Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

دوما مجلس قانون‌گذاری بود. با وجود این نمی‌توانست قوانین خود را به مورد اجرا بگذارد. لوایح قانونی آن لازم‌الاجرا نمی‌شد مگر آن‌که تزار و شورای دولتی، مجمع مشورتی قدیمی عمدتا متشکل از اشراف مرتجع که نیمی از آن‌ها را انجمن‌های حکومت محلی انتخاب و نیم دیگر را تزار منصوب می‌کرد و به موجب مصوبه فوریه 1906 با اختیارات قانون‌گذاری برابر با خود دوما به مجلس اعیان تبدیل شد، آن را تأیید می‌کردند. شورای دولتی در تالار باشکوه کاخ زمستانی تشکیل جلسه می‌داد. اعضای مسن آن اکثرا دیوان‌سالاران و ژنرال‌های بازنشسته، در حالی که خدمتکاران باوقار با لباس‌های مخصوص سفید در سکوت در اطراف می‌گشتند و با چای و قهوه از آنان پذیرایی می‌کردند در صندلی‌های راحتی مخمل می‌نشستند (یا چرت می‌زدند). شورای دولتی بیشتر به باشگاه نجیب‌زادگان انگلیسی شبیه بود تا یک مجلس قانون‌گذاری (شاید نشانه موفقیت این مجلس این بود که از مجلس اعیان تقلید می‌کرد). مباحثات آن چندان گرم و پرشور نبود زیرا بیشتر اعضای شورا دیدگاه‌های سلطنت‌طلبانه‌ یکسانی داشتند، در حالی‌که برخی اعضای حدودا نود ساله - که تعدادشان هم کم نبود - به وضوح قوه تمیز خود را از دست داده بودند. برای نمونه در پایان یک بحث، ژنرال اشتورلر نامی اعلام کرد که قصد دارد موافق اکثریت رأی دهد. وقتی به او توضیح دادند که اکثریتی در کار نیست زیرا رأی‌گیری تازه شروع شده‌است با خشم جواب داد: من هنوز هم اصرار می‌کنم که با اکثریت هستم!

با این همه، نباید به خطا شورای دولتی را مضحک یا بی‌خطر جلوه داد. سلطه‌ اشراف متحد - که یک‌سوم اعضای شورا عضو آن بودند - اطمینان می‌داد که شورا به صورت پایگاه مرتجعان عمل خواهد کرد و به همه لوایح لیبرالی دوما رأی مخالف خواهد داد. بی‌خود نبود که شورای دولتی به "گورستان امیدهای دوما" شهرت یافت.



تراژدی مردم - اورلاندو فایجس

پ‌ن: گرد سم خران شما نیز بگذرد (1)

  • احسان

تمام عمر با خوابیدن مشکل داشتم. آدم‌های توی قطار، آن‌ها که روزنامه‌شان را کناری می‌گذارند، احمقانه دست به سینه می‌شوند و فوراً با رفتار آشنایی توهین‌آمیز شروع می‌کنند به خرناس کشیدن، درست به همان اندازه‌ی یک آشنای آزاد و خودمانی که در حضور خپلی حراف، بی خیال، قضای حاجت می‌کند یا در تظاهراتی بزرگ شرکت می‌کند یا به اتحادیه‌ای می‌پیوندد تا ذوب آن شود، مرا به حیرت وامی‌دارد. خواب احمقانه ترین اتحاد جهانی است، با گزاف‌ترین حق عضویت و ناسنجیده‌ترین رسومات؛ شکنجه‌ای ذهنی است که من آن را خوارکننده می‌شمارم. افسوس که اضطراب و خستگیِ ناشی از نوشتن اغلب یا وادارم می‌کند قرصی قوی بخورم تا یکی دو ساعتی در کابوسی هولناک فرو روم یا حتی تسکینِ خنده آورِ چُرت نیم روزی را بپذیرم، روشی که شاید پیری فرتوت را تلوتلوخوران به نزدیک‌ترین مرگ آسان خودخواسته برساند. اما من اصلاً نمی‌توانم به خیانت شبانه‌ی عقل، انسانیت، نبوغ عادت کنم. هر قدر هم که خسته باشم، سوز و درد جدا شدن از هشیاری برایم بی‌اندازه نامطبوع است. بیزارم از هوپنوس، ایزد خواب، آن جلاد سیاه‌نقاب که مرا با طناب به سنگ بست؛ و اگر در گذر سالیان با نزدیکیِ فروپاشیِ بسیار کامل‌تر و با این‌حال مضحک‌تری که، اعتراف می کنم، این شبها بسیاری از وحشت‌های معمول خواب را می‌کاهد چنان به مشقت ساعاتی که در تخت‌خوابم عادت کرده‌ام که در حین بیرون آمدن تبرِ آشنا از پوشش بزرگ مخملینش سرخوش و بی‌تفاوت راهم را می‌گیرم و می‌روم، بدواً چندان آسایش یا دفاعی نداشتم: هیج نداشتم، جز باریکه‌نوری از لوستر بالقوه درخشان اتاق مادموازل که درِ آن به دستور پزشک خانوادگیمان (سلام و درود بر دکتر سوکولوف!) اندکی باز می‌ماند. خط عمودی نور ملایمش (که اشک های کودکی می‌توانست به پرتوهای لرزان ترحم تبدیلش کند) پناهم بود، چرا که در آن ظلمات مطلق، سرم گیج می‌رفت و ذهنم در تقلای مرگ ذوب می‌شد.
شنبه شب فرصتی مغتنم بود یا می‌توانست فرصت مغتنمی باشد، چون که مادموازل، که به مکتب کلاسیک بهداشت تعلق خاطر داشت و توکَد زانگله (هوس‌های انگلیسی) ما را صرفاً منشأ سرماخوردگی می‌دانست، خود را در تجمل خطرناک هفته‌ای یک‌بار حمام رها می‌کرد و از این رو وام بیشتری به برق ضعیف چشمانم می‌بخشید؛ اما بعد رنجی محیل پیش آمد.
حالا برگشته‌ایم خانه‌ی شهرمان، ساختمانی ایتالیایی با گرانیت فنلاندی، نقاشی‌های دیواری از گل وگیاه در بالای طبقه‌ی سوم (آخر) و پنجره‌ی پیش‌آمده‌ای در طبقه دوم که پدر بزرگم حوالی سال ۱۸۸۵ در سن پترزبورگ (حالا لنینگراد)، شماره ی ۴۷، مورسکایا (حالا خیابان هرتزن) ساخته بود. طبقه‌ی سوم دست بچه‌ها بود. در سال ۱۹۰۸، سالی که در این جا مدنظر است، هنوز با برادرم هم‌اتاق بودم.
حمامی که به مادموازل داده شده بود انتهای یک دالان Z شکل کم‌و‌بیش بیست تپش قلب دورتر از تختم بود، و من، بینِ بیمِ بازگشت زودتر از هنگام او از حمام به اتاق روشن کناردست ما و حسادت به خس خس مختصر اما مرتب برادرم پشت دیوار متحرک لاک‌خورده‌ای که جدای‌مان می‌کرد، هیچ‌گاه نمی‌توانستم آن هنگام که درزی در تاریکی از ذره ای از من در هیچ حکایت داشت، با چابک خوابیدن، از وقت اضافه‌ای که نصیبم می‌شد بهره‌ای ببرم. بعد از مدتی طولانی سر می‌رسیدند آن قدم‌های بی‌وقفه‌ای که بر مسیر کشیده می‌شدند و شیء شیشه‌ای شکننده‌ای را که مخفیانه شریکِ شب‌زنده‌داری‌ام بود از ترس در قفسه به لرزه می‌انداختند.
حالا وارد اتاقش شده، تغییر ناگهانی میزانِ نور به من می‌فهماند شمعی که روی میزِ کنار تخت اوست جای خوشه‌ای چراغ‌های آویزان از سقف را، که همگی با هم خاموش می‌شوند، می‌گیرد. خط نور من هنوز آن‌جاست، اما کهنه و ضعیف شده‌است، و هربار که مادموازل با تکانی تخت را به غژغژ می‌اندازد سوسو می‌زند، چون هنوز صدای او را می‌شنوم. حالا خش‌خشی نقره‌ای است که سوشارد (Suchard) را را هجی می‌کند؛ حالا خرچ خرچ کاردی میوه‌خوری که صفحات لرُوو دِ دو موند (یک ماهنامه فرانسوی) را می‌بُرد. دوره‌ای از انحطاط آغاز شده: بورژه می‌خواند، حتی یک کلمه از او هم ناجی‌اش نخواهد شد. پایان نزدیک است. گرفتار اندوه و رنجی شدیدم؛ با تمام وجود می‌کوشم خواب را با فریب به چنگ آورم، هر چند ثانیه یکبار چشمانم را می‌گشایم تا سوسویی را که رنگ می‌بازد وارسی کنم، و تصورم از بهشت جایی است که همسایه‌ای بی‌خواب کتابی بی‌انتها را زیر نور شمعی جاویدان می‌خواند.
آن چه ناگزیر است اتفاق می‌افتد: قاب عینک پنسی با صدا بسته می‌شود، ماهنامه روی مرمر میز کنار تخت سُر می‌خورد، و لب‌های به هم فشرده‌ی مادموازل ناگهان از هم باز می‌شوند و بر شمع می‌دمند؛ اولین تلاش شکست می‌خورد، شعله‌ی لرزانْ تابی می‌خورد و از خاموشی جان به در می‌برد؛ فوت دومی از راه می‌رسد و نور فرو می‌نشیند. در آن سیاهیِ قیرگون، زمان و مکان را گم می‌کنم، تختم انگار آهسته حرکت می‌کند، از وحشت راست می‌نشینم و خیره می‌مانم؛ سرانجام چشمانم، که به تاریکی عادت کرده‌اند، از میان ذره‌هایی که درون چشم خودم شناورند، لکه‌های ارزشمندتر خاصی را غربال می‌کنند که در فراموشی بی هدف می‌گردند تا با نیمی از حافظه، مانند چین‌های محو پرده‌های پنجره‌ای که در پشت آن چراغ‌های خیابانی از دور زنده‌اند، جایی فرو بنشینند.

حرف بزن، خاطره - ولادیمیر نابوکف

ترجمه‌: خاطره کرد کریمی

  • احسان

سِفرِ کسرا

۱۷
اسفند

قصه‌ی کتاب خریدن من در این مورد بی‌شباهت به قصه‌ی کسرا نبود. اول سفر کسرا پیدا شد از شهر کتاب مرکزی، بعد شریک جرم چاپ قدیم از یوسف‌آباد و آخر هم کله‌ی اسب از 30بوک. درست مثل اجزای این سه‌گانه که فضاهای متفاوتی داشتند.
چیزی در کسرا که جذبش شدم همون چیزی بود که در باقی آثار مدرس صادقی هم کار می‌کرد. ترکیبی از انتخاب و رهایی که گاهی در حدی از توازن در داستان برقرار بود و در کل سفری بود از گرفتاری به رهایی. چه در شریک جرم که با آزاد شدن کسرا از زندان شروع می‌شه و چه در سفر کسرا که با عکس دسته‌جمعی به انجام می‌رسه و مگه ادبیات جز این تجربه‌ی رهایی قراره چه کاری برامون بکنه؟ گذار و سفر کسرا رو نمی‌شه به گذار انسان ایرانیِ اواخر دهه پنجاه تو گیر و دار انقلاب ربط داد. مرد طبقه متوسط تهرانی که خواستگاه جنوب‌شهریش باعث نشده امیال انقلابی و چپ داشته باشه و واسه اون سال‌ها زیادی میانه‌دار و لیبراله. اینو می‌شه هم تو توصیفاتش از عکس‌ انقلابی‌های با چشم‌های باباقوری و کله‌های تاس تو اتاق سمر و غلام فهمید هم از دیالوگ‌های اول آشنایی‌ش با جهان که به دنبال رهایی خلق ستمدیده‌ی کوردستان و خودمختاری بود. کسرا از اول هم فقط دوست داشت همه چیز آروم باشه و جنگی برپا نشه. بعدها هم وقتی به مکالمات آدمها تو اتوبوس و کافه گوش می‌ده راوی می‌گه این براش جالب بود که هیچ‌کدوم با خود جنگ (ایران و عراق) مخالف نبودن و فقط داشتن روی استراتژی‌های پیروز شدن جر و بحث می‌کردن. پس این کسراییه که در طول داستان می‌شناسیم.

هر چی قصه جلوتر می‌ره انتخاب‌های کسرا کمرنگ‌تر می‌شن و بیشتر خودش رو می‌سپره به دست امواج. کسرایی که تو کتاب اول (شریک جرم) به در و دیوار می‌زنه تا به مادرخانمش اثبات کنه دوهفته‌ی گذشته رو تو زندان بوده و حسین رو شاهد می‌گیره و اون همه دربند اثبات حقانیت خودشه تو کتاب دوم (کله‌ی اسب) با اینکه بارها از تهران رفت تا کردستان که جهان رو ببینه و گاهی فقط هندوانه‌ی لب آبی بخورن و برگرده اما نباید فراموش کرد که همه چیز از تلفن راه‌ دور تو پارک شروع شد و بقول کسرا وقتی به زنش توضیح می‌ده اگر دوباره دختر رو تو پارک نمی‌دید هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی‌افتاد. همین قدر اتفاقی! این روند به جایی می‌رسه که در کتاب سوم پلات روی این می‌گذره که قراره کسرا تا جایی ادامه بده که پولی توی جیبش باشه و بعدش آزاد آزاده. روایت از کسرایی که اونقدر به فکر اثبات خودشه و همه چیزو سفت چسبیده تا کسرایی که راضی شده دست از هویت خودش بکشه، کس دیگه‌ای باشه و بلیت برگشتش رو پرت می‌کنه تو آب خیلی روون و راحت پیش می‌ره. راوی قصه نه دانای کل که راوی چسبیده به کسراست. دامنه‌ی داناییِ راوی همون دامنه‌ی دانایی کسراست. راوی احساسات خاصی از خودش بروز نمی‌ده و اگرچه کسرا چندان ابراز احساساتی نداره اما اون هم اجازه نداره ابعاد احساسی چندانی ازش نشون بده و مثل دوربین که قهرمان رو نشون می‌ده تو داستان حضور داره. با خوابیدن آدم‌ها می‌خوابه و وقتی چشم باز می‌کنن بیدار می‌شه. یک راویِ سردِ کاروری که یه جاهایی بدجوری حسادت‌برانگیز می‌شه که چطور می‌شه قلقش رو بدست آورد و چطوره که داستان‌های مدرس صادقی اینطور می‌شن.

پ‌ن: ببینید عنوان نویسنده هم از کتاب اول به کتاب سوم تدریجن از یه گرفتگی به گشایش رسیده (دارم به هر دری می‌زنم تا ایده‌ی خودمو اثبات کنم!)

  • احسان

Woo Woo

۰۲
خرداد

"تمام خطوط راه‌آهن روزی دو بار قدم‌به‌قدم بازرسی می‌شوند؛ به این ترتیب که یک راه‌بان از ایستگاه الف به سمت ب می‌رود و دیگری بالعکس، این دو جایی در میانه‌ی راه همدیگر را ملاقات می‌کنند و برگه‌های‌شان را ردوبدل می‌کنند و برمی‌گردند. راه‌بان‌ها به طور متوسط دوازده کیلومتر در روز را پیاده طی می‌کنند؛ در همه‌جور آب و هوا. یک گروه ساعت دوی ظهر راه می‌افتند و تا غروب در طول خط هستند، و گروه دیگری هم شب راه می‌افتند و تا صبح. این مسیر می‌تواند در بیابان و کوهستان باشد؛ مسیری که قرار بود من همراه راه‌بان طی کنم مسیر جنگلی شیرگاه تا زیرآب بود که از قبل می‌دانستم مسیری دل‌انگیز است، ولی این همه‌ی ماجرا نبود..."

***

قطعه‌ی بالا رو از کتابِ "قطارباز" نوشته‌ی احسان نوروزی انتخاب کردم. حالا که اینو می‌نویسم درست وسط کتابم و بی اغراق تمامش رو با لذت خوندم. نویسنده با طی مسیر تو راه‌آهن ایران، مقوله‌ی راه‌آهن رو دستمایه‌ی بررسی تاریخ توسعه‌ی ایران معاصر و مطالعه‌ی وضعیت اجتماعی کشور تو صد سال اخیر کرده و با وجود این هیچ کجا عشقش به قطار رو به حاشیه نبرده. با اینکه قبل از شروع منتظرِ رسیدن به قسمت‌ِ خط تهران-قم بودم که ببینم از ایستگاه پرندک (که تو بچه‌گی و به واسطه‌ی شغل داییِ مامان و بابام، ازش زیاد خاطره دارم) هم حرفی زده یا نه ولی همه‌ی قسمت‌ها جذاب پیش رفتن از جمله خط تبریز-جلفا که اتفاقن جند هفته پیش مقصد سفرم بود و فهمیدم قدیمی‌ترین راه‌آهن جدیِ ایرانه (با بیش از صد سال قدمت) و همین قطعه‌‌ی بالا که درباره‌ی یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مناطق ایران واسه منه یعنی زیرآب و شیرگاه و محدوده‌ی سوادکوه (که این هم برمی‌گرده به خاطرات بابام از ایستگاه دوآب و اقامتش تو پادگان پیش عموش و بعدها ناهارهایی که در راه شمال تو جنگل‌ها و بالای تونل‌هاش خوردیم) و از اون گذشته معرفیِ شغلی به این خفنی:‌ راه‌بان!

نوروزی در ادامه‌، سفر نیمروزه‌ش با راه‌بان رو شرح می‌ده و از حیوانات مسیر، رد شدن از تونل در تاریکی و تجربه‌ی نزدیک شدن قطار و صدای اعجاب‌آورش تو اون سکوت طبیعی می‌گه و وقتی اینا رو می‌گذارم کنار یکی از جنبه‌های دل‌انگیز شغل راه‌بانی یعنی پیاده‌روی طولانیِ هرروزه دیگه می‌ره در کنار جعل اسناد و تدوین فیلم و ویراستاری و چند شغل محبوب دیگه که کم کم بهشون علاقه‌مند شدم.

قطارباز رو بخونید، جدا از اینکه شیفته‌ی قطار و حواشی‌ش هستید یا نه، این کناب نمونه‌ی خوبیه از یه کار دلی و با حوصله که فقط از یه شیفته برمیاد.

قطارباز - نشر چشمه - 25 هزارتومن

  • احسان

دیوید فاستر والاس در جستار رواییِ "به لابستر نگاه کن" به بهانه‌ی پنجاه و ششمین جشنواره‌ی سالانه‌ی لابسترِ مِین و سفرش به سفارش مجله‌ی غذاییِ گورمی به این فستیوال، تأملی داشته روی جزئیات اون و بحثی اخلاقی که همیشه در کنار نام لابستر مطرح می‌شه: آیا جوشاندن زنده زنده‌ی لابسترها کاری‌ست اخلاقی؟ بخشی از این مطلب رو بخونید:



"مسأله فقط این نیست که لابستر زنده زنده آب‌پز می‌شود، این هم هست که خودِ تو این کار را انجام می‌دهی یا دست کم درجا مختصِ تو انجام می‌شود. همانطور که ذکرش رفت، بزرگترین آشپزخانه‌ی لابستر جهان - که به عنوان یک جور جاذبه در برنامه‌ی جشنواره رویش تأکید می‌شود - همانجا در زمین‌های شمالی جشنواره آماده‌ی بازدید همگان است. تصور کنید جشنواره‌ی گوشت نبراسکایی (*) را که بخشی از جشن آن تماشای وانت‌هایی باشد که می‌ایستند و گاوهایی که از سطح شیب‌داری پایین کشیده می‌شوند و همانجا در بزرگترین زمین کشتار جهان سلاخی می‌شوند یا یک همچین چیزی؛ اصلن حرفش را هم نزنید.

* آیا معنی‌دار است که «لابستر»، «ماهی» و «مرغ» در فرهنگ ما هم به حیوان و هم به گوشتش اطلاق می‌شود، در حالی که بیشتر پستان‌داران به حسن تعبیرهایی مانند «beef» و «pork» نیاز دارند تا به ما کمک کنند بین آنچه ما از موجود زنده می‌خوریم و آنچه آن گوشت زمانی بوده تفاوت قائل شویم؟ آیا این سندی‌ است بر این‌که عذاب وجدان عمیق در خوردن حیوانات عظیم‌تر آنقدر شایع است که خودش را در زبان انگلیسی نشان می‌دهد اما آن عذاب وجدان وقتی از محدوده‌ی پستان‌داران خارج می‌شویم کم می‌شود؟ (و آیا مثال نقض Lamb/Lamb کل این نظریه را زیر سؤال می‌برد؟ یا دلایل تاریخِ زبان‌شناسانه‌ای در این معادل‌گذاری دخیل است؟)"

این هم مثالی دیگر - چهار جستار از حقایق زندگی روزمره
دیوید فاستر والاس - ترجمه‌ی معین فرخی

  • احسان

کش رفتن و به‌عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست.

نامه به سیمین


ابراهیم گلستان سال 69 و بعد از سال‌ها دوری از وطن، به گوشش خورده که گویا سیمین دانشور، همشهری و دوست قدیمی‌اش قصد مهاجرت دارد و به این بهانه دستی به قلم برده تا برایش نامه‌ای بنویسد.
نامه با ذکر دوران کودکی گلستان و رفقای خانوادگی‌شان و جلسات احضار روح شروع می‌شود و تا دلتان بخواهد داستان‌های رنگ و رنگ و عجیب (حتا در مقیاس گلستان) در این متن پیدا می‌شود. اصل نامه ولی نکات قابل توجهی دارد:
دنیای نخبگان فکری و ادبی و هنری این کشور در ساز و کار و بدنه فرق چندانی با زندگی‌های سطح پایین ندارد؛ همان عقده‌ها، همان تحقیرها و همان کمبودها و فروپاشی‌های دهک‌های پایین بین آنها هم فت و فراوان است و از خوب یا بد روزگارشان است که اینجور رفتارهای آنها در نظر مخاطب جذابیت بیشتری پیدا می‌کند. (جذاب نیست که بدانید شوخی‌های دم دستی و حضیض‌های رفتاری جلال آل احمد چیست؟ یا اینکه کاوه گلستانِ کودک‌سال، ناخواسته چه تکه‌ای بار جلال کرده؟ - که اصلن جلال آل احمد به نوعی بهانه‌ی اصلی چاپ این نامه بوده - جالب است، انکار نکنید!) اینها خواهی نخواهی قهرمان‌ها و بت‌های ازلی نسلی از فرهیختگان این مملکت بودند و طبیعی‌ست که ذکر احوالات خصوصی‌شان، نه به سطح پایینیِ مجلات زرد و نه به سطح بالایی "چنین کنند بزرگان" و امثال آن، خواندنی‌ست. نامه‌ی گلستان این شانس را می‌دهد که با جریان‌های فکری چند دهه‌ی گذشته (بخصوص از دهه‌ی 20 به بعد) آشنا شویم که در عوض دیدی مقاله‌طور و پژوهش‌وار، از دل نقل خاطرات و ذکر حسرت‌ها و بیم‌‌های آن دوران و از راه قلم مردی که هم نثر قدَری دارد و مو را از ماست می‌کشد و هم این اطمینان را می‌دهد که از چیزی سرسری عبور نکرده -کما اینکه یکی دو بار در متن ریز می‌شود روی املای صحیحی لغاتی که می‌نویسد - و در خیلی از معرکه‌های تاریخ معاصر، چه در خلوت و چه در جلوت حاضر بوده برخاسته است. البته خود نویسنده چند بار این نکته را ذکر کرده که هر اندیشه‌ و قولی باید از غربال فکری افراد گذرانده و بعد راجع به آن تصمیم گرفته شود که خب در مورد گلستان این مسئله خیلی بیشتر از سایرین مصداق دارد، چه مشتی که از خروار حرف‌های او بر می‌داریم به مراتب بیشتر از سایرین قلوه‌سنگ‌های مشکوک دارد و باید دید خرد شده و هضمِ غربال خواهند شد یا نه. در دید بعضی خوانندگان، همین قلوه‌سنگ‌های گلستان است که خواندن مصاحبه‌ها و متن‌هایش را جذاب‌تر کرده.
از طرف دیگر، گوش شنوای نامه سیمین دانشور است که با اینکه در جایگاه مخاطب قرار گرفته و طبیعتن کنشی - و گویا بعدتر واکنشی - هم از او سراغ نداریم اما روحش در متن حاضر است و جز معدود لحظاتی که گلستان با ظرافت انتقاداتی به او می‌کند، همیشه در جایگاه رفیق مورد اطمینان و تا حدی سنگ صبور او نشسته است.
خیلی از فرازهای نامه با مدل "راستی یادت هست..." یا "حتمن یادت هست..." پیش می‌رود، حضور سیمین را شاهد می‌گیرد و بعد سراغ روایت خود از ماجرا و دیدگاهش می‌رود. با خواندن این نامه‌ی بلند و نیمه‌کاره یک بار دیگر بر من معلوم شد که خواندن عبارات گستاخانه‌ و اظهارنظرهای ویرانگرانه‌ی شاید ناشی از اعتماد بنفس بالا و حاصل باج ندادن به روزگار از هر کسی جالب نیست و کم‌اند امثال ابراهیم گلستان که اینطور از روی بزرگان رد شوند و از روی هیجان و عصبیت، انگ تعصب و خشک‌مغزی به فکر و نوشته‌شان نزنیم و مطلب را رها نکنیم.

کتاب را انتشارات بازتاب‌ نگار به بهای 9000 تومان منتشر کرده است.

  • احسان

شکسپیر و شرکا
این کتاب هم می‌تونه تو کتاب‌های داستانیِ امسال، بهترین باشه. رمان، روایت نسبتن مستند جرمی مرسرِ کانادایی از اقامت تو کتابفروشی افسانه‌ایِ جورج ویتمن تو پاریس یعنی شکسپیر و شرکا. اینکه کسی ندونه شکسپیر و شرکا چیه و اصلن چرا جذابیت داره کاری ندارم، برای آشنایی می‌تونید فیلم نیمه‌شب در پاریس رو ببنید. کتاب بسیار خوش‌خوان و کَره‌ست! نویسنده خوب بلد بوده قصه‌ی فوق‌العاده جذابش رو روایت کنه و مترجم (پوپه میثاقی) هم حسابی دردمندِ سوژه بوده و با جون و دل ترجمه‌ش کرده و نتیجه‌ هم دلنشین شده، طوری که بعد از خوندنش از حسرت تجربه‌ی مشابه تجربه‌ی مرسر می‌خواید زمینو گاز بگیرید. خیلی رویاییه.

برفک
با دان دلیلو از همین نقطه آشنا شدم. شنیده بودم رمان براش وسیله‌ایه واسه بیان‌ دغدغه‌های فلسفی‌ش. کتاب رو خوندم و دیدم بله، همینه. ترجمه‌ش کار پیمان خاکساره و انتخاب عجیبی بود واسه خاکسار. داستان حول یه خونواده‌ی پر جمعیت می‌گذره و بچه‌ها هم بیشترشون از ازدواج‌های قبلی زن و شوهرن. کتاب گله به گله پر شده از بحران، پر شده از موقعیت‌هایی که شخصیت‌ها روشون فوکوس می‌کنن، عمیق می‌شن و دربارشون نظریه می‌دن. هیچ کس حرف روزمره نمی‌زنه یا اگه هم می‌زنه از کنارش راحت رد نمی‌شه. همه چیز در حال بررسیه. رمان راحتی نبود واسه خوندن اما خوندنش از نخوندنش قطعن بهتر و مفیدتر بود. تو چنین داستان‌هایی نقش روان بودن متن خیلی خودشو نشون می‌ده و خاکسار از پس این مسئله براومده بود. جهان دلیلو چیزیه شبیه فضای متریکس، منهای حرکات اکشن.

مرگ فروشنده
خوندنش به بهانه‌ی فروشنده‌ی فرهادی پا داد. نمایشنامه‌های چندانی از اون دوره نخوندم اما گمون می‌کنم اون تلفیق خیال و واقعیت و تجسمش از راه از میون برداشتن دیوارها کار شاقی بوده. اساسن پرداختن به بحران‌های اجتماعی اقتصادی و نمایش آدم‌های مستأصل رو دوست می‌دارم (مثال دیگه‌ش مرد عوضیِ هیچکاک)

صداهای مراکش
خیلی وقت بود بواسطه‌ی علاقه به مراکش و مافیها مشتاق خوندنش بودم. سفرنامه بمعنای کلاسیکش نیست و تشکیل شده از یه سری جستار که هر کدوم مضمون یا اتفاق یا مکانی رو دستمایه قرار دادن و با قلم خوب نویسنده‌ و مترجم کاربلدی مثل محمود حدادی به رشته‌ی تحریر دراومدن. حجم کمی داره و لزومی هم نداره موروکوفیلیا باشید تا ازش خوشتون بیاد. سفرنامه فی نفسه چیز خوبیه، بیشتر بخونید.

بازمانده‌ی روز
بهترین رمان سال پیش. تحسین برانگیزه عمقی که ایشی‌گورو واردش شده تا زندگی رو از دید یه سرپیش‌خدمت کلاسیک که خودشو وقف کارش کرده تماشا کنه و نشونمون بده. جوری که نه تصنعی جلوه کنه و نه خسته کننده بشه. ترجمه‌ی عالی نجف دریابندری هم همه‌ی چیزی بوده که این رمان لازم داشته تا تو مسیر رسیدن به دست خواننده‌ی فارسی زبان حیف نشه. یه جاهایی از تصور چیزی که ایشی‌گورو نقل کرده می‌تونم تا ساعت‌ها در سکوت مشغول باشم. آفرین بر قلم پاک بازیگوشش باد!

گذار روزگار
یه مصاحبه‌ی نیمه بلند با رومن گاری. توش از خیلی چیزها حرف زده و مثلن از وجه تسمیه‌ی "خداحافظ گاری کوپر" گفته، از مادر دوست‌داشتنی‌ش حرف زده و... ترجمه‌ هم از سمیه نوروزی، از مترجمان خوبِ فرانسه.

بلوزِ ساحل غربی
بلوز ساحل غربی یکی از بیش از 60  کتاب پلیسی انتشارات جهان کتابه که با عنوان مجموعه‌ی نقاب منتشر شدن و اگه تو نخ این ادبیات هستید برید تو کارشون که هم انتخابا درجه‌ یکن و هم مترجما کار درست. این رمان رو ژان پاتریک مانشت فرانسوی نوشته و مثل متن یه فیلم نوآر فرانسوی کلاسیک می‌مونه. داستان گیراییِ خوبی داره، حجمش هم کمه و اگه قسمت سرقتِ فیلم رو کنار بگذاریم، منو یاد ریفیفی انداخت.

لک‌نت
 نقطه عزیمت نویسنده از داستان کوتاهی در مجموعه پرتره مرد ناتمام (داستان جَنَوار، درباره‌ی جانوری ناشناس و شبه‌گرگ در شمال غربی ایران در عصر پهلوی) که داستان خوبی هم بود، ایده‌ی جذابی بود که با نثر بقول خودش شبیه کتاب فیزیک و شیمی ساده و پراکنده‌گویی و فقدان انسجام لازم هدر رفت. انگار که یزدان‌بد مشغول تعریف کردن یک خواب آشفته بوده و از هر گوشه چیزی گرفته و داخل این دیگ درهم جوش انداخته که خب این روش فی نفسه چیز بدی نیست و خیلیا از این راه شاهکار خلق کردن اما لک‌نت برای رسیدن به این هدف حجم بیشتر و واکاوی و ور رفتن مضاعفی می‌طلبید.

سوءقصد به ذات همایونی
کتاب رضا جولایی که گویا بعد از مدتها تجدید چاپ شده و شاید خونده شدنش باعث شد کارای قبلی استاد هم دوباره رو بیان، قصه‌ی یه گروه مارکسیسته که می‌خوان محمدعلی شاه رو ترور کنن. این خط اصلی از ماجرایی واقعی گرفته شده و نویسنده با تخیل وحشتناکش هزارجور شاخ و برگ بهش داده و واسه هر کدوم از اعضای این گروه یه خط داستانی درنظر گرفته و بعد بهم رسوندشون تا برن سراغ نقشه‌شون. این وسط شخصیت‌های واقعی هم مثل ریگ تو داستان پخش و پلا شدن. خلاصه بگم که نتیجه چیزی شده شبیه یه فیلم سینماییِ جاسوسی یا سرقتی که قهرمانش یه گروهه اونم تو فضای انتهای دوره‌ی قاجار. عالی، حتمن بخونیدش.

پرتره‌ی مرد ناتمام
مجموعه داستان یزدان‌بد بخاطر همون جَنَوار هم که بالاتر صحبتش شد ارزش خوندن داره. بقیه‌ی داستان‌ها هم تک و توک چیزهای قابل عرضه‌ای دارن.

کوهستان وحشی
کتابی با عنوان اصلی "وُلف وینتر"  (یعنی زمستان بسیار سرد) نوشته‌ی سسیلیا اکباک و ترجمه‌ی خوب محمد جوادی. زمان داستان به سال 1717 در شمال سوئد جایی نزدیک مرز روسیه. واسه من که همین کفایت می‌کرد کتاب رو بخونم. داستان اما درباره‌ی ساکنین یه روستاست و با قتلی ناگهانی شروع می‌شه و با پیگیری و حل معمای این قتل پیش می‌ره با این توضیح که اتفاقات واقعی هم تو خط داستانی وارد می‌شن و مؤثرن.

برف محض
اولین مجموعه داستانِ معین فرخی (صاحب پادکستِ مرحومِ داستان هزارتو) که دوست داشتنی بود و تقریبن تو همه‌ش تجسم راویِ ساکتِ عزلت‌جوی خسته پیدا بود و جوری روایت شده بود که شبیه خاطره و تجربیات شخصی جلوه می‌کرد (بخصوص داستان یک روز قبل). از بین داستان‌ها "اولین روزهای پاییز" و "برف محض" رو بیشتر پسندیدم و امیدوارم معین بیشتر بنویسه.

اشرافیت، سلطنت، دموکراسی داستان حماقت و تباهی اخلاقی و اقتصادی
از کتبِ اندیشه‌ی اقتصادیِ انتشارات کاردرستِ دنیای اقتصاد که بیشتر شبیه یه رساله‌ی بلند در رثای آنارشیسمه. رساله‌ای از هانس هرمان هوپ که معتقده روند حرکت دولت‌ها از اشرافیت به سلطنت و دموکراسی روندی نزولی بوده و از هر جهت حرکت به سمت تباهی اخلاقی و بخصوص اقتصادیه. استاد خیلی طرفدار دست رد زدن به دولتِ بزرگ امروزیه و دموکراسی رو لکه‌ی ننگ جوامع امروزی می‌دونه. اگه پنجاه سال پیش این حرف رو می‌زد خیلیا با قاطعیت پرتش می‌کردن بیرون اما حالا؟ چرا که نه! اگر کتاب رو خوندید و قلقلکتون داد، خبر خوب اینکه یکی از کتب اصلی آقای هوپ با عنوان "سوسیالیسم و سرمایه‌داری" رو همین انتشارات با مقدمه‌ی اختصاصی نویسنده برای ترجمه‌ی فارسی منتشر کرده.

«تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: سیمین بهبهانی» و «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: لیلی گلستان»
این دو عنوان از پروژه‌ای انتخاب شدن که محمد هاشم اکبریانی به قصد مطالعه‌ی ادبیات معاصر ایران ترتیب داده و سراغ بزرگان این مقوله رفته. مصاحبه کننده نه چندان مرعوب سوژه‌ش شده و نه وقت مصاحبه رو هدر داده. هر دو خانم (بهبهانی و گلستان) هم پای مصاحبه بودن و خوب از زندگیشون حرف زدن. توضیح خاصی نمی‌شه داد، مسئله علاقه‌ست؛ اگر علاقه دارید بسم‌الله.

  • احسان

کمی دیر شده اما لطفش از بین نرفته. کتاب‌هایی که تو سال 95 خوندم به همراه توضیحی کوتاه:
(از انتها به ابتدای سال)

پادشاه زردپوش
یه مجموعه داستان با مضمون وحشت که بخاطر دستمایه‌ قرار گرفتن سر ساخت سریال ترو دیتکتیو باز سر زبون‌ها افتاد. نویسنده‌ش که رابرت ویلیام چیمبرز باشه خودش هم تحت تأثیر دو داستان کوتاه نوشته‌ی امبروز بیِرس و با وام گرفتن شهر خیالی و هولناک کارکوزا از جهان اون دو داستان این مجموعه داستان رو نوشت. از نکات تأثیرگذار و بیاد موندنیِ کتاب تکه‌هاییه که اول هر داستان از نمایشنامه‌ی خیالی "پادشاه زردپوش" ذکر شده و خیلی به شکل گرفتن اتمسفر اون قصه کمک کرده. کار خوبِ دیگه، کار مترجم فارسی بلد کار (بردیا بهنیافر)‌ بود که اون دو تا داستان کوتاه امبروز بیرس رو هم ترجمه و ضمیمه‌ی کتاب کرده.

آوازهای غمگین اردوگاه
خوندن متن کوتاه پشت جلد باعث شد کتاب رو بخرم. تو اون متن از سیاهپوستی به اسم رابرت جانسن اسم برده بود که با فروختن روحش به شیطان، گیتاریست بزرگی شده بود! سریع تصاویر فیلم "ای برادر کجایی؟" اومد جلوی چشمم و کنجکاو شدم. رمان رئالیسم جادوییِ شرمن الکسیِ سرخپوست، درباره‌ی یه عده سرخپوست ساکن اردوگاه سرخپوست‌هاست. عده‌ای که تصمیم می‌گیرن یه بندِ راک بزنن و آوازشون همه جا بپیچه. رمان پره از ارجاع به فرهنگ عامه 70، 80 و بخصوص 90 آمریکا و موسیقی راک. انگار یه چیزی کم داشت یا شاید هم زیاد از حد بلند بود چون نمی‌تونم امتیاز بالایی بهش بدم.

«هومر و لنگلی» و «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی»
اینجا از هردوشون نوشتم

اعتقاد بدون تعصب
این کتاب یکی از آثار پروژه‌ی ترجمه‌‌ایه که خشایار دیهیمی تو نشر گمان راه انداخته و خروجیِ نیکویی هم به دنبال داشته. عنوان اصلی کتابِ پیتر برگر بوده: در ستایش شک که تو ترجمه‌ی فارسی اعتقاد بدون تعصب رو براش انتخاب کردن و هر دو هم تا حد زیادی گویای محتوای کتابن. محتوایی که ابتدا دنبال توضیح دادن تکثر عالمه و بعد هم عمده‌ی تلاششو می‌گذاره روی توضیح نسبی‌گرایی و جا انداختن اینکه اصلن چی هست و بنظرش خوبه یا نه، امکان‌پذیره یا نه، اگه فراگیر بشه چی می‌شه و اگه تخطئه بشه چی. کتاب بدی نیست، بخونیدش. ترجمه‌‌ش هم مثل هر کار دیگه‌ای از این مجموعه که خوندم خوب بوده.

اتاق قرمز
مجموعه داستان ترسناکِ ژاپنی؛ همین چند کلمه که بنظر من کفایت می‌کنه برای ترغیب هر کتابخونی. امسال ادوگاوا رامپو با دو کتاب از بیشمار کتاب‌هاش به خواننده‌های فارسی زبان معرفی شد و هر دو از یک مترجم و یک نشر. داستان‌ها بعضی خیلی ساده ان ( مثل داستان اتاق  قرمز) و بعضی زیادی اگزوتیک و ژاپنی (مثل آدمی که رفته توی یه مبل و همون تو نشسته و باقی ماجرا) و بعضی هم زیادی عجیب و کوبنده (کرم ابریشم) و تصویری که تحویل آدم می‌دن به راحتی فراموش شدنی نیست اما وجه مشترکشون توانمندی قصه‌گویی و نویسنده‌ایه که خودش رو وقف ترسوندن شما می‌کنه.

شکار و تاریکی
این هم کتابِ دیگه‌ی رامپو که بالا ذکرش رفت. رمانی جنایی معمایی که بنظرم به قوت مجموعه داستان اتاق قرمز نیست، خیلی هم ژاپنی نیست یعنی می‌تونه با کمی دستکاری هر جایی اتفاق افتاده باشه و با تمام این‌ها با خوندنش لذت رمان پلیسی رو می‌برید، بسیار خوشخوانه و کمی هم معمابازی (البته باز هم کمی اگزوتیک) دارید.

هما
داستانِ کاظم رضا چند روز بعد از مرگش منتشر شد و من هم خوشبختانه بخاطر فضای مطالعاتی که داشتم و دارم ازش باخبر شدم و خوندم. چیزی که همون اول یقه‌ی آدم رو می‌گیره و فکر می‌کنه تحسین برانگیزه نثر خاص و آهنگین رضاست. اما جلوتر که می‌ری می‌بینی ای بابا، آخه چقدر؟ همه‌ی همه‌ش اینجوریه که. از یه جایی به بعد واقعن اضافی و آزار دهنده‌ست حتا. ولی خب نمی‌شه انکار کرد که توانایی استاد در لفاظی و دایره‌ی لغات بزرگش قابل توجهه. از خوبی‌های داستان هم بخوام بگم، صحبت حال و هوا و شوریدگی و اهل دل بودن کاظم رضاست و ای کاش این استعدادش در نثر جوری مهار می‌شد و نتیجه‌ی بهتری می‌داد.

شب یک، شب دو
این کتاب رو مدتها نگه داشتم تا سر وقتش برسه. باز هم انگار سر وقتش نخوندم چون ذهنم سر جا نبود و افتادم تو بازی‌های زمانیش. داستان، داستانِ نامه‌های رد و بدل شده‌ی دو نفره و وصف خاطرات و ماجراهاشون. نامه‌هایی با زمان مشخص. مختصاتی که متن توش پیش می‌ره رو دوست دارم و از آدرس‌هایی که می‌ده خوشم میاد. حدیثی هم که داره ذکر جداییِ ناگزیر و مصیبت‌های بعدشه. بهمن فرسی گویا یکی دو ساله باز کشف شده و آثارش دارن چاپ می‌شن.

«کافه اروپا» و «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم»
این  دو عنوان کتاب هم از همون پروژه‌ی ترجمه‌‌ی خشایار دیهیمی و نشر گمانن و بخاطر مضمون و فضای نزدیکشونه که با هم آوردمشون. هر دو کتاب رو اسلاونکا دراکولیچ نوشته و شامل جستارهاییه در باب تجربه‌ی زندگیِ (اغلب) زنانه در یوگسلاوی تحت حاکمیت اتحاد جماهیر شوروی و بعد از فروپاشیِ شوروی. روایاتی عجیب و غریب که بشدت هم یادآور خودمونن. خود خودمون، از دهه‌ی شصت و هفتاد و بعضن تا همین الان. البته روایت دراکولیچ هم جاهایی بخاطر شکل گرفتن فضای مرغِ همسایه غازه ‌ای که بوجود میاد یکم پس می‌زنه و اذیت کننده می‌شه.  اما نقطه‌ی قوت دیدگاه نویسنده اونجاست که بعد از فروپاشیِ شوروی خواننده رو مواجه می‌کنه با موقعیت‌هایی که می‌گن گویا همه چیز هم تقصیر حزب کمونیست و حکومت شوراها نبوده. انگار مشکلات ما (مردم یوگسلاوی و سایر جمهوری‌های شوروی) هنوز هم پابرجان.

شاه، بی‌بی، سرباز
 داستان، بطور خلاصه یک مثلث عشقی با دو ضلعه! قصه‌ی بُر زدنِ یه زنِ جذاب بدست یه آسمون جل. خیلی مشتاق و پیگیر رفتم سراغ خوندن اولین کتابم از نابوکف. با ترجمه‌ی زیبای  رضا رضایی. زیبا که می‌گم زیباها، جوری که خیلی جاها رجوع کردم به متن اصلی و کیف کردم از انتخاب‌های مترجم و یجا یادداشتشون کردم. داستان هم چیز هوس‌انگیز و کِشنده‌ای بود. ترسم فقط از سانسور بود. تقریبن تمام کتاب بی عیب و ایراد پیش رفت و حسابی مقابل کش دادنِ زمان مطالعه مقاومت می‌کرد. انتهای کتاب اما داستان پیچ خورد و مبهم شد. با مراجعه به متن اصلی مشکل تا حد زیادی حل شد اما خب این راهش نیست. می‌شه گفت تا حدی حیف شد.

آخرین روزهای امپراتوری شوروی
این شاهکارِ کتاب‌هایی بود که امسال خوندم. کتابی که جایزه‌ی پولیتزر رو نصیب دیوید رمنیکِ روزنامه‌نگار کرد. کتاب تو ژانر وقایع‌نگاری در ترکیب با بازخوانی تاریخ از راه مصاحبه و مشاهده نوشته شده و همونجور که از اسمش هم پیداست درباره‌ی اواخر دوران شورویه، حدود یکی دو سال آخر. رمنیک از نویسندگان واشینگتن پست، با قلم توانا و دید جامعش سراغ واکاوی چرایی و چگونگی فروپاشی شوروی رفته و کتاب دست اولی هم تحویل مخاطبین داده. نویسنده هم به شهرهای دورافتاده‌ی شوروی مثل ساخالین سفر کرده و اولین پالس‌های انقلاب رو رصد کرده هم تو دل مسکو با سیاستمدارها و اصحاب رسانه به گفت و گو نشسته. تصور کردن چیزها و آمارها و اشکالی که رمنیک توصیفشون کرده در عین رنج و عذابی که می‌ده جذابیت هم داره. کتاب رو انتشارات اطلاعات با ترجمه‌ی بسیار خوب، حجم 900 صفحه و قیمت 10000 تومان منتشر کرده و واقعن اگه به گزارش‌های مستند و تاریخ قرن بیستم علاقه دارید، نخوندنش جفاست.

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک
از ادبیات جنگ چیز چندانی نخوندم اما مطمئنم اگر خیلی هم خونده بودم کتابِ جذاب و کم حجم‌ حسین آبکنار از همه‌شون متفاوت بود. روایتی زمینی و افسون‌زدایی شده از جنگ و یادآور آثار ضدجنگی هالیوود که توش نه از شهدای کلاسیک و فداکار و نورانی  - و راستشو  بخواید  خسته کننده - خبری هست و نه قراره مبهوت موقعیت‌های جنگی بشیم. همه چی توصیف اتفاقات عادی زمان جنگه و برخورد آدم‌های عادی با این اتفاقات اون هم با ادبیات عادی. همه چیز عادیه. عادی یعنی که نویسنده تونسته یه قطار واقعی، یه سرباز واقعی و یه جنگ واقعی خلق کنه، بقیه‌ش خودش درست می‌شه. عالی.

از گوشه و کنار ترجمه
کتاب علی صلح‌جو محصول مترجمیه که کم ترجمه کرده و بیشتر مشغول ویراستاریه و تشکیل شده از تعداد زیادی عنوانِ کوتاه کوتاه برای بهتر کردن و دست کشیدن به سر و روی متون ترجمه شده و بنظر من از کتاب طاهره صفارزاده (اصول و مبانی ترجمه) دوستانه ‌تر، خوش‌خوان‌تر و کاربردی تر نوشته شده و تا سال‌ها به درد امثال من خواهد خورد.

«مأمورهای اعدام» و «غرب غم‌زده»
از این دو نمایشنامه‌ی مارتین مک‌دانا هم اینجا نوشتم

(پایان بخش اول)

  • احسان

یوداش تادوش کروسینسکی، راهب یسوعیِ لهستانی در سالهای زوال سلطنت صفوی، به رسم آن روزگار، یادداشت‌هایی از محل مأموریتش - اصفهان - به سرپرست فرقه‌شان می‌فرستاده. بعدها آن گزارش، شد دستمایه‌ی اثری دو جلدی با عنوان تاریخ واپسین انقلاب ایران (انقلاب اینجا به معنای فتنه‌ی اعظم) به قلم آنتوان دو سرسو که او هم راهب یسوعی دیگری بود اهل فرانسه. کتاب حاضر هم خلاصه و بازنویسی و ذکر اهم نکات تاریخ واپسین انقلاب ایران به قلم سید جواد طباطبایی است.


فرم روایت طباطبایی به گفتار متن یک مستند شبیه است که تکه تکه و اغلب بعنوان شاهد مثال بخشهایی از متن کروسینسکی را هم ذکر می‌کند و می‌شود راوی انحطاط صفویان. گذشته از نگاه گزارشگر و ستایش برانگیز راهب یسوعی از آن ماجرای خونین، ذکر جزییات مهم واقعه و در یک کلام سر و شکل روایت، محتوای قضاوتی که این دو فرد برآمده از نهاد مذهب به سقوط اصفهان دارند هم چشمگیر است؛ در فقدان دیدگاه واقع گرایانه و مبتنی بر تحلیل که از خصوصیات عصر روشنگری اروپاست و تقریبن مصادف با حوادث کتاب، بودند تحلیل‌هایی که با وجود صادر شدن از جایی خارج از نهاد مذهب، با تقلیل این اتفاق بزرگ به قضا و قدر و مطرح کردن عوامل متافیزیکی از زیر بار تفکر شانه خالی کردند که «التقدیر یضحک علی التدبیر». با خواندن کتاب به تحلیل این دو راهب از ماجرا پی می‌بریم که با فاصله گرفتن از خرافات مرسوم به شکل عجیبی نتیجه گیری مستدل و پیشرویی ارائه می‌دهند. از نظر کروسینسکی و دو سرسو مهم‌ترین عامل زوال صفویه و شکست سلطان حسین روبروی محمود افغان عوامل درونی حکومت بودند. از سراسر متن یک جور وادادگی و فساد همه‌گیر پیداست و بارها از قول کروسینسکی یا از نتیجه‌گیری‌های طباطبایی می‌خوانیم که سلطان حسین، شاهزاده طهماسب ولیعهد و سرداران دولت صفوی و حتا مردم اصفهان در موقعیت‌هایی واقع بودند که دشمن را شکست بدهند و در واقع خیلی از پیروزیهای افغانها از باور خودشان هم فراتر بوده.
در انتها نکته‌ی مهم اینکه همنشینی جذابی از شیوه روایت و تحلیلِ دو راهب یسوعی و خوانش علل سقوط اصفهان، شباهتشان و تقارن زمانی آن با عصر روشنگری اروپا و شروع سراشیبی تمدنی ایران، این کتاب کم حجم رو خواندنی‌تر کرده.

نسخه‌ی من از نشر نگاه معاصر بود ولی گویا الان انتشارات مینوی خرد کتاب را بیرون داده.

  • احسان