Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹ مطلب با موضوع «foot massage» ثبت شده است

گواته مِله!

۰۱
فروردين

ننه (به ترکی): دستت درد نکنه ننه جان که اومدی بهم سر زدی

من: عیبی یوخ عیبی یوخ!

ننه: بخدا همین دیروز بود که نشسته بودم تو فکر و خیال شما بودم، تو پسرداییت پسر عمت...

من: یل یاتار طوفان یاتار یاتماز تراختور پرچمی

ننه: دعا می‌کردم‌ که ای خداااا این بچه‌هام همشون خوشبخت بشن و اینا

من: هر نَه وار کرنر دَ وار!

بخشی از دیالوگ‌های مادربزرگِ پدرمادرم با من در مهمونی روز اول عید که بعلت تمرکز توانایی ترکیِ بنده در لیسنینگ‌ و عدم توفیق در اسپیکینگ اینجوری شد! 

پ‌ن: می‌گم اختلاف نسل‌ها هم واقعن جونور عجیبیه‌هاااا!

  • احسان

۱ - بنده‌ای هستم سراپا تقصیر، در خلوت و حتا تا حدی در جلوت با خودم حرف می‌زنم. برای روزگار شاخ و شانه می‌کشم، مراتب اعتراضم را به حقوقِ حقه‌ی پایمال شده‌ام ابراز می‌کنم، خشمگین می‌شوم، دست تکان می‌دهم، گاهی هم آرام گرفته و مِلو می‌شوم، لبخند کج می‌زنم تا جایی که به گوشم مماس می‌شود، برنامه می‌ریزم، نقشه می‌کشم که فلان می‌کنم و بهمان، مقصدم را شبیه‌سازی می‌کنم، موسیقی گوش می‌دهم آن هم مجازی، گاهی پیش می‌آید که خب... دیدی هم می‌زنم.

پیش‌ترها فیلم کوتاهی دیده بودم با بازی باستر کیتون. یک فیلم بقول معروف «هنری» و تا جایی که یاد دارم صامت. دوربین دنبالش می‌کرد و استاد هم‌ به هر ضرب و زوری شده ازش رو می‌گرفت، نمی‌خواست فهم‌ شود. فیلم رو با نظریات جرج برکلیِ فیلسوف تفسیر کرده بودن که ایدئالیسم تا فطرتش رسوخ کرده بود و حال خوشی نداشت. اون دوران که بنوعی دوران راجر واترزیِ من هم بود (در تقابل با دوران دیوید گیلموری بعدش!) پرچم دست گرفته بودم و دور شهر می‌چرخیدم و ایده‌ی فیلم‌ رو فریاد می‌زدم. گذشت و گذشت تا به اینجا رسید که منِ اون دوران تعدیل شد و وبلاگی کاشتم، مَر جاودانی را (یا همچی چیزی!) که آقا... محو شدن هم دیگه اغراقه، دست روزگار خودش زورشو برای محو کردن ما خواهد زد، لااقل خودمون باهاش دست به یکی نکنیم. در راستای همون پستی که اخیرن در باب قربانی بودن نوشتم اینجا هم عارضم به ختمتتون که حرف ما همون حرف آقای داوودنژاد کارگردانه تو انتهای کلاس هنرپیشگی... که گر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم، که اگه باهاش حال نمی‌کنم، انگشتش که می‌تونم بکنم!

سال ۸۳ اولین وبلاگمو‌ احداث(!) کردم با یک یا دو‌ پست و وبلاگ فعلی چارمین وبلاگ علنی بنده‌ست. 

۲ - وبلاگ‌ها راحت دروغ نمی‌گن، یا دست کم من راحت گولشون رو‌ نمی‌خورم. بهمین خاطر بر خلاف آشنایی با آدم‌ها و مدتی  تحمل ریسک و رفت و اومد و تعارف و این جلافتا، با وبلاگ راحت‌تر می‌شه کسی رو شناخت، لذت کشفش عینی‌تره و خاطره‌بازیش عیان‌تر. البته این حرفا رو که می‌زنم صدای نامجو تو‌ سرم می‌پیچه که عدد بده عدد عدد عدد بده و‌ کمی خجل می‌شم اما ملالی نیست، از دیو و دد ملولم و همین اینم آرزوست. اصلن وبلاگ‌نویسی یک کیفیتی به افراد می‌ده و از یک استانداردهایی برخوردارشون می‌کنه که... خوبه خلاصه، خب بنویسید دیگه، ننوشتن خوبه؟ چه کاریه؟ راستشو بخواید چند وقت پیش هم اصلن به یکی از وبلاگ‌هایی که خیلی خوندم و می‌خونمشون رفتم و‌ برای آقای نویسنده کامنت خصوصی گذاشتم که آقا بیا با هم دوث بشیم! ینی شما خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل... جالب اینکه طرف وقعی هم ننهاد به درخواست دوستیم.

موارد فوق در اجابت دعوت وبلاگ انجیر نوشته شدند. شماره‌ی ۱ در جواب چرا وبلاگ می‌نویسم؟ و شماره‌ی ۲ در جواب چرا وبلاگ می‌خوانم؟

الان باس کسی رو‌ دعوت کنم؟ وبلاگایی که می‌خونم و‌ دوست دارم دعوتشون کنم سکرت هستن عمومن و‌ من هم تسلیم این صحنه‌آرایی خطرناک نشده و عمومیشون نخواهم کرد. کات!

پ‌ن: و من الله توفیق، عیدتونم مبارک!

  • احسان

اخیرن یجایی خوندم که یکی از علایم بلوغ در اومدن از بازی در نقش قربانیه. کم کم عقب رفتم تا پیدا کنم لذت بازی کردن در نقش قربانی چی می‌تونه باشه. فارغ از این حس و نتیجه‌ی اولیه‌ی باسمه‌ایِ جلب ترحم و نیاز به محبتِ هرچند ذلت‌مند دیگران، شاید پسِ قضیه این باشه که ایفای نقش قربانی تو دل خودش یجور حال فنا داره، که یعنی انگار منِ ایفاگر نقش قربانی دارم راستی راستی قربانی می‌شم، دارم تو خون خودم لیز می‌خورم، شاید یه چیزی شبیه اون نشئگی بعد از رفتن حجم زیاد خون باشه که میاد سراغ بازیگرِ نقش قربانی. اما چی شد که اون بابا گفت بیرون جستن از نقش قربانی از نشونه‌های بلوغه؟ بازم یه جواب دم دستی موجوده که می‌گه هر کی نقش قربانی رو نپذیره در جا نمی‌زنه و پیش‌رونده‌ست و این حرفا.

یه دید دیگه اما اینه که در تقابل با نپذیرفتن نقش قربانی، پذیرفتن نقش قربانی‌کنندست. حالا که قبول نکردی قربانی بشی، آستین بالا بزن و قربانی کن. یه پله برو بالاتر، خودت رو قربانی کن، کنده شو از این همبونه‌ی کرم و کثافت و مرض. یه تیر و دو نشان. بمیر و بمیران.

عمری گشته بودم و گفته بودم زهر باید خورد و انگارید قند؛ بعد نگاهی انداختم به حال خودم دیدم که... کو؟ کجاس؟ دیدم نشستم به خوردنِ - حالا نه قند و انگاریدنِ زهر ولی لااقل - زهر و انگاریدنِ زهر‌. دیدم نشستم به دیدن زشت و انگاریدنِ همان زشت! پس کو خوب انگاری‌ت؟ تو فیلم زندگی و دیگر هیچِ کیارستمی یه پیرمرده هست که به یکی همچین چیزی می‌گه: فیلم خوب باید منو از اینی که هستم زیباتر نشون بده، اگه زشت‌تر نشون بده یا همین رو نشون بده بدرد نمی‌خوره.

حالا این چه ربطی داشت به قربانی؟ وقتی نگاه می‌کنم به تصویری که از اون آدم بالغ شده‌ی خارج از نقش قربانی دارم، یه لبخند پهن ازش میاد به چشمم. یه آدم قدبلند، لبخند به لب، پاهاش توی گل، اما سرش روشن و بر فراز، تر و تمیز، انگار داره با نگاهش می‌گه: مـــــــی‌دونم، می‌دونم که پام تو لجنه، می‌دونم که اون پایین تاریکه، اما این صورت روشن رو ببین، این اجرِ نترسیدن از اون لجن‌گردیه. اون لجن هم چیزی نیست جز تیکه پاره‌های خودش. انگار که از دل لجن گذر کرده باشه تا برسه به این لبخند. ذکر زیر لب هم اینه که گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر سر نفس خود امیری مردی...

Visions

  • احسان

Just for fun

۰۷
مهر

دیوید: ... یک بار شخصی به من گفت که از بدو پیدایش بشر دو سوال همیشه ذهن او را مشغول کرده‌‌است. اول: «معنای زندگی چیست؟» و دوم «با این همه پول خرد که آخر روز ته جیبم جمع می‌‌شود چکار کنم؟»

لینوس: من جواب سوال اول را دارم.

دیوید: و جواب سوال اول چیست؟

لینوس: یک جواب ساده و دوست داشتنی. این جواب هیچ معنایی به زندگی شما نمی‌دهد، ولی نشانتان می‌‌دهد که پشت پرده چه چیزی در جریان است، در زندگی سه چیزِ معنادار هست. این ها سه انگیزه‌ی اصلی در زندگی شما هستند. عواملی که باعث می‌شوند شما کارهایی را انجام دهید که یک موجود زنده می‌کند: اولی بقاست، دومی نظم اجتماعی و سومی تفریح. هر چیزی در زندگی، به همین ترتیب است و بعد از تفریح هم چیز دیگری نیست. این به نوبه‌ی خود مستلزم این است که در زندگی، هر کاری معطوف به رسیدن به مرحله‌ی سوم باشد و وقتی به منطقه‌‌ی سوم برسید، کارتان تمام شده است. البته پیش از رسیدن به مرحله ی آخر باید از مراحل قبل بگذرید.

دیوید: این بحث که گفتی توضیح بیشتری لازم دارد.

...

لینوس: می توانیم... سراغ جنگ برویم. مشخص است که اولین جنگ‌ها برای بقا بوده‌اند چون یک یارویی بین شما و چاله‌ی آب ایستاده بود. بعد باید سرِ زن با یک مرد می‌جنگیدند و بعد جنگ تبدیل می‌شد به یک موضوع اجتماعی. این جریان سال‌ها قبل از قرون وسطا واقع شد.

دیوید: یعنی جنگ بعنوانِ یک شیوه برای برقراری نظم اجتماعی.

لینوس: درست است ولی شاید بهتر باشد بگوییم روشی برای پیدا کردن جایی برای افراد در نظم اجتماعی؛ چون هیچ کس برای خودِ نظم اجتماعی چندان اهمیتی قائل نیست. در این ماجرا، فرقی هم نمی‌کند شما یک مرغ در مرغدانی باشید یا یک انسان در جامعه.

دیوید: و می‌خواهی بگویی این روزها جنگ به یک سرگرمی تبدیل شده؟

لینوس: دقیقن.

دیوید: شاید برای کسانی که آن را روی تلویزیون می‌بیند این حرف درست باشد. برای آن‌ها جنگ، یک سرگرمی شده.

لینوس: همچنین در بازی‌های کامپیوتری. بازی‌های جنگی. سی ان ان. تازه دلیل جنگ هم ممکن است به تفریح مربوط باشد. علاوه بر این، برداشت از جنگ هم به یک سرگرمی تبدیل شده...

متن گفتگوی دیوید دایموند و لینوس توروالدز از کتاب فقط برای تفریح: داستان یک انقلابیِ اتفاقی ترجمه ی جادی: جادی دات نت.

  • احسان

City of Lights

۰۳
مهر

بسم الله الرحمن الرحیم

اولش یکم چهرازی بریم که مردم خوششون بیاد. دیر زمان بود که می‌ خاستم فلان و بهمان...

من زاده‌ ی تهران هستم، زاده‌ ی خیابان جمهوری، بیمارستان نجمیه، زمستان 66 بود و موشک بارانِ معروف تهران. محله‌ ی کودکیم سی متری جی بود و مهرآباد جنوبی. بعد نقل مکان‌ هایی داشتیم به خارج از تهران و تو یه برهه هم ساکن مینی‌ سیتی بودیم. خیلی مکان های تهران بوده که پام هم بهشون نرسیده. یه ایده داشتم که یکی دو سال پیش وقتی داشتم با آژانس از دم پارک ساعی می‌ رفتم میدون سپاه به ذهنم خطور کرد. این که سعی کنم تا جایی که می شه تهران رو زیاد سیر کنم، یعنی از جای تکراری رد نشم حتی المقدور، دوست داشتم اگه رد پیاده روی هام تو نقشه ثبت می شد روز بروز جاهای سفید بیشتری قرمز بشه (ردمو قرار شده با قرمز نشون بدم یعنی!) گذشت تا همین چند شب پیش... این متن در اجابت دعوتِ ندا میری نوشته شده برای معرفی ده مکانِ... (نمدونم چی بگم، مکانِ بیادماندنی خوبه!) ده مکانِ دوز‌داشتنیِ تهران برای من. شماره ها اصالت خاصی ندارن گمانم، حالا شایدم داشتن.

10 - کلاس نمدونم چندم دبستان بودیم و ظهرها بعد از تعطیلی در حد نیم ساعت هم که شده باید می رفتیم فوتبال. خیابون اصلی، خیابون جندقی بود که الان زیر میدونِ فتح، که خودش تو ضلع جنوبیِ فرودگاه مهرآباد باشه واقع شده. یه کوچه فرعی داشت، پُرّ درخت. آقا سایه می افتاد آدم کیف می‌ کرد سر ظهری. اون همکلاسی که خونشون تو اون کوچه بود و پای ما رو بهش باز کرده بود هم سیاهپوش نامی بود. اهمیت اون کوچه فارغ از چندباری که بابت دیر خونه رفتن کتک خوردم و فوتبال های بعد مدرسه ش، برای من تو زدنِ اولین گلِ هد بود. اونم تو گل کوچیک! اگر بدانید... اگر بدانید

9 - تو همون سال های دبستان، یه تفریح دیگه ی ما جوون های اون دوره، سِگا بود! سِگا می دونی چیه شما؟ از اونا خلاصه. پارک شمشیری، یه خیابون داره جنبش به اسم مسیح‌ خواه. پارک شمشیری حالا کجاست؟ تو خیابون شمشیری! سه راه آذری رو بلدی؟ اون ورا، یکم دست راست. جونوم براتون بگه تو خیابون مسیح خواه (والله اگه اسم خیابون یادم مونده باشه، سرچ کردم اینا رو!) یک عدد "کولوپ" بود که پاتوق ماها بود. شده بود از جیبِ والده گرامی دویست تومنی کش می‌ رفتم که برم شورش در شهر و اون یارو بازی وسترنه و علی الخصوص کامبت بازی کنم، یعنی قشنگ یه حالتِ  اعتیادطور. میعادگاه عاشقان بود برای ما، بعدها یروز پسرخاله صدام کرد تقاطع جندقی و دامپروری گفت بیا گفتم چیه گفت بیا این بازیه جدید اومده، سگا رو بیریز دور، این سونیه! میلان بر می داشت، ژرژ وآ داشت لامصب!

8 - کمی به عقب بازگردیم. محرم که می‌ شه ما سیاه می پوشیم. قدیما هیئت و اینام زیاد می رفتیم الان تک و توک هنوز می ریم اما یجا بوده و هست که گمونم جز یک سال که با محمد رفتیم مشهد، بقیه سال‌ ها پای ثابت محرم ما بوده. بازار تهران، مسجد جامع. خیلی دوست داشتم مجالی پیش بیاد بتونم از مسجد جامع بنویسم. روال کار اینه که صبح های تاسوعا و بعضن عاشورا، خیلی خیلی زود از خاب پا شده و تو تاریکی از سمت خونه ی آقاجون، همون خونه ی تو سی متری جی که توش بزرگ شدم (چون معمولن اون تاسوعا و عاشورا اونجاییم) حرکت می کنیم به سمت بازار، از گلوبندک و زیر اون خیمه ی بزرگ نزدیک چارراه سیروس  و عکس دیواریِ شاهرخ ضرغام رد می شیم و ماشین رو اطراف مدرسه مروی پارک می کنیم و می ریم داخل. بازار تهران عالیه، خدا بهش نظر داره، آدم تو اون صبح زود و مغازه های بسته هم که راه می ره کیف می کنه. اونجا قدیما دو دسته می شد الان رو مطمئن نیستم. یه ور می رفت سمت حاج منصور (گمونم صنف لباس فروش ها) یه ور هم سمت شیخ حسین انصاریان. ما سمت شیخ بودیم. داخل حیاط مسجد می شدیم، نون سنگک و پنیر و چای شیرین داغ زود می رسید دستمون و ایستاده کنار میزها صبحونه می زدیم و به توصیه ی اکید با وضو داخل می شدیم. رو ستون های مسجد جامع پارچه هایی می زنن با همچین جملاتی "دروغ نگویید" و "غیبت نکنید" قشنگ یه حالتی ده فرمان‌ طور، انگار طرف فهمیده اینجا با همین جملات ساده کارها راه میفتن. آدمای اینجا قِدیمی و مصداق قشر مخاطب موسا هستند و هنوز درگیر گیرای بیخودِ دنیا نشدن، نیومده دو ساعت قصه بگه که دروغ گفتن اِله و بِله. دروغ نگویید، والسلام.

7 - این قصه رو برای دوست هام زیاد گفتم اما مکتوب نکردم تا بحال. پاییزِ 87 بود که برنده ی حج عمره ی دانشجویی شدم و تابستون 88 اعزامم بود. باید بلافاصله بعد از اتمام تعطیلات نوروزی پاسپورتم رو می رسوندم به اهلش که برن دنبال کارها. روزهای آخر سال 87 بود و من هر روز می رفتم شهرآرا تا پاسپورتم رو تمدید کنن. روز 28 اسفند 87 (آخرین روز کاری سال) بود که بعد از کش و قوس های فراوان و حرکات رفت و برگشتیِ افتضاح از شهرآرا به اداره نظام وظیفه بالأخره ساعت یک رب به سه موفق به اخذ چیز شدم و خیلی نرم و نازک راه افتادم سمت خانه. به سیاق معمول از پارک وی تا تجریش رو پیاده سیر کردم. حاجی فیروز در طرح ها و رنگ های مختلف به وفور فراهم بود و خیابون ولی عصر از اون عصرهای کلاسیک خودشو داشت نشونم می داد، مگه می شه تهرانی باشی به ولی عصر به چشمِ هیزی نگاه نکنی؟ منم که چشمم یک دقیقه آروم نداشت، یکم می رفت سمت کتونی های پوما، یکم می رفت سمت حاجی فیروزا، بعد یهو گوشم به کار می افتاد و تیز می شد که یه خانم مسن که انگار نسخه ی مؤنث استاد جمال اجلالی تو آرایش غلیظ باشه داره با فیلم فروش تو پیاده رو بحث می کنه که "...نه پسرجون، این تنگه ی وحشت ارزونیِ خودت، اونی رو می خام که رابرت میچم داره، رابرت میچم می دونی کیه تو؟" بعد هم پیاده روی تا تاکسی های لواسون.

6 - این یکی مکان چندان حوزه ی بسته و مشخصی نداره. یجور محله محسوب می شه. محله های اطراف بلوار کشاورز و خیابون ایتالیا تا مثلن حتا میدون فلسطین. یه بار برای گرفتنِ هدیه ای پدر بنده رو فراخوندن و از اونجا که وقت نداشت بنده رو گسیل کرد برای ستوندن هدیه، چون هدیه هه فی نفسه براش ارزش داشت. مام سنی نداشتیم، اول دوم دبیرستان بودیم. رفتیم پی خیابون ایتالیا. تا خود بلوار کشاورز رسیده بودم هنوزم فکر می کردم آدرس سرکاریه، خیابون ایتالیا؟ مگه داریم؟؟ پ چرا ما ندیدیم تا بحال؟! خلاصه این شد که در پیِ یافتن ایتالیا همچین کریستف کلمب‌ وار دست به کشف آن دیار زدیم، از انبوهِ درختان سر به فلک ساییده بیگیر تا جوی های فراخ و هوای خنک و اصن شما بگو بِورلی هیلز منتها بدون هیلز. گفتم من باس یروز بیام این ورا ساکن شم اینجوری نمی شه. هنوزم گاهی خر می شم کلی راهمو دور می کنم می رم اون سمت و بین خیابونا راه می رم و با معماری قدیمیش کیف می کنم.

5 - کم کم باید وارد سویه ی ناخوش داستان هم شد، بالاخره زندگی بقول جواد خیابانی عرصه ی تقابل اشک ها و لبخندهاست! این جایی که می خام بگم رو شاید اسم نبرم اصلن. اولین بار گمونم یک روز پاییزی تو سال 90 بود که پام بهش باز شد. قرار سه نفره داشتیم. بهم آدرس دادن که بیا فلان جا. راهِ مسیرِ حماریِ اون مکان، 2 دقیقه بیشتر نبود اما به لطف آدرس دهی داغونِ طرف، مثل حمار کلی جا رو دور زدم تا رسیدم به مکان. مکان بالای یه شیرینی فروشی واقع شده بود. خوردنی هاش هم مالی نبود. راستشو بخواهید می رفتیم اونجا که یک، رو مبل های راحتش ولو شیم و حرف بزنیم و دو، اون دو تای دیگه، گوش تیز کنن و به حرفای مسخره ی مردم بخندن و منم حرص بخورم که چرا صداشونو نمی شنوم. شرف المکان بالمکین که می گن مال اینجاست، مکان شاید مالی نبود و بعدها هر وقت از کنارش هم رد شدیم شد مایه ی دق، اما مکین! مکین، مکینِ عزیزی بود.

4 - روزی بود شلوار قرمز رنگم رو بر پا کردم. بوت هم. ناهار دعوت بودیم. قرار بود میثم بخاطر تولد و ماشین جدید و... مهمونمون کنه. روز خاصی بود. بعدنا شاید متوجهش شدیم. من چند تا از رفقای نزدیک فعلیم رو اون روز برای بار اول از نزدیک دیدم. خیلی حرف زدیم، خیلی خندیدیم، هنوز هم "‌تـــــــــــــــــــلخ" گفتنِ میثم از یادمون نرفته، یا نوشیدنیِ جمیرا! گیچ شدنمون از اسم غذاها و هوشمندی هومان که با شماره سفارش داد! فکرشو نمی‌ کردیم از بین اون جمع حدود دو سال بعد دو نفرمون با هم مزدوج بشن و یکیمون یه کم بعدش یهو غیبش بزنه! خیلی به این فکر کردم بعدها... کی فکرشو می‌ کرد؟ رستورانِ لئون تو خیابونِ آبان برای ما جای عزیزیه. رستوران لئون 1960

3 - شیرازو که ول کرده بودم، چند ماهی انگل اجتماع بودم. خور و خاب و شهوت خلاصه. گذشت و خورد به سرما، مادرم نهیب زد که پاشو برو درستو ادامه بده بچه. ما هم که اعصاب مهندسی و دانشگاه و دانشجو و استاد و این هله هوله ها رو نداشتیم رفتیم فراگیر پیام نور ثبت نام کنیم، اونم همون لواسون که کنار گوش باشه. زمستون بود گمونم، برفِ بدی می‌ بارید و دفتر پست لواسون هم دفترچه نداشت نمدونم چرا. ما هم پا شدیم رفتیم کجا؟ سمت اقدسیه نزدیک ترین دفتر پست، طرف گفت یه کم دیگه محموله می رسه برو یه دور بزن برگرد. ماشین رو برداشتم و بلوار اوشان رو رفتم بالا، از محک و بیمارستان مسیح دانشوری و اینام رد شدیم و رفتیم یجایی که بش می گن بام  تهران! اونی که همه می رن نه ها، یه شهرک هس اون بالای دارآباد به اسم شهرکِ بام تهران اصلن! بعد یادم بود امیر از پشت صحنه ی سنتوری که حرف زده بود  گفته بود گرمخونه‌ ی معتادای سنتوری همون ورا بوده، من خود گرمخونه رو پیدا نکردم اما ول گشتم لای برف ریزون و تو ماشین، تنهایی تماشای عشاقِ فراری رو کردم که به ارتفاعات لابد پناه آورده بودن و داشتن دردودل می کردن! افسوس سوسیسی نبود که کباب کنیم و یکم خسته باشیم.

2 - کمی از زمین فاصله بگیریم. کوه نورد که خب نیستم اما قدیما کم و بیش می رفتم، سالی دو سه بار رو می رفتم دیگه. معمولن هم کلکچال. همیشه هم از جمشیدیه. با تاکسی می رفتیم سر منظریه و خیابونِ گمون کنم فیضیه رو می رفنیم بالا با اون همه کوله و بند و بساط تا برسیم به آستانه ی پارک محبوبِ شمال تهران که البته این اواخر هیچ دوست ندارم برم توش. جمشیدیه با اون کفِ سنگی و بالا پایین دارش، با اون آبخوریش که دو تا دست کاسه شده‌ ست، با اون جوون هایی که معمولن همیشه می نشستن یه گوشه و گیتار می زدن (لااقل اون زمان که هنوز این کارا کول بود!) تا حوضچه ی کوچیکِ اون بالاهاش که بار اولِ کلکچال رفتن از اون مسیر وقتی بهش رسیدیم و دیدیم جمعیتِ جوانِ مختلط دارن توش آب بازی می کنن، در حد چالشِ وِت شِرت و اینا، اصن در حکمِ صمد بودیم که تازه پا به تهران گذاشته! اما اصل مکانِ این شماره، نه پارکِ جمشیدیه که پناهگاهِ اون بالای کلکچاله، همون جا که کنارش یه هتلِ سفیدِ مدور نیمه کاره هم هست و از خیلی جاهای تهران پیداست هیبتش. اونجا تراس هایی داره که شب هایی درش گذروندیم و تهران رو تا جایی که دلمون خاسته دید زدیم، تهران، این گلِ کم پیدای ما که سالی یک بار در فیجی می‌ شکفه.

1 - یک اما فقط اسم داره، باغ فردوس!

پ ن: یک مکان داریم ما که نه می شه گفتش (از باب شخصی بودن) و نه می شه نگفت (از فرط اهمیت) و اون باجوله، عاشقان دانند خودشون.

  • احسان

گر ذوق نیست تو را...

۱۲
ارديبهشت

الآن من یک فقره احسان خرسند از تکنولوژی هستم٬ البت نه این که معاذالله سابق این طور نبودما نه٬ ولی ارزش اظهار نداشت حال خرسندیم. تفریح جدید چیه؟ پیش پیش اخ و پیفاتون رو بابت این که دلم خوشه و مرفه بی دردم و از این جور اباطیل آماده کنید که می خام رو کنمش.

اساسن انسان یا می خاد سفر کنه یا نمی خاد. بعد مسئله این پیش میاد که آیا می تونه یا نه. من که خب می خام سفر کنم معمولن این از این ولی کو وقت و کو پا؟ (وگرنه که اصلن مسئله مالی مطرح نیست!!!) و از این رو تا بحال از گوگل ارث و سرویس استریت ویو مدد گرفتم و با لم دادن به شکل S روی مبل به اقصا نقاط چیز سفر می کنم و کیف مجازی می برم. بعد مسئله جایی پیش میاد که استریت ویو و اون ماشین عکاس گوگل که قریحه ی خاصی ندارن و صرفن یه عکسی برای رفع حاجت می گیرن. دیگه پا نمی شن برن تو آب های کم عمق و شفاف مالدیو بغل اون کلبه های توریستی توی آب عکس بگیرن که... یا مثلن تو شب اونم تو هنگ کنگ که عکس براشون اولویت نداره. حالا درسته یه وقتایی چار تا عکس بدردبخور از جاده های کنار مزارع ذرت ایالت های جنوبی آمریکا بهمون نشون می دن که توشون تراکتور هم هست و عکساش حتا گاهی بدرد کارای کرواک طور هم می خورن ولی دست آخر در حکم همون رفع حاجتن و‌ انسان رو هل می دن به سمت آلترناتیوهای باقریحه. و این می شه که اصلن ما یادمون می ره عصر جمعه ست و باید‌ برنامه ی روتین تیریپ خاک بر سری و آسیب پذیری برداریم و بجاش با نشستن پای یه سری عکس کروی (یعنی از همچین انگار از داخل کره) همه این احساسات کدر و بد طینت رو بدست فراموشی سپرده و می شینیم به تماشای نمای کامل سانتیاگو برنابئو قبل از بازی رئال و گالاتاسرای٬ نمای شب هنگ کنگ و نمای بارونی یه ساختمون تو شهری ب اسم Lviv (که همین الآن فهمیدم تو غرب اکراینه)٬ سنترال پارک نیویورک، کوه المپ یا چه می دونم مثلن ساحل حیفا تو غروب(ببینیدش) و...

توصیه‌ی من اینه که با گوشی عکس‌ها رو ببینید. یه روزی گوشیم رو می‌برم شیراز و یدونه از این عکسا از حافظیه براتون میندازم.

این پست تقدیم به رفیق بیمارستان نشینم که گفته اسمشو نبرم آبروش نره :)
برو سیاحت کن رفیق


  • احسان

دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • احسان


-امشب بریم دو؟
-دو؟ ینی بدویم؟
-آره، می ریم ته خیابون، دور زمین فوتبال، خنک هم هس، ملت هم می ریزن واسه ورزش های یواشکی و از این کفش پیاده رویا هـــــــس... از اونام پاشون می کنن اصن یه وضعیتی...
-مسخره می کنی؟
-آره
-خب، خوبه! بریم، بریم بدویم من ولی دمپایی دارما، گفته باشم. حوصله تیپ ورزشی زدنم ندارم، فک کن! من تیپ ورزشی بزنم! تو هم توپ بسکتبالتو بیار تا بدینوسیله یه لرزشی هم به انداممون بدیم نه!
-اصن دمپایی هم که داری تو می تونی از این ورزشای پیاده روی بکنی، دیدی؟ که خیلی خرامان خرامان می رن از پشت تماشا کردنشون نصف العیشه اصلن!
-خوبه، مضحکه همشهریان نشده بودیم که اونم امشب بحمدلله میسر می شه؛ من اصن پیپ میارم پیپ می کشم، توتونمم تموم شده دارم کم کم جدیده رو باز می کنم که اونم یه چیز...
-خرد سوزیه پدسّگ!
-هـــــــــــــا! بلد شدیا
-این می تونه آغاز یه دوستی خوب باشه موسیو ریک
-یات بابا... آقا من دوس داشتم شبیه هیو گرانت بودم... [این را می گوید و به خیال فرو می رود] مـــــــــــی دونم مــــــی دونم من دست کمی از گرانت ندارم ولی... خب...
-خب حله مَسَله ای نیس، از این ببعد به چش هیو.... هیو چی؟ حالا هرچی، به اسم همون نگات می کنم من، دیگه نگاهم که دست خودمه، باکت نباشه، من پشتتم
-غلام ادبتم، زمین خورده اخلاق ورزشیتم
[زنگ در]
-کیه؟.... می گه رابرتز هستم!
-هـــــــــا، جولیاشونه، وا کن بیاد بالا
[زنگ در]
-کیــــــــــــــه؟... اسکات تامس؟ زنه می گه اسکات تامسم، چه لهجه خنده ای هم داره خخخخخخ
-اَی بابا! آروم تر نمی تونی نگاه کنی؟ماشالا چشا هم نافذ! دو دیقه س به چش هیو گرانت بهمون نگاه کردی ببین چی شد! جولیاهه رو رد کن بره با اون دهنش، اعصاب ندارم، همون اسکات تامس بگو بیاد!
-اسکات تامس! بیا تو آقاجون!
-یا آلاه! سَلَــــــــــــــمَلِیکم

  • احسان


-حتا چشما؟
-حتا چشما؛ اونا رو هم که می بندم انرژیم ذخیره می شه، ینی می خوام برات بگم اینجوری گرمه ها
-بابا اینجوری ادامه بدی چن روز دیگه میان رو پیشونیت نشان ایزو 9002 می زنن
-تو نمی دونی، ترک موتور که نشسته بودم، یارو راننده تو صیاد هی می گازید و من چشمامو بسته بودم، یه خلسه ی دم دستی بود، نه دست انداز می فهمیدم نه پیچ نه ترمزای ناگهانی، همه چی معنای دیگه ای پیدا کرده بود، بعد صدای مسلسلی موتور هم می پیچید تو گوشم، یه سری تصاویر فراکتالی تو تاریکی چشمام تشکیل می شد هوا هم که گرم، بعد...
-قرار بود از بیمه بگی
-ها... رفتم امروز دفترچه رو گرفتم رسمن، عجب جو گه و نازلی هم داشت، هوا هم که گرم، یارو اسممو که صدا زد و عکسو بش دادم و شناسنامه رو یه نگا کرد و دفترچه رو تحویلم داد و... می دیدم آدمای اون سالن رو که همه عین کاور آلبوم جدید موبی، جونور شده بودن و مثل یه گروه کر می خوندن که "به جمع مستمری بگیران آینده خوش آمدی، خوش آمدی به جمع آویزانـــــــــــــان" و برای پرت شدن حواسم چشم می دوختم به آبسردکن کنار اتاق و می خواستم برم بغلش کنم، بگم آبسرد کن... آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را آبسردکن، یاد روزای ورودم به شیراز افتادم، اون سال ماه رمضون افتاده بود مهرماه و من می رفتم تو ساختمون شماره دوی دانشکده مهندسی و عین منگلا دنبال کلاس فیزیک می گشتم و پیدا نمی کردم و کارم این بود از آبسردکن سرمو خیس کنم و برم جلوی کانال باز کولر ان هزاروات اونجا وایسم و ایستاده خواب برم، اونم خوب بود، اونم روزای خوبی بود، فک کن دو هفته کلاس فیزیک تو دانشکده علوم برگزار می شد و من هی می رفتم مهندسی و فکر می کردم کلاس برگزار نمی شه، خرسند بودیم آقا...
-هوا هم گرم
-هوا هم گرم!
-اصن هوای گرم آدمو سر حال میاره... نه نه، نه که سر حالا، منظورم اینه که حـــــالی دست می ده که می شه دنیارم فحش داد، آدم به وراجی میفته، همین خودتو ببین، چه به وراجی افتادی الان، هی داری از چیا تعریف می کنی
-آفرین یه نشئگیِ مرغوب و یه رهاشدگیِ مریضی به آدم می ده، همون ترک موتور، یه صحنه یادمه فکر می کردم اگه الآن یه پروانه بیاد سمتم دستمو می گیرم بالا و اونم میاد می شینه رو دستم بعد رو شونه م و... آقا امروز رفتیم یجا لباس خریدیم خیلی کژوال، خیلی ییهویی، نوشته بود الیاف طبیعیه و رخت و لباس ایرانی و از این حرفا، رفتیم تو دیدیم از این کلاههای احمدشاه مسعودی هم داره توش، گیوه هم داره، از اون زدیم بیرون رفتیم صد متر جلوتر و یدونه دیگه بود اسمشم باحال بود، نوشته بود رختِ ایرانیِ بته جقّه! فک کن، بته جقّه، بالاخره یکی فهمش رسید از این واژه ی خوشگل استفاده کنه، رفتیم و شلواری خریدیم و پیرهن و اینا... بعد... ینی قبل، رفتیم تو یه کتابفروشی واسه نمدونم چی چی که یارو می خواست بخره و منم یدونه نهاد ناآرام جهان خریدم باز، دوست عزیزی که نهاد ناآرام ما رو بردی، دیگه باشه دست خودت، راضی باش! هوا هم گرم
-یک نفس ای پیکــــــــــــ سحری، از سر کویش کـــــــــن گذری... گوووووو
-وووووو که ز هجرش به فغانـــــم
-به فغـــــانم
-دین دیری دین دین دیــــــن دیری رین....

  • احسان