Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «Dionysus» ثبت شده است

رفیق تعریف می کرد که «بعد از اخطار من برای جابجاییش، از اون ور سکو اول نگاه طلبکارانه ای به سرتاپای من انداخت و بعد... سری کج کرد، لبخندی زد و...»



اسمی؟ رسمی؟ بی کار بود؟ قرض مند بود؟ شکست عاطفی؟ مشکلات اخلاقی؟ ناموسی؟ روانی؟ بی پول؟ گرفنگی مجرای تنفسی؟ تنگی... تنگیِ نفس؟ شاید اصلن زیادی خوش بود، آره؟ خب آخه یه چیزی...

خبر: امروز شنبه 28 دی ماه، مرد جوانی با پریدن در مسیر قطار مترو خودکشی کرد.

  • احسان

هوسه، بی هوا میاد و دامن گیر می شه. خیلی بی منظور و بی خبر چشم باز می کنی می بینی یک هوس ریشه به تنه ی زندگیت زده، اصلن خودش شده ریشه و پیچیده به تنه و داره کم کم درخت می شه.

بی هوا فکری بهم رخنه می کنه که باید بچه داشته باشم و تربیتش کنم، شاید برای اینه که همیشه فکر می کنم اون جور که باید، تربیت نشدم، گور بابای تمایلاتِ ضد دیکتاتوریِ خفیف و سرنوشتِ دیگری رو در دست گرفتن، گور بابای تجدد و ایستادن جلوی روش های سنتی، دلم خواسته بچه م رو بنشونم کنار دستم و اون چیزایی که می خوام رو  بخونم، نشونش بدم و ازش حرف بزنم. دلم خواسته تا جایی که زورم می رسه یه آدمو بیارم این دنیا و دست ببرم تو سرنوشتش و دست خودمو ببینم، دلم خواسته که حیاتمو تجدید کنم، که بچه م رو جوری بار بیارم که شغل منو ادامه بده، که بره آرزوهای دست نیافته ی منو چنگ بزنه. 

مگه می شه فرار کرد ازش؟ صبح و شب مثل فلَش دوربین تو مغز ظاهر می شه و می بینی مثل یه خارشه که تاخودآگاه دست می بری و اجابتش می کنی. یه استغفراللهی نثارش می کنم و یه مدت دمشو می ذاره رو کولش ولی زیاد دور نمی شه، میاد و باز می شینه ور دل. یه کنج، چمباتمه، صورت تو زانو، دو تا چشم بیرون، یه گوشه آروم می نشینه و با صبر، ترس رو تو روح اسپری می کنه.


بشنوید

  • احسان


آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد


پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد



شعر از سعید بیابانکی

  • احسان

Ruin-gazing

۰۳
آبان


... ما با گذار از طبیعت واقعی به طبیعت ثانوی مواجه می شویم. از جمله نشانه های شکل گیری این طبیعت ثانوی نور فسفری است، اما نه نور فسفری طبیعی که از مواد آلی و از اشیای طبیعی، چه زنده و چه بی جان، ساطع می شود. در دنیای انسانی، نور فسفری بیش از آنکه نشانگر اجسادِ در حال تجزیه باشد، یکی از مشخصه های بازارچه های موردنظر بنیامین در قرن نوزدهم است. درخشش طبیعیِ امرِ مصنوع، از جنس نور فسفری است. همان نوری که در ابتدای قرن از عقربه ی ساعت ها ساطع می شد. بی شک کنایه ای در این امر نهفته است که نور فسفری، این نمادِ تحلیل رفتگی، تلاشی و گذرایی، به یکی از نشانه های اولیه ی کلانشهر بدل می شود. 


تاریخ طبیعی زوال - بارانه عمادیان


Nine Inch Nails - The Beginning Of The End

  • احسان

moanology

۲۳
مرداد
انسان راه های مختلفی برای غمگساری داره، گاهی تیریپ "بشره فی وجهه، حزنه فی قلبه" بر می داره و می شه نگاهی به افق های دوردست و لبخندی کج (دیگه خب از بشرِ فی وجه چه انتظاری داری شما؟) و گاهی صدای گریه ش بلند می شه، صدای گریه ی بلند شونده، شما می دونی صدای گریه ی بلند شونده چی می گه؟ نمی دونی که! دو حالت می تونه رخ بده براش، یا بصورت یهویی باشه که اسم بغض دادن بهش و می تونه هم از شادی باشه هم از غم (که البت باز هردوش یه داستانه) صدای فیس و فیس ملایمی تو فضا طنین انداز می شه و ناگهان با لرزش و پرشی به جلو صدای ترکیدن بغض به گوش می رسه و دیگه بعد از اون اوج، کم کم صدا میاد پایین و زود به سکوت ختم می شه. نوعی وجود داره که با خنده همراهه، هی گریه هی خنده، زود هم به فکر پاک کردن اشک هاش میفتن همه. یه گریه اما هست دوستان، یه غمگساری هست که انسان رو به معراج می بره، حاکی از فراغته، این گریه بی صداست عزیزان، بـــــــی صدا، سکــــــــوت، نگاه طرف همین جوری می ره تا خود معراج، از اون بالا یه چیزای خیسی می گیره قرارش می ده رو چشماش و مژه های زیرینشو تر می کنه، تر شدن مژه های زیرین هم که چیز خوبیه

- این آقای گرت هدلاند، قبلن هم گفتم برادر ماست یجورایی، یه چیزای خوبی خونده، یه چیزای خوبی هم بازی کرده در حد توانش، البت من خودم منتظر دیدن استاد در نقش دین موریارتی هستم که فیلمش هم داره تو کیف خاک می خوره و منتظر وفا شدن عهد من تو اول خوندنِ کتاب و بعد دیدن فیلمه بنده ی خدا. اما رفیقمون تو کانتری استرانگ یه نواهای خوبی میاد، دم خوبی می گیره تو فیلم که چن تاش هم رفته تو آلبوم ساندترک فرعی فیلم و مغفول مونده، غرض اینکه برید گوش کنید اگر مردِ رهید.

- سریال عزیز SIX FEET UNDER که میشه ترجمه ش کرد مدفون، یا خفته در گور یا خاک یا همچین چیزی، این چند وفت هم از بس این ور اون ور و پیش دوست و آشنا جارشو زدم دیگه حجت رو به اتمام رسوندم ولی حالا که تازه دیدنش رو تموم کردم، تو اینجا هم که حکم تریبون رسمی من رو داره تبلیغشو می کنم شاید یکی در این دنیا خواست ببینش و از این طریق مطلع شد. 

در راستای شرح دورنمای سریال باید عرض کنم که همونطور که خداوند تو قرآن فرموده: کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ، خلاصه اینجا هم همون داستان برقراره، خانواده ای که تو کسب و کار کفن و دفن اموات هستن و به اصطلاخ خودشون یه Funeral Home دارن و ادارش می کنن، تقریبن تمام قسمت ها با مرگ شروع می شن و قصه ی فرعی اون مرگ در کنار قصه ی اصلی آدمای داستان روایت می شه. بیشتر بازیگرا اونجور که من خوندم پیشینه ی تئاتری دارن و این شاید وجه تمایز این سریال باشه با خیلی کارای دیگه از لحاظ ترکیب بازیگرا. دیگه اینکه... کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ!


Sia - Breathe Me

  • احسان

گلستان

۲۲
ارديبهشت



1- «...با خانواده هامان این مشکلات را داشتیم. بعد که خانواده ی خودمان را درست کردیم، شیوه ی خودمان را هم پیش گرفتیم. با هم می رفتیم مسافرت. هرجا که اراده می کردیم. عکاسی می کردیم، اصلن کارمان این بود. زندگی مان کارمان بود. کارمان تفریح مان بود، تفریح مان اعتقادمان بود... »

2- «...در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شسته ام. به آن گلاب زده ام. اما کماکان بوی مرگ می دهد. احساس می کنم دیگر هیچ چیز مرا نمی ترساند. هیچ چیز حیرت زده ام نمی کند. من نهایت آن را دیده ام... جنگ یک اضطراب واقعی درباره گذشت زمان در من بوجود آورد. نمی توانم حتا کمی بنشینم و کتاب بخوانم. مدام می خواهم حرکت کنم و کاری بکنم. می خواهم از هر لحظه ی زندگی استفاده کنم. چون هر آن ممکن است آن را از دست بدهم.»

3- «دیشب خواب میلفیلد را دیدم. خواب آن دهه های شلوغ 1960 و 1970 که آنجا درس می خواندم. توی خوابم کاوه هم بود. آره! اسمش همین بود. رفیق خوبی بود. امروز فکر کردم توی وب ردش را پیدا کنم و توی گاردین دیدم که او کشته شده. در عراق! هنوز شوکه ام. کاوه در عراق کشته شده! من خانواده اش را نمی شناسم. آخرین باری که با او بودم تقریبن 30 سال پیش بود، در دبیرستان. کاوه خوب بسکتبال بازی می کرد، خوب گیتار می زد. آهنگی که خیلی خوب می زد April Comes She Will بود که پل سایمون و آرت گارفنکل خوانده اند. یادم هست هیچ وقت آرام و قرار نداشت... کاش الان در آرامش باشد.»


تقدیم به حبیبه جعفریان!

  • احسان

والار مورگولیس

۲۸
فروردين

تو مدخل ویکی پدیاش نوشته که :

"بزرگترین جشنواره بدون سقف و هوای آزاد و هنرهای اجرایی جهان"


گلستنبری ست و غروب هایش، شما می دانید وقتی گروه آرکید فایر با آن دم و دستگاه آن بالاست و دارد My body is a cage اجرا می کند و به آن قسمتی می رسد که آقای باتلر دیگر جمله را کامل نمی کند و می گوید My body is a و بقیه شعر با صدای عظیمی ادامه پیدا می کند که از سازها و ارکستر عظیم آنجاست، آن مرد فیلم بردار آن همه صدای گوش دوست را کنار گذاشته و می رود غروب گلستنبری را نشان می دهد به ما یعنی چه؟

اصلن شاید می خواهد بگوید:

همین است، همین جا جمع شده اید یا این ویدئو را دارید می بینید برای همین، همین غروب، آها... همین بود منظورم، آن همه موسیقی را گوش دادید؟ حالا رو برگردانید، این هم غروب!


Arcade Fire - My Body Is A Cage  Glastonbury 2007

  • احسان
گمان نداشتم حیاط پشتی را ترک کنی، ترک کنی و از کنار تاب گذر کنی، گذران دست از روی حلقه ی گیسویت برداری، برداری و گام شتابان کنی، بشتاب روی و کفش برپا کنی، کفش برپا جامه بر تن پیچی، پیچان چشم از من بگیری...
من گمان چشم برگرفتن نداشتم

  • احسان

1- دیروز به کشف مهمی نائل شدم!
"در دنیا نیست زیبایی و نظمی مگر از دلِ ضد خود بیرون خزیده باشد"
نمی خوام از این اراجیف تارانتینویی (اینجا اراجیف معنی متعالی ای داره و بیشتر بر می گرده به فرم حرف زدن تارانتینو که این حرفای مهم رو مثل یه مشت آشغال از دهنش پرت می کنه بیرون) که حرف از نمی دونم رستگاری از دل خون و فلان و ایناست بزنما نه، ینی راستشو بخواید همونه در اصل، ولی دیگه خسته شدم از اون ادبیات که همه جا هی داره بلغور می شه.
این رو حالا فعلن نمی گم چی شد که رفتم به سمتش ولی کم کم خودشو بهم مالوند و دیدم داره باورم می شه، و شد! گذشت و یادم اومد مدتی قبل از قول براهنی هم، همچین مفهومی خونده بودم. آقای براهنی تو رساله حافظ از الگوی قربانی هایی می گه که برای شکل گیری یک کل برتر و زیبا فدا می شن. براهنی از کودکانی که قبل از تولد موسا قربانی شدن مثل قربانی هایی یاد می کنه که تمام زورشون تو موسا جمع شد و بساط فرعون رو از هم پاشید؛ همین طور از آلهه هایی که پیش از اسلام توسط اعراب پرستیده می شدن بعنوان قربانی های راه یکتاپرستی و سر برآوردن الله بعنوان یگانه پروردگار و... . از قول شاملو و یه تکه از شعرش که می گه:
در برابر تندر می ایستند/خانه را روشن می کنند./ومی میرند.
این حرفا رو می زنه:
کودکی است که می میرد تا یک الله پایدار بماند، و از سوی دیگر حافظ غنی تر و قوی تر بشود. در واقع او در برابر تندر می ایستد، خانه را روشن می کند و می میرد. آن خانه روشن، حافظ است. اگر الله از آلهه فراروی می کند، اگر موسی از کودکان فراروی می کند، حافظ از شیخ روزبهان و حتی منصور فراروی می کند. گرچه خودش در ارتباط با الله همان موضوع را دارد که که کودکان در برابر موسی، آلهه در مقابل الله و روزبهان در مقابل حافظ.
حالا من می خوام حرفی بزنم در ادامه. این چیزیه که فعلن بش رسیدم. اگر دیدید تو دنیا جایی خلاف این الگو برقراره، اون جا، اون شخص، اون چیز یا هرچی... اون فرمون دستشه یا وصله به کسی که فرمون دستشه.
2- نمی دونم وسط این همه درس و این همه حجم مطالعه که باید تو این چند روز امتحانشونو پس بدم براشون چرا دستم به خوندن اونا خیلی کم می ره و عوضش "خوشی ها و مصایب کار" الن دو باتن رو باز کردم و غرق خوندنش شدم. گشتم دنبال یه شغل مرتبط به رشته م و رفتم سراغ حسابدار. ببنید چی نوشته توش در توضیح اینکه قوانینی تو اساس نامه  شرکت هست که آزار و اذیت جنسی از هر نوع رو تو محیط کار تحمل نمی کنن:
بروز حسادت در شرکت هیچ شگفت انگیز نیست. در طول تاریخ، هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. این فقط باور ساده لوحانه ما به معقول بودن خودمان است که نمی گذارد تشخیص دهیم شیوه های قدیمی سرکوب امیال شهوانی تا چه حد باید در اساس نامه های رفتار حرفه ای مان پنهان باشد.
اگر این دو نهاد (منظورش همون شرکت حسابداری و کلیساست که چند پاراگراف قبل تر ازش حرف زده) جرایم سنگینی را برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاریِ خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر. پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در سیاست آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام یا منجی وجود داشته باشد.
3- نامرد چنان می گه"باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست" که قلب آدم از جا کنده می شه. دلبر پا می شه میاد اصن.
4- با تشکر از دوست عزیزم دیونیسوس!

  • احسان

This is your life

۱۷
آبان

- دنیا جای سستیه، ما آدم ها هم موجودات سستی هستیم. اگه به این باور نرسید هیچی نمی شید. بارها تو گوش ما خوندن که بابا شما موندگار نیستید، قطعن خواهید مرد. روزگاری افتادم به پرس و جو از ملت که شما باور دارید یه روز می میرید؟ جالب اینکه تقریبن همه ی اون حدود ده نفری که ازشون پرسیدم جواب مثبت دادن ولی ته دلم مطمئن بودم خیلی خوشبینانه یک یا دونفرشون اصلن متوجه هیبت سوال من شدن و همینجوری جواب دادن. ما ها باور نداریم که یه روز می میریم. یه بار داشتم به ساندترک "فایت کلاب" گوش می دادم که تو این ترک که حرفای تایلر بود شنیدم وسطش تایلر گفت :
you have to realize that someday you will die,
until you know that you are useless
می تونم بگم برای اولین بار به شدت این حرف پی بردم!
برام نوشتن که:
حضرت امیر از یکی از یارانشون می پرسند:
.بهترین غذا چیه؟
میگه عسل
.استفراغ زنبوریست! بهترین پوشش چیست؟
میگه ابریشم
.مدفوع کرمیست! و بهترین لذت چیست؟
میگه جماع
دخول نجسگاهیست در نجسگاهی!

- فیلم (نمی دونم ترجمه ش چقدر خوانا باشه) "انجمن خواهری شلوار سیار" رو ببینید. تو یکی از شبه اپیزودهاش یه دختری به اسم لنا واسه تعطیلات می ره به دهکده ساحلی اجدادش تو یونان و درست مثل بقیه دوستاش قراره اتفاقاتی براش بیفته و تغییراتی کنه و از این حرفا که خب در این زمینه چیز خاصی نداره و می شه گفت فیلم در این زمینه تکرار مکرراته ولی این خانم لنا، تو همون پروسه ش با یه پسر یونانی آشنا می شه که اونم تو تعطیلات اومده بوده اونجا و ماهی گیری هم می کرده و یه شب پسره دعوتش می کنه به قایقش و قایق تو یه نور آبی، با چراغ های زرد تزیین شده بود و دم اسکله پارک بود...
توضیح من تا همین حد بود که اگه خوشتون اومد برید خودتون ببینیدش. فقط یه گریزی می زنم به این پست در این رابطه!
- دیشب بود که بعد از شنیدن روایاتی از یه بابایی مبنی بر خاطراتش از ریدن کفترها روش در برهه های مختلف، رسیدنم به برنامه نمایش فیلم مستندی درباره جناب مستطاب نجف خان دریابندری به تاخیر افتاد و ده دقیقه بعد از شروع فیلم رسیدم به خانه هنرمندان و دیدم سالن پره و جای ایستادن تو آستانه در هم نیست، ولی چند دقیقه صبر کردم و بزور نگاهی به پرده انداختم تا شاید فرجی بشه، تو همون چند دقیقه دیدم استاد داره می گه که من حرفی ندارم بزنم، یه سری ترجمه و نوشته دارم که خب برین همونا رو بخونین، تو خودشونم مقدمه داره یه چیزایی نوشتم، اگه می خوای من از چیزایی که زمان ترجمه و اینا اتفاق افتاده بگم من از اونا نمی تونم حرفی بزنم، من حرفی ندارم بزنم!

همین جوری مونده بودم که خب مگه زوره رفتی مستند ساختی از طرف؟ ده بار تو همون چند دقیقه گفت که من حرفی ندارم بزنم و منم راه افتادم سمت خونه دیگه، گفتم چه کاریه؟ جا که نیست، پرده رو هم که نمی شه دید، اینم که می گه من حرفی ندارم! از طرفی هم کرمی داشتم تو وجودم که حاکی از علاقه م به شنیدن حتا همین "چیزی ندارم بگم" های نجف خان بود ولی دیگه رفتم. من زیاد ازش چیزی نخوندم و فکر می کنم فقط سه تا ترجمه خونده باشم ولی از همون اولین چیزی که خوندم یعنی ترجمه "رگتایم" دکتروف، پیش خودم می گفتم این بابا از اون عوضیای حرفه ای باس باشه، خوشم میاد ازش. البته از این هم نگذریم که تو ترجمه ی "پیرمرد و دریا"ش با اون واژه های جنوبی مستعمل تو کارش اعصابمو خورد کرده بود و نمی دونید با چه مشقتی وقتی می خوندم "بمبک" تو ذهنم اون موجود رو تصور می کردم. البته هرچی ضعف کوچیک تو کارش بوده باشه تو ترجمه ی سوپرشاهکارش از "وداع با اسلحه" محو می شه و طلای خالص دست آدمو می گیره. حالا کتاب "هکلبری فین" رو هم تو نوبت دارم ازش.

تو اون خیابونی که منتهی می شه به چارراه فرصت و بعد می پیچیم تو خیابون طالقانی یه دیوار کوتاه هست، از لحاظ ارتفاع منظورمه، دفعه اولی بود که تو اون ساعات از اونجا رد می شدم و هوا تاریک بود، آسمونم صاف بود و یه سری ابر ملایم توش بود فقط، راه رفتن کنار اون دیواره و دیدن آسمون تو پس زمینه ش بقول خود نجف از قول همینگوی "خیلی خوش بود". نمی دونم اون وسط چرا هی این رفته بود تو مخم که چقدر اینجا شبیه بغداده! اونم نه بغداد الان ها! بغداد فانتزی قدیم، هی چشمم مواظب بود بر و بچ "خلیفه" با اون کفشای نوک بالا و صورت های نقاب زده و خنجر های داس شکل نیان بگیرن ببرنم!

- یه چیز دیگه هم بگم، تو اجرای بم سوپرگروه شهناز از آهنگ "مرغ سحر" هنوز همایون شجریان اونطور که باید و شاید دستی تو  آواز بلند نکرده بود و وردست پدرش و حسین علیزاده و کیهان کلهر (حقا که سوپرگروه بودن) یه آوازی می خوند. تو این مرغ سحر خونی، همایون یجا شروع می کنه بخوندن که:

نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم ژاله بار است

بعد ما پیش خودمون می گفتیم آخی، ببین چقدر صداش شبیه خود شجریان شده، اونجا بود که یهو خود استاد وارد صحنه می شد و می خوند:

ایــــــن قفس چـــــون دلم تـــــنگ و تـــــار است

یعنی می خوام بگم تفاوت و سر بودن صدا چنان چون سیلی خورد تو صورتمون که ناخودآگاه اشکمون سرازیر شد. ناخودآگاه دیدیم آره، این قفس واقعن تنگ و تار است. برید این اجرا رو نگاه کنید و سر این قسمت هم بگید راس گفت احسان.

پ ن: خانه هنرمندان همچنان آکنده بود از موجوداتی اکثرن رقت انگیز که هر دفعه پامو می گذارم توش باید مواظب باشم دست و بالم بهشون نگیره و بعدش برم کفاره بدم! اصلن آدم از خیر سیبیل گذاشتنم می گذره دیگه. پیف پیف

پ ن2: قصد پی نوشت قبلی کاملن توهین بود!

  • احسان