Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند. و تماشای من ابعاد تازه‌ای می‌گیرد. یادم هست در بنارس میان مرده‌ها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش اُرگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک.

وقتی که پدرم مرد، نوشتم: "پاسبان ها همه شاعر بودند."

حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکّه بود و گرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها شاعر نیستند. در تاریکی آن قدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می‌خورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه می‌کنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحالهٔ مداوم است.

(هنوز در سفرم، سهراب سپهری، از یادداشت‌ها، "یادداشت 7 فروردین در آبادان"، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان، 1380)

  • احسان

دوما مجلس قانون‌گذاری بود. با وجود این نمی‌توانست قوانین خود را به مورد اجرا بگذارد. لوایح قانونی آن لازم‌الاجرا نمی‌شد مگر آن‌که تزار و شورای دولتی، مجمع مشورتی قدیمی عمدتا متشکل از اشراف مرتجع که نیمی از آن‌ها را انجمن‌های حکومت محلی انتخاب و نیم دیگر را تزار منصوب می‌کرد و به موجب مصوبه فوریه 1906 با اختیارات قانون‌گذاری برابر با خود دوما به مجلس اعیان تبدیل شد، آن را تأیید می‌کردند. شورای دولتی در تالار باشکوه کاخ زمستانی تشکیل جلسه می‌داد. اعضای مسن آن اکثرا دیوان‌سالاران و ژنرال‌های بازنشسته، در حالی که خدمتکاران باوقار با لباس‌های مخصوص سفید در سکوت در اطراف می‌گشتند و با چای و قهوه از آنان پذیرایی می‌کردند در صندلی‌های راحتی مخمل می‌نشستند (یا چرت می‌زدند). شورای دولتی بیشتر به باشگاه نجیب‌زادگان انگلیسی شبیه بود تا یک مجلس قانون‌گذاری (شاید نشانه موفقیت این مجلس این بود که از مجلس اعیان تقلید می‌کرد). مباحثات آن چندان گرم و پرشور نبود زیرا بیشتر اعضای شورا دیدگاه‌های سلطنت‌طلبانه‌ یکسانی داشتند، در حالی‌که برخی اعضای حدودا نود ساله - که تعدادشان هم کم نبود - به وضوح قوه تمیز خود را از دست داده بودند. برای نمونه در پایان یک بحث، ژنرال اشتورلر نامی اعلام کرد که قصد دارد موافق اکثریت رأی دهد. وقتی به او توضیح دادند که اکثریتی در کار نیست زیرا رأی‌گیری تازه شروع شده‌است با خشم جواب داد: من هنوز هم اصرار می‌کنم که با اکثریت هستم!

با این همه، نباید به خطا شورای دولتی را مضحک یا بی‌خطر جلوه داد. سلطه‌ اشراف متحد - که یک‌سوم اعضای شورا عضو آن بودند - اطمینان می‌داد که شورا به صورت پایگاه مرتجعان عمل خواهد کرد و به همه لوایح لیبرالی دوما رأی مخالف خواهد داد. بی‌خود نبود که شورای دولتی به "گورستان امیدهای دوما" شهرت یافت.



تراژدی مردم - اورلاندو فایجس

پ‌ن: گرد سم خران شما نیز بگذرد (1)

  • احسان

فریدریش، تا پایان عمرش در ۱۸۴۰ به کشیدن مهتاب به عنوان امری الاهی و تنها سرچشمه‌ی نور در دل تاریکی شب ادامه داد. احتمالا علت این کار آن بود که فریدریش می خواست کینه‌ی خود را از این واقعیت ابراز کند که تاریکی شب به تدریج اما به صورتی نظام‌مند، مورد هجوم نورهای مصنوعی قرار می‌گرفت. در اواخر قرن هجدهم نوعی چراغ نفتی اختراع شده بود و در پی آن، در حدود ۱۸۰۰، چراغ گازسوز و حدود ۱۸۸۰ الکتریسیته ابداع شدند. یکی دیگر از دوست‌های فریدریش در درسدن، نقاشی به نام گئورگ فریدریش کرستینگ شیفته‌ی چراغ نفتی‌های آرگاندی بود. این چراغ‌ها فتیله‌ای استوانه‌ای و توخالی داشتند که با محصور کردن آن در لوله‌ای شیشه‌ای اکسیژن اضافی برای آن‌ها تأمین می‌شد و جریان هوا شکل می‌گرفت. در نقاشی‌های او شخصیت‌هایی تنها و منزوی در حال مطالعه، تفکر یا خیاطی کردن، در زیر نور چنین چراغ‌هایی دیده می‌شوند.


در ۱۸۵۰، ده سال بعد از مرگ فریدریش، دال نیز به کشیدن مهتاب به صورت متفاوت از قبل روی آورد. دال در درسدن زیر نور مهتاب، هاله‌ی ماه را در وضعیتی کشید که ابرها در حال پراکندن آن بودند، پدیده‌ای که پیش‌تر آن را فقط در طراحی‌های شخصی‌اش درباره‌ی ابرها به دقت بررسی کرده بود. نکته‌ی جالب‌تر آن که دال، در این منظره‌ی کوچک از شهر درسدن که هنوز ماه بر آن حکم‌فرما بود، نزدیک شدن نور مصنوعی را می‌دید. در این اثر پنجره‌های خانه‌های کمی در دل سیاهی شب سوسو می‌زنند و نشان می‌دهند که اندرون آن‌ها احتمالا با نور چراغ گازی روشن شده‌است. دوستش فریدریش با این مسئله موافق نبود.

شاعر و نویسنده‌ی آلمانی، هاینریش هاینه، با طنز و کنایه این دل‌کندگی فراگیر زمانه‌اش از ستایش و پرستش ماه را در این جمله خلاصه کرده است: «بوی گند چراغ‌گازی‌ها عطر دلپذیر ماه شب را نابود می‌کنند.» هاینه در حدود سال‌های ۱۸۵۱ تا ۱۸۵۵ معانی پیشین ماه را توهمی دانست و از روی استهزا آن را «شمع پنج سنتی بی‌ارزش» خواند و با این کار ناقوس عزای شعر و ادبیاتی را که زمانی مفتون ماه بود به صدا در آورد و احتضار آن را اعلام کرد. هم‌عصر فرانسوی هاینه اونوره دومیه نیز در سال ۱۸۴۶ با طرح لیتوگراف خود از زوج جوانی که هاج واج به ستاره ها نگاه می‌کنند، در این بی قدر و منزلت شدن ماه شریک شد؛ این «بورژواهای خوب» را می‌توان کاریکاتوری از شخصیت‌های در حال نظاره‌ی ماهِ فریدریش دانست که از پشت سر نقاشی شده بودند.

فریدریش و عصر رمانتیسیسم آلمانی - نشر چشمه

  • احسان

تمام عمر با خوابیدن مشکل داشتم. آدم‌های توی قطار، آن‌ها که روزنامه‌شان را کناری می‌گذارند، احمقانه دست به سینه می‌شوند و فوراً با رفتار آشنایی توهین‌آمیز شروع می‌کنند به خرناس کشیدن، درست به همان اندازه‌ی یک آشنای آزاد و خودمانی که در حضور خپلی حراف، بی خیال، قضای حاجت می‌کند یا در تظاهراتی بزرگ شرکت می‌کند یا به اتحادیه‌ای می‌پیوندد تا ذوب آن شود، مرا به حیرت وامی‌دارد. خواب احمقانه ترین اتحاد جهانی است، با گزاف‌ترین حق عضویت و ناسنجیده‌ترین رسومات؛ شکنجه‌ای ذهنی است که من آن را خوارکننده می‌شمارم. افسوس که اضطراب و خستگیِ ناشی از نوشتن اغلب یا وادارم می‌کند قرصی قوی بخورم تا یکی دو ساعتی در کابوسی هولناک فرو روم یا حتی تسکینِ خنده آورِ چُرت نیم روزی را بپذیرم، روشی که شاید پیری فرتوت را تلوتلوخوران به نزدیک‌ترین مرگ آسان خودخواسته برساند. اما من اصلاً نمی‌توانم به خیانت شبانه‌ی عقل، انسانیت، نبوغ عادت کنم. هر قدر هم که خسته باشم، سوز و درد جدا شدن از هشیاری برایم بی‌اندازه نامطبوع است. بیزارم از هوپنوس، ایزد خواب، آن جلاد سیاه‌نقاب که مرا با طناب به سنگ بست؛ و اگر در گذر سالیان با نزدیکیِ فروپاشیِ بسیار کامل‌تر و با این‌حال مضحک‌تری که، اعتراف می کنم، این شبها بسیاری از وحشت‌های معمول خواب را می‌کاهد چنان به مشقت ساعاتی که در تخت‌خوابم عادت کرده‌ام که در حین بیرون آمدن تبرِ آشنا از پوشش بزرگ مخملینش سرخوش و بی‌تفاوت راهم را می‌گیرم و می‌روم، بدواً چندان آسایش یا دفاعی نداشتم: هیج نداشتم، جز باریکه‌نوری از لوستر بالقوه درخشان اتاق مادموازل که درِ آن به دستور پزشک خانوادگیمان (سلام و درود بر دکتر سوکولوف!) اندکی باز می‌ماند. خط عمودی نور ملایمش (که اشک های کودکی می‌توانست به پرتوهای لرزان ترحم تبدیلش کند) پناهم بود، چرا که در آن ظلمات مطلق، سرم گیج می‌رفت و ذهنم در تقلای مرگ ذوب می‌شد.
شنبه شب فرصتی مغتنم بود یا می‌توانست فرصت مغتنمی باشد، چون که مادموازل، که به مکتب کلاسیک بهداشت تعلق خاطر داشت و توکَد زانگله (هوس‌های انگلیسی) ما را صرفاً منشأ سرماخوردگی می‌دانست، خود را در تجمل خطرناک هفته‌ای یک‌بار حمام رها می‌کرد و از این رو وام بیشتری به برق ضعیف چشمانم می‌بخشید؛ اما بعد رنجی محیل پیش آمد.
حالا برگشته‌ایم خانه‌ی شهرمان، ساختمانی ایتالیایی با گرانیت فنلاندی، نقاشی‌های دیواری از گل وگیاه در بالای طبقه‌ی سوم (آخر) و پنجره‌ی پیش‌آمده‌ای در طبقه دوم که پدر بزرگم حوالی سال ۱۸۸۵ در سن پترزبورگ (حالا لنینگراد)، شماره ی ۴۷، مورسکایا (حالا خیابان هرتزن) ساخته بود. طبقه‌ی سوم دست بچه‌ها بود. در سال ۱۹۰۸، سالی که در این جا مدنظر است، هنوز با برادرم هم‌اتاق بودم.
حمامی که به مادموازل داده شده بود انتهای یک دالان Z شکل کم‌و‌بیش بیست تپش قلب دورتر از تختم بود، و من، بینِ بیمِ بازگشت زودتر از هنگام او از حمام به اتاق روشن کناردست ما و حسادت به خس خس مختصر اما مرتب برادرم پشت دیوار متحرک لاک‌خورده‌ای که جدای‌مان می‌کرد، هیچ‌گاه نمی‌توانستم آن هنگام که درزی در تاریکی از ذره ای از من در هیچ حکایت داشت، با چابک خوابیدن، از وقت اضافه‌ای که نصیبم می‌شد بهره‌ای ببرم. بعد از مدتی طولانی سر می‌رسیدند آن قدم‌های بی‌وقفه‌ای که بر مسیر کشیده می‌شدند و شیء شیشه‌ای شکننده‌ای را که مخفیانه شریکِ شب‌زنده‌داری‌ام بود از ترس در قفسه به لرزه می‌انداختند.
حالا وارد اتاقش شده، تغییر ناگهانی میزانِ نور به من می‌فهماند شمعی که روی میزِ کنار تخت اوست جای خوشه‌ای چراغ‌های آویزان از سقف را، که همگی با هم خاموش می‌شوند، می‌گیرد. خط نور من هنوز آن‌جاست، اما کهنه و ضعیف شده‌است، و هربار که مادموازل با تکانی تخت را به غژغژ می‌اندازد سوسو می‌زند، چون هنوز صدای او را می‌شنوم. حالا خش‌خشی نقره‌ای است که سوشارد (Suchard) را را هجی می‌کند؛ حالا خرچ خرچ کاردی میوه‌خوری که صفحات لرُوو دِ دو موند (یک ماهنامه فرانسوی) را می‌بُرد. دوره‌ای از انحطاط آغاز شده: بورژه می‌خواند، حتی یک کلمه از او هم ناجی‌اش نخواهد شد. پایان نزدیک است. گرفتار اندوه و رنجی شدیدم؛ با تمام وجود می‌کوشم خواب را با فریب به چنگ آورم، هر چند ثانیه یکبار چشمانم را می‌گشایم تا سوسویی را که رنگ می‌بازد وارسی کنم، و تصورم از بهشت جایی است که همسایه‌ای بی‌خواب کتابی بی‌انتها را زیر نور شمعی جاویدان می‌خواند.
آن چه ناگزیر است اتفاق می‌افتد: قاب عینک پنسی با صدا بسته می‌شود، ماهنامه روی مرمر میز کنار تخت سُر می‌خورد، و لب‌های به هم فشرده‌ی مادموازل ناگهان از هم باز می‌شوند و بر شمع می‌دمند؛ اولین تلاش شکست می‌خورد، شعله‌ی لرزانْ تابی می‌خورد و از خاموشی جان به در می‌برد؛ فوت دومی از راه می‌رسد و نور فرو می‌نشیند. در آن سیاهیِ قیرگون، زمان و مکان را گم می‌کنم، تختم انگار آهسته حرکت می‌کند، از وحشت راست می‌نشینم و خیره می‌مانم؛ سرانجام چشمانم، که به تاریکی عادت کرده‌اند، از میان ذره‌هایی که درون چشم خودم شناورند، لکه‌های ارزشمندتر خاصی را غربال می‌کنند که در فراموشی بی هدف می‌گردند تا با نیمی از حافظه، مانند چین‌های محو پرده‌های پنجره‌ای که در پشت آن چراغ‌های خیابانی از دور زنده‌اند، جایی فرو بنشینند.

حرف بزن، خاطره - ولادیمیر نابوکف

ترجمه‌: خاطره کرد کریمی

  • احسان

سِفرِ کسرا

۱۷
اسفند

قصه‌ی کتاب خریدن من در این مورد بی‌شباهت به قصه‌ی کسرا نبود. اول سفر کسرا پیدا شد از شهر کتاب مرکزی، بعد شریک جرم چاپ قدیم از یوسف‌آباد و آخر هم کله‌ی اسب از 30بوک. درست مثل اجزای این سه‌گانه که فضاهای متفاوتی داشتند.
چیزی در کسرا که جذبش شدم همون چیزی بود که در باقی آثار مدرس صادقی هم کار می‌کرد. ترکیبی از انتخاب و رهایی که گاهی در حدی از توازن در داستان برقرار بود و در کل سفری بود از گرفتاری به رهایی. چه در شریک جرم که با آزاد شدن کسرا از زندان شروع می‌شه و چه در سفر کسرا که با عکس دسته‌جمعی به انجام می‌رسه و مگه ادبیات جز این تجربه‌ی رهایی قراره چه کاری برامون بکنه؟ گذار و سفر کسرا رو نمی‌شه به گذار انسان ایرانیِ اواخر دهه پنجاه تو گیر و دار انقلاب ربط داد. مرد طبقه متوسط تهرانی که خواستگاه جنوب‌شهریش باعث نشده امیال انقلابی و چپ داشته باشه و واسه اون سال‌ها زیادی میانه‌دار و لیبراله. اینو می‌شه هم تو توصیفاتش از عکس‌ انقلابی‌های با چشم‌های باباقوری و کله‌های تاس تو اتاق سمر و غلام فهمید هم از دیالوگ‌های اول آشنایی‌ش با جهان که به دنبال رهایی خلق ستمدیده‌ی کوردستان و خودمختاری بود. کسرا از اول هم فقط دوست داشت همه چیز آروم باشه و جنگی برپا نشه. بعدها هم وقتی به مکالمات آدمها تو اتوبوس و کافه گوش می‌ده راوی می‌گه این براش جالب بود که هیچ‌کدوم با خود جنگ (ایران و عراق) مخالف نبودن و فقط داشتن روی استراتژی‌های پیروز شدن جر و بحث می‌کردن. پس این کسراییه که در طول داستان می‌شناسیم.

هر چی قصه جلوتر می‌ره انتخاب‌های کسرا کمرنگ‌تر می‌شن و بیشتر خودش رو می‌سپره به دست امواج. کسرایی که تو کتاب اول (شریک جرم) به در و دیوار می‌زنه تا به مادرخانمش اثبات کنه دوهفته‌ی گذشته رو تو زندان بوده و حسین رو شاهد می‌گیره و اون همه دربند اثبات حقانیت خودشه تو کتاب دوم (کله‌ی اسب) با اینکه بارها از تهران رفت تا کردستان که جهان رو ببینه و گاهی فقط هندوانه‌ی لب آبی بخورن و برگرده اما نباید فراموش کرد که همه چیز از تلفن راه‌ دور تو پارک شروع شد و بقول کسرا وقتی به زنش توضیح می‌ده اگر دوباره دختر رو تو پارک نمی‌دید هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی‌افتاد. همین قدر اتفاقی! این روند به جایی می‌رسه که در کتاب سوم پلات روی این می‌گذره که قراره کسرا تا جایی ادامه بده که پولی توی جیبش باشه و بعدش آزاد آزاده. روایت از کسرایی که اونقدر به فکر اثبات خودشه و همه چیزو سفت چسبیده تا کسرایی که راضی شده دست از هویت خودش بکشه، کس دیگه‌ای باشه و بلیت برگشتش رو پرت می‌کنه تو آب خیلی روون و راحت پیش می‌ره. راوی قصه نه دانای کل که راوی چسبیده به کسراست. دامنه‌ی داناییِ راوی همون دامنه‌ی دانایی کسراست. راوی احساسات خاصی از خودش بروز نمی‌ده و اگرچه کسرا چندان ابراز احساساتی نداره اما اون هم اجازه نداره ابعاد احساسی چندانی ازش نشون بده و مثل دوربین که قهرمان رو نشون می‌ده تو داستان حضور داره. با خوابیدن آدم‌ها می‌خوابه و وقتی چشم باز می‌کنن بیدار می‌شه. یک راویِ سردِ کاروری که یه جاهایی بدجوری حسادت‌برانگیز می‌شه که چطور می‌شه قلقش رو بدست آورد و چطوره که داستان‌های مدرس صادقی اینطور می‌شن.

پ‌ن: ببینید عنوان نویسنده هم از کتاب اول به کتاب سوم تدریجن از یه گرفتگی به گشایش رسیده (دارم به هر دری می‌زنم تا ایده‌ی خودمو اثبات کنم!)

  • احسان

نگرشی در بعضی انسان‌ها وجود داره که بروز بیماری‌‌ها و در مورد اخیر کرونا رو چیزی از جانب نیروهای شر موجود در عالم می‌دونه و شفای از بیماری رو متوجه نیروهای خیر و خداوند. گذشته از اینکه این قضیه قدمتی به درازای تاریخ اندیشه داره و دعواهای زیادی سرش صورت گرفته اما جالب اینجاست که الآن و در ایران بیشتر اقدامات ناشی از این تفکر بین مؤمنین دیده می‌شه. مؤمنینی که گویا قراره با جهان‌بینی اسلامی دنیا رو تفسیر کنن اما خبر ندارن که دارن جهان رو کاملن با الهیات مسیحی و مبتنی بر دیدگاه مسیحیان به خیر و شر تفسیر می‌کنن. همین هم می‌شه که همون کارهایی رو می‌کنن که اروپایی‌های قرن چهارده در مقابله با طاعون سیاه انجام می‌دادن. تقابل اونها با بیماری، تقابل مسیحیان مؤمن نماینده‌ی خیر با طاعون سیاه صادر شده از شر بود. تکلیف چیه؟ بریم به جنگ شرارت!

لابد با همین جهان‌بینی هم به این نتیجه می‌رسن که کرونا زورش به ما نمی‌رسه، حرم‌های ما دارالشفاست و مردم میان اینجا شفا بگیرن. برادر! شما قرار بود به این معتقد باشی که ما همگی در ابرساختاری بسیار بزرگتر و تحت سنت‌های الهی زندگی می‌کنیم که هم اون حرم و مزار و کسی که توش خوابیده مشمول قوانینشه هم این جناب کرونا.

پ‌ن: نمی‌دونم شخصی رو که اون وسط گفته ضریح ما آنتی باکتریاله کجای دلم بذارم. نمی‌خواد واسه نشئه‌بازیت دلیل علمی بیاری دکتر!

‌پ‌پ‌ن: دوست دارم این مقطع، "مقطع حساس کنونی" باشه و بگم که در این مقطع حساس کنونی که یکی از بزنگاه‌های مهم تاریخ ماست بالأخره باید بریم به تماشای تقابل دو جهان‌بینی که بالا حرفشونو زدم. منتها از اونجا که جماعتی هستیم که شعارمون اینه: "تا اینجاش که خوب بوده، حالا ببینیم چی می‌شه" بعید می‌دونم از این تقابل‌های تکلیف‌روشن‌کن به این زودی‌ها اتفاق بیفته و به عمر ما قد بده.

موسیقی بشنوید - Giuseppe Verdi: Requiem, Dies Irae

  • احسان

عدد بده!

۳۰
بهمن

- چند وقتیه خونه خریدیم و با این وضع درآمد باید تا سال بعد همین روزها بریم به شعب ابی‌طالب. عوض شدن محل سکونت علاوه بر اینکه مسیرهای تازه‌ای برای رسیدن به محل کار پیش رومون قرار داده (بر خلاف خونه قبلی) با این چالش هم روبروم کرده که چطور می‌تونم بدون هزینه خودمو سر کار برسونم. اینجا معمولن ترکیبی از وسایل نقلیه به کار میان و بعد از مدت‌ها رو آوردم به اتوبوس، اونم نه BRT که همون اتوبوس‌های خطی غیر تندرو. چند نکته این وسط برام جالب بودن. اتوبوس‌ها خیلی سر وقت میان و اگه اتفاق عجیبی نیفته خیلی خوب و سر وقت می‌رسوننت. دو سه روزم هست که اپلیکیشن حمل و نقل عمومی تهران رو نصب کردم و چیز فوق‌العاده کارآمدیه. دقیق می‌دونی اتوبوس کی می‌رسه و دقیق می‌دونی کی به ایستگاه مقصد می‌رسی. نکته‌ای که وقتی از بیرون به قضیه‌ای نگاه می‌کنی اصلن بنظر نمیاد اینطور باشه.

- جدا از این میزان زمانبندی و جزییات خودمم با اتوبوس سواری دست‌بکار شدم و فواصل غیررسمی مسیر رو با گام‌های زمانیِ خودم اندازه می‌گیرم. مثلن وقتی از سر کوچه روبرت لازار رد می‌شیم چند ثانیه مونده تا برسیم سر کارگر یا اینکه تو تونل تئاتر شهر به فردوسی وقتی از زیر شرکت مترو رد می‌شیم که تو تونل یه راهروی فرعیِ روشن داره 29 ثانیه مونده به سکوی فردوسی.

- آدم‌های اتوبوسی با اغماض یه خرده‌فرهنگ به حساب میان. صبورن، بخصوص اونایی که از ساعت 7 شب به بعد از اتوبوس استفاده می‌کنن. شاید مثل من درگیر کم شدن هزینه‌شون باشن. حاضرن مسیری که با تاکسی 10 دقیقه راهه رو با اتوبوس  نیم‌ساعته برن و بخش بزرگی از شهر رو سیر کنن و از پنجره‌های بزرگ اتوبوس که با طمأنینه راهشو از بین ماشین‌های ریز اطرافش باز می‌کنه مغازه‌ها و اسم کوچه‌ها رو تماشا کنن و هر ماشینی هم که نزدیکشون شد به پشت‌گرمی ماشین بزرگتری که توش نشستن نگاهی از بالا به پایین داشته باشن و عین خیالشون هم نباشه که اون بتونه آسیبی بهشون بزنه.

- حدود 2 سال پیش بود که تو مترو به فکر یه اپلیکیشن جامع حمل و نقل شهری بودیم که تمام وسائط نقلیه مثل اتوبوس، تاکسی و مترو رو پوشش بده و بتونه آنلاین اطلاعات رو از API های شهرداری بخونه (کاری که همین اپلیکیشن اتوبوس الآن داره انجام می‌ده) و برای رسیدن از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب به کاربرش مسیر ترکیبی و هزینه و زمان رو اعلام کنه و بتونه مسیرهای پیشنهادی رو بر اساس تمایل کاربر به هزینه کمتر، مسیر کوتاه‌تر یا سرعت بیشتر رده‌بندی کنه و رو اپ‌های نمونه‌ای مثل ترنزیت هم مطالعاتی انجام شد. کار هنوز زمین مونده و به جای خاصی نرسیده و حالا با استفاده از اپ اتوبوس فقدان چنین چیزی در ابعاد کلانِ شهری بیشتر و بیشتر به چشمم اومد.

فعلن تو این دو هفته اخیر که از خونه جدید می‌رم سر کار به جز 2 روز باقی روزها از پس چالش بی‌هزینه بودن براومدم.

  • احسان

حکومت آخرین تزار روسیه با فاجعه آغاز شد. چند روز پس از تاجگذاری در ماه مه ۱۸۹۶، جشنی در میدان خودیانکا، میدان مشق نظامی درست در بیرون مسکو ترتیب داده شد. صبح زود نیم میلیون نفر پیشاپیش در آنجا گرد آمده بودند و امیدوار بودند از دست تزار جدید لیوان‌های آبجوخوری یادگاری و بیسکویت‌هایی که تاریخ و مناسبت این رویداد به صورت نقش‌برجسته روی آن حک شده بود هدیه بگیرند. آبجو و سوسیس رایگان قرار بود به مقدار فراوان میان جمعیت توزیع شود. وقتی جمعیت بیشتری از راه رسید، شایعه‌ای دهان به دهان گشت مبنی بر این که هدیه‌ها به همه نمی‌رسد. جمعیت هجوم آورد، مردم سکندری می‌خوردند و درون خندق‌های نظامی می‌افتادند، و عده‌ای خفه شدند و عده‌ای زیر دست و پا له شدند. ظرف چند دقیقه ۱۴۰۰ نفر کشته و ۶۰۰ نفر زخمی شدند. با این حال تزار را متقاعد کردند که مراسم را ادامه دهد. شب همان روز، وقتی جنازه‌ها را با گاری حمل می‌کردند، نیکلا حتی در ضیافتی که مارکی دو مونت بلو، سفیر فرانسه، ترتیب داده بود شرکت کرد. ظرف چند روز بعدی باقی جشن‌های برنامه ریزی شده، ضیافت‌ها، مجالس رقص و کنسرت‌ها ادامه یافت، پنداری هیچ اتفاقی نیفتاده بود. افکار عمومی خشمگین شد. نیکولا کوشید با دادن مأموریت به وزیر سابق دادگستری برای یافتن علل این فاجعه آن را جبران کند. اما وقتی وزیر دریافت که گراند دوک سرگیوس، والی مسکو و شوهرخواهر امپراتور مقصر است، گراند دوک‌های دیگر به شدت اعتراض کردند. آنها می‌گفتند که تأیید خطای یکی از اعضای خاندان سلطنتی در ملأعام اصول حکومت مطلقه را از بنیان سست خواهد کرد. ماجرا خاتمه یافت. اما آن را برای حکومت جدید بدشگون دانستند و این ماجرا شکاف فزاینده میان دربار و جامعه را عمیق‌تر کرد. نیکلا هر روز بیش از پیش معتقد می‌شد که فرجامی بد خواهد داشت. بعدها با نگاه به گذشته این حادثه را آغازگر همه مشکلاتش می‌دانست.

 

تراژدی مردم - اورلاندو فایجس

پ‌ن: گرد سم خران شما نیز بگذرد (2)

  • احسان

آرتور کوستلر در مقاله‌ای که به احتمال زیاد یکی از آخرین نوشته‌های چاپ‌شده‌اش به زبان آلمانی است روایت می‌کند که به خانمی از دوستانش تابلویی از پیکاسو هدیه دادند و او آن را در پلکان منزلش آویخت. چند هفته بعد راوی همان تابلو را می‌بیند که به بالای بخاری اتاق نشیمن ارتقای درجه یافته‌ است و وقتی علت را می‌پرسد، میزبان توضیح می‌دهد که این تابلو، برخلاف تصور اولیه او، در واقع کپی نیست و اصل است، و بنابراین حالا در چشمش حالت دیگری دارد. راوی می‌پرسد در حالی که از هفته پیش تا کنون در کیفیت این تابلو از نظر اصول زیبایی‌شناسی تغییری پیدا نشده، چرا نظر او عوض شده است؟ صاحب تابلو می‌کوشد ثابت کند تأثیر یک تابلوی اصل متفاوت با تأثیری است که کپیه‌ی بدل در بیننده می‌گذارد. بحث کوستلر با هم‌صحبتش به درازا می‌کشد و همچنان که می توان حدس زد و بارها در همه جا تجربه کرد، صاحب تابلو قادر نیست تأثیر مختصات زیبایی‌شناختی و محتوای بصری تابلو از یک سو، و تأثیر مادیت مقوا و رنگ آن از سوی دیگر را از هم تفکیک کند. خیال می‌کند، یا دوست دارد خیال کند، که اطلاع از این موضوع تصادفی (و شاید واقعی، شاید بی‌پایه) که دست شخص پیکاسو به این تکه مقوا خورده است واقعا بر احساس بیننده از محتوای طرح روی آن اثر می‌گذارد. به بیان دیگر، ارزش تابلو را، که در چشم و فکر بیننده است، و قیمت تابلو را، که ارتباطی به موضوع اول و خوبی یا بدی محتوای آن ندارد و در بازار تعیین می‌شود، با یک خط کش اندازه می‌گیرد: یا از نتایج سنجش با دو خط‌کش متفاوت معدل می‌گیرد؛ و متقاعد شده است که تأثیر تابلو به همان اندازه که به تصویر موجود در آن و به خلاقیت هنرمند بستگی دارد، به تماس با دستان شخص هنرمند و، در نتیجه، گرانقیمت‌تر بودن یا نبودن آن هم وابسته است. در واقع، دو مفهوم سرمایه‌گذاری کردن و لذت بردن با هم خلط شده‌اند.

از جستارِ "اسنوبیسم چیست؟" - دفترچه خاطرات و فراموشی - محمد قائد

  • احسان

1- 24 اسفند 85 از شمالی‌ترین نقاط تهران کنده و پرت شدم به جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر در بهشت زهرا. همه کس و کارم مثل خیلی‌های دیگر در آن احتمالن پنجشبنه‌ی آخر سال در بهشت زهرا جمع بودند و من رفیقم در توچال لابلای برف‌ها سرگرم هم بودیم. این تصویر خلاصه‌ای از آن روزهای من بود. محمد یک سمت می‌ایستاد و بقیه سمتی دیگر.

2- نتایج انتخاب رشته کنکور آمد. بدیهی بود که زود هم را ببینیم. روی چمن‌های کنار مزار شهدا که نزدیک خانه بود نشسته بودیم و زمین و زمان را فحش می‌دادیم، اگر نمی‌دادیم عجیب بود. باید ناراضی می‌بودیم، چاره‌ای جز این نبود. محمد برق قدرت سمنان و من متالورژی شیراز و البته هر دو عمران عمران تهران مرکز را هم آورده بودیم و خب واضح بود که انتخابمان نبود. شیراز کجا سمنان کجا؟ حالا چی‌کار کنیم جمشید؟

3- از باشگاه زدیم بیرون به سمت هیئت. از این هیئت‌های خانگی که با چهارتا جوانک با ریش کرکی تشکیل می‌شود. وسط روضه بود. در گوشم گفت میای بریم مشهد؟ زل زدم به دیوار روبرو. چی؟ میای واسه تاسوعا و عاشورا بریم مشهد؟ تا آن موقع تجربه سفر تنها نداشتیم. دو تا بچه دبیرستانی... اسفند 83. خوراکمان کمی غذای نذری بود و کمی به توصیه محمد موز و پرتقال! سوغاتی هم‌کلاسی‌ها هم طبق عادت محمد از هر جای ایران سوهان بود! عصر عاشورا که تولد من هم بود سوار قطار شدیم و برگشتیم، صبح زود تهران بودیم و یک ساعت بعد سر کلاس.

4- بعدها بارها به این فکر کردم که آیا ایده‌ی ول کردن شیراز و خیز برداشتن به سمت سمنان و رفیقم در آینده هم همینقدر ابلهانه جلوه می‌کند؟ اما چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که آن سال اصلن اینطور نبود. تابستان 86 به کل معطوف به آمادگی و تلاش همه‌جانبه برای عزیمت از شیراز به سمنان شد. شاید دیگر کمتر در زندگی‌ام اینقدر انرژی و تمرکز صرف کاری کردم. سمنان اما هاویه بود. تلخ و گزنده اما سرد و کاری کرد که بازگشت به شیراز تبدیل به بهترین کامبک زندگی‌ام شد.

5- سردی سمنان فقط به زور تماشای دیوید لینچ و برگمان و فلینی و این‌ها بود که تحمل‌کردنی می‌شد. آن روزها آنقدر غرق فیلم دیدن بودیم که پرسونا را نشسته کف قطار تهران-سمنان و در یک مانیتور هفت اینچی دیدیم و درخشش ابدی ذهن بی‌آلایش را در غیاب بخاری و زیر پتو در تعطیلی بعد از امتحانات و خوابگاه خالی. سمنان را فقط اینجور می‌شد پایین داد.

6- آخرین سفرمان اربعین 94 بود. محمد چاق شده بود، چاق‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم. غمگین هم بود (آن موقع هنوز در قبال هم مجرد بحساب می‌آمدیم. هرچند او سه سالی بود که متأهل شده بود و من هم تازه عقد کرده بودم اما مواجهه‌مان با هم مواجهه خانوادگی نبود و هنوز دوپسربچه بودیم. دو سالی طول کشید تا به‌عنوان دو خانواده باز به‌هم رسیدیم و "رفت و آمد خانوادگی" پیدا کردیم). غمگین بودنش و حواس‌پرت بودنش اذیتم می‌کرد. دوست داشتم حالا که در آن سفر مهمان ماست بهش خوش بگذرد. فازش شبیه کسانی بود که صرفن جسمشان همراهی‌ات می‌کند و روحشان جایی دیگر می‌پرد. حس کرده بودم گیر و گرفتی دارد و هنوز هم نمی‌دانم آیا داشت و اگر داشت چه بود.

7- بعد از اینکه همسرهایمان به هم معرفی شدند قصه چندان تغییری نکرد. هر وقت که بهم می‌رسیدیم آنها مثل کسانی که ده سال است با هم دوستند سرگرم هم می‌شدند و گاهی این ما بودیم که صدایشان می‌کردیم که باید برویم. حرف‌هایمان همانقدر بود که بود اما از دونفر که 17 سال سابقه رفاقت دارند از بیرون این انتظار می‌رود که حرف‌هایشان تمامی نداشته باشد.

زهرا می‌پرسد: ناراحتی که دوستت داره می‌ره؟

                     نه... ایشالا بره خوشبخت بشه.

تا چند روز همین جواب را به خودم می‌دادم اما وقتی شنبه شب از خانه‌مان رفتند تازه فهمیدم این محمد است که دارد می‌رود. محمد تناورترین درخت جنگل بود و حالا تبر آورده بودند برایش. دوست داشتن،‌ یعنی رابطه‌ی دوستی داشتن احساس خوبی می‌دهد بخصوص وقتی که دیگر نباشد بیشتر متوجهش می‌شوی. آن شب هم حالش جا نبود و این بار می‌دانم چرا جا نبود. چند روز دیگر محمد و همسرش در آخن مستقر شده‌اند و هر بار که با هم صحبت می‌کنیم باید اول بپرسم "اونجا ساعت چنده؟"

  • احسان