نغمه ناجور
شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ
![](http://supertramp.persiangig.com/image/Image000.jpg)
صبح زمستانی مقدسی بود. دهه، هفتاد بود، هفتاد خودمون. من، محمد، مرتضا، و حید و حسین. حسین همسایه بود. سال ها، پشت داشتیم برای هم و نگاه آشنا. مقصد توچال بود. بابا کاری داشت و لطفی کرده بود و ما هم مشمولش شده بودیم. شب قبل از ذوق توچالِ فردا، ور ور کوتاه کردیم و زود خوابیدیم. حسین تنها بود و همه خانواده برای مراسم مرگ پدربزرگ، سبزوار بودن. صبح شد. ما، توچال. همین. قصه من همین بود. چون تمام خاطرم انباشته شده از مردمانی که گویا خبری از سرو روان ندارند...
تمام خاطرم انباشته شده از نمایی که می رسیم پای معرکه ی توچال و از شیشه جلو دارم محوطه وسیع رو می بینم و آسمان بغایت خاکستری که از ایستگاه پنج به بالا رو زیر بارش گرفته. بهمن ماهه.
تمام خاطرم انباشته شده از تصویر پارکینگ بزرگ، که سرها خم شده بودن و قله رو دید می زدن ،که دست ها به اکراه از بغل بیرون می اومدن، که درسته سرما سخت سوزان نشده بود هنوز ولی صدایی هم گر شنیدی صحبت سرما و دندان بود.
اون روز انباشته شد از پرسه های بی هدف و تصاویر محو بچه ها که به دلیلی مسخره م می کردن و صداهای دور. از دست های تو جیب و لبخندای پت و پهن و ها کردن ها و چای تو برف خوردن ها و هسته خرما پرت کردن تو لیوان ملت از ایوون قهوه خونه ولی...
ولی خاطرم انباشه شده از صدایی که می خوند راحت فزای هر کس محنت رسان من کو...
نه اشتباه نکردی. اینو اسفند 85 گرفتم. ارادتت موضوع خوبی داره زهرا