Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «کتاب‌خوانی» ثبت شده است

   و چنین بود که گفتید اى موسى هرگز تاب تحمل یک خوراک تنها را نداریم، پس از پروردگارت بخواه که براى ما از آنچه زمین مى‏‌رویاند از [جمله‏] سبزى، و خیار، و سیر و عدس و پیاز برآورد...

بقره (61)

1 - نه گلفروشی، نه شیرینی‌فروشی و نه بقالی سر کوچه و دسترسی خوبش، که ابزارفروشی‌ها و راسته‌ی مغازه‌های صنعتی سر کوچه‌ی خونه‌‌ی جدیدمونه که مکان محبوبم از محله‌ی جدیده. نه فقط چون این روزها درگیر رنگ زدن و دست کشیدن به سر و گوش خونه‌ایم و تقریبن هرچی می‌خوایم اونجا پیدا می‌شه، بلکه چون ابزارها خیییییلی خفنن...

اینو نه از صبح که هی به ابزارفروشیِ کوچیک دست راست انتهای کوچه سر زدم، که وقتی عصر به ابزارفروشی سمت چپ سر زدم و مواجه شدم با انبار شگفت‌انگیز و بزرگی از همه چیز دریافتم. پکیج‌های بزرگ آچار بکس، انبردست‌ها در ابعاد مختلف (و لذت دست زدن به پلاستیک دون دونِ دسته‌هاشون)، آچارهای شلاقی و فرانسه که ظرافتشون مربوط می‌شد به نهایت کاراییشون و اجتنابشون از زوائد، مترهای کوچیک و بزرگ... استثنایی بود، مثل بچه‌هایی که ازشون می‌پرسن وقتی بزرگ شدی می‌خوای چه کاره شی؟ به خودم می‌گفتم ابزار فروش، ابزار باز!

می‌خواستم بگم آقا چند تا از اون لوله‌های سیاه خوش‌تراش و شماره‌گذاری شده هم بذارید کنار ببرم، اون مجموعه 27 تایی آچار بکس مدل RH2627 و اون انبردست ۸ اینچ نیپکس و اون ست 13 تایی آلن شش گوش ایمپریال رو هم همینطور. آقا شما اصلن خبر دارید تو چه بهشتی قدم می‌زنید؟ اون ست پیچ‌های بزرگ و آچارها و جعبه‌های ابزار همون جناتن و این لوله‌ها و سطل‌های بزرگ محلول‌های شیمیایی انهارِ در تحتش جاری‌.

2 - سال پیش بود که یه اپیزود از پادکست Freakonomics (که بدست استیون دابنر و استیون لویت اداره می‌شه و در توضیحش گفتن: جایی برای نشان دادن سویه‌ی پنهان هر چیز) گوش می‌دادم که کوین کِلی مهمونشون بود. کوین کلی یه هیپی 62 ساله‌ست که مجله‌ی Wired رو می‌گردونه. مجله‌ای که می‌‌پردازه به تکنولوژی و اثراتی که رو فرهنگ و اقتصاد و سیاست می‌گذاره. این آقا در نوع خودش آدم تیپیکالیه، از این جهت که یکیه شبیه هم نسل‌های پیشگام خودش و دستی داشته تو توسعه‌ی اینترنت به این شکلی که امروز داریمش و یجورایی تو همون دایره‌ی داگلاس انگلبرت و استیو جابز و استوارت برند می‌گنجه و کتاب‌هایی داره مثل خارج از کنترل: بیولوژی جدید ماشین‌ها، قوانین نوین برای اقتصاد نوین: ده قاعده بنیادین جهان یکپارچه و کتابی با اسم Cool Tools.

کتاب با 462 صفحه، چیز حجیمیه و از این نظر که از نویسنده‌ای صادر شده که شاید اولین نفری باشه که بصورت آنلاین استخدام شده و همونجور که گفتم از گنده‌های جهان مجازیه و فقط هم بصورت نسخه‌ی چاپی بیرون اومده، پدیده‌ی عجیبی هم هست. عجیب بودن ماجرا وقتی بیشتر می‌شه که به داخل کتاب نگاهی بندازیم؛ محتوای کتاب همون چیزیه که از عبارت "از شیر مرغ تا جون آدمیزاد" در نظر داریم و کاتالوگ بلندبالاییه از یک سری ابزارها و امکانات! از لیوانی که برای حل مشکل پریدن مایعات تو گلوی بچه‌های خیلی کوچیک طراحی شده تا هندبوک پرورش ماریجوانا و آموزش دوشیدن شیر گاو و معرفی جعبه‌ی مموری‌کاردِ پلیکان. شاید با دیدن این حجم از تکثر و پراکندگی ذوق کنید، شاید حتا تو ذوقتون بخوره. کلی درباره‌ی کتاب می‌گه اینکه این همه ابزار و امکان تو این کتاب معرفی شده به این معنی نیست که راه بیفتید برید همه رو بخرید، در عوض هدف این بوده که نشون بده چه امکاناتی موجودن و چه کارهایی رو می‌تونید تو شرایط نیاز انجام بدید. اینکه شما واقعن می‌تونید برید اگه لازمه یه بولدوزر کرایه کنید، می‌تونید ساخت و ساز یه خونه رو خودتون انجام بدید و این کارها خیلی هم سخت نیستند.

3 - امروز موقع گرفتن گیر و گورهای خونه، در عین نابلدی و کسب تجربه، ذوق اینو داشتم که دارم بعد از سالها یه سری تجربیات مفید تو زمینه‌ی زندگیِ روزانه‌ی داخل خونه کسب می‌کنم و یاد گرفتنشون چه حس رضایتی بهم می‌ده. به این فکر می‌کردم که دوغاب درست کردن و گرفتن درز کاشی‌ و سرامیک عجب فعل والاییه، درست کردن گیر لوله‌ی ظرفشویی و ردیف کردن دستگیره‌های کابینت در عین سادگی چقدر احساس رضایت به آدم می‌ده. یادم افتاد به مصاحبه‌‌‌‌ای که با اما تامسن شده بود و چند روز پیش خوندمش و توش از چیزایی گفته که از گمونم مادربزرگش براش مونده و می‌گه که الان به اهمیت درست کردن یه پودینگ خوب و اثرش تو رو به راه کردن یه روز از زندگی پی برده.

پ‌ن: بعد همین امروز، دقیقن همین امروز، اومدم خونه و اینستاگرامو باز کردم دیدم یه بابایی که از گوگل پلاس می‌شناسمش عکس یه جعبه ابزار شیک گذاشته و کپشن نوشته: در ستایش ابزار!

بازم می‌گید خدا وجود نداره؟

  • احسان

زیر بازویم را گرفته بود. مرد زیبایی بود. همه به ما نگاه می‌کردند و من راضی بودم، اما درست همان چیزی که باعث می‌شد از او خوشم بیاید از طرفی هم باعث می‌شد که برایم غیر قابل تحمل بشود. از کافه بیرون آمدیم و در خیابانی معطر از تلخی گل‌های خرزهره به قدم زدن پرداختیم. روی بازویم به دستش نگاه می‌کردم. دستی قوی و سوخته از آفتاب. بنظرم می‌رسید که سال‌ها از او بزرگترم. او را چنان نگاه می‌کردم که گویی تنها خاطره‌ایست از یک مرد سالم، خوش قیافه و خوشحال که در جوانی عشاق زیادی داشته است. با هم روزهای آفتابی متعدد و گردش‌های با اتومبیل زیادی گذرانده بودیم. با هم دریا می‌رفتیم، شنا می‌کردیم، می‌گشتیم، می‌رقصیدیم، عشق‌بازی می‌کردیم و پس از این همه تنها یک خستگی جسمی برای ما باقی می‌ماند که به ما احساس گرسنگی و خواب می‌داد. در آن آخرین گردش شبانه با یادآوری آن سال‌های پرسعادت افسوس می‌خوردم که دیگر قادر نیستم دوستش داشته باشم. او همانطور یکنواخت باقی مانده بود. شاید هم همین سبب شده بود که دیگر دوستش نداشته باشم.

دیر یا زود - آلبا دسس پدس

Veneno Para Las Hadas

  • احسان

Ruin-gazing

۰۳
آبان


... ما با گذار از طبیعت واقعی به طبیعت ثانوی مواجه می شویم. از جمله نشانه های شکل گیری این طبیعت ثانوی نور فسفری است، اما نه نور فسفری طبیعی که از مواد آلی و از اشیای طبیعی، چه زنده و چه بی جان، ساطع می شود. در دنیای انسانی، نور فسفری بیش از آنکه نشانگر اجسادِ در حال تجزیه باشد، یکی از مشخصه های بازارچه های موردنظر بنیامین در قرن نوزدهم است. درخشش طبیعیِ امرِ مصنوع، از جنس نور فسفری است. همان نوری که در ابتدای قرن از عقربه ی ساعت ها ساطع می شد. بی شک کنایه ای در این امر نهفته است که نور فسفری، این نمادِ تحلیل رفتگی، تلاشی و گذرایی، به یکی از نشانه های اولیه ی کلانشهر بدل می شود. 


تاریخ طبیعی زوال - بارانه عمادیان


Nine Inch Nails - The Beginning Of The End

  • احسان

The treasure found

۱۹
مهر
اصلن نمی دونم دلیل نوشتن اینا چی بودا، صرفن نوشتم چون همش "اینجا" جا نمی شد.
1. شبه و تاریکیِ کوهِ روبرو با جاده ی  توی دلش، مسیر تلسکی، پنجره های هتلِ روبرو و آسمون یکی شده؛ جوری که نگاه از پشت پنجره ی تراس، از داخل اتاق، جواب نمی داد و تخت رو به سمتی نهادم و سویشرت رو برداشتم، بیرون رفتم و نشستم روی کاشی های سردِ کفِ تراس.
2. مسیر، دو تکه بود، اول یه سربالاییِ محض و زیرِ پامون هم پر از برف. وقتی از یه ارتفاع بالاتر رفتیم خورشید هم معلوم شد و نورِ مستقیمش با سفیدیِ برف دست به یکی کرد تا چشمای بی حفاظم ناچار بسته بشن و تکون های تلِسکی معلوم کنه که رسیدیم به قله ی مسیر و می تونیم چند دقیقه ای بچرخیم و دیدی بزنیم و از شیبِ دیگه ای بریم پایین. دید زدن زیاد طول نکشید، فضا یه حالت اودیار واری داشت و با لحظاتی چشم چرونیِ شیبِ پر برف، تصمیم گرفتم برگردم پایین. مسیرِ برگشت در عوض سایه زده بود. بر خلافِ رفت که از بالای سر مسابقه دهنده ها رد شده بودیم، اینجا تو بازگشت یه عده اسکی بازِ دلی و بی مسابقه داشتن شیب رو پایین می رفتن، فقط از اون بالا می شد به شیارهای گمی که توش سُر می خوردن مسلط شد و دید که چه گریزدوستانه خودشونو گم و گور کردن و رو و تو اون سفیدی تنهاییِ خودشونو جشن می گیرن.
3. اتوبوس نگه داشت و همگی پیاده شدیم. به گمونم بهار بود و هوا هم بارونی. اینجا یه پیچِ پهن از جاده شمشک به دیزین بود که مسیر رودخونه، توش چند تا آبشار پهن هم بوجود آورده بود. یه دکه ی جیگرکی و سکویی برای نشستن هم پیدا می شد. کوهستان! کوهستان بزرگترین واژه ای بود (و هست) که وقتی از اونجا رد می شم تو مغزم وول می خوره. کوه های غول پیکر و دره های خالی ِ بزرگِ وهم انگیزش باعث می شن این تصور که تا پیش از این به چه چیزهایی لفظ عظیم و تهی رو می دادی به بازی گرفته شه!
4. از بهشتی که برید سمت مصلا، یه خیابون چسبیده به ضلع شرقی مصلا هست ب اسم قنبرزاده؛ وقتی پیچیدید توش، همون آغازِخیابون یه گودالِ خیلی بزرگ هست. شاید بزرگترین گودالی باشه که تا حالا از نزدیک دیدید، اون پایین توی گودال کلی دم و دستگاه هست برای ساختِ تونل. روی دیواره های شمالی و جنوبی گودال هم ورودی های تونل معلومن. تا چشمم از دور به این گودال افتاد، مثل آدمای توی انیمه ها چشمام یه برقی زد و قلبم شروع کرد با شدت تپیدن! حالا گفتنش برای کسایی که مثل من نباشن فکر می کنم سخت باشه. یه گودال به اون بزرگی چنان وجدی در من بوجود آورد که وقتی رفتم کارم رو انجام دادم و بر می گشتم چند دقیقه ایستادم دور و بر گودالِ عزیز و شروع کردم به عکاسی ازش. از این خوشحال بودم که می تونم هفته ای چند روز بهش سر بزنم و وایسم از اون بالا لذتشو ببرم...



5. ... در اوایل قرن هجدهم واژه ای اهمیت یافت که می شد بوسیله ی آن در برابر کوه های سر به فلک کشیده، یخبندان های عظیم، آسمان شب و صحراهای بایر واکنش خاصی را بیان کرد. به احتمال قوی اگر در حضور این مناظر احساسی متعالی تجربه می کردیم، می توانستیم آن را با این واژه بیان کنیم و بدانیم که بعدها هم درک می شویم.
اصل واژه [sublime] بر می گردد به رساله ای با عنوان «درباب متعالی بودن» (200 سال بعد از میلاد) ... [منتقدان و نویسندگان] مجموعه ای از مناظرِ تا کنون بهم نامرتبط را در مجموعه ای گرد آوردند که وجوه اشتراکشان حجم، تهی بودن یا مخاطره آمیز بودنشان بود. و بحث می کردند که این قبیل مکان ها احساسی قابل تشخیص برمی انگیزند که در آنِ واحد هم لذتبخش و هم اخلاقن خوب است. ارزش این مناظر دیگر با وجوه زیبایی شناختی آن ها (هماهنگی رنگ ها و تناسب خطوط) و یا بر حسب کاربرد اقتصادی شان ارزیابی نمی شد، بلکه بر حسب قدرت شان در برانگیختنِ تعالی ذهنی بود.
6. کتابِ «یک هفته در فرودگاه» الن دو باتن رو ذوق زده همراه پیپ برداشتم و رفتم بیرون. تو نور ضعیف تراس و سرمای مهرماهِ دیزین نشستم به خوندن و گیروندنِ پیپ تو اون سرما و یه چشمم هم حریصانه مسیرِ اتومبیل هایی رو که اون وقت شب از بالای گردنه ی دیزین پایین می اومدن و فقط سرِ پیچ های اون گردنه ی پرشیب می شد از روی نور چراغاشون ردّشونو زد، تعقیب می کرد.

پ ن: مورد دو به سال 86 برمی گرده، مورد سه فکر می کنم سال 78 باشه، مورد چار سال 90 (این یکی رو اصلن همون زمان نوشتمش) مورد پنج نقل قولیه از کتابِ عزیزِ «هنرِ سیر و سفر» و موارد یک و شش مربوط به همین دیشب هستن.
پ پ ن: یک هفته در فرودگاه رو بخونید، باشد که رستگار شوید!

با تشکر از آقای موبی که تکونی بهم داد تا این عصر جمعه ای دستم به نوشتن بره.


  • احسان

گلستان

۲۲
ارديبهشت



1- «...با خانواده هامان این مشکلات را داشتیم. بعد که خانواده ی خودمان را درست کردیم، شیوه ی خودمان را هم پیش گرفتیم. با هم می رفتیم مسافرت. هرجا که اراده می کردیم. عکاسی می کردیم، اصلن کارمان این بود. زندگی مان کارمان بود. کارمان تفریح مان بود، تفریح مان اعتقادمان بود... »

2- «...در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شسته ام. به آن گلاب زده ام. اما کماکان بوی مرگ می دهد. احساس می کنم دیگر هیچ چیز مرا نمی ترساند. هیچ چیز حیرت زده ام نمی کند. من نهایت آن را دیده ام... جنگ یک اضطراب واقعی درباره گذشت زمان در من بوجود آورد. نمی توانم حتا کمی بنشینم و کتاب بخوانم. مدام می خواهم حرکت کنم و کاری بکنم. می خواهم از هر لحظه ی زندگی استفاده کنم. چون هر آن ممکن است آن را از دست بدهم.»

3- «دیشب خواب میلفیلد را دیدم. خواب آن دهه های شلوغ 1960 و 1970 که آنجا درس می خواندم. توی خوابم کاوه هم بود. آره! اسمش همین بود. رفیق خوبی بود. امروز فکر کردم توی وب ردش را پیدا کنم و توی گاردین دیدم که او کشته شده. در عراق! هنوز شوکه ام. کاوه در عراق کشته شده! من خانواده اش را نمی شناسم. آخرین باری که با او بودم تقریبن 30 سال پیش بود، در دبیرستان. کاوه خوب بسکتبال بازی می کرد، خوب گیتار می زد. آهنگی که خیلی خوب می زد April Comes She Will بود که پل سایمون و آرت گارفنکل خوانده اند. یادم هست هیچ وقت آرام و قرار نداشت... کاش الان در آرامش باشد.»


تقدیم به حبیبه جعفریان!

  • احسان

Free to Go

۲۹
فروردين

 اینک داریم همانی می‌شویم که هرگز آرزو نکرده‌ایم؛ یعنی پیر. هرگز نه آرزوی پیری کرده‌ایم و نه انتظارش را کشیده‌ایم و زمانی که کوشیدیم تصوّرش کنیم، همواره به‌شکلی سطحی، کلّی و سرسری بوده. پیری هرگز نه کنج‌کاویِ ژرفی را در ما برانگیخته و نه عمیقاً علاقه‌مندمان کرده... پیری در وجودمان به‌معنای پایانِ شگفتی خواهد بود. نه‌تنها توانِ شگفت‌زده‌شدن، بلکه قدرتِ شگفت‌زده‌کردن را نیز از دست خواهیم داد. پس از آن‌که عمری را به تعجّب‌کردن از همه‌چیز گذراندیم، دیگر هیچ‌چیز متعجّب‌مان نخواهد کرد؛ هم به این دلیل که کارها و حرف‌های عجیب‌مان را قبلاً دیده‌اند و هم به این خاطر که دیگر به‌سوی‌مان نگاه نخواهند کرد...


ن.گینزبورگ

  • احسان

Sweet Inferno

۲۴
مرداد

معنویت حقیقی که اثر هنری بارزترین تجسم آن است فقط از درون عذاب، از درون له شدن روح و تناقضات روح، از طریق آگاهی به تعلق به دوزخ به وجود می آید. یعنی در واقع روح سویه ای است از آگاهی جسم به اینکه به دوزخ تعلق دارد و در این دوزخ تکه و پاره می شود و خود روح حاصل تجربه‌ی تناقضات این وجودجسمانی است.

...

روح اصلن چیزی جز تجربه ی این عذاب نیست. آن هم بدون هیچ خاطره ای از یک زندگی ماقبل عذاب و بدون هیچ تصوری از آینده ای که قرار است به بهشت و رستگاری و به رهایی کام از تنش، تناقض، نفی و عذاب بیانجامد. روح و معنوی شدن یعنی همین عذاب بدون بهشت قبل و بعدش. بقول هگل روح همان عنصر منفی و نفی کننده ی همه چیز است. همان نیستی که با نفوذ به بطن هستی بدان تعین می‌بخشد. یا بعبارت بهتر همان سویه ی منفی هستی که با نفی خود، با تبدیل شدن به دیگری، با تبدیل شدن به جسم، به خود واقعیت می بخشد. روح و روحانیت با هبوط آغاز می شود و ادامه می یابد و از همین روست که شیطان گوته می‌گوید: من آن روحم که همه چیز را نفی می کند. روح یعنی همین عذاب جسمانی و هرگز نمی‌تواند خودش را از جسم جدا بکند. برای این که هر نوع جداکردنی در حکم رهایی و استقلال روح و رسیدن به بهشت عدم تناقض است. در حالی که روح فقط در تجربه‌ی تناقض و دوزخ وجود دارد.

اثر هنری این را می پذیرد. آدمیان همگی کافکا نیستند که بتوانند زندگی در یک دوزخ بدون بهشت قبل و بعدش را بپذیرند، ولی آثار هنری می پذیرند. آثار هنری به شیء وارگی، به از خود بیگانگی، به تبدیل شدن به کالا و به له و لورده شدن کامل در جامعه‌ی بورژوایی تن می سپارند و دقیقن چون به طور آگاهانه به دوزخ و تعلق خودشان به دوزخ تن می‌سپارند، به نوعی نشانه های حقیقی رهایی بدل می‌شوند.

مرادفرهادپور - بادهای غربی

  • احسان

Elvish mood

۰۷
بهمن

 

شبی از شب زنده داری های صاحبدلان بود با گفتگویی خموش. ما شش نفر بودیم به دور میزی در وسط باغ. در اطراف ما، علف سبز در سیاهی شبی تابستانی آهسته آهسته ریشه میگرفت. چند شمع روی میز می سوخت و شعله هایشان از تأثیر بادی هرچند ضعیف، آشفته و لرزان بود. هر یک از ما از چیزهای بی ارزشی صحبت می نمود. گویی قرار نبود مرگ و فنایی وجود داشته باشد. به تعبیری، یا باید همه چیز را بدست آورد و یا می بایست یک باره آن را از دست داد.

زندگی از نو - کریستین بوبن -ترجمه رضا تبسمی - نشر باغ نو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۱۲:۴۹
  • ۲۹۹ نمایش
  • احسان