Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۵ مطلب با موضوع «Whispers» ثبت شده است


صورتش شبیه هیچ صورت دیگری که الآن، اینجا که دور و برم را که نگاه می کنم نشسته اند نبود صورت های حریصِ شادِ بی علاقه ی  خسته ی گرمِ صحبت و خنده. گرم کارهای عادی. صورتش یک تشخصی داشت. مثل اینکه به صدای زنگ های دوری گوش بدهد. یک جوری جدا بود از زمان بلافصل، و لبخند آرام و آرام بخشی سایه ای بود در گوشه ی لب هایش. انگار که در کار یک شیدایی پنهانی باشد. این طور که گاهی با بی قراری حرکت تندی به سرش می داد. جوری که زمانه برایش تنگ شده باشد.


پرویز دوایی

  • احسان


سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم


می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم


در خلاف آمد عادت بطلب کام که من


آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


که من این خانه به سودای تو ویران کردم


بشنوید

  • احسان

Free to Go

۲۹
فروردين

 اینک داریم همانی می‌شویم که هرگز آرزو نکرده‌ایم؛ یعنی پیر. هرگز نه آرزوی پیری کرده‌ایم و نه انتظارش را کشیده‌ایم و زمانی که کوشیدیم تصوّرش کنیم، همواره به‌شکلی سطحی، کلّی و سرسری بوده. پیری هرگز نه کنج‌کاویِ ژرفی را در ما برانگیخته و نه عمیقاً علاقه‌مندمان کرده... پیری در وجودمان به‌معنای پایانِ شگفتی خواهد بود. نه‌تنها توانِ شگفت‌زده‌شدن، بلکه قدرتِ شگفت‌زده‌کردن را نیز از دست خواهیم داد. پس از آن‌که عمری را به تعجّب‌کردن از همه‌چیز گذراندیم، دیگر هیچ‌چیز متعجّب‌مان نخواهد کرد؛ هم به این دلیل که کارها و حرف‌های عجیب‌مان را قبلاً دیده‌اند و هم به این خاطر که دیگر به‌سوی‌مان نگاه نخواهند کرد...


ن.گینزبورگ

  • احسان
گمان نداشتم حیاط پشتی را ترک کنی، ترک کنی و از کنار تاب گذر کنی، گذران دست از روی حلقه ی گیسویت برداری، برداری و گام شتابان کنی، بشتاب روی و کفش برپا کنی، کفش برپا جامه بر تن پیچی، پیچان چشم از من بگیری...
من گمان چشم برگرفتن نداشتم

  • احسان

دل ما خانه کنار اقیانوس هوس کردَست، دل مـــــــــــا، سرف راک مرغوب هوس کردَست، چاپرِ زِد هوس کردَست، قرار را بر فرار هوس کردَست، مکس پین می خواهد و سایبرپانک هوس کردَست، کُنجش مثل کُنج های ایگنیشس شدَست و هات داگ هوس کردَست، بلوزِ شبانه هوس کردَست، غرب وحشی می خواهد و فیلم و موسیقی رابرت رودریگز هوس کردَست، قلبی از طلا پشت آن ستاره ی حلبی هوس کردَست، ردیف عینک های دودی روی داشبرد می خواهد urge to kill شدَست و تسلط ساکسفون بر کائنات هوس کردَست، دختری "شِری" نام می خواهد و سرفه ی دودی هوس کردَست، جان هاکس در هیبت لوییسسسس هوس کردَست، مردانگی شان کانری و اشک پاک کردن ادل هوس کردَست، جیمی پیج می خواهد و رانی ون زنت هوس کردَست، سولو هوس کردَست سولو، "گاری کوپر" هوس کردَست، در فکر ترکِ لاس وگس است موی بلوندِ بلند می خواهد و ون آی گرو آپ آی کالد هیم ماین هوس کردَست.
می خواند: پس کی "رد دد" ریدمشن خواهد دید؟ می خواند که: نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام

یادم باشد یادت بندازم یادم بندازی یادت بندازم که گاه گاهی ما هم بله... هانی بانی!


  • احسان

1- دیروز به کشف مهمی نائل شدم!
"در دنیا نیست زیبایی و نظمی مگر از دلِ ضد خود بیرون خزیده باشد"
نمی خوام از این اراجیف تارانتینویی (اینجا اراجیف معنی متعالی ای داره و بیشتر بر می گرده به فرم حرف زدن تارانتینو که این حرفای مهم رو مثل یه مشت آشغال از دهنش پرت می کنه بیرون) که حرف از نمی دونم رستگاری از دل خون و فلان و ایناست بزنما نه، ینی راستشو بخواید همونه در اصل، ولی دیگه خسته شدم از اون ادبیات که همه جا هی داره بلغور می شه.
این رو حالا فعلن نمی گم چی شد که رفتم به سمتش ولی کم کم خودشو بهم مالوند و دیدم داره باورم می شه، و شد! گذشت و یادم اومد مدتی قبل از قول براهنی هم، همچین مفهومی خونده بودم. آقای براهنی تو رساله حافظ از الگوی قربانی هایی می گه که برای شکل گیری یک کل برتر و زیبا فدا می شن. براهنی از کودکانی که قبل از تولد موسا قربانی شدن مثل قربانی هایی یاد می کنه که تمام زورشون تو موسا جمع شد و بساط فرعون رو از هم پاشید؛ همین طور از آلهه هایی که پیش از اسلام توسط اعراب پرستیده می شدن بعنوان قربانی های راه یکتاپرستی و سر برآوردن الله بعنوان یگانه پروردگار و... . از قول شاملو و یه تکه از شعرش که می گه:
در برابر تندر می ایستند/خانه را روشن می کنند./ومی میرند.
این حرفا رو می زنه:
کودکی است که می میرد تا یک الله پایدار بماند، و از سوی دیگر حافظ غنی تر و قوی تر بشود. در واقع او در برابر تندر می ایستد، خانه را روشن می کند و می میرد. آن خانه روشن، حافظ است. اگر الله از آلهه فراروی می کند، اگر موسی از کودکان فراروی می کند، حافظ از شیخ روزبهان و حتی منصور فراروی می کند. گرچه خودش در ارتباط با الله همان موضوع را دارد که که کودکان در برابر موسی، آلهه در مقابل الله و روزبهان در مقابل حافظ.
حالا من می خوام حرفی بزنم در ادامه. این چیزیه که فعلن بش رسیدم. اگر دیدید تو دنیا جایی خلاف این الگو برقراره، اون جا، اون شخص، اون چیز یا هرچی... اون فرمون دستشه یا وصله به کسی که فرمون دستشه.
2- نمی دونم وسط این همه درس و این همه حجم مطالعه که باید تو این چند روز امتحانشونو پس بدم براشون چرا دستم به خوندن اونا خیلی کم می ره و عوضش "خوشی ها و مصایب کار" الن دو باتن رو باز کردم و غرق خوندنش شدم. گشتم دنبال یه شغل مرتبط به رشته م و رفتم سراغ حسابدار. ببنید چی نوشته توش در توضیح اینکه قوانینی تو اساس نامه  شرکت هست که آزار و اذیت جنسی از هر نوع رو تو محیط کار تحمل نمی کنن:
بروز حسادت در شرکت هیچ شگفت انگیز نیست. در طول تاریخ، هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. این فقط باور ساده لوحانه ما به معقول بودن خودمان است که نمی گذارد تشخیص دهیم شیوه های قدیمی سرکوب امیال شهوانی تا چه حد باید در اساس نامه های رفتار حرفه ای مان پنهان باشد.
اگر این دو نهاد (منظورش همون شرکت حسابداری و کلیساست که چند پاراگراف قبل تر ازش حرف زده) جرایم سنگینی را برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاریِ خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر. پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در سیاست آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام یا منجی وجود داشته باشد.
3- نامرد چنان می گه"باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست" که قلب آدم از جا کنده می شه. دلبر پا می شه میاد اصن.
4- با تشکر از دوست عزیزم دیونیسوس!

  • احسان

صبح زمستانی مقدسی بود. دهه، هفتاد بود، هفتاد خودمون. من، محمد، مرتضا، و حید و حسین. حسین همسایه بود. سال ها، پشت داشتیم برای هم و نگاه آشنا. مقصد توچال بود. بابا کاری داشت و لطفی کرده بود و ما هم مشمولش شده بودیم. شب قبل از ذوق توچالِ فردا، ور ور کوتاه کردیم و زود خوابیدیم. حسین تنها بود و همه خانواده برای مراسم مرگ پدربزرگ، سبزوار بودن. صبح شد. ما، توچال. همین. قصه من همین بود. چون تمام خاطرم انباشته شده از مردمانی که گویا خبری از سرو روان ندارند...
تمام خاطرم انباشته شده از نمایی که می رسیم پای معرکه ی توچال و از شیشه جلو دارم محوطه وسیع رو می بینم و آسمان بغایت خاکستری که از ایستگاه پنج به بالا رو زیر بارش گرفته. بهمن ماهه.
تمام خاطرم انباشته شده از تصویر پارکینگ بزرگ، که سرها خم شده بودن و قله رو دید می زدن ،که دست ها به اکراه از بغل بیرون می اومدن، که درسته سرما سخت سوزان نشده بود هنوز ولی صدایی هم گر شنیدی صحبت سرما و دندان بود.
اون روز انباشته شد از پرسه های بی هدف و تصاویر محو بچه ها که به دلیلی مسخره م می کردن و صداهای دور. از دست های تو جیب و لبخندای پت و پهن و ها کردن ها و چای تو برف خوردن ها و هسته خرما پرت کردن تو لیوان ملت از ایوون قهوه خونه ولی...
ولی خاطرم انباشه شده از صدایی که می خوند راحت فزای هر کس محنت رسان من کو...

  • احسان

This is your life

۱۷
آبان

- دنیا جای سستیه، ما آدم ها هم موجودات سستی هستیم. اگه به این باور نرسید هیچی نمی شید. بارها تو گوش ما خوندن که بابا شما موندگار نیستید، قطعن خواهید مرد. روزگاری افتادم به پرس و جو از ملت که شما باور دارید یه روز می میرید؟ جالب اینکه تقریبن همه ی اون حدود ده نفری که ازشون پرسیدم جواب مثبت دادن ولی ته دلم مطمئن بودم خیلی خوشبینانه یک یا دونفرشون اصلن متوجه هیبت سوال من شدن و همینجوری جواب دادن. ما ها باور نداریم که یه روز می میریم. یه بار داشتم به ساندترک "فایت کلاب" گوش می دادم که تو این ترک که حرفای تایلر بود شنیدم وسطش تایلر گفت :
you have to realize that someday you will die,
until you know that you are useless
می تونم بگم برای اولین بار به شدت این حرف پی بردم!
برام نوشتن که:
حضرت امیر از یکی از یارانشون می پرسند:
.بهترین غذا چیه؟
میگه عسل
.استفراغ زنبوریست! بهترین پوشش چیست؟
میگه ابریشم
.مدفوع کرمیست! و بهترین لذت چیست؟
میگه جماع
دخول نجسگاهیست در نجسگاهی!

- فیلم (نمی دونم ترجمه ش چقدر خوانا باشه) "انجمن خواهری شلوار سیار" رو ببینید. تو یکی از شبه اپیزودهاش یه دختری به اسم لنا واسه تعطیلات می ره به دهکده ساحلی اجدادش تو یونان و درست مثل بقیه دوستاش قراره اتفاقاتی براش بیفته و تغییراتی کنه و از این حرفا که خب در این زمینه چیز خاصی نداره و می شه گفت فیلم در این زمینه تکرار مکرراته ولی این خانم لنا، تو همون پروسه ش با یه پسر یونانی آشنا می شه که اونم تو تعطیلات اومده بوده اونجا و ماهی گیری هم می کرده و یه شب پسره دعوتش می کنه به قایقش و قایق تو یه نور آبی، با چراغ های زرد تزیین شده بود و دم اسکله پارک بود...
توضیح من تا همین حد بود که اگه خوشتون اومد برید خودتون ببینیدش. فقط یه گریزی می زنم به این پست در این رابطه!
- دیشب بود که بعد از شنیدن روایاتی از یه بابایی مبنی بر خاطراتش از ریدن کفترها روش در برهه های مختلف، رسیدنم به برنامه نمایش فیلم مستندی درباره جناب مستطاب نجف خان دریابندری به تاخیر افتاد و ده دقیقه بعد از شروع فیلم رسیدم به خانه هنرمندان و دیدم سالن پره و جای ایستادن تو آستانه در هم نیست، ولی چند دقیقه صبر کردم و بزور نگاهی به پرده انداختم تا شاید فرجی بشه، تو همون چند دقیقه دیدم استاد داره می گه که من حرفی ندارم بزنم، یه سری ترجمه و نوشته دارم که خب برین همونا رو بخونین، تو خودشونم مقدمه داره یه چیزایی نوشتم، اگه می خوای من از چیزایی که زمان ترجمه و اینا اتفاق افتاده بگم من از اونا نمی تونم حرفی بزنم، من حرفی ندارم بزنم!

همین جوری مونده بودم که خب مگه زوره رفتی مستند ساختی از طرف؟ ده بار تو همون چند دقیقه گفت که من حرفی ندارم بزنم و منم راه افتادم سمت خونه دیگه، گفتم چه کاریه؟ جا که نیست، پرده رو هم که نمی شه دید، اینم که می گه من حرفی ندارم! از طرفی هم کرمی داشتم تو وجودم که حاکی از علاقه م به شنیدن حتا همین "چیزی ندارم بگم" های نجف خان بود ولی دیگه رفتم. من زیاد ازش چیزی نخوندم و فکر می کنم فقط سه تا ترجمه خونده باشم ولی از همون اولین چیزی که خوندم یعنی ترجمه "رگتایم" دکتروف، پیش خودم می گفتم این بابا از اون عوضیای حرفه ای باس باشه، خوشم میاد ازش. البته از این هم نگذریم که تو ترجمه ی "پیرمرد و دریا"ش با اون واژه های جنوبی مستعمل تو کارش اعصابمو خورد کرده بود و نمی دونید با چه مشقتی وقتی می خوندم "بمبک" تو ذهنم اون موجود رو تصور می کردم. البته هرچی ضعف کوچیک تو کارش بوده باشه تو ترجمه ی سوپرشاهکارش از "وداع با اسلحه" محو می شه و طلای خالص دست آدمو می گیره. حالا کتاب "هکلبری فین" رو هم تو نوبت دارم ازش.

تو اون خیابونی که منتهی می شه به چارراه فرصت و بعد می پیچیم تو خیابون طالقانی یه دیوار کوتاه هست، از لحاظ ارتفاع منظورمه، دفعه اولی بود که تو اون ساعات از اونجا رد می شدم و هوا تاریک بود، آسمونم صاف بود و یه سری ابر ملایم توش بود فقط، راه رفتن کنار اون دیواره و دیدن آسمون تو پس زمینه ش بقول خود نجف از قول همینگوی "خیلی خوش بود". نمی دونم اون وسط چرا هی این رفته بود تو مخم که چقدر اینجا شبیه بغداده! اونم نه بغداد الان ها! بغداد فانتزی قدیم، هی چشمم مواظب بود بر و بچ "خلیفه" با اون کفشای نوک بالا و صورت های نقاب زده و خنجر های داس شکل نیان بگیرن ببرنم!

- یه چیز دیگه هم بگم، تو اجرای بم سوپرگروه شهناز از آهنگ "مرغ سحر" هنوز همایون شجریان اونطور که باید و شاید دستی تو  آواز بلند نکرده بود و وردست پدرش و حسین علیزاده و کیهان کلهر (حقا که سوپرگروه بودن) یه آوازی می خوند. تو این مرغ سحر خونی، همایون یجا شروع می کنه بخوندن که:

نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم ژاله بار است

بعد ما پیش خودمون می گفتیم آخی، ببین چقدر صداش شبیه خود شجریان شده، اونجا بود که یهو خود استاد وارد صحنه می شد و می خوند:

ایــــــن قفس چـــــون دلم تـــــنگ و تـــــار است

یعنی می خوام بگم تفاوت و سر بودن صدا چنان چون سیلی خورد تو صورتمون که ناخودآگاه اشکمون سرازیر شد. ناخودآگاه دیدیم آره، این قفس واقعن تنگ و تار است. برید این اجرا رو نگاه کنید و سر این قسمت هم بگید راس گفت احسان.

پ ن: خانه هنرمندان همچنان آکنده بود از موجوداتی اکثرن رقت انگیز که هر دفعه پامو می گذارم توش باید مواظب باشم دست و بالم بهشون نگیره و بعدش برم کفاره بدم! اصلن آدم از خیر سیبیل گذاشتنم می گذره دیگه. پیف پیف

پ ن2: قصد پی نوشت قبلی کاملن توهین بود!

  • احسان

10 اکتبر

بابا لنگ دراز عزیز!

شما میکل آنژ را می شناسید؟ او نقاش معروف دوره رنسانس ایتالیاست. همه بچه های کلاس ادبیات انگلیسی او را می شناختند، ولی من فکر کردم اسم یک فرشته بزرگ است و همه کلاس از خنده روده بر شدند.

بدبختی اینجاست که توی کالج از آدم انتظار دارند همه چیز را بلد باشد. چیزهایی هست که آدم به عمرش اسمشان را نشنیده است ولی من حالا دیگر راهش را یاد گرفته ام. موقعی که دخترها درباره موضوعی حرف می زنند،‌من لام تا کام حرف نمی زنم. بعد می روم توی دائره المعارف می گردم و یاد می گیرم.

روز اول اشتباه افتضاحی کردم. یک نفر اسم موریس مترلینک را برد و من پرسیدم،‌«از دخترهای سال اول نیست؟» یک ساعت نگذشته بود که این حرف توی همه کالج پیچید و پاک آبرویم رفت،‌ولی استعداد من از بقیه کمتر که نیست هیچ، گاهی وقتها مثل این که از بعضی ها بیشتر هم هست. 

دلتان می خواهد بدانید اتاقم را چه طوری درست کرده ام؟ ترکیبی از رنگهای زرد و قهوه ای ،‌رنگ خود اتاق کرم است و من پرده ها و پشتی هایم را زرد انتخاب کرده ام.

یک میز چوبی آلبالویی دست دوم هم دارم که آن را دو دلار خریده ام. یک قالیچه قهوه ای هم خریده ام که وسطش یک لک جوهر افتاده، ولی من صندلیم را طوری روی آن می گذارم که معلوم نشود. پنجره های اتاقم خیلی بلند هستند و در حالت عادی نمی شود بیرون را دید،‌ولی من آئینه میز توالتم را بر می دارم و میز را می کشم پشت پنجره بعد کشوها را جلو می کشم و مثل نردبان از آنها بالا می روم. به همین راحتی!

سالی کمکم کرد که این اثاثیه را در یک حراجی به قیمت ارزان بخرم. هر چه باشد او خانواده دار است و از این چیزها سر در می آورد. نمی دانید چه کیفی می کنم وقتی یک اسکناس پنج دلاری می دهم و باقی اش را پس می گیرم.

آخر من در عمرم هیچ وقت بیشتر از چند سنت پول نداشته ام. بابای خوبم! من قدر این پول تو جیبی را خیلی خوب می دانم.

هر چه سالی خونگرم و با نشاط و مهربان است،‌ امان از دست جولیا. معلوم نیست ناظم چرا این قدر در انتخاب هم اتاقی کج سلیقه است. سالی به همه چیز می خندد، ولی جولیا زود از همه چیز خسته می شود و حوصله اش سر می رود و هیچ وقت با بقیه راه نمی آید.

او خیال می کند همین که آدم اسمش پندلتون باشد،‌یکسره می برندش بهشت. فکر نمی کنم خدا من و جولیا را از روز ازل دشمن هم خلق کرده باشد.

لابد حالا منتظرید که من کمی هم راجع به درسهایم بنویسم. بفرمایید:

1. لاتین: جنگ هانیبال با رومی ها. رومی ها دارند عقب نشینی می کنند.

2. فرانسه: 24 صفحه از داستان سه تفنگدار. صرف سوم شخص افعال بی قاعده.

3. هندسه: اتمام استوانه. به مخروط رسیده ایم.

4. انگلیسی: شرح و تفسیر.

5. زیست شناسی: دستگاه گوارش، کیسه صفرا،‌ لوزالمعده.

 آن که در راه فراگیری علم است

جروشا ابوت

پ ن: راستی بابا جان نکند مشروب بخورید چون دشمن کبد است.


تقدیم به رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها که هرکجا هست خدا بسلامت داردش، مهتاب ساوجی!

  • احسان

ما داشتیم به نونوا فکر می کردیم، اینکه به ندرت نونوای بی معرفت دیدیم، دلمون همچین غش می کنه واسه نونوا شدن، از کله صبح تا تاریکی های زیاد نون بپزیم و آتیش تو صورتمون بزنیم و با یه ریتم 3-1-3 خمیر بندازیم رو پارو و راهی تنور کنیم. بعد تاریکی که همه گیر شد تو این شیشه مرباها چایی بریزیم واسه خودمون و با عباس و غلامعلی به این پیشبندامون یه تکونی بدیم و بریم دم در بشینیم و مردم رو که می رن رستوران آفتاب نیگا کنیم و دلمون خوش باشه. بعدشم ما مخ عباس و غلامعلی رو بزنیم که با هم بریم تو شهر بگردیم و آب انار شادلی بزنیم و گیج و ملنگ برگردیم و بخوابیم واسه تنور اول فردا. خلاصه همچین آدمی هستیم.


نترس نترس نترس بچه جون


  • احسان