم.

روز – خارجی – زیارتگه رندان جهان

فالوده بدست میرم تو و آروم آروم قدم میزنم. بیشتر جمعیت دور و برم مسافر هستند و دوربین بدست. تا چند قدم هم جلو میرم یه دختره با سرعت زیاد میاد سمتم و میخواد که ازش عکس بگیرم و گویا عجله هم داره. میرم بالای قبر لسان الغیب و دودستی بهش میچسبم و بعد از اون مثل همیشه میرم کنج و به یکی از اون ستون ها تکیه میدم. یه فال هم برای یه دوست میگیرم. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز، زود یاد نامجو افتادم تو مستند سامان سالور!

تربت

حافظ کار خودشو این بار هم میکنه و با حال شوخ و شنگ میرم بیرون.

برای ظهر پیش عمو و زن عمو هستم و تا عصر که قراره با بچه ها بیرم بیرون برای شام میخوابم. قرار بود تو میدون نمازی همدیگرو ببینیم ولی دست آخر تو خیابون ساحلی منو سوار می کنن و بازم مثل روزهای خوابگاه نشینی نظرسنجی شروع میشه که کجا بریم حالا برای شام! علیرضا هم هست و تصمیم نهایی پیشنهادیه که اون میده، پیتزا ژابیژ.

 اونجا هم از هر دری حرف پیش اومد و گذشت و دم خونه عمو پیاده شدم تا برم پایانه کاراندیش و راه بیفتم. خبر خوب اینکه اتوبوس اسکانیاست و نه مثلن ولوو و خبر خوب دیگه که بعدن فهمیدم اینکه قراره فیلم "نفوذی" تو ماشین پخش بشه که خب حداقل دافعه برانگیز نیست و منم ندیدمش. بعد از فیلم هدفونم رو درمیارم و متکی میشم بذخیره ی موسیقی م تا تهران.

 

پ ن : شیرازی های عزیز، خیلی دوستتون دارم و به امید دیدار!

  • احسان