This is your life
- دنیا جای سستیه، ما آدم ها هم موجودات سستی هستیم. اگه به این باور نرسید هیچی نمی شید. بارها تو گوش ما خوندن که بابا شما موندگار نیستید، قطعن خواهید مرد. روزگاری افتادم به پرس و جو از ملت که شما باور دارید یه روز می میرید؟ جالب اینکه تقریبن همه ی اون حدود ده نفری که ازشون پرسیدم جواب مثبت دادن ولی ته دلم مطمئن بودم خیلی خوشبینانه یک یا دونفرشون اصلن متوجه هیبت سوال من شدن و همینجوری جواب دادن. ما ها باور نداریم که یه روز می میریم. یه بار داشتم به ساندترک "فایت کلاب" گوش می دادم که تو این ترک که حرفای تایلر بود شنیدم وسطش تایلر گفت :
you have to realize that someday you will die,until you know that you are useless
همین جوری مونده بودم که خب مگه زوره رفتی مستند ساختی از طرف؟ ده بار تو همون چند دقیقه گفت که من حرفی ندارم بزنم و منم راه افتادم سمت خونه دیگه، گفتم چه کاریه؟ جا که نیست، پرده رو هم که نمی شه دید، اینم که می گه من حرفی ندارم! از طرفی هم کرمی داشتم تو وجودم که حاکی از علاقه م به شنیدن حتا همین "چیزی ندارم بگم" های نجف خان بود ولی دیگه رفتم. من زیاد ازش چیزی نخوندم و فکر می کنم فقط سه تا ترجمه خونده باشم ولی از همون اولین چیزی که خوندم یعنی ترجمه "رگتایم" دکتروف، پیش خودم می گفتم این بابا از اون عوضیای حرفه ای باس باشه، خوشم میاد ازش. البته از این هم نگذریم که تو ترجمه ی "پیرمرد و دریا"ش با اون واژه های جنوبی مستعمل تو کارش اعصابمو خورد کرده بود و نمی دونید با چه مشقتی وقتی می خوندم "بمبک" تو ذهنم اون موجود رو تصور می کردم. البته هرچی ضعف کوچیک تو کارش بوده باشه تو ترجمه ی سوپرشاهکارش از "وداع با اسلحه" محو می شه و طلای خالص دست آدمو می گیره. حالا کتاب "هکلبری فین" رو هم تو نوبت دارم ازش.
تو اون خیابونی که منتهی می شه به چارراه فرصت و بعد می پیچیم تو خیابون طالقانی یه دیوار کوتاه هست، از لحاظ ارتفاع منظورمه، دفعه اولی بود که تو اون ساعات از اونجا رد می شدم و هوا تاریک بود، آسمونم صاف بود و یه سری ابر ملایم توش بود فقط، راه رفتن کنار اون دیواره و دیدن آسمون تو پس زمینه ش بقول خود نجف از قول همینگوی "خیلی خوش بود". نمی دونم اون وسط چرا هی این رفته بود تو مخم که چقدر اینجا شبیه بغداده! اونم نه بغداد الان ها! بغداد فانتزی قدیم، هی چشمم مواظب بود بر و بچ "خلیفه" با اون کفشای نوک بالا و صورت های نقاب زده و خنجر های داس شکل نیان بگیرن ببرنم!
- یه چیز دیگه هم بگم، تو اجرای بم سوپرگروه شهناز از آهنگ "مرغ سحر" هنوز همایون شجریان اونطور که باید و شاید دستی تو آواز بلند نکرده بود و وردست پدرش و حسین علیزاده و کیهان کلهر (حقا که سوپرگروه بودن) یه آوازی می خوند. تو این مرغ سحر خونی، همایون یجا شروع می کنه بخوندن که:
نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم ژاله بار است
بعد ما پیش خودمون می گفتیم آخی، ببین چقدر صداش شبیه خود شجریان شده، اونجا بود که یهو خود استاد وارد صحنه می شد و می خوند:
ایــــــن قفس چـــــون دلم تـــــنگ و تـــــار است
یعنی می خوام بگم تفاوت و سر بودن صدا چنان چون سیلی خورد تو صورتمون که ناخودآگاه اشکمون سرازیر شد. ناخودآگاه دیدیم آره، این قفس واقعن تنگ و تار است. برید این اجرا رو نگاه کنید و سر این قسمت هم بگید راس گفت احسان.
پ ن: خانه هنرمندان همچنان آکنده بود از موجوداتی اکثرن رقت انگیز که هر دفعه پامو می گذارم توش باید مواظب باشم دست و بالم بهشون نگیره و بعدش برم کفاره بدم! اصلن آدم از خیر سیبیل گذاشتنم می گذره دیگه. پیف پیف
پ ن2: قصد پی نوشت قبلی کاملن توهین بود!
- ۱۰ نظر
- ۱۷ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۳
- ۳۶۰ نمایش