And in this way wish away each day
هوسه، بی هوا میاد و دامن گیر می شه. خیلی بی منظور و بی خبر چشم باز می کنی می بینی یک هوس ریشه به تنه ی زندگیت زده، اصلن خودش شده ریشه و پیچیده به تنه و داره کم کم درخت می شه.
بی هوا فکری بهم رخنه می کنه که باید بچه داشته باشم و تربیتش کنم، شاید برای اینه که همیشه فکر می کنم اون جور که باید، تربیت نشدم، گور بابای تمایلاتِ ضد دیکتاتوریِ خفیف و سرنوشتِ دیگری رو در دست گرفتن، گور بابای تجدد و ایستادن جلوی روش های سنتی، دلم خواسته بچه م رو بنشونم کنار دستم و اون چیزایی که می خوام رو بخونم، نشونش بدم و ازش حرف بزنم. دلم خواسته تا جایی که زورم می رسه یه آدمو بیارم این دنیا و دست ببرم تو سرنوشتش و دست خودمو ببینم، دلم خواسته که حیاتمو تجدید کنم، که بچه م رو جوری بار بیارم که شغل منو ادامه بده، که بره آرزوهای دست نیافته ی منو چنگ بزنه.
مگه می شه فرار کرد ازش؟ صبح و شب مثل فلَش دوربین تو مغز ظاهر می شه و می بینی مثل یه خارشه که تاخودآگاه دست می بری و اجابتش می کنی. یه استغفراللهی نثارش می کنم و یه مدت دمشو می ذاره رو کولش ولی زیاد دور نمی شه، میاد و باز می شینه ور دل. یه کنج، چمباتمه، صورت تو زانو، دو تا چشم بیرون، یه گوشه آروم می نشینه و با صبر، ترس رو تو روح اسپری می کنه.
...سعی و عمل دیگر معنایی نداشت
پیش من هم بیاید خوشحال میشم