Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

جان من و جان شما

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۰۴ ب.ظ

دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۲/۱۰/۲۱
  • ۴۱۱ نمایش
  • احسان

شیراز

هث لجر

وبلاگ

نظرات (۵)

خر (بخاطر هر سه تا پست آخرت)

پاسخ:
پاسخ:
چقد لیزی تو
راستش کلی ذهنم درگیر همین شوک ها شد . کنار یه شوک اخیر که از یکی از آروم ترین آدمایی که می شناختم رفتاری دیدم که از دعوایی ترین آدم های دنیا می بینم ، یه خبری همیشه ته ذهنم باقی می مونه . اون هم شنیدن خبر مرگ راننده سرویس دوران راهنمایی ام بود . دو سه روز بود که نمیومد دنبالمون. پیگیر که شدیم مثل اینکه سکته کرده بود . 40 سالش بود . بعد دوسه روز یا بیشتر اومد دنبالمون . زنش هم کنارش بود برای اینکه مواظبش باشه. مثل همیشه صبح تاریک بود. تاریک تاریک. و اون روز آقای پروال با همه ی اون سه سال فرق می کرد. فرداش دوباره نیومد دنبالمون. مراسم عزاداری داشتیم توی مدرسه. آخر مراسم مدیر مدرسه بلندگو رو گرفت و گفت برای یکی از راننده سرویس های مدرسمون که فوت شده فاتحه بخونین. همینکه بلندگو رو گرفت دستش قلبم ریخت. موضوع این بود. من از این آدم بدم می اومد. شاید حتی متنفر بودم. من پشت سر این آدم کلی حرف زده بودم .من کلی ناراحت شده بودم که دوباره این آدم راننده سرویس ما شده. و حالا این آدم در عرض چند روز مرده بود و یکهو همه چی تموم شده بود. باورم نمی شد. هیچ جوره. انگار که بدجور زده باشن تو سرم. شاید عجیب باشه . ولی تا به حال بیشترین گریه ای که کردم ، بیشترین زاری که زدم برای مرگ یک آدم ، برای آقای پروال بود. قرار نبود حالا بنشینم و از خوبی هاش بگم. نه. بدی هاش همیشه بدی باقی می موندند . مهم رفتاری بود که از من سر زده بود در قبالش و قبل اینکه بفهمم،از دستم رفته بود.
حالا منو ببین اومدم پای این نوشته از مرگ نوشتم !
خوبه . خوشم میاد ک وبلاگ سنته و باید به سنت پایبند بود . اولین کاری که توی نت تنهایی انجامش دادم و کلی به خودم افتخار می کردم بابتش و هنوزم برای خودم نگهش داشتم همین درست کردن وبلاگ بود . شهریور 84:)
الهی که خوشبخت باشن . الهی آمین.

پاسخ:
پاسخ:
دقیقن باید بحال خود گریه کرد این وقتا، احساس می کنی دست تو از دنیا کوتاه شده نه اون! وبلاگ در بدترین حالتش هم چیز بهتریه از صفحه ی شبکه اجتماعی، سلیقه ی شخص توش مشخص تره، وبلاگ تو هم که از انواع دلخواه منه
اول اینکه منم دقیقا دقیقا همین شوک رو داشتم، تا یادم میومد انگار بار اول بود که خبر رو شنیدم! ولی تا باشه از این شوک ها باشه. دوم اینکه آخرِ پاراگراف آخر چقدر پیر شدی و سوم اینکه این جمله ی 'این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو' رو باید با طلا بنویسیم بذاریم جلوی رومون.

پاسخ:
پاسخ:
احتمالن اون موقع یه شال گردن سفیدِ بلند دور گردنمه و کلاه بره هم به سرم
  • وحید جلالی
  • اون موقع بهروز هنوز دوربینش رو نداشت :)

    پاسخ:
    پاسخ:
    آخی
    من نمیدونم چرا تو رو در اون روز خاص اشنایی هی مرور می کنم همش یاد شیراز و خلق و خوی مردمونش میفتم :)

    پاسخ:
    پاسخ:
    حالا روزای دیگه شاید ولی اون روز گمون نکنم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی