Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

City of Lights

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

اولش یکم چهرازی بریم که مردم خوششون بیاد. دیر زمان بود که می‌ خاستم فلان و بهمان...

من زاده‌ ی تهران هستم، زاده‌ ی خیابان جمهوری، بیمارستان نجمیه، زمستان 66 بود و موشک بارانِ معروف تهران. محله‌ ی کودکیم سی متری جی بود و مهرآباد جنوبی. بعد نقل مکان‌ هایی داشتیم به خارج از تهران و تو یه برهه هم ساکن مینی‌ سیتی بودیم. خیلی مکان های تهران بوده که پام هم بهشون نرسیده. یه ایده داشتم که یکی دو سال پیش وقتی داشتم با آژانس از دم پارک ساعی می‌ رفتم میدون سپاه به ذهنم خطور کرد. این که سعی کنم تا جایی که می شه تهران رو زیاد سیر کنم، یعنی از جای تکراری رد نشم حتی المقدور، دوست داشتم اگه رد پیاده روی هام تو نقشه ثبت می شد روز بروز جاهای سفید بیشتری قرمز بشه (ردمو قرار شده با قرمز نشون بدم یعنی!) گذشت تا همین چند شب پیش... این متن در اجابت دعوتِ ندا میری نوشته شده برای معرفی ده مکانِ... (نمدونم چی بگم، مکانِ بیادماندنی خوبه!) ده مکانِ دوز‌داشتنیِ تهران برای من. شماره ها اصالت خاصی ندارن گمانم، حالا شایدم داشتن.

10 - کلاس نمدونم چندم دبستان بودیم و ظهرها بعد از تعطیلی در حد نیم ساعت هم که شده باید می رفتیم فوتبال. خیابون اصلی، خیابون جندقی بود که الان زیر میدونِ فتح، که خودش تو ضلع جنوبیِ فرودگاه مهرآباد باشه واقع شده. یه کوچه فرعی داشت، پُرّ درخت. آقا سایه می افتاد آدم کیف می‌ کرد سر ظهری. اون همکلاسی که خونشون تو اون کوچه بود و پای ما رو بهش باز کرده بود هم سیاهپوش نامی بود. اهمیت اون کوچه فارغ از چندباری که بابت دیر خونه رفتن کتک خوردم و فوتبال های بعد مدرسه ش، برای من تو زدنِ اولین گلِ هد بود. اونم تو گل کوچیک! اگر بدانید... اگر بدانید

9 - تو همون سال های دبستان، یه تفریح دیگه ی ما جوون های اون دوره، سِگا بود! سِگا می دونی چیه شما؟ از اونا خلاصه. پارک شمشیری، یه خیابون داره جنبش به اسم مسیح‌ خواه. پارک شمشیری حالا کجاست؟ تو خیابون شمشیری! سه راه آذری رو بلدی؟ اون ورا، یکم دست راست. جونوم براتون بگه تو خیابون مسیح خواه (والله اگه اسم خیابون یادم مونده باشه، سرچ کردم اینا رو!) یک عدد "کولوپ" بود که پاتوق ماها بود. شده بود از جیبِ والده گرامی دویست تومنی کش می‌ رفتم که برم شورش در شهر و اون یارو بازی وسترنه و علی الخصوص کامبت بازی کنم، یعنی قشنگ یه حالتِ  اعتیادطور. میعادگاه عاشقان بود برای ما، بعدها یروز پسرخاله صدام کرد تقاطع جندقی و دامپروری گفت بیا گفتم چیه گفت بیا این بازیه جدید اومده، سگا رو بیریز دور، این سونیه! میلان بر می داشت، ژرژ وآ داشت لامصب!

8 - کمی به عقب بازگردیم. محرم که می‌ شه ما سیاه می پوشیم. قدیما هیئت و اینام زیاد می رفتیم الان تک و توک هنوز می ریم اما یجا بوده و هست که گمونم جز یک سال که با محمد رفتیم مشهد، بقیه سال‌ ها پای ثابت محرم ما بوده. بازار تهران، مسجد جامع. خیلی دوست داشتم مجالی پیش بیاد بتونم از مسجد جامع بنویسم. روال کار اینه که صبح های تاسوعا و بعضن عاشورا، خیلی خیلی زود از خاب پا شده و تو تاریکی از سمت خونه ی آقاجون، همون خونه ی تو سی متری جی که توش بزرگ شدم (چون معمولن اون تاسوعا و عاشورا اونجاییم) حرکت می کنیم به سمت بازار، از گلوبندک و زیر اون خیمه ی بزرگ نزدیک چارراه سیروس  و عکس دیواریِ شاهرخ ضرغام رد می شیم و ماشین رو اطراف مدرسه مروی پارک می کنیم و می ریم داخل. بازار تهران عالیه، خدا بهش نظر داره، آدم تو اون صبح زود و مغازه های بسته هم که راه می ره کیف می کنه. اونجا قدیما دو دسته می شد الان رو مطمئن نیستم. یه ور می رفت سمت حاج منصور (گمونم صنف لباس فروش ها) یه ور هم سمت شیخ حسین انصاریان. ما سمت شیخ بودیم. داخل حیاط مسجد می شدیم، نون سنگک و پنیر و چای شیرین داغ زود می رسید دستمون و ایستاده کنار میزها صبحونه می زدیم و به توصیه ی اکید با وضو داخل می شدیم. رو ستون های مسجد جامع پارچه هایی می زنن با همچین جملاتی "دروغ نگویید" و "غیبت نکنید" قشنگ یه حالتی ده فرمان‌ طور، انگار طرف فهمیده اینجا با همین جملات ساده کارها راه میفتن. آدمای اینجا قِدیمی و مصداق قشر مخاطب موسا هستند و هنوز درگیر گیرای بیخودِ دنیا نشدن، نیومده دو ساعت قصه بگه که دروغ گفتن اِله و بِله. دروغ نگویید، والسلام.

7 - این قصه رو برای دوست هام زیاد گفتم اما مکتوب نکردم تا بحال. پاییزِ 87 بود که برنده ی حج عمره ی دانشجویی شدم و تابستون 88 اعزامم بود. باید بلافاصله بعد از اتمام تعطیلات نوروزی پاسپورتم رو می رسوندم به اهلش که برن دنبال کارها. روزهای آخر سال 87 بود و من هر روز می رفتم شهرآرا تا پاسپورتم رو تمدید کنن. روز 28 اسفند 87 (آخرین روز کاری سال) بود که بعد از کش و قوس های فراوان و حرکات رفت و برگشتیِ افتضاح از شهرآرا به اداره نظام وظیفه بالأخره ساعت یک رب به سه موفق به اخذ چیز شدم و خیلی نرم و نازک راه افتادم سمت خانه. به سیاق معمول از پارک وی تا تجریش رو پیاده سیر کردم. حاجی فیروز در طرح ها و رنگ های مختلف به وفور فراهم بود و خیابون ولی عصر از اون عصرهای کلاسیک خودشو داشت نشونم می داد، مگه می شه تهرانی باشی به ولی عصر به چشمِ هیزی نگاه نکنی؟ منم که چشمم یک دقیقه آروم نداشت، یکم می رفت سمت کتونی های پوما، یکم می رفت سمت حاجی فیروزا، بعد یهو گوشم به کار می افتاد و تیز می شد که یه خانم مسن که انگار نسخه ی مؤنث استاد جمال اجلالی تو آرایش غلیظ باشه داره با فیلم فروش تو پیاده رو بحث می کنه که "...نه پسرجون، این تنگه ی وحشت ارزونیِ خودت، اونی رو می خام که رابرت میچم داره، رابرت میچم می دونی کیه تو؟" بعد هم پیاده روی تا تاکسی های لواسون.

6 - این یکی مکان چندان حوزه ی بسته و مشخصی نداره. یجور محله محسوب می شه. محله های اطراف بلوار کشاورز و خیابون ایتالیا تا مثلن حتا میدون فلسطین. یه بار برای گرفتنِ هدیه ای پدر بنده رو فراخوندن و از اونجا که وقت نداشت بنده رو گسیل کرد برای ستوندن هدیه، چون هدیه هه فی نفسه براش ارزش داشت. مام سنی نداشتیم، اول دوم دبیرستان بودیم. رفتیم پی خیابون ایتالیا. تا خود بلوار کشاورز رسیده بودم هنوزم فکر می کردم آدرس سرکاریه، خیابون ایتالیا؟ مگه داریم؟؟ پ چرا ما ندیدیم تا بحال؟! خلاصه این شد که در پیِ یافتن ایتالیا همچین کریستف کلمب‌ وار دست به کشف آن دیار زدیم، از انبوهِ درختان سر به فلک ساییده بیگیر تا جوی های فراخ و هوای خنک و اصن شما بگو بِورلی هیلز منتها بدون هیلز. گفتم من باس یروز بیام این ورا ساکن شم اینجوری نمی شه. هنوزم گاهی خر می شم کلی راهمو دور می کنم می رم اون سمت و بین خیابونا راه می رم و با معماری قدیمیش کیف می کنم.

5 - کم کم باید وارد سویه ی ناخوش داستان هم شد، بالاخره زندگی بقول جواد خیابانی عرصه ی تقابل اشک ها و لبخندهاست! این جایی که می خام بگم رو شاید اسم نبرم اصلن. اولین بار گمونم یک روز پاییزی تو سال 90 بود که پام بهش باز شد. قرار سه نفره داشتیم. بهم آدرس دادن که بیا فلان جا. راهِ مسیرِ حماریِ اون مکان، 2 دقیقه بیشتر نبود اما به لطف آدرس دهی داغونِ طرف، مثل حمار کلی جا رو دور زدم تا رسیدم به مکان. مکان بالای یه شیرینی فروشی واقع شده بود. خوردنی هاش هم مالی نبود. راستشو بخواهید می رفتیم اونجا که یک، رو مبل های راحتش ولو شیم و حرف بزنیم و دو، اون دو تای دیگه، گوش تیز کنن و به حرفای مسخره ی مردم بخندن و منم حرص بخورم که چرا صداشونو نمی شنوم. شرف المکان بالمکین که می گن مال اینجاست، مکان شاید مالی نبود و بعدها هر وقت از کنارش هم رد شدیم شد مایه ی دق، اما مکین! مکین، مکینِ عزیزی بود.

4 - روزی بود شلوار قرمز رنگم رو بر پا کردم. بوت هم. ناهار دعوت بودیم. قرار بود میثم بخاطر تولد و ماشین جدید و... مهمونمون کنه. روز خاصی بود. بعدنا شاید متوجهش شدیم. من چند تا از رفقای نزدیک فعلیم رو اون روز برای بار اول از نزدیک دیدم. خیلی حرف زدیم، خیلی خندیدیم، هنوز هم "‌تـــــــــــــــــــلخ" گفتنِ میثم از یادمون نرفته، یا نوشیدنیِ جمیرا! گیچ شدنمون از اسم غذاها و هوشمندی هومان که با شماره سفارش داد! فکرشو نمی‌ کردیم از بین اون جمع حدود دو سال بعد دو نفرمون با هم مزدوج بشن و یکیمون یه کم بعدش یهو غیبش بزنه! خیلی به این فکر کردم بعدها... کی فکرشو می‌ کرد؟ رستورانِ لئون تو خیابونِ آبان برای ما جای عزیزیه. رستوران لئون 1960

3 - شیرازو که ول کرده بودم، چند ماهی انگل اجتماع بودم. خور و خاب و شهوت خلاصه. گذشت و خورد به سرما، مادرم نهیب زد که پاشو برو درستو ادامه بده بچه. ما هم که اعصاب مهندسی و دانشگاه و دانشجو و استاد و این هله هوله ها رو نداشتیم رفتیم فراگیر پیام نور ثبت نام کنیم، اونم همون لواسون که کنار گوش باشه. زمستون بود گمونم، برفِ بدی می‌ بارید و دفتر پست لواسون هم دفترچه نداشت نمدونم چرا. ما هم پا شدیم رفتیم کجا؟ سمت اقدسیه نزدیک ترین دفتر پست، طرف گفت یه کم دیگه محموله می رسه برو یه دور بزن برگرد. ماشین رو برداشتم و بلوار اوشان رو رفتم بالا، از محک و بیمارستان مسیح دانشوری و اینام رد شدیم و رفتیم یجایی که بش می گن بام  تهران! اونی که همه می رن نه ها، یه شهرک هس اون بالای دارآباد به اسم شهرکِ بام تهران اصلن! بعد یادم بود امیر از پشت صحنه ی سنتوری که حرف زده بود  گفته بود گرمخونه‌ ی معتادای سنتوری همون ورا بوده، من خود گرمخونه رو پیدا نکردم اما ول گشتم لای برف ریزون و تو ماشین، تنهایی تماشای عشاقِ فراری رو کردم که به ارتفاعات لابد پناه آورده بودن و داشتن دردودل می کردن! افسوس سوسیسی نبود که کباب کنیم و یکم خسته باشیم.

2 - کمی از زمین فاصله بگیریم. کوه نورد که خب نیستم اما قدیما کم و بیش می رفتم، سالی دو سه بار رو می رفتم دیگه. معمولن هم کلکچال. همیشه هم از جمشیدیه. با تاکسی می رفتیم سر منظریه و خیابونِ گمون کنم فیضیه رو می رفنیم بالا با اون همه کوله و بند و بساط تا برسیم به آستانه ی پارک محبوبِ شمال تهران که البته این اواخر هیچ دوست ندارم برم توش. جمشیدیه با اون کفِ سنگی و بالا پایین دارش، با اون آبخوریش که دو تا دست کاسه شده‌ ست، با اون جوون هایی که معمولن همیشه می نشستن یه گوشه و گیتار می زدن (لااقل اون زمان که هنوز این کارا کول بود!) تا حوضچه ی کوچیکِ اون بالاهاش که بار اولِ کلکچال رفتن از اون مسیر وقتی بهش رسیدیم و دیدیم جمعیتِ جوانِ مختلط دارن توش آب بازی می کنن، در حد چالشِ وِت شِرت و اینا، اصن در حکمِ صمد بودیم که تازه پا به تهران گذاشته! اما اصل مکانِ این شماره، نه پارکِ جمشیدیه که پناهگاهِ اون بالای کلکچاله، همون جا که کنارش یه هتلِ سفیدِ مدور نیمه کاره هم هست و از خیلی جاهای تهران پیداست هیبتش. اونجا تراس هایی داره که شب هایی درش گذروندیم و تهران رو تا جایی که دلمون خاسته دید زدیم، تهران، این گلِ کم پیدای ما که سالی یک بار در فیجی می‌ شکفه.

1 - یک اما فقط اسم داره، باغ فردوس!

پ ن: یک مکان داریم ما که نه می شه گفتش (از باب شخصی بودن) و نه می شه نگفت (از فرط اهمیت) و اون باجوله، عاشقان دانند خودشون.

نظرات (۱۱)

  • مجتبی جهانشیر
  • رو اون نقشه با خطای قرمزت یه نقاط آبی هم مشخص کن واسه خسته بودنا هااااا :)
    پاسخ:
    خستگیا بصورت لکه نُمایان خاهند شد 
    و تو همچنان بی شیله پیله موندی
    پاسخ:
    و تو همچنان بی شیله پیله موندی
  • حسین جوانی
  • پیر که شدم ازم دعوت کنید ده باجول برترم رو بنویسم براتون.
    پاسخ:
    پیر شی اَ کجا معلوم حافظه ت جواب بده، زودی بنویس
    هعی هعی هعی هعی
    بقیه شو بعدن می نویسم
    پاسخ:
    هیس... نشسم تو نمازخونه از اون ور این دخترا دارن اسرار زندگیشونو واسه هم لو می دن و هر چن ثانیه یبار صدایی بلند می شه که: ایییییییی!
    حیا کن 
    حالا که اینطور شد بقیه شو نمی نویسم
    پاسخ:
    من که معروفم به بی حیایی اصن :)
    قبوله، تو معروف منم شهرام محمودی(:
    پاسخ:
    شَرام خوبه. البت به تو شُره بیشتر می خوره طبیعتن
    فقط خواستم تشکرى کرده باشم خلاصه و اینا
    پاسخ:
    چخلصیم استاد :)
  • صوفیا نصرالهی
  • چقدر خوب بود احسان...
    منم به ولیعصر هیزی میکنم...
    منم از اطراف میدون فلسطین، سینماش و اون دانشگاه آزاد واحد هنر، فست فودها و کافه هایی که پاتوق بچه های دانشگاس خاطره دارم...
    پنج و چهار و سه و پی نوشتت هم که روی چشمم جا دارن...مثل خودت

    پاسخ:
     پنج و چار و سه هم همراهِ پی‌ نوشت سلام می‌ رسونن، اون سمت خودتونم جای پر رفت و آمدی شده برام این چند سال اخیر 
    ما هم تازه واردیم خو..معمولن میگن سلام..بسلامتی سلامتی همتون..
    پاسخ:
    سلام محمد :) خوش اومدی
    همدیگه رو اول بار تو 5 دیدیم...
    پاسخ:
    چه پنجی شد این پنج
    جای جدیدت مبارک
    با این پستت فهمیدم خیلی بیشتر ازونی که فک می کردم تهران نشناس ام
    پاسخ:
    ممنونم :)
    آخه منم چن جا از جاهای پرت که برام اهمیت شخصی دارن نوشتم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی