صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
...این همه فریاد زدن مرا از نفس انداخته بود. اما پیش از آن داشتند کشیش را از چنگ من بیرون می کشیدند و نگهبان ها تهدیدم می کردند. اما کشیش آرامشان کرد و یک لحظه ساکت نگاهم کرد. چشم هایش پر از اشک بود. بعد برگشت و از نظر من محو شد. وقتی که رفت توانستم دوباره خودم را آرام کنم. فرسوده بودم خودم را روی تخت انداختم. حتمن خوابم برده بود، چون بیدار که شدم ستاره ها روی صورتم بودند. سر و صداهای بیرون شهر مثل نسیم داخل سلولم می شدند. بوی شب، بوی خاک، بوی هوای نمکی شقیقه هایم را خنک می کرد. آرامش غریب این تابستان خواب رفته داخل تنم می شد مثل موج آرامی که می رود و برمی گردد. بعد، در آن ساعت تیره ی پیش از سحر، جیغ سوت ها آغاز شد. سوت ها وقت حرکت کردن دنیایی را اعلام می کردند که حالا و الی الابد دیگر برای من معنایی نداشت. برای اولین بار بعد از مدتی طولانی به مامان فکر کردم. احساس کردم حالا می فهمم چرا در این آخر عمری «نامزد» گرفته بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. حتا آنجا، در آن خانه ی سالمندان، که زندگی ها کم کم محو می شدند، غروب یک فرصت کوتاه غم انگیز بود. مامان این همه نزدیک به مرگ، حتمن احساس کرده بود دارد آزاد می شود و آماده برای اینکه زندگی اش را از سر بگیرد. هیچ کس، هیچ کس حق نداشت برای او گریه کند. و من هم احساس کردم آماده ام زندگیم را از سر بگیرم. انگار آن فوران مرا شسته بود و زشتی هایم را پاک کرده بود، مرا از شر امیدهایم خلاص کرده بود، و در آن شب جان گرفته از ستاره ها و نشانه ها، برای اولین بار خودم را آسوده سپردم به بی اعتنایی مهربان دنیا. وقتی دیدم دنیا چقدر مثل خود من است، مثل برادر من، فهمیدم که خوشبخت بوده ام. و هنوز هم خوشبخت هستم...
* * *
...گیملی گفت : گندالف به ما بگو چطور از پس بالروگ برآمدی؟
و برای لحظه ای بنظر رسید ابری از غم بر چهره ی او گذر کرد و ساکت و پیر همچون مرگ بنظر آمد.
- زمان زیادی سقوط کردم
این را دست آخر به آهستگی گفت طوری که با سختی به گذشته فکر می کرد
- سقوط دور و درازی داشتم. او هم با من سقوط کرد. آتش او اطراف من بود. من سوختم. ما در آبی عمیق غوطه ور شدیم و همه جا تاریک بود. همچون جریان مرگ، سرد بود: قلبم را تقریبن منجمد کرد.
گیملی گفت : مغاکی که دورین روی آن پل زده است چنان عمیق است که کسی تا بحال آن را اندازه نگرفته است.
- با اینحال آن هم کفی دارد، ورای نور و دانش. دست آخر به آنسو آمدم، به منتها الیه بن صخره. او هنوز با من بود، آتشش فروکش کرده بود اما حالا او چیزی از لجن بود، قوی تر از یک اژدهای مهاجم. ما مدتها در زیر زمین زندگان جنگیدیم، جایی که زمان محسوب نمی شود. هر بار او بمن چنگ می انداخت و هر بار من او را پس می زدم تا دست آخر به داخل دالان های تاریک گریخت. گیملی پسر گلوین، آن ها توسط مردمان دورین ساخته نشده بودند. بسیار بسیار زیر تر از محدوده کند و کار دورف ها... دنیا توسط موجودات بی نامی جویده می شود. حتا سائورون آن ها را نمی شناسد. قدمت آن ها از او بیشتر است. اکنون من به آنجا قدم گذاشتم، ولی هیچ خبری نیاوردم که روشنایی روز را به تیرگی بکشاند. در آن ناامیدی، دشمن من تنها امید من بود...
- ۳ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۲۸
- ۳۴۹ نمایش