Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۵ مطلب با موضوع «Whispers» ثبت شده است

" بعضی موقع ها فکر میکنم چطور یک نفر میتونه با کتاب نوشتن یا نقاشی کردن یا... سمفونی یا مجسمه سازی با یک شهر فوق العاده رقابت بکنه نمیشه. چون... به دور و برت نگاه کن، همه خیابون ها، همه بولوار ها... هرکدومشون توی فرم هنری خودشون هستن. و وقتی که تو میدونی توی این دنیای سرد، خشن و بی معنی  پاریس وجود داره... این چراغ ها هستش، منظورم اینه که بیخیال، هیچ اتفاقی توی نپتون یا سیاره مشتری نمیفته اما تو میتونی این چراغ ها رو ببینی، کافه ها... و مردمی که مشروب میخورن و آواز میخونن رو ببینی.

منظورم اینه که همه ما میدونیم پاریس بهترین نقطه در تمام جهانه "

 

آقایون، خانوما! من آدمی هستم احساساتی، خیلی گریه کن و مشکی پر از اشک دم دست. من عاشق این چراغ های فانوسی شکل قدیمی هستم که تو خیابونا میشد پیداشون کنی و تو سریالای قدیمی خودمون دیدم که تو لاله زار هم بودن انگار. از اونایی حرف میزنم که تو قرن هیجده بودنا.

 آقایون، خانوما! منم مثل خیلیا از شما فکر میکنم باید تو یه دوره دیگه پا تو این جا میذاشتم (حالا نمیخوام دوره شو بگم که بعدن هی نظرم عوض شه و حسرت بخورم هرچی هست میدونم دوران فعلی در اولویت های بالام جایی نداره) منم ناله میکنم، منم مارو رو دوست دارم، ماروی که میگن مال زمان باستانه.

یه چیزی تو پاریس هست خب، لابد یه چیزی هست، یه چیز خرد سوزی هم هست پِدَسگ! وگرنه نیویورک هم هست، کلکته و بمبئی هم هست، چه میدونم رم هم هست، اصلن همین تهران خودمونم هست ولی خب پاریس پاریسه! شوخی بردار نیست...

ادریانای پاریس دهه بیست برعکس گیل دوهزاروده دوست نداره تو دهه بیست بمونه و شیفته قرن هیجده و MAXIM و نور و درشکه ها و اسبای بخاردارشه. دوست ندارم صحبت از نگاه بازم ناراحت وودوو وودی کنم چون اینجا از اون جاهاییه که با سر رفتم تو آغوشش، عینکامون هم خورد به هم و با دستم محکم زدم رو شونه ش.

-    وودی!

Ex...Excuse me! You…?    -

-    Woody!!! It doesn’t maaaatter,gimme a hug

-    تلق

-    تلوق

      صدای عینکا بود

جالب اینکه من با فیلمی عاشق پاریس شدم که شاید...

بیتر مون! ظرف عجیبیه، من نمی فهمم هنوز، از بیتر مون و ایرماخوشگله توش جا میشه تا رتتویی و دایره سرخ و مستاجر و آمیلی پولن! پاریس کاری میکنه راحت ننشینید، کاری میکنه اهمیت بدید، پاریس شدت لذت و درد رو زیاد میکنه، پاریس بمثابه برزخ عمل میکنه.

و چیزایی مثل اینز!

هی جماعت اینز، خوش گذشت، برید رد کارتون! شما چه جایی دارید تو جایی که ارنست همینگوی، همینگ     وی  داره داد میزنه " کسی میخواد دعوا کنه؟ "

بگردید و پیدا کنید جهان های موازی خودتونو، حرف بزنین با آدماشون، باور کنین هستن باورکنین.

حمید نعمت الله گفته که خواسته یه سکانس بسازه، بهروز و احترام دارن تو لاله زار از سر فیلمبرداری "سرب" رد میشن و مردای کیمیایی رو تو لباس گنگستری می بینن؛ ینی He's the Man، اینو میگم، این منظورمه، تو لاله زار بگردی هنوز سرب هست.

 

پ ن : اون چراغای فانوسی هنوزم پیدا میشن، نزدیک موسسه لغت نامه دهخدا، هنوزم هستن

پ ن ن : امشب، ینی حدود چار ساعت پیش خواب دیدم رو پشت بوم یه ساختمون تقریبن بلند هستیم، آدمای زیادی هم بودن اونجا، تهران زیر نگاهمون بود، نزدیک شب بود. پشت بوم ساختمون تشکیل شده بود از چندتا سازه روی هم مثلن شبیه پاسارگاد و به رنگ سفید. من هم روی بالاترین جای ساختمون بودم. هوا طوفانی شد، سازه های پله ای مانند زیر پام مثل کارتن هایی که تا میشن و میخوابن داشتن فرو میریختن، به تهران نگاه کردیم همه،نسبت ما به تهران مثل میناس تیریث (شهر انسانها، شهر برومیر و فارامیر که تو قسمت سوم ارباب حلقه ها میبینیم) بود به دشت روبروش. یواش یواش دیدیم از تهران گله به گله داره گرد و خاک بلند میشه و صدای آمبولانس ها و آژیرها هم بگوش میرسه. من به خیال خودم از اون مهلکه نجات پیدا کردم یا حداقل داشتم نجات پیدا میکردم ولی خب خیلی واقعی بود!

 پ ن ن ن : اینا رو بذارین بپای اولین ساعات دلتنگی بعد از تموم شدن منظومه ی امیرمحمدگلکار!

موسیقی پیشنهادی در کنار خوندن

  • احسان
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ آبان ۹۰ ، ۰۹:۳۸
  • ۳۷۸ نمایش
  • احسان

The Hole in Me

۰۷
مهر

انگار یه بلایی سرم اومده، همه دور و بری هام هم غصه دار شدن و خلاصه خبرساز شدم از نوع ناراحت کننده ش. بعد دیگه خودمم به اون جماعت ناراحت ملحق میشم و گریه هم می کنم. یواش یواش دیگه یادم میره از کجا شروع شده همه چی و خودمو مسئول میدونم که یه گوشه ای از داغ رو از دل بقیه بردارم می مونم که چی شد این بلا به سر اینا اومد، اصلن چی شد که اینطوری شد؟

حالا یعنی دیگه همه چی تموم شد؟ واقعی ِ واقعی؟دیگه آب زرشک خوردن تموم شد؟ دیگه موسیقی و کتاب و فیلم و غم و شادی و هزارتا چیز دیگه تموم شد؟ ماشین روندن و تو ترافیک موندن و گرفتن مچ پا از این همه کلاچ گرفتن تموم شد؟ پشت در موندن و فراموشی ها، گیج زدن های اندوهناک تموم شد؟ یه دوچرخه BMX تو بچگی من بود، بنفش بود. به بهانه دوچرخه بنفش زیاد می شد که عزیز رو می پیچوندم و میرفتم پی داستان های دور و بر دوچرخه. خلاصه که یعنی اون دوچرخه ، اونم تموم شد؟ از یه ور قصه تراژیک خودم شاد هم میشم با این وضع، دارم بزور هم که شده زندگیم رو جلوی چشمم مرور می کنم، تا اونجا که تو اون شرایط بعد از مردن ذهنم یاری کنه اینطور بیاد میارم که بعد از مرگ زندگی ها با یه سرعت معقول و قابل فهمی از جلوی چشم طرف رد میشن و خود این قضیه انگار از نشانه های تخلیه کردن این دنیاست. منم که تو گیر و دار تخلیه ام، هنوز بخش منطقی و قضیه حل کن مغزم داره زور میزنه و با مقایسه دو گزاره قبلی به این نتیجه می رسم که " خب دیگه پس تو هم که مردی الآنه که مرور زندگیت شروع بشه" و اینجاست که اون آدمک توی سرم مثل بچه ای که جلوی تلویزیون منتظر شروع شدن کارتون چهارزانو نشسته با ذوق و هیجان یه تکونی بخودش میده و خودشو بیشتر متوجه صفحه نمایش می کنه که نمایش شروع بشه.

مرور کردن از طبقه دوم خون پدربزرگ تو محله جی شروع میشه، تصاویر اونقدرها هم که فکر میکردم واضح نیستن، صبر کن ببینم...پارک جنگلیه انگار، همونجا که آب داغ روم ریخت. آدمک توی سر داره با حسرت تصاویرو نگاه می کنه و بعد از اینکه مطمئن میشه من زیر نظر ندارمشیه دستی هم به چشماش میکشه، آقاجون داره با اون موچین های دستی و داغون موهامو میزنه اونم توی حیاط و زیر درخت خرمالو. بیا! اینم روز اول مدرسه، ببین دم غروب از مدرسه تعطیل شدم و بدو بدو اومدم خونه پیش حاج بابا تا نقاشیمو نشونش بدم، از پله ها میدوم و میخورم زمین از ذوقم. پسر! هرچی فکر می کنم نه از اون پله ها دیگه خبری هست و نه از حاج بابا.  حاج بابا روز اولی که میخواستم برم دانشگاه برای ثبت نام،گذاشت و رفت. چندماهی بود درد داشت پیرمرد. از اون زخم ها و ضرب دیدگی های رو تنش که آخرش بلای جونش شدن غصه نداشتم غصه من و بقیه از این بود که حاج بابا دم اذان که میشد نمی تونست بره تو ایوان بایسته و اذان بگه، آخه اگه میتونست هم دیگه ایوانی در کار نبود. مثل منی که دیگه در کار نبودم، در باغ نبودم. خیلی وقت بود از باغ بیرون زده بودم. تصاویر میان و میرن، میان و میرن، هرچی هم به حال نزدیک تر میشیم کیفیت بالاتر میره و دیگه دارم حس میکنم صدای مارک نافلر داره از دور میاد که "بیفور گس اند تی وی بیفور پیپل هد کارز وید سیت اراند د فایرز" و اون سادگی ها و بچگی هایی که زمان زنده بودن همه ش ازشون با خجالت و شرمندگی و عصبانیت یاد می کردم تو این مرور همراه میشن با "آخِی" و "هممم" همراه با رضایت. یه سری میگردونم دنبال آپارتچی میگردم، میخوام ببینم چیه داستان، این تغییرات تو برنامه نبود اگر بود پس چرا این همه مدت اینا رو وبال خودم کرده بودم، اینا که خوبن. رفقا هم یواش یواش از راه می رسن و مثل یه ناظر نامرئی دارم دیدشون میزنم. خب دیگه لازم به گفتن نیست که نمایش تموم شده و وارد دنیای واقعی و تدفین شدم. خبری هم از بارون و  چتر و لیموزین نیست، اینارو رسانه های کثافت تو مخمون کردن، اونجا هم نمیخوام دست از میتینگ اومدن بردارم!

پ ن : ادامه داشته گویا ولی فعلن نقلش مقدور نیست!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ مهر ۹۰ ، ۱۹:۰۵
  • ۲۷۳ نمایش
  • احسان

روان

۰۶
مرداد

بدترین قسمتش اینه که با گذشت زمان دارم اون رو فراموش می کنم
باید خیلی بخودم فشار بیارم تا تمام روز اون رو بیاد بیارم
شب و روز
هر روز
روزی که کشتنش، لیلیانا برام چای با لیمو درست کرده بود
شنیده بود تمام شب رو سرفه می کنم
و گفتش که این برام خوبه
همه این چیزای احمقانه رو بیاد میارم
بعد شک شروع میشه و نمی تونم بیاد بیارم که اون لیمو بود یا چای با عسل
و نمی دونم که این خودش یه خاطره بوده یا یه خاطره از یه خاطره ی دیگه

  • احسان

Elvish mood

۰۷
بهمن

 

شبی از شب زنده داری های صاحبدلان بود با گفتگویی خموش. ما شش نفر بودیم به دور میزی در وسط باغ. در اطراف ما، علف سبز در سیاهی شبی تابستانی آهسته آهسته ریشه میگرفت. چند شمع روی میز می سوخت و شعله هایشان از تأثیر بادی هرچند ضعیف، آشفته و لرزان بود. هر یک از ما از چیزهای بی ارزشی صحبت می نمود. گویی قرار نبود مرگ و فنایی وجود داشته باشد. به تعبیری، یا باید همه چیز را بدست آورد و یا می بایست یک باره آن را از دست داد.

زندگی از نو - کریستین بوبن -ترجمه رضا تبسمی - نشر باغ نو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۱۲:۴۹
  • ۲۹۸ نمایش
  • احسان