Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

کلکسیون قرمز

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۲۴ ب.ظ

دلم می خواست یه سرباز بودم تو جنگ جهانی اول.

من یه سرباز بودم تو جنگ جهانی اول و موقع راهی شدن به جبهه های غربی نگاهی به مادرم انداختم که روی صندلی لم داده بود و مشغول دوختن طرحی برای رومیزی بود و اونم با غرور نگاهم رو پس داد و به بهانه دقیق شدن روی کارش نذاشت اشکاشو ببینم. به پدر ساعت سازم نگاه کردم و پدر از بالای عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و دستی تکون داد که "خدا بهمراهت".

یه رگ من می رسه به فرانسه، لابد واسه همین هم هست که می تونم راحت فرانسوی حرف بزنم و با این جماعت کنار بیام. به من گفتن که تو جنگ آدما تعصب واقعی رو تجربه می کنن.
وقتی تو هوای بارونی تو گل و لای سنگر نشسته بودم و فرمانده دستور حمله داد چشم هام رو بستم و تفنگم - این تنها همراهم - رو نگه داشتم کنار گوشم و حس کردم سرنیزه همراه تفنگم یه مشعل روشنه و داره تو اون تاریکی هوای ابری وسط روز همه رو مطلع می کنه که من اینجا نشستم و مشعلم داره به همه جا نور و گرما می ده. یه پام رو محکم به زمین خیس کوبیدم و بلند شدم.
متاسفانه اینجا جاییه که خیلی بد و مضحک زخمی شدم و با این حال، من رو مثل یه قهرمان مجروح به عقب برگردوندن که این می رسونه اون نبرد، نبرد مهمی بوده ( بعدها که عصرها تو خیابون ها قدم می زدم بچه های کوچیک هم منو بهم نشون می دادن و ترسون و لرزون و با نیم نگاهی به پای لنگ چوبیم بهم سلام می دادن ) مدت ها گذشت تا رسیدم به زمانی که می خوام براتون از کلکسیونم بگم. من تو زندگی زیاد سراغ کلکسیون نرفتم و بجز کلکسیون چوب های بستنی و سنگ های سفید توپی شکل و البته از همه مهم تر اتومبیل های دهه چهل و پنجاهیم دیگه سراغ کلکسیون خاصی نرفتم. تو این کلکسیون آخر اصرار عجیبی داشتم به رنگ قرمز، راستش خیلی وقتا برام سوال بود که بقیه چطور می تونن اتومبیل هایی غیر قرمز رنگ رو انتخاب کنن، دوچرخه و اتومبیل برای من فقط با رنگ قرمز معنا پیدا می کنن. اون زمان با شهرت و اعتباری که به لطف پام پیدا کرده بودم تونستم آدمای زیادی رو برای دیدن و مفتخر شدن به همراهی با کلکسیونم به اونجا بکشم و مردم از همه جا حتا از فرانسه میومدن به دیدن قرمزهای اشرافی من. دوشس ها و کنتس ها دسته دسته راهی کلکسیون من بودن. اما اون دوران مال بعد از زمانیه که اسکاتلند رو ترک گفته بودم. درست یاد ندارم منو با اسکاتلند چه کار بود...همه بهم می گفتن باید هرازچندگاهی برم اسکاتلند...حس می کنم شاید به رگ دیگه م برمی گرده. آسمون اونجا همیشه آماده باریدنه، آسمون آماده باریدن به من کمک می کنه، می دونی آخه من یه رگم هم برمی گرده به جنگل های بارانی. یه جور حس هم ذات پنداری با بارون و ابر دارم و ذهنمم انگار آماده باریدن میشه، حالا نمی دونم چی می باره ولی مهم باریدنه و با باریدنش کمک می کنه به راحت شدن...به خالی شدن، ذهن خالی بهتره، جای بیشتری داره. پاکیزه تره.
ماجرای ذهن خالی رو از این جهت پیش کشیدم که ... می دونید... راستش شب بود یا اینطور بنظرم رسید که شبه و چشمام که باز شد دیدم دارم فرار می کنم، از این بوم به اون بوم، از این کوچه به اون کوچه صدای پارس سگاشون یه دم نمی خوابید. مدام با صداشون هلم می دادن. اونجا بود که به فکر تیر و کمون افتادم ( هرکی بعدن به این داستان من گوش داد از فرط بداعت و جسارت و در عین حال بلاهت این ایده تعجب کرد ) نمی دونم چرا ولی فکر کردم فقط تیر و کمون اونم از اون نوعش که بصورت افقی می گیرنش می تونه سپر بلای من بشه. شاید این دیوانه وارترین فکری بود که تو اون زمان می تونست به سرم برسه، اینو الان فهمیدم. خب واضحه که تیر و کمون آماده بود برام  و ته یه کوچه منتظر موندم تا سگا وارد کوچه بشن و بدون درنگ بزنمشون، همه حواسم به لذت تیراندازی اونم با اون هیبت بود! نشستم و فیگور لازم رو برای پرتابش گرفتم تا وقت هجومشون  آماده باشم. سگ ها از جلوم سبز شدن... تیرو رها کردم ولی حس کردم بیشترین درد از پرتاب تیر به دست خودم وارد شد...
درد به سرعت از آرنج وارد دستم شد و از راه رگ ها و رشته های نازک توی دستم خودشو پخش کرد، تا بخودم بیام دیدم درد به کتفم رسیده و داره از جا کنده می شه.
بیشترین درد از پرتاب تیر به دست خودم وارد شد، دست خودم...بخودم اومدم و دیدم دستم، دست هام تو آرواره های سگ ها جا گرفته! مغزم زود به فکر دل داری دادن افتاد و فکرم رفت سراغ دست پدرم وقتی پنج تا ساعت به مچش بسته بود و داشت هم زمان تعمیرشون می کرد و برام دست تکون می داد. دست فرمانده که از بالا به پایین اومد و فرمان حمله داد...و در یک لحظه دیدم همه دست هایی که تو زندگیم دیدم دارن از جا کنده و روی زمین پخش و پلا می شن و اگه در توانشون باشه یه سیلی هم بهم می زنن...
حالا که اینا رو می گم، رو این تخت تنها کاری که می تونم بکنم ذکر این خاطراته، کسی هست خاطرات منو بخونه؟ حتا شک دارم  کسی صدامو بشنوه، کسی می شنوه؟


Carnival of the Animals: Aquarium

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۱/۰۵/۱۳
  • ۴۰۳ نمایش
  • احسان

جنگ جهانی

نظرات (۱۸)

یه موقع هایی بود که زده بودم تو کار دیوونه بازی و اینا اون موقع ها که جوون تر بودم خب میدونی راستشو بخوای انقد امکانات نبود! نمیدونم شایدم آدماش داغون بودن یا داغون تر از الان! حالا بگذریم اون موقع ها که انگاری عصر هجر بود میرفتم و رو دیوارای خونه آدم پولدارا عکسای مورد دار میکشیدم! اولا میترسیدم! بعدش یه جورایی خوش میگذشت الان که فکرشو میکنم میبینم چقد بچه بودم اون موقع ها اما خب خوش میگذشت!
یه روز عصر بود طرفای 4 یا 5 داشتم تو یه کوچه رو دیوارش نقاشی میکشیدم یهو دوتا مامور نمیدونم از کجا پیداشون شد اول نفهمیدم مامورن! دیدمشونا اما حسابشون نکردم ینی فک کردم دوتا آدم معمولی ان منم اهمیت ندادمو کار خودمو کردم که یهو بی سیم یکیشون فیش فیش کرد! تا برگشتم طرفشون که اصلن ببینم چیه داستان دیدم مثه گاوا که رم میکنن!؟ دارن میدو ان طرفم.
من و میگی با اون دوتا پا انگار یوز پلنگ آفریقایی آی میدویدم آی میدویدم نامردا خسته هم نمیشدن که شانسم زد و رفتم تو یه کوچه بنبست...
منم بدون مکث دویدم تا تهشو دیوار و گرفتم و رفتم بالا. خب جدی جدی پلنگ بودم که سرعتی برم بالا طول کشید اونام بهم رسیدنو پاچمو گرفتن و کشیدنم پایین داشتم میفتادم که هرچی زور داشتمو جم کردم و پامو کشیدم بالا که ...چشت روز بعد نبینه یه میخ بی هوا اومده بود بیرون و گرفتم به ساق پامو قد 4 انگشت کانهو یه تیکه پارچه جرش داد اومد تا بالا!
یهو خون زد بیرون و از دردش افتادم پایین و بقیشم که دیگه لازم به گفتن نیس!
حالا خواستم اینو بهت بگم الان که بهش نیگا میکنم خجالت نمیکشم که هیچ کلی ام حالشو میبرم ...
اون موقع کسی صدای مارو نشنید فک نکنم الانم کسی صدای تورو بشنوه!




قوانین پروژه ی میهم :


1 You don't ask questions
2 You don't ask questions
3 No excuses
4 No lies
5 You have to trust Tyler
یه چیزی می گم که نباید بگم ( یه جا گفتم در حد فاجعه نزدیک بود همه بزننم) ولی از ته ته ته دل دلم می خواد جنگ شه




منم یجورایی فکر می کنم این فاجعه ای که الان توش هستیم فقط با یه فاجعه پاک شدنیه، منتها این فکر واسه یه زن زیاد منطقی نیست به گمونم
طاهره من باهات موافقم.......منم چقدر آرزو می کنم که جنگ بشه!از خونو خونریزی خیلی می ترسم اما تو این شرایط جنگ لازمه شاید آدما رو ازین حالت الانشون دراره!

تازه می تونیم کلی هیجان رو تجربه کنیم....




اون بخشش که با طاهره هستی خودش جواب بده ولی هیجان هم نه در درجه اول؛ بیشتر اجبار ناشی از قرار گرفتن تو یه شرایط خاص.
وا
چرا؟
ماها کلی از برکاتش مستفیض می شیم




مثلن قطع عضویا و له شده ها رو در پشت جبهه مداوا میکنی ها؟ :)
یه جا از اوریانا فالاچی گفته بود همیشه دوس داره بره جنگ خبر تهیه کنه و توی جنگ ها باشه و توی جنگ ها زندگی کنه چون جنگ تنها جاییه که آدم ها توی زمان حال زندگی می کنن.




شیری که خورده حلالش
بیا
اوریانا فالاچی هم صداتو شنید
باید یه عصری بشه شنیدن صدای مرد نامحرمو قدغن کنن




من محرمم، من امین ناموس مردم هستم :)
اون وقتی اومدم یه سوال بپرسم حواسمو پرت کردی با این پست جدیدت.....اقا انا کارنینا رو دیدی؟؟؟
من کتابشو خوندم اما فیلمشو نمیدونم چه جوریه،کیرا نایتلی با جود لو!




کتابو که نخوندم و فیلم هم فک کنم جو رایت میخواد بسازش درسته؟ در اون صورت با وجود اینکه غرور و تعصب و کایرا نایتلی ش رو خیلی دوس دارم، بعد اون فیلم بدجوری از جفتشون بریدم!
منم هیچوخ جایی نمیگم ولی دوس دارم جنگ بشه ... همیشه بش فک می کنم...
همیشه صبحای زود بش فک میکنم...ذوست ندارم تاریخ همینجوری از رومون رد بشه...




خوب بود مومو! جمله آخرت خوب بود. جالبه همه هم دوس دارن همه هم هیچ جا نمی گن
غرور و تعصب فیلم عجیبیه،شاید من تا حالا 5 بار تو بازه ی زمانیه 2 سال دیده باشمش،چرا بریدی؟
فیلم هم ساخته شده اما فک نکنم ماله رایت باشه.




راستش دلیل اصلیش دیدن فیلم "تاوان" بود بخصوص اون پسره توش که اصن حال منو بد کرد. کایرا نایتلی هم که بنظرم واضحه با سر داره میره به قهقرا با این بازی های سوپر چرندش! اگه این قیافه خوب (البته گاهی فک جلوش منو روانی می کنه) رو هم نداشت که... (الان وحید جلالی میاد منو به تیغ جلاد می سپره!) چرا، مال جو رایته فیلم. غرور و تعصب رو از قضا پریروز بعد از 6 سال برای دومین بار دیدم و هنوزم عاشقشم
اره بابا تاوانش که افتضاح بود یعنی اصلا موضوع نداشت.همون دختر کوچیکه از همشون بهتر بود نقشش :).............................................


اما انا کارنینا ماله تولستویه فک کنم با مک فایدن و نایتلی و لاو یه چیز خوب باشه!




امیدوارم...ولی بیا با همون غرور و تعصب حال کنیم
http://s1.picofile.com/file/7459629137/Saving_Private_Ryan_720p_1200MB_Filmvare_Com_21_41_07_.jpg

http://s1.picofile.com/file/7459630642/Saving_Private_Ryan_720p_1200MB_Filmvare_Com_19_08_36_.jpg

http://s3.picofile.com/file/7459633010/Hoanval_Forum_SharingVN_Net_The_Hurt_Locker_2008_BRRip_600mb_02_32_46_.jpg

http://s3.picofile.com/file/7459638274/Marion_Cotillard_28394.jpg

http://s3.picofile.com/file/7459640214/Hoanval_Forum_SharingVN_Net_The_Hurt_Locker_2008_BRRip_600mb_18_40_01_.jpg




http://ia.media-imdb.com/images/M/MV5BMTY5Mjg0NzgxOF5BMl5BanBnXkFtZTcwMzQ1MTYyNw@@._V1._SX640_SY240_.jpg

http://ia.media-imdb.com/images/M/MV5BMTY0NTE3OTIzNF5BMl5BanBnXkFtZTcwMjQ1MTYyNw@@._V1._SX640_SY430_.jpg
آقا چرا هیچی نمی نویسی؟؟؟؟؟؟؟

یه چیزی بنویس عین همون پست قبلیا که با یه مصرع شروع می شد!یا در مورد غروب دائمیه خیال پاک!نمیدونم،اما یه چیزی بنویس،شگون نداره این همه ننوشتن!



در مورد غروب دائمیه خیال پاک رو از کجا آوردی خدایی؟

بعدشم...این همه ننوشتن؟؟؟
گاهی ازین مخه ما یه چیزایی میزنه که خودمونم نمی فهمیم چیه!بهتره اسمشو بگذاریم الهام().

بعدشم ...بله




الهامات خود را با ما در میان بگذارید!
آقا فوق العادس تو فوق العاده ایی زندگی خیلی باحال شده همه فوق العادن
5 روز رفتیم اردوی نظامی تو کوه های رحمانلو(دریاچه ارومیه) نمیدونی احسان چه حالی کردم
فقط دو بار عقرب نیشم زد
بعد از 45 کیلومتر پیاده روی تو کوه و کنار دریای خشک شده که هنوز نمک روشو سفید نگه داشته بهمون هندونه دادن , بدون اغراق می گم فکر می کردم تو بهشتم
آسمونش که محشر بود , داوطلب پستای 2تا 4 خودم بودم ...
آخ آخ چی میشد چتر باز جنگ جهانی دوم میشدیم؟؟؟؟؟؟؟؟
احسان جات خالی دیشب تو باغ سیرابی زدیم (اینم به خاطر تیکت)
به expressionist: منم خوشختم




ای تو روحت! دلم خواست...هندونه بعد از نمک نوردی؛ واااای. بزودی میام سمتت اگه خدا بخواد. خودتو آماده کن
آقا من به همه دوست و آشنا ها گفتم یه دسته گل میاد شهریور ماه , یه اکیپی منتظرتن
دوست داشتم همه 713 میومدن




یا امام هشتم!
به وحید:یاد هفت سال در تبت افتادم

به صاب خونه: کلا قرار نیس اینجا چیزی نوشته شه نه؟اصلا هیچی بدتر ازین نیس که ادم چند وقت تو وبلاگش هیچی ننویسه!!!!!!




شب بود سیبیلاتو ندیدم می نویسم چشم
  • هادی کیانی
  • زمانی بود که من دوس داشتم جنگ بشه. آرزوی جنگ بین هم دوره ای های من (ینی من تا آخر عمر امکان نداره این عبارت "نسل من" رو به کار ببرم) بخشی از آرزوهای پسرونه ای بود که خودمون هم می دونستیم اتفاق نمی افته، مثل مختلط شدن مدرسه ها، پلی استیشن توی زنگ های ورزش یا جام کشتی کچ بین مدرسه های شهر و حتی کشور. با این حال با شدت و هیجان تمام درباره ش حرف می زدیم و داستان سرایی می کردیم. دوره ای بود با فاصله ی کم از ورود نظامی آمریکا به خاورمیانه و حرف جنگ مثل الان خیلی داغ بود. معلم ها می پرسیدند اگر جنگ بشود شما چیکار می کنید و بچه ها می گفتند آره می رویم یا اگر نترسیم می رویم اما هیشکس نمی گفت نه. بعد من جواب دادم که بستگی به موضع اون موقعم داره. الان که یادش می افتم می خوام سرمو بکوبم به دیوار که وسط یه کلاس که همه به طور کودکانه ای می خواستند بروند جنگ من مثلن ادای عاقل ها را دراوردم و جرف از موضع و اینا زدم. این دوره هم زود تموم شد رفت پی کارش. همان حدودهای سیزده چارده سالگی بود که وداع با اسلحه رو خوندم. یه جا کاترین به هنری که شاید یه جای خوبی گلوله خوردی که زیاد برات خطر نداشته باشه، مثلن توی شونه ت. بعد من می شستم واسه خودم تصویرسازی می کردم که کتک خورده و خونین مالی در حالی که دست چپم روی شونه ی راستمه و از بین انگشتام خونم بیرون می زنه، مثل ادی تنددست بعد از این که انگشتاشو شیکستن میرم خونه و اون درو روم باز می کنه. بعد می شینه مثل هدیه تهرانی با پنس و پنبه و اینجور چیزا زهمای صورتمو پاک می کنه و یهو وسط این کار می زنه زیر گریه. منم هیچ حرکتی انجام نمی دم. شونه م رو هم خودم یه کاریش می کنم. مثلن یه تیکه از ملافه ی سفید تخت رو با دندون پاره می کنم و با کمک اون رو زخم شونه م می بندم. تصورم این بود که یه باند مخوف این بلا رو سرم اوردن چون عقلانی نبود که دشمن خارجی تیر بزنه توی شونه م و من این همه راه تا خونه م رو با اون وضعیت بیام. چون من همیشه این تصور بامزه رو دارم که جنگ فقط توی غرب کشور اتفاق می افته.




    نمی دونم واسه تو هم این قضیه صادقه یا نه ولی ماها (من و تو و امثالمون منظورمه) یه همچین تصاویر زخم خوردنی تو اون نهادمون انگار بصورت دیفالت جاساز شده هادی، شاید مثل آمیلی پولن که نشسته بود فیلم مراسم تشییع و خاکسپاری خودشو می دید... نمی دونم
  • هادی کیانی
  • بعد کم کم شکل مردنم برای مهم شد و با خوندن "پالپ"، دیگه رسمن به یکی از ارکان زندگیم شد. هنوز هم کابوسم اینه که وقتی دارم می میرم با خودم بگم «هنوز نه، هنوز نه» یا «نباید اینطوری تموم بشه». از اون موقع تا حالا این امید همرام هست که یه جور درست حسابی و برای یک چیز درست حسابی کلکم کنده بشه. اما فعلن دوس ندارم جنگ بشه. شاید چون نسبت به قبلن ها واقع بین تر شدم و این دفعه عواقبش از خودش برام روشن تره.
    اینو هستم که فاجعه ای که توش هستیم با یه اتفاق بزرگ و در هم شکننده درست میشه. تعادلی که تو اینجا به هم خورده انقدر وحتناک هست که با هل دادن و روغن کاری درست نشه. اما جنگ امکان داره تعادل برقرار کنه، ولی در یک وضعیت خیلی سطحی و حتی بذار بگم مبتذل. مثل وقتایی که میان تو تلویزیون و برای دعوت به اتحاد و تفاهم دوران بعد از جنگ هشت ساله رو مثال می زنن.
    حالا نمی دونم اینا همه چه ربطی به هم داشت. ولی خودشون اومدن دیگه. و با یادی از عزی بن زوی که دوس داشت جنگ بشه که آثار هنری بهتری تولید بشه. عزی بن زوی بود؟ یا کی؟




    هادی، برگشتی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی