Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

فرید زکریا تو بخش کوچیکی از جهان پساآمریکایی از مشقات جهان تک‌قطبی برای آمریکا می‌گه، بهش وجهی انسانی می‌بخشه (یا دست کم برداشت من اینطوره) و تشبیه‌ش می‌کنه به غولی که بعد از فروپاشی شوروی در صحنه‌ی جهانی "بی‌رقیب و بی‌مهار گام زده" و این به زعم نویسنده براش تنبلی به بار آورده.

تو مبحث روایت‌گری مفهومی موجوده بنام "راوی غیر قابل اتکا" که علاوه بر نمایش، پاش به ادبیات و‌ سینما هم کشیده شده و اشاره به روایت‌کننده‌ای داره که اعتمادی بهش نیست و نمونه‌ی دم دستی‌ش هم اینکه یه روایتی می‌بینید و بعد یهو طرف از خواب می‌پره و... پر.

تو بعضی تفاسیر درباره‌ی توضیح دلایل آفرینش انسان ذکر شده که خداوند چون گنجی پنهان بوده و می‌خواسته به وسیله‌ی خلق موجودی با مختصات انسان (فارغ از اینکه چقدر بخاطر دانش محدودم و عدم نیاز موضوع، دارم ساده برگزارش می‌کنم) شناخته بشه. حتا تو کلام ابن عربی صحبت از مانند کردن انسان به آینه هم پیش کشیده شده.

مفهوم راوی غیر قابل اتکا، دستاویز و محک جذابیه برای ور رفتن با قصه‌ها و زدن زیر میزشون. زدن زیر میز روایت‌های کهن و حتا فراروایت‌ها؛ همون مفهوم کلی پست مدرنیزم. ببینید چقد جذابه. زدن زیر روایت همه چیز. مثلن حالا می‌شه گفت شاید داستان فیلم متریکس، نه داستان آینده و یه واقعیت مجازی فراگیر و بحران انرژی و گروه‌های مقاومت و منجی، که داستان یه گنگستر و موادفروش بزرگ به اسم مورفیوسه که قرص‌های توهم‌زا می‌فروشه، همه‌ی اون داستان‌ها اثرات مصرف قرص هستن و آقای تامس اندرسن - یا همون نئو - هم مشتریه. حالا قصه شد قصه‌ی طرفین یک معامله. فروشنده، کالا، خریدار و مناسبات حاکم بر اونها. حالا می‌شه صاف شدن قدم‌های کایزرشوزه تو پایان فیلم مظنونین همیشگی رو هم برد تو لایه‌ی بعدی فریب. فریبِ چندباره‌ی مایی که خیال می‌کنیم دیگه علامه‌ی دهریم. مگه غیر اینه که به قول خودش بزرگترین فریب شیطان به وجود آوردن این باور بود که وجود نداره؟

تو انیمه‌ی وان پیس one piece، که برمبنای مانگایی با همین نام درست شده، لوفی و گروهش به جزیره‌‌ای می‌رسن که دو تا غول باستانی با نام‌های بوروگی و دوری، سال‌های ساله توش با هم می‌جنگن. داستان پیش می‌ره و دوری به ضربه‌ی تبر بوروگی از پا درمیاد. بعد بوروگی در غم دوری آبشاری از اشک جاری می‌کنه.

غول تنها بعد از نابودی رقیب چغر و بد بدن‌ش، تنها شده و با قدم‌های سنگین، صدای نفس‌‌های تنوره‌ای و سر ‌و صدای بم و خشن تو برهوت عالم قدم می‌زنه. شاید غول چندان هم از بی‌رقیبی خوش نیست. شاید دلش جنگ بخواد، چه غول با جنگه که پابرجاست و غول‌بودنش مفهوم داره، غولی که غولی نکنه غوله؟ باید باشد کسی تا فهم کند غول را.

بعد از مدتی دوری بلند می‌شه و کاشف بعمل میاد که گذر سالیان، تبر بوروگی رو کند کرده و ضربه، فقط تونسته غول رو بی‌هوش کنه.

تو کلمات زکریا، نوعی دلسوزی برای آمریکا دیدم. دلسوزی از نوع دلسوزی برای غولی که دوره‌ش سراومده، که یعنی از ماهیت غولی و جنگندگی‌ش کنده و بیش از دو دهه‌ست که تو برهوتِ جهان تک‌قطبی سرگردونه. اون وقت می‌شه دوربین رو کمی گردوند و خیال بافت و حرف‌های تئوریسین‌های توهم توطئه‌ مبنی بر این اندیشه که آمریکا همیشه نیازمند دشمنی برای همگرا کردن نیروهای درونی و بیرونیشه (یه‌ دوره‌ای کمونیسم و بعد هم اسلام و خلاصه از این حرف‌ها) رو اینطور در لفافه‌ی لفاظی و بازی‌های روایی پیچید که... بابا، غول، خسته‌ست. شاید همه‌ی این انگولک‌ها و دشمن‌تراشی‌ها، بخاطر پیدا کردن هماورده. تو میدون نبرد می‌گرده، به هر کسی که امیدی بهش باشه متلک میندازه، جفت‌پا می‌گیره بلکه دعوایی راه بیفته (یجور مشق شب فایت کلابی؛ مگه حرف فایت کلاب غیر اینه؟) اگرم نه که وارد فاز موازنه قدرت می‌شه، مثل آدمی که با خودش شطرنج بازی می‌کنه، دمی این ور میز و دمی اون ور... و این دور ادامه داره.

پ‌ن: در مثل مناقشه نیست.

پ‌پ‌ن: تفسیری موجوده از «المؤمن مرآت‌ المؤمن» که می‌گه مراد از مؤمن، به ترتیب پیامبر خاتم و خداونده! (رجوع کنید به آرای علامه حسن‌زاده آملی)

پ‌پ‌پ‌ن: علاقه‌‌ای دارم به پیوند زدن چیزهایی تا این حد - بظاهر - بی‌ربط. قدر بدونید :)

  • احسان

1- یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های برگمن برای من سونات پاییزیه. اینگرید برگمن و لیو اولمان تو این فیلم نقش مادر و دختر رو بازی می‌کنن. مادری مقتدر که پیانیست معروفی هم هست و دختری نویسنده و آروم و از خود گذشته. دختر، مادر رو به خونه‌ش دعوت کرده تا بعد از سال‌ها همدیگرو ببینن. کاری به جزئیات ندارم و می‌خوام یک راست برم سر سکانسی از فیلم که برام بیاد موندنی‌ش کرده. یک شب شارلوت (مادر) از خواب بیدار می‌شه و می‌بینه که ایوا، دخترش هم بیداره و تو اتاق نشیمن نشسته. بیداریِ اون شب مادر و دختر و حرف‌هایی که بهم می‌زنن تبدیل می‌شه به برون‌ریزی و پاشیدن بسیار حرف‌هایی که سال‌ها تو دل ایوا مونده بود. حرف‌هایی که تمام دیوار‌های ملاحظه و رعایت چندین و چند ساله رو می‌دره و بیننده رو میخکوب می‌کنه. جایی می‌خوندم که "تظاهر چسبی‌ست که مانع فرو ریختن تمدن می‌شود..." بنا به این گفتار، چسب‌های بین شارلوت و ایوا تا حد زیادی دود شده و به هوا می‌ره. حالا شاهد شکل گرفتن نظم جدیدی هستیم، نظمی که اعتنایی که بی‌اعتنایی‌های شارلوت و رنج‌های ایوا نمی‌کنه، دنیا دنیای تازه‌ای شده.

2- ماه رمضون امسال بعضی‌ شب‌ها می‌نشینم پای نامه‌خونی. نامه‌های افرادی که نمی‌شناسمشون. سایت روزنامه‌ی گاردین بخشی داره به اسم A letter to... که نامه‌های مردم رو منتشر می‌کنه. نامه‌هایی که سال‌ها می‌خواستن بنویسن و ننوشتن، حرف‌های باد کرده. نامه‌ای به قاتل دخترم... نامه‌ای به دوستی که بعد از مردن همسرم خیلی کمکم کرد... نامه‌ای به دو برادر بزرگترم که هیچ وقت ندیدمشون و... . نامه‌هایی از جنس حرف‌های ایوا به شارلوت.

مادری که بقول خودش دختری خیلی معمولی داشته، دختری 17 ساله که یک روز سوار ماشینی شده و دیگه ندیدنش و دوست داره از قاتل فقط بپرسه چرا با دخترش اونطور رفتار کرده و مثل عروسکی که دیگه نیاز نداره دورش انداخته و اون شبِ هولناک رو براشون رقم زده.

زنی که بعد از فوت همسرش، از مراقبت‌های دوست مشترکشون بهره‌مند شده و حالا خودش رو گرفتار علاقه‌‌ای یک طرفه به اون دوست می‌بینه و تو شیش و بش اینه که بهش بگه یانه.

آدمی که نامه‌ای نوشته به کودکی که می‌تونست به دنیا بیاد ولی نیومده. که صداش رو می‌شنوه که می‌پرسه چرا؟ اما توضیح دادن براش سخته.

  • احسان

وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی * وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَ أَبْکی * وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْیا

  • احسان

مدت‌ها از اتمام پخش بازی تاج و تخت گذشته و منم مدتی گذشت و دو سه روزه فصل پنجم رو دیدم. یادداشت دور همی زیر حول این فصل نوشته شده.

استنیس باراتیون
استنیس بسه! نکن... نکش... آتیش نسوزون... عه... عه! استنیس باراتیون برادر رابرت و رنلی باراتیون که هردوشون کشته شدن و موند با ادعای تاج و تخت و اینکه ازش سلب شده. اما در طول چار سیزن نماند از منکری که نکرد و مسکری که نخورد! و در فصل پنجم هم در ادامه‌ی سلسله حماقت‌هاش نشون داد از ادعایی که تو سریال مبنی بر جنگاور بودنش مطرح می‌شه هم، نشانی نداره و به طرفةالعینی هر چه داشت و نداشت رو بر آب می‌بینه و خودش هم میفته گیر لیدی برین که بالأخره با کشتن استنیس بتونه به یکی از پیمان‌هاش عمل کنه‌. شمشیر هم بالا می‌ره و فرود هم میاد اما صراحتن نمی‌گه که استنیس کشته می‌شه و چه بسا در راستای منطق nothing is what it seems بودن داستان، اصلن بنا بر این باشه که برین به هیچ پیمانی جامه‌ی عمل نپوشونه و زنده گذاشته باشش. ولی از هر چی بگذریم، استایل "به چپم"ی که استنیس در همه حال داره جذابه. مرتیکه دعایی!

تیریون لنیستر
عزیز دلِ بینندگان! یعنی اگه کسی با تیریون مشکل داره بره خودشو اصلاح کنه. تیریون در ادامه‌ی روند فصول قبلی باز هم ترکیبیه از خرد و لاابالی‌گری. باز هم تا مرز نابودی می‌ره و برمی‌گرده و ادامه می‌ده تا اوج. از کشته شدن بدست اون مردم سنگی و بعدتر کشته شدن بخاطر تجارت آلت (!) و اسارت، می‌ره تا می‌شینه کنار دست ملکه. حالا ترکیب جذابی ساخته با کرم خاکستری و - میساندی که جونشو مدیون تیریونه - برای بیرون کشیدن شهر میرین از دست اغتشاش‌گران.

دنریس تارگرین
لحظه‌ی مهم دنریس تو این فصل وقتی بود که منتظر بود سر اون مرد خودسر رو بزنه. از طرفی اشراف چشم به اعدامش داشتن و از طرف دیگه عجز و لابه‌ی مستضعفین که "ولش کن ولش کن!" حاکم عادل اما جز به اجرای عدالت چشم ندارد. و دنریس با تصمیم درستش این خان رو هم رد کرد و از اعمال پدر دیوانه‌ش هم که آگاه شد کمی پاشو ورچید و بعد از جدا شدنش از دوتراکی‌ها، در این فصل بیش از هر زمان دیگه‌ای در موضع ضعف قرار گرفت و اگر نبود حضور دروگون، ملکه می‌موند و روحی مشوش از ابراز علایق سر جورا اونم در محاصره‌ی پسران هارپی.

جیمی لنیستر
دیگه کافیه. لرد شاه‌کش بحد کفایت خرد شده و حتا روی اخم کردن هم براش نمونده. با خشوع تمام راه می‌ره و وحشی‌گری سابق رو نداره. تو این فصل همه‌ش دنبال برگردوندن کیفیت سابق رابطه‌ش با سرسیه و دست آخر هم به خواست سرسی می‌ره به اون مأموریت "دیپلماتیک" و سرانجامی که براش رقم خورد، می‌تونه نقطه‌ی عزیمت مرحله‌ی بعدی سر جیمی لنیستر باشه. از طرفی یه سرسی رسوا تو پایتخت منتظرشه، رسوا در پیشگاه عوام و مهم‌تر از اون پیش جیمی. یه سرسی که باید با جسد دخترش هم مواجه بشه. از طرف دیگه هم قاتل دخترش رو پشت سر داره. هیچ نظری درباره‌ی آینده‌ی پرشوری که جیمی ممکنه بسازه ندارم!

سانسا استارک
دخترِ حالا دیگه داف اهل شمال از سر ناچاری و فلاکت بازی خورد و رفت تو بغل یکی از قاتلین خانوادش‌. موی سیاه دختر استارک‌ها روی دیگه‌ای براش ساخته بود و خشم درونش رو راحت تر نشونمون می‌داد. سانسا باهوش‌تر شده و می‌شه شمایل کتلین استارک رو توش تماشا کرد. درسته بار اول دست رد به سینه‌ی برین می‌زنه اما در نهایت به نجاتش بدست اون راضی می‌شه و با حضورش می‌تونه تیون رو هم بخود بیاره تا با هم فرار کنن. فراری که هیچی ازش نمی‌دونیم.

سرسی لنیستر
سرگذشت سرسی تو این فصل مصداق بارز ضرب‌المثل چاه مکن بهر کسی... بود. به یه گروه مذهبیِ فناتیک عتیقه‌ میدون داد و نتیجه‌ش رو دید! البته رویکرد خالقین سریال تو این فصل از ابتدا بر مبنای ایجاد سمپات با این زن شیطان‌صفت (!) بنا شده بود. با اون فلش‌بک مهم و بعد تماشای اون راهپیمایی از بالا به پایین، تلویحن گفتن که اینو خدا زده‌ش دیگه اذیتش نکنید. حالا باید دید اتحاد قریب‌الوقوع بیلیش و خاندان تایرل می‌تونه گنجشک‌ها رو سر جاشون بنشونه یا نه. بنظرم سرسی نقش بزرگی در آینده خواهد داشت. حضیضی رو تجربه کرد که مثل یه فنر فشرده‌ش کرده برای پرتابی بلند.

جان اسنو
محافظین کهکشان رو دیدید؟ آخرش معلوم می‌شه که پیتر کویل یا همون استار لرد همچین هم زمینی نبوده و دو‌رگه‌ست. حالا گمان من اینه که جان اسنو هم مشمول همین داستانه. اینقدر که هرکی از راه می‌رسه و می‌گه «یو نو ناثینگ جان اسنو!» بعید نیست حرومزاده‌ی شمال، پادشاه معهود هفت اقلیم باشه. پادشاهی بی تاج و تخت از جنس آراگورن که باید پوستش کنده شه تا به مقصد برسه. اینم که می‌گن جان اسنو مرده بنظرم ته ساده‌انگاریه!

پ‌ن: البته باز هم بودن افرادی که می‌شد ازشون گفت، مثلن رمزی بولتن، لرد بیلیش، سر جورا مورمونت و آریا استارک که خب نخواستم ازشون حرفی بزنم!

  • احسان