Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۵ مطلب با موضوع «Whispers» ثبت شده است

از پدرى فانى، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگى را پشت سر نهاده - که در سپرى شدن دنیا چاره‏ اى ندارد -  مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان، و کوچ کننده فردا، به فرزندى آزمندِ چیزى که به دست نمی آید، رونده راهى که به نیستى ختم مى‏ شود، در دنیا هدف بیمارى‏ ها، در گرو روزگار، و در تیررس مصائب، گرفتار دنیا، سودا کننده دنیاى فریب کار، وام دار نابودى ‏ها، اسیر مرگ، هم سوگند رنجها، هم نشین اندوه ‏ها، آماج بلاها، به خاک در افتاده خواهش ‏ها، و جانشین گذشتگان است...


  • احسان

یه روز تو گرگ و میشِ دم صبح چایی پررنگم رو میذارم رو میز و خوب نگاهش میکنم دیگه ازتون ناراحت نمی شم دیگه ازتون خوشحال نمی شم روزی که یکی از اون قاب عکس های کورت کوبین که دادم صالح یدونه واسه خودمم خریده باشم و گذاشته باشم رو طاقچه خونه م، بر میگردم بهش نگاه می کنم و ساکسوفون خودمو میندازم گردنم و پشت می کنم بهتون و می رم...یکی هم از دور داد می زنه :

دونت فورگت سیکستی بی...

سیکستی بی...

سیکستی...


Moby - One of These Mornings

  • احسان

حالا تو برو لهاسا، برو اون خط آهن مرتفع لهاسا رو امتحان کن، برو کازابلانکا، برو اون نوک نوک تیز پایین آفریقا وایسا طوری که بتونی تو نقشه به همه نشون بدی بگی من دقیقن تو این نقطه بودم، یه کویر گیر بیار و شب تا صبح توش به آسمون زل بزن، یه اسکار بگیر و اون بالا تقدیمش کن به دنیرو، یه نهنگ قاتل واسه خودت داشته باش، یه داج چلنجر کوپه مدل 70 بخر، یه بار دیگه برگرد شیراز و یه شب رو لبه های پهن پنجره های سمت شهر خوابگاه مفتح بخواب، یه دونه از این کلبه های چوبی اصیل تو گردنه اسالم خلخال بگیر و توش جیگرکی راه بنداز، یه شب تا صبح تو شهرای بزرگ دنیا سر کن و بشین با این بی خونه ها دور آتیش و مست شو، باز با محمد برو کلکچال اونم تو شب و تو اون پیچ ها خوب که بالا رسیدی رو کن به شهر شلوغ و بخواه ازت عکس بندازه،اون وقت جفتتون از دیدن هیبت ترسناک درختی که باهاش عکس گرفتید از ترس و شادی چنان فریاد بزنید و سربالایی رو بدوید که خونی بشید، باز برو غار حرا و دعا کن همیشه هوا تاریک باشه و تا ابد اونجا بمونی تا ابد ابد واقعی، باز با یه دوچرخه بی ترمز سراشیبی خیابونتونو برو پایین و چپه شو و بعد نگاه کن به تیکه کوچیک کنده شده از انگشت پات و مثل یه مرد لبخند بزن که انگار قربانی دادی، باز عصر پاییزی رو تجربه کن که "شب های روشن" رو تو تالار فجر دانشگاه دیدی و زدی بیرون و سرد بود دست کشیدی رو اون گیاه های شبیه شمشاد بلوار دانشگاه که بوشون هنوز تو کلته، باز بخواه حاج بابا زنده بود و سر عدس پلوی نذری و دست زدن به سیب زمینی های تو آتیش دعوات می کرد، تو سینما سعدی شیراز "تهران روزهای آشنایی" رو ببین و تو اون سرمای زمستون دنبال یه تهرونی بگرد که بغلش کنی...حالا تو بخواه، حالا تو برو، حالا تو... شد که شد، نشدم نشد.اگه نشه اونی که باس بشه، اون وقت چی؟ ادامه شو می خوای چیکار؟


P.S

Tom : Nobody loves Ringo Starr

Summer : That's what i love about him


Lisa Gerrard - The Host of Seraphim

  • احسان

بزرگترین مصیبت امشب اما وقتی بود که عقب افتاده ی جلفی مثل راموس بخودش جرات داد جلوی عالیجناب بوفون با قر و فر گل بزنه!



  • احسان

صدای بسته شدن در رو که پشت سرم شنیدم حواسم جمع دور و برم شد و زنبیلی که تو دست داشتم، شلوار سفید نازکی که تازه خریده بودم و تو اون آب و هوا خیلی خوب جواب می داد، شلوار کوتاهی بود که تا بالای قوزک پام می رسید و کفش راحتی که اونم تازه خریده بودم باهاش خیلی خوب ست شده بود و همون طور که دوست داشتم بدون جورابم اذیتم نمی کرد. پیرهنم هم کتان بود و از یقه ش زلم زیمبو آویزون بود. حواسم رفت پیش سقف خونه بغلی. اسم همسایه رو نمی دونستم ولی از آجرای سرخی که برای سقف استفاده کرده بود معلوم بود آدم خوش سلیقه ای باید باشه. زود به یه گذر رسیدم که سقفش کوتاه بود نسبتن و یه چندتایی تیکه حصیر هم روش بود تا جایی که من می دیدم. کوچه ی خاکی دور و بر اونجا رو دوست داشتم، دستم رو آروم روی دیوارها که تازه ساخت ولی روشون کاهگلی بود می کشیدم و هنوز باورم نمی شد تو مراکشم!



- Marrakesh Night Market -


هر طرف که نگاهمو ول می کردم لبه های چین دار سقف ها و نقش و نگارهاشون بیشتر حریصم می کرد به چشم چرونی. پسر تو ورودی هر دری یدونه از این پرده های چوبی تزیینی بود و ... صبرکن ... فقط من اینجوریم یا بقیه هم همین حس رو دارن که با هر بار تکون خوردن اینا یه بوی خاص تو هوا منتشر میشه؟ روی تک تک مولکول های هوای اینجا نوشته شده "بوی عود" و جالب اینه که اونجا من اون بو رو دوست داشتم...بهم گفتن این نزدیکی ها کافه هست و می تونم توش دمی بیاسایم بمعنای واقعی قضیه، حالا من دارم فکر می کنم دمی آسودن واسه وقتیه که ... خب آدم باید دست کم یه مقدار خسته باشه ولی من خسته نبودم و داشتم مثل کره تو اون همه زیبایی آب می شدم. ولی راهمو ادامه دادم به قصد کافه ای که نمی دونستم کجا هست. بعد از گذر داخل کوچه ای پیچیده بودم که تهش دوتا نوازنده نشسته بودن و یکی از اونا ضمن ساز زدن یه چیزایی هم زمزمه می کرد و من که خوشم می اومد. یکی آکاردئون می زد و یکی عود. اون عودیه داشت می خوند. چند نفری هم کنارشون ایستاده بودن از جمله یه زن که تو سبد آویزون از دستش کمی سبزی بود. همین که رد می شدم سرعتمو کم کردم تا بدون اینکه بایستم بتونم موسیقی رو هم گوش کنم. یه کم جلوتر یه آقایی رو دیدم که از این کلاه های قرمز که تو مصر و سوریه خیلیا سرشون می ذارن داشت و دستاشو از پشت بهم گرفته بود و آروم از روبرو می اومد و وقتی نزدیک تر شد دیدم یه سیبیل نازک هم داره و بیشتر مجذوبش شدم و لبخند نشست رو لبام و اونم متوجه من شد دستشو بالا برد و کلاهشو برام برداشت و سلامی کرد و منم جوابشو دادم و دیدم که تو دستش یه تسبیح بود. یه کم جلوتر رسیدم به یه میدونچه که باورتون نمیشه چقدر زیبا و خودمونی بود برام. دور تا دور میدونچه پر بود از مغازه و دقت که کردم دیدم جلوی یکی از مغازه ها چند تا تیر چوبی برپا کردن روشون یه پارچه ی گلدار انداختن و یکی جلوی بقیه که میرن اون تو تعظیم می کنه. فهمیدم باید خود کافه باشه. آروم و خرامان نزدیک شدم و حواسم به بساطی بود که اون طرف میدونچه برپا بود و یه نوازنده ی سیاهپوست ساکسوفون داشت یه آهنگ شاد رو برای مردم می زد و دو تا دختر هم با دامن های چین دار و گل من گلی بلند و کفش های تق تقی اونجا می رقصیدن و بهشون می اومد آندلسی باشن و نمی دونم چرا به یکیشون می اومد اسمش روزا باشه، اصلن نمی دونم تو سویا و اون دور و برا اسم روزا رواج داره یا نه ولی بهش می اومد.

- The Gates of Istanbul -

 

کم کم داشت غروب میشد و من داخل کافه شدم و از طرفی جو کافه رو دوست داشتم تو همون لحظه ی ورود و از طرف دیگه دلم می خواست نمایش اون ور میدونچه رو هم تماشا کنم. خوشبختانه یکی از خدمه ی کافه امیال منو از چشمام خوند و راهنماییم کرد از پله ها بالا برم و دیدم بله ... طبقه بالا در اصل یه تراسه که اصلن از بیرون متوجه ش نشده بودم و انگار ساخته شده برای من. یه سری چراغ ریز از تیرهای چوبی که سقف حصیری تراس روشون بنا شده بود آویزون بود و تا نشستم اونا هم روشن شدن و نگاهم بین دیدن اونا یا دیدن آسمون آبی نفتی دور و بر غروب یا نگاه از روی پرچین به بساط اون سر میدونچه یا اصلن هر چیز دیگه ای اون دور و اطراف حیرون و گیج مونده بود که پیشخدمت رسید و تعظیم نصفه ای کرد و ازم سفارش خواست، دلم می خواست از تک تک فریم های واقع شده عکس بگیرم. یه چای همراه عرق بهارنارنج سفارش دادم و طرف رفت و بعد چند دقیقه با سفارشم اومد و بعد از گرفتن لبخند رضایت آمیز من، اون دستیش که روش پارچه آویزون بود رو کنار برد و با اون یکی دستش که روش سینی کوچیکی هم بود به سبک گاوبازای اسپانیایی و با لبخند ادای احترامی کرد و رفت. بعدشم سیگارمو درآوردم و یه احساس کلارک گیبل گونه ای بهم دست داد و حس می کردم دارم کول ترین لبخند دنیا رو می زنم و باید حواسم باشه از نسوان کسی دور و برم نباشه که بمونه رو دستم! تقه ای به بسته ی سیگار، روی میز چوبی تراس زدم و یه نخ سیگار گوانتانامرا برداشتم و دود دادم. دستی به سیبیلم کشیدم و نوبت رو دادم به آسمون ِ حالا دیگه تیره شده ی بعد از غروب و به این فکر کردم که می تونم تا چندین ساعت همین جا بمونم و به هیچ جای دنیا بر نخوره.

  • احسان
اکنون فرمانروا به سرزمین خود نظری بیفکن! دوباره در هوای آزاد دم بزن!*




یک شنبه 10 اردی بهشت
من اینجا گیر کردم، درست، اما این موسیقی دیگه بدجوری منو گیر انداخته، این نوشته رو نمی دونم می تونم تموم...

دوشنبه 11 اردی بهشت
هنوز این سفر سی و چهارم داره تو مغز من خودشو خودنوازی می کنه،حالا من هرچی توضیح بدم احتمالن برای تو بی معنیه، یه دریچه هایی قراره باز بشن، صداشونو می شنوی؟ من می شنوم،صدای قژقژشونو می شنوم،جوریه که انگار خیلی وقته بسته بودن...

سه شنبه 12 اردی بهشت
...

پنج شنبه 14 اردی بهشت
انگار دارم جواب می گیرم، گوش تیز کن... می شنوی؟ نگو که نمی شنوی! اومدیم زاگون، بقیه بهش میگن زایگان. رنگ آسمون تو طیف رنگ های محبوب خودمه، تو روشنایی رو به شب برنگ یشمی دراومده، چشم که بگردونی می بینی همه کائنات یشمی شده،تو همین دستگاه وقتی دیگه روشنایی بره و تو اون اوایل تاریکی کائنات آبی نفتی میشه. جونم برات بگه زیر شکوفه ها نشسته بودیم-راستش نمی دونم شکوفه چی بود ولی شبیه شکوفه های پشت خونه بود که گیلاسن-که بارون باریدن گرفت.تصور کن یشمی همه جا رو گرفته باشه و بارونم باریدن گرفته باشه...
و این ریتم، این جیغ های ساز، این ریتم، این جیغ جانسوز داره ردشو روی چین های مغزم میذاره و ول هم نمی کنه بره، رفت و برگشتن شده کارش.
طاهره تو وبش در شرح چشم بستن و راه رفتن نوشته که بعدش :

"واقعیت شبیه یک جور خودآگاهی غلیظ می آید سراغ آدم...دریچه ای گشوده می شود"

می خوام بگم اصلن هر چشم بستنی و مشاهده تغییری با چشم بسته باعث یورش عجیب آگاهی از نوع ناگهانی به اون وسط وجودت میشه...چشمام بسته ن، طعم شیر رو از توی بستنی دارم لمس می کنم و سفر سی و چهارم تو فاز سوم در جریانه، خنده م میگیره، طعم شیر و فاز سوم، میرن کنار هم.می دونم اگه چشمه باز بشه، کوه رو می بینم توی بارون که فرنگیا بهش می گن : mountain in the rain و... هنوز همه جا رو یشمی می بینم و همه اینا از قطراتی که از بیرون می خورن بهم فهمیدنی ان. چشم ها که باز می شن یه نیروی خارج از برنامه ای بهت وارد میاد، یجور ضد اینرسی.


*گندالف خطاب به تئودن فرمانروای روهان


فاز سه - بشنوید

  • احسان


پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم. هوا ابری بود و همه باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامن گر گرفته است. به هر طرف که می دوی شعله ورتر می گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره ها، درها باز و بسته می شدند و شرق شورق بهم می خوردند. شیشه ها می ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه ها کج و مج می شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می رفتم شیراز به استقبالم می آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می آمد، من هم از روی سپاسگذاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش پیش خبر  داشتم. می دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.
یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلین درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.» فال را گرفتم.

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی

حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!
شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.» بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: « خدایا!  بارالها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه های من هم عاشق باشند.»                                                        
من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت ‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را قایم  می کردم : البته تنها چشم هایم نبودند. دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشت هایم گل داده بود. ولی بیشتر از بقیه جاها چشم هایم مرا لو می دادند. ابن قیم تحت تأثیر ابن حزم نوشته : «یکی از نشانه های عاشقی نگاه کردن و چشم دوختن به معشوق است. جوری که معشوق هرجا می رود عاشق هم با چشم هایش او را دنبال می کند.» با مزه این که روزی که من عاشق شدم موبایل اختراع نشده بود. تنها وسیله زلف گره بستن با معشوق کاغذ بود و من همان شب را بارها پاکنویس کردم. می خواستم برایشان نامه ای بنویسم مقدور نبود. البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»
ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»
با کاغذ تا شده رفتم تا حوالی ایشان بی آنکه زهرماری خورده باشم ملنگ بودم. نزدیکی منزل شان درخت انجیر بود. ایستادم و دست در گردن درخت انجیرشان انداختم...

محمد صالح علا

  • احسان
نوشتیم و نوشتیم، دوستی کردیم و گفتیم و شنیدیم، راه رفتیم و نشستیم، چشم دوختیم و چشم پوشیدیم، فراوان... فراوان گونه هایی که سرخ کردیم، دل هایی که درد گرفتیم، دل درد هایی که گرفتیم، برنامه هایی که چیدیم، چیزهایی که خریدیم، راه هایی که نرفتیم، راه هایی که رفتیم.... راه هایی که رفتیم، نواهایی که شنیدیم، انگاشتن هایی که دیده ناشدیم، نادیده هایی که انگاشتن شدیم،گیگابایت هایی که پراندیم، کالری هایی که سوزاندیم، پرونده هایی که سیاه کردیم، نامه هایی که خواندیم، نامه هایی که نوشتیم، پست نکردیم، نوشتیم، نوشتیم و نوشتیم... رسیدیم به این که هرکی یارش خوشگله جاش تو بهشته، ببین این شاهرخ زبون بسته هم میگه! سیبی سقوط نکرد اما معنای جاذبه رو فهمیدیم...

  • احسان

یادتون هس آقاجان عصرا چه شلوغ و پلوغی می کردین باقالی پخته می خوردین با سرکه...
من میومدم می گفتم آقاجان نرو بالای درخت گلابی میفتی شما قبول نمی کردی بابا

- Mad Rush -

* داشت یادم می رفت؛ این پست تقدیم به اون دوست عزیز و نادیده ای که لطف کرد در حق من و نسخه خوب این فیلم رو زود بهم رسوند تا بعد از سال ها تجدید خاطره ای بشه.

  • احسان

این نوشته رو در حالی شروع میکنم که نمیدونم تهش قراره به کجا برسه. انگیزه نوشتنم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد میاد، یا داشت میفتاد یا حتا شاید بشه گفت نیفتاد.

بعد از گذشت 10 روز از واریز پول به حسابم یه کاری برام پیش اومد که باید برای کسی پول میفرستادم و متوجه شدم پولی تو بساط نیست که نیست...

فرداش رفتم بانک و با مدرک نشون دادم که یه مشکلی هست. معاون شعبه وقتی پرینت حسابمو دید و یه نگاه هم به برگه واریزی انداخت دستشو گرفت جلوی چونه ش وهی به مانیتور و برگه و من نگاه کرد.

- عجیبه!

- چی شده؟

- شماره حسابی که بهش پول واریز کردی با شماره حساب کارتت فرق داره

- پس اشتباه از من بوده؟ آخه این شماره رو بانک بهم داده که...

- ولی هر دو شماره هم متعلق به یه اسمه

- ...

- همین یه حسابو داری؟

- آره

- پس لابد یه نفر دیگه هم اسم شما تو اون شعبه حساب داره

- آخه من مدتها از همین شماره حساب استفاده کردم،برام پول ریختن و من برداشت کردم!

(اینجا رییس شعبه و معاونش زل زدن بهم و البته خودمم به حرفی که زدم دقت کردم و میخ شدم)

تمام این لحظات تا انتهای قضیه حواس من پیش هنری فاندای مردعوضی بود. نمیدونید چه ترس بدی اومد سراغم. داشتم خودمو جای فاندا میگذاشتم که داره از بغل یارو دزده رد میشه و زل میزنن بهم، اینا رو گفتم که شاید برسم به این نگاه ها، این جنس نگاه ها، این لحظه ها که فکر کنم اصطلاح فرنگیش بشه The Moment of Truth. چیزی تو این مومنتا هست که خیلی قدرت داره. مثال میزنم، اون اولین نگاه های پرویز پرستویی به تصویر انعکاسی خودش تو بیدمجنون بعد از بینا شدن تو بیمارستان توی اون راهروی تاریک. نگاه از پشت ذره بین امیر به عکس شهاب تو وضعیت سفید (مثل درو تو الیزابت تاون که متخصص تشخیص نگاه های آخر بود منم دنبال این نگاه ها و لحظات میگردم معمولن و جمع آوریشون میکنم) انگار هرچی به سوژه نزدیکتر میشی  بیشتر باهاش آشنا میشی، مثل اینکه امیر داشت بصورت شهاب زنده دست میکشید. خود من یه سرگرمی بیمارگونه دارم و اون اینه که شب ها وقتی ازجلوی آینه رد میشم و همه جا تاریکه، صورتمو آروم نزدیک آینه میکنم و وقتی اونقدر نزدیک شدم که چشمامو ببینم از ترس خودمو عقب میکشم، این همون نیروییه که صحبتشو میکنم، نیروی افشا، نیرویی که تو سکانس حیرت انگیز باشگاه سکوت مالهالند درایو باعث میشه ناومی واتس اونطور له بشه.اگه بخوام ساحت تجربه رو عوض کنم میتونم از صدا هم مثال بزنم، چه مثالی برای صدا نیرومندتر از موتیفی که تو فیلم 21گرم هست و اون صدای آخرین مکالمه تلفنی همسر (بازهم) ناومی واتسه که با بچه هاش تو خیابونن و صدای ماشین چمن زنی یا همچین چیزی هم میاد و مرد دخترشو صدا میزنه و... زن بارها این صدا رو گوش میده و تجربه ای از همین جنس بالا رو نشون میده، بعد حتا میره به اون مکان و میگیره میشینه و دیگه یه اوردوز کامل داریم. شاید بشه از این دالان رفت تو جهان هولوی هولوگرافیک، حرفی که سر پاریس وودی آلن هم زدم منتها اینجا کمی با رویه ی خشن ترش میخوایم روبرو شیم.اینجا هم میگم حواستون به جهان های موازی (اصطلاحشو دوست ندارم ولی برای فهم میگم) باشه، این تصویر شهاب و پرستویی و صدای مرد پشت گوشی و چشمای قرمز از بیخوابی من رو راحت رها نکنین،همیشه یه حس مرموز همراه با ترس داشتم تو بچگیم که تو آینه خبرایی هست. حالا دیگه یجورایی اینو پذیرفتم که اون تصویر تو آینه و عکس و صدای ضبط شده صوری از وجودن که فقط هم سطح با این سطحی که توش گرفتاریم نیستن همین.اون عکس همون شهابه و من ِ آینه من و صدای مرد، مرد.

پ ن : قضیه من قطعن با شدت و دردناکی هنری فاندا قابل مقایسه نبود ولی خب برای دقایقی نفسمو بند آورد!

پ پ ن : کسی نسخه دی وی دی درخت گلابی رو داره؟

  • احسان